رادیو زمانه > خارج از سیاست > شب هول > شب هول - ۱ | ||
شب هول - ۱هرمز شهدادی«فصل اول» مرغ سحرناله سرکن صفحه از چرخش باز میماند. شاید. به هرحال راننده پیچ رادیو را میچرخاند. زیر لب میگوید: «حالا دیگر دوره دورۀ اینها نیست. نمیدانم چرا این جور موسیقی بهدل نمیچسبد.» اسماعیل برمیگردد و به ابراهیم نگاه میکند. نشسته بر پتو. پلکها بسته. دستها حایل تن. تن فرورفته میان بالشها، متکاها. هنوز زن در سر او میخواند. صدایی قدیمی، سازی قدیمی، تار، مضرابی که دستی لرزان بر تارهای ساز میزند، صدایی که از اعماق گلو برمیخیزد، کلمههایی را ادا میکند که بوی ماندگی دارد، ترانهای که حال و هوای تاریخ را دارد، که حال و هوای کهنگی و اندوه است، غمی جاودانه است در هر مکث میان کلمهها، درهایهای تیز و مقطع زن، در لرزش تارهایی که درتاریکی تاریخ، در تاریکی روح نواخته میشود. اسم خواننده؟ قمرالملوک یا کسی دیگر؟ قمر. مثل قمری چهچهزنان. صفحهاش پیدا نمیشود. صفحههای سنگی. روی گرامافونی که باید دستهاش را چرخاند تا کوک بشود. گرامافون کوکی. حالا همهچیز برقی است. ضبط صوت هم هست. قمرالملوک نیست. صدایش گم شده است. توی گوشهای آنهایی گم شده است که خودشان هم گم شدهاند. یا خودشان را گم کردهاند. مثل قمری چهچهزنان. زلالی را بهیاد میآورد. و اندوه را. وستمی را که وقتی نمیتوان بهزبان آورد، نمیتوان با موسیقی باز گفت. همۀ موسیقی ما همین است. زمزمهای مویهوار. حتی شادمانی هم رنگ مویه بهخود میگیرد. خوانندهها نمیخوانند، میگریند. «آقا از کدام طرف بروم؟» اسماعیل خیابان فردوسی را میبیند. میبیند که جلو ماشین بنز عرض کوچۀ خواجهنصیر را پر کردهاست. چطور است از دنبال رودخانه بروند؟ خلوت است. «بهتراست بپیچم توی خیابان فردوسی و از شاهعباس بیندازم توی چهارباغ بالا و بعد از چهارباغ پایین برویم بهطرف دروازه.» راننده گفته است و پیچیده است. پنج عصراست. مدرسهها تعطیل شده است. پیادهرو خالی از بچه مدرسهایهاست. اینهم دکان مشتی حسین. «عامو برو توی صف. عامو نمیدهیم. خارج از نوبت به کسی نان نمیدهیم.» دهانش همچنان بیدندان. صورتش هنوز ریشو. دکان نانوایی هنوز کوچک. مشتیحسین هنوز پشت تنور. اسماعیل بوی نان تازه را میشنود، و بوی سیگار را. راننده سیگارش را پک میزند و از پنجره به بیرون فوت میکند. «ببینم حضرت آقا؟ شما که نه، ولی ایشان، دود سیگار برایشان به نیست؟ هرچند دود به عقب نمیرسد.» اسماعیل برمیگردد. نشسته، نه، رها میان بالشها و متکاها، پلکها بسته، دستها فرو آویخته، قفسۀ سینه را تنفسی ناموزون پروخالی میکند. نفسی که منخرین را میلرزاند. رگهای سرخ بردماغ صاف. لبها نیمباز. پرسان؟ حلقهای کبود گرداگرد هر چشم. که اگر باز باشد مردمکهایش گشاد شده است. که اگر بنگرد نگاهی گنگ دارد. پرسشی نامفهوم در چشمها؟ صورتی مثل همیشه استخوانی و دراز. دماغی قلمی. پیشانی بلند. موی صاف و سیاه. مجسمهای نهاده بر صندلی اتومبیل سواری، که حالا به جلو هتل شاه عباس رسیده است و به چهارباغ نزدیک میشود. در ساعت پنج عصر در چهارباغ. گاهی که از مدرسه برمیگشتم. گاهی که به کافه قنادی پارک میرفتم. گاهی که بیهدف پرسه میزدم. از دروازه دولت تا میدان مجسمه. یک بار در پیادهرو سمت چپ، بار دیگر در پیادهرو سمت راست. مثل اینکه ناگهان همۀ جوانها بهاین دو سه کیلومتر خیابان