رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۹ تیر ۱۳۸۹
قسمت چهل و هفتم

بوسه در تاریکی - ۴۷

کوشیار پارسی

بوسه در تاریکی
کوشیار پارسی

حرفم تمام نشده، رفته بود. کمی بعد صدای جیغ و داد و پرویز داوودی افتاده بود کف مرطوب چادر و داشت جان می‌داد. با یک مشت، اتفاقی یا نه – چه کسی می‌تواند بگوید- ایرن را هم نقش زمین کرد. صندلی جمال مقدم هم وارونه شد. یوسف رحمانی رفت طرف درگیری. خواست جواد را آرام کند. مشتی خورد به پوزه‌ش. قربانیان افتاده بودند داشتند جان می‌دادند. رضا، عمله‌ی سابق کابل کش که از دیوانه‌خانه گریخته بود، آمد جلو. مشتی کوبید به صورت جواد و او را نقش زمین کرد. خسرو دانش را هم که داشت عکس می‌گرفت پرت کرد زمین و چند نفر دیگر را هم که نمی‌شناختم، زد. خوش‌حال بودم که این آدم‌ها را نمی‌شناختم.

وزش باد شده بود توفان. برزنت چادر و پایه‌ها می‌لرزید. چرا نمی‌رفتم خانه. اول رفتم سراغ رعنا و ازش پرسیدم:"با یه موز تو کونت چه‌توری؟" پیش از آن‌که جواب بدهد رفتم و در گوش وحید وفایی داد زدم:"پخ، جمال مقدم این جاس." چنان وحشت کرد که از رو صندلی پرید و افتاد زمین. می‌خواستم چیزی هم به گیتی بگویم و به رزیتا که گنگ و گم به رو به رو خیره بود، اما جلوی خودم را گرفتم. فکر نکنم مرا می‌شناختند. چرا با دو زن که مرا بیگانه می‌دانند، مهربان باشم؟

رفتم طرف خروجی. مریم، زن رضا زد رو شانه‌ام و گریان گفت:"آگا پالسی، آگا پالسی، زلوی لشا لو بگیل. اون دوباله دیوونه سده. همه‌لو داله می‌زنه.کمک کن."
- نمی‌تونم مل‌یم خانوم. باس بلم خونه.

از چادر زدم بیرون، رفتم طرف بوئل. چه هوایی، چه هوایی. باران سیل‌آسا می‌زد. اما هیچ چیز نمی‌توانست جلوی مرا بگیرد. پیش به سوی جزیره‌ی محبوب خودم. درست وقتی خواستم کلاه به سر بگذارم، صدای کرکننده‌ای شنیدم. برگشتم، چادر فرو ریخته بود. با همین نیمه توفان. حالا من باید شاهد این ماجرا باشم. با علاقه ایستادم به تماشا. چند شبح از زیر چادر فروریخته خزیدند بیرون. لیلا، کارآگاه رحمانی، بیژن مریض عضله، گیتی، مریم و چند حیوان دیگر که – خوش‌بختانه- نمی‌شناختم. همه‌شان درب و داغان. جیغ می‌کشیدند از ناباوری و وحشت. بعضی‌شان داشتند با تلفن همراه حرف می‌زدند. گیتی با بارانی به دست دوید در تاریکی شب.

سه ربعی طول کشید تا همه چیز آرام گرفت. کسی نمرد، بیست نفر زخمی شدند که شش نفرشان زخم شدید برداشته بودند و یک نوزاد گم شده بود. آمبولانس‌چی‌ها، همان بیژن و همان هم‌جنس‌گرای گامبو، ماموران پلیس – یکی‌شان مجید طرف‌دار پرسپولیس و استوار انصاری دیوث-، آشغال‌های تله‌ویزیون – یکی‌شان یوسف زهرمار-؛ هر کدام به کاری مشغول. داشتم با یکی که ادعا داشت طرف‌دار پرسپولیس است حرف می‌زدم که گفت رفیق‌اش یوسف نتوانسته بیاید، چون پس از شکست پرسپولیس خودش را خانه نشین کرده و سه هفته مرخصی مریضی گرفته است. همان زمان یوسف آمد و ازم خواست به مصاحبه رضایت بدهم.
گفتم:"کوتاه باشه."