و پیادهرو میریزند. و بعد، مثل اینکه ناگهان همه میگریزند. حوالی ساعت هفت و نیم یا هشت شب چهارباغ خالی میشود. همان موقع که ما از کافهقنادی پارک بیرون میآمدیم. ابوالفضل و بقیه قدمزنان تا میدان مجسمه. تا دنبال رودخانه. اگر میخوارگی در کار نبود، سرازیر شدن بهطرف خانه. کنار نردهها، روی پیادهرو که سیمانش شبیه سنگفرش است، زیر درختان نارون و چنار، آغشته به بوی نای رودخانه، سرازیر شدن به طرف خانه. خانه اوایل اینجا بود. جایی در این کوچه. سابقاً محلۀ سینه پایینی. پشت باغ سنبلستان. حالا حتماً اسمش عوض شده است. «ببینم آقای راننده، این کوچهای که جلو باغ همایون بود اسمش چیست؟» والله نمیدانم. سابقاً بهاینجا، یعنی به محلۀ اطراف باغ همایون میگفتند بیدآباد و سینهپایینی. این خیابان این طرف را میبینید؟ این را ده پانزدهسالی است کشیدهاند. میرسد به میدان کهنه و آخر بازار. حالا توریستها راحت میتوانند بروند به مسجد جمعه. «بله، میدانم.» میدانم که این خیابان به کجا میرود. میدانم که چند سال است آن را کشیدهاند. خانۀ خانم منور. این خیابان سراسر خانه بود. وقتی که ما اسبابکشی کردیم هنوز خراب نکرده بودند. مجبور بودم از زیر بازارچه به مدرسه بروم. یک روز عملهها را دیدم. و کلنگها را. آینه کاریهایی که به ضرب تیشه خرد میشد. گچبریهایی که تکه پارههایش هنوز گل و بته داشت. درهای چوبی و شیشههای رنگی. خانم منور میگفت خانهاش در قیاس با خانههایی که خراب میشد مفت نمیارزد. راست میگفت. خانۀ خانم منور خیلی قدیمی نبود. تازه اتاق آیینهکاری نداشت. از هشتی بزرگ که وارد میشدم صدای در چوبی در دالان میپیچد. حیاط دو سه پله پایینتر از دالان بود. باغچهای داشت پر از گل یاس و لاله عباسی. حوضی عمیق داشت انباشته از آب سبز و علف. تیرگی آب پناه ماهیهایی میشد که کلاغها در کمین شکارشان بودند. آب را با تلمبه و چرخ از چاه به حوض و باغچه میرساندیم. اتاق پنجدری را بر ایوانی بلند ساخته بودند. پنجدری دو گوشواره داشت، جای رختکنی و کفش کنی. اطاق کبوتر خانهای با طاقچه و رفهای ریز و درشت. خانم منور و همسر حالا در اطاقی کوچک در سوی دیگر حیاط زندگی میکردند. و زندگیاشان در انباری کوچکی نزدیک پشت بام، لابهلای مبلها و ترمهها و آویزها، زیرغبار، مرموز و نامفهوم، محفوظ میماند. میان این خرت و پرتها تار بزرگی هم بود. خانم منور، شاید، در جوانی تار هم میزده است. چه میدانم؟ چه میدانستم که چرا گربۀ مشتی حسین مرد؟ پیرمرد در طویلهای، درکنار درخت توتی، رو بهروی خانۀ خانم منور، مینشست و تریاک میکشید. روزها، گویا، تریاک میکشیده است و بر گربه میدمیده است. وقتی که میمیرد، گربه تاب خماری را نمیآورد. گربه هم میمیرد. اتومبیل میایستد. اسماعیل میبیند: پمپ بنزین، اتوبوس شرکت مسافربری تیبیتی، تانکر نفتکش، هوای تاریک و روشن. شب آغاز میشود و راه طولانی است. مسافران اندک اندک به چرت زدن میافتند. باد گرم کویری بر شیشهها میکوبد. راننده پول بنزین را میپردازد و سوار میشود. چهل ساله است شاید. سبیل دارد و سیگار میکشد و هنگام راندن با انگشت بر لبۀ فرمان میزند. زمزمهای میکند که صدایش با صدای یکنواخت موتور درهم میآمیزد. از کارخانۀ بافندگی گذشتهاند. تا مورچه خورت راه از بیابان میگذرد. خرپشتههای خاک، بوتههای گون، و گاه و بیگاه تک درختی. طراوت و سرسبزی اصفهان، همچنان در ذهن باقی میماند. شهری بزرگ. زنی باستانی که جایی در پهنۀ دشت، در دامنۀ کوهها و بر کنارۀ زایندهرود، تقریباً در میانۀ ایران، در حد فاصل کویر و مناطق سردسیر، بر زمین ایستاده است. طبیعت در اصفهان ستمگر است. شهر را، خاصه در پائیز، بهزندانی مبدل میگرداند که زندانی باستانی است. اینجا طبیعت و آدمی و تاریخ، درهم میآمیزند و نشان خویش را برجای میگذارند. هر پارۀ تن این ایران کوچک، تبلور ایران مادر است. شهر صنعتی که گرداگردش را روستا فرا گرفته است. آب و درخت فراوان دارد. اما خصیصۀ کویری هم در شهر هست. خاک یا غبار، یا گردباد، یا نسیمی همیشگی که بوی نا و مرداب را میپراکند، جاودانه در فضایش جاری است. تابستان گرما پوست را میسوزاند و زمستان سرما پوست را میترکاند. آب شیرین اما گچدار، میوه و سبزی فراوان اما بیماریزا. بانوی صنعتی ایران. که همیشه با شیپور کارخانهها از خواب بیدار میشود و با اذان مغرب گلدستههای مساجد به خواب میرود. بانوی مذهبی ایران. که دو فرزند یهودی و ارمنیاش را هنوز در خانه نگه میدارد. جوباره و جلفا. فرزندان ناخواستهای که به هر حال پیوند خونی با مادر خویش دارند. وقتی که در اصفهان عصر آغاز میشود، آفتاب شنگرفی بر دیوار کوچۀ بنبست ما فرو میافتد. و دخترک سیاه چشم بر آستانۀ در، فرشتهوار، ظاهر میشود. وقتی که مضطربم. دلم پرپر میزند که او دهانش را بگشاید، لب از لب بردارد، و مرا صدا کند. هر روز صبح زود از خانه بیرون میآیم تا راه مدرسه را با او طی کنم. روپوش ارمک مشکی میپوشد. مویش را میبافد. دو رشتۀ پیچ درپیچ تا کمرگاهش فرو میافتد. آنگاه که شرمنده و شادمان مرا میبیند که در سرمای صبح منتظر بیرون آمدنش از خانهام میخندد. میخندد و من میلرزم. نخستین عشق دردناکترین عشقهاست. جوانترین عشق پر التهابترین عشقهاست. اینک نطفۀ آدمیت ما بسته میشود. اینک لحظۀ بشری بودن، تعالی ما، آغاز میشود. و من که پرواز نمیدانم، مثل جوجۀ کبوتری بالهای سنگین، خود را به همۀ تواناییام برهم میکوبم. میخواهم پرواز کنم. هر کلمهای که او میگوید مقدس است. من حرفهایش را مینوشم. آکنده از غم میشوم. آغشتۀ اندوهم و نمیدانم چاره چیست. راه مدرسه کوتاه است. لحظهای دیگر باید سرکلاس درس بنشینم و بفهمم که چهارده سالهام. که هیچ امکانی فرا رویم نیست. که او، دست نیافتنی و ناملموس باقی خواهد ماند. چقدر این راه عاشقانه را طی کردن زود تمام شد! چطور شد که ناگهان دخترک یک روز از خانه بیرون نیامد؟ آیا جهان همیشه چنین آسان دگرگون میشود؟ همسایۀ ما که دو دختر یازده ساله و چهارده ساله دارد ناگهان میمیرد. مادر شیرین و شهین تصمیم میگیرد که خانه را بفروشد و از محلۀ ما برود. چه شد؟ چرا رنگ از روی من پرید؟ چرا فوج کبوتران خانگی پرواز کردند و پلکهای من جاودانه میپرند! چرا خیابان خم میشود، در درخت و سیاهی روپوش او میآمیزد، و او را، و جوانی مرا در گرداب فراموشی فرو میکشد؟ اکنون عصر اصفهان ستمگر است. من همۀ کوچهها را میگردم. همۀ خیابانها را طی میکنم. بهدنبال آن دخترک سیاه چشمی میگردم که وقتی صبح از خانه بیرون میآید نوک دماغش قرمز است. ابروهایش به دیدن من بالا میروند. لبهایش جمع میشوند. دستهایش، کوچک و سفید، کتابهایش را میفشارند. سرش بیاراده بر یقۀ روپوشش خم میشود. لحظهای اضطراب و قرنی رهایی. دمی خنده و سالها شادمانی. نگاهی از سر بیخیالی و هزار شب رؤیا. کلمهای مهربانانه و کتابی عشق. پرسشی که روز و شب مرا پر میکند. بوی او، بوی شکوفۀ سیب و گلابی. اکنون صبح و راه مدرسه شکنجهای مداوم است. من همۀ کوچهها را میگردم. همۀ خیابانها را طی میکنم. به دنبال آن دخترک سیاه چشمی میگردم که عصرها، آفتابغروب، در آستانۀ در خانه میایستد و به من، به همۀ آفرینش مینگرد. نگاهی را میجویم که خوابی گرمازاست. لبانی را میجویم که کودکی مرا باز میگویند. وقتی که عصر در اصفهان آغاز میشود، من تنها میمانم. سرگردان. و ترا میجویم. ترا در درختهای سپیدار، نارون، تبریزی، و چنار خیابانها، در آبهای نهرها و زایندهرود، در غبار میجویم. تو، ای دخترک سیاه چشم، نخستین جلوۀ اصفهان، با شهر میآمیزی و باستانی میشوی. بانوی ما میشوی. ای اصفهان. بانوی خاطرات ما. «آقا، سیگار میکشید؟» اسماعیل سیگاری از دست راننده میگیرد. روشن میکند. و گوش میدهد: «شنیدهاید که میگویند رانندهها موقع راندن توی جاده، اغلب با چشم باز، خواب هستند؟ شاید باورتان نشود، ولی گاهی فکر میکنم همینطور است. من حالا دوازده سال است توی بیابان رانندگی میکنم. و کم کم متوجه شدهام که از لحظهای که از حومۀ شهر خارج میشوم و جادۀ بیانتها را مقابلم میبینم، دیگر حواسم به جاده نیست. درست است که مواظبم که تصادف نکنم، و یا به موقع دنده عوض کنم و گاز بدهم، اما این کارها خود به خود انجام میشود. من، توی کلهام، مثل آدمی که خواب باشد، وقایع زندگیام را میبینم. هرچه برایم اتفاق افتاده، و گاهی، هرچه برایم باید اتفاق بیفتد، همه را میبینم. خیلی وقتها خیال و واقعیت یکی میشوند. خوبیاش بههمین است. جادۀ خالی و شب باعث میشود که آدم هر جور بخواهد و هرچه بخواهد ببیند. برای همین است که دوست ندارم مثل خیلی رانندههای دیگر تخمه بشکنم یا رادیو را روشن کنم و به آن ور بروم. سر و صدا حواسم را پرت میکند. و دلم نمیخواهد حواسم پرت بشود. این جور گذشته را مرور کردن، و خاطره و خیال را قاطی کردن و دیدن، شده است تفریح من. نه، غلط میگویم، چیزی بیش از تفریح است. مثل دوباره زندگی کردن است.» مثل دوباره زندگی کردن! یا زندگی آدم دیگری را زیستن. چندان مشکل نیست. «ببینم آقای راننده، چند سالهاید؟»- امسال ماه آبان میروم توی چهل و یک سال. حالا فیالواقع چهل سالهام. «اهل و عیال هم دارید؟» - بله آقا، دو دختر دارم و یک پسر. بچههای خوبی هستند. هر سه مدرسه میروند. در اصفهان. «خدا حفظشان کند.» - خیلی ممنون. آقا ابوی سرکارند؟ «بله.» - زیاد که تند نمیروم؟ سرعت شاید برایشان ضرر داشته باشد. «نه. همین خوب است.» - حدود هفتاد کیلومتر. «خیلی هم خوب است.» - اگر حوصلهتان سر میرود بفرمایید رادیو را روشن کنم. «نه. خیلی متشکرم. منهم همان کاری را خواهم کرد که شما میکنید.» به جاده چشم خواهم دوخت. شب را خواهم دید که با خورشید میآمیزد و بر افق فرو میافتد. روز را خواهم دید که از شب زاییده میشود. مثل نهنگی سفید که ناگهان برعرصۀ اقیانوس پدید آید. مثل نهنگی سفید. زمانه) شیوهی کتابت (رسمالخط) نویسنده در انتشار آنلاین کتاب تغییر داده نشد مرتبط: • بیخوابی آرمانی قهرمانان دلشکسته و ترسخورده |
نظرهای خوانندگان
ممنون از بازنشر این رمان...رمان فوقالعادهای است...
-- سپهر عاطفی ، Jul 5, 2010 در ساعت 12:26 PM