یک‌باره تصمیم گرفتم که حالا وقت‌اش رسیده تا دوباره بر اساس تاکتیک حساب شده، سر و کله‌م را در تله‌ویزیون نشان دهم. به زودی کتاب به بازار خواهم فرستاد و این کار بدی نیست برای تبلیغ. یوسف چراغ دوربین را روشن کرد و گفت "پنج شماره می‌شمرم." بعد از پنج شماره گفت "این‌جا کنار کوشیار پارسی ایستاده‌ایم که شاهد ماجرا بوده است. کوشیار، زخمی شدی؟"

گفتم:"خوش‌بختانه نه. تازه اومده بودم بیرون که چادر افتاد. می‌خواستم برم خونه بشینم رو کتاب تازه‌م کار کنم که بهار در می‌یاد. اسم کتابو نمی‌تونم بگم متاسفانه. اما یه رمان عالی و چاق و چله‌س."
- آها... آره... این‌جا چه می‌کردی؟

- همون‌جوری که خیلی‌یا می‌دونن آقای یوسف می‌خواس پول جمع‌آوری کنه واسه پسر مریض‌اش بیژن که یه مریضی عضلانی داره. ایده‌ی خوبی از یه بابای مهربون و نگرون. دکترا که پول زیاد می‌خوان و بیمه همه‌شو نمی‌ده. اینو همه می‌دونن. دوا دکتر خیلی گرونه. همه کسی نمی‌تونه از امکانات پزشکی استفاده کنه. پیش‌بینی می‌کنم که برنامه‌های خیریه مث امشب، مث قارچ از تو زمین سبز شه. آدما مجبور می‌شن به یه بهونه‌ای پول جمع کنن تا بتونن بچه‌ی مریض‌شونو ببرن دکتر. تو کتاب تازه‌م در این باره نوشته‌م. یه رمان پر تحرک که بهار منتشر می‌شه.

- آقایون و خانوما، کوشیار پارسی، مردی با مسئولیت...

پنج شماره دیگر به دوربین نگاه کردم تا چراغ خاموش شد.
یوسف گفت:"ممنون."

- خواهش می‌کنم.

به دوربین‌چی گفت:"شهردار هم اومد" و دوید سوی او.

سیگاری روشن کردم. رحمانی آمد کنار من و بعد از او لیلا. همه‌ی آرایش پلی بوی به هم ریخته بود. گریه می‌کرد. باورت می‌شود؟ "جمال دوباره قربانی شد. ستون چادر خورد تو سرش. مهلت پیدا نکرد بتونه از تو صندلی چرخ‌دار فرار کنه." خودش را پرت کرد به آغوش من و گریه کرد. نوک پستان‌اش را از پشت همان لباس چرمی موتورسواری و بلوز زیر آن احساس می‌کردم. یام یام. رحمانی با حسادت نگاه می‌کرد. مژده، زن یوسف جیغ‌کشان آمد طرف او:"بچه‌مو پیدا کن. بچه‌مو پیدا کن. شوهرم بی‌هوش افتاده. بچه‌م گم شده." خودش را انداخت به آغوش کارآگاه و گریست. رحمانی به من گفت:"ادعا می‌کنه بچه‌ش گم شده." بعد با صدای خفه‌ای گفت:"ما بچه پیدا نکردیم." خیال می‌کرد که زن دیوانه شده و بی‌هوده دارد جیغ می‌کشد.

گفتم:"سرکار، یه بچه اون‌جا بود."
- کجاس پس؟

مژده جیغ کشید:"سامانتای منو پیدا کن. بچه‌مو پیدا کن."

در گوش رحمانی گفتم:"فکر کنم بدونم بچه کجاس."

نرم پرسید:"چتو مگه؟"

- دنبالم بیا.

به لیلا گفتم:"تو هم بیا. تو باس بری بخوابی."

غر زد:"باس برم بیمارستان... سراغ جمال."

- جای جمال گرمه. فردا برو بیمارستان. برو تو ماشین بشین و دنبال ما بیا.

رحمانی خودش را از مژده جدا کرد و گفت:"این‌جا چه خبره؟"

گفتم:"دنبالم بیا."

کلاه به سر گذاشتم و بوئل را روشن کردم. کمی بعد تو جاده بودیم. اول من، پشت سرم یوسف رحمانی و پشت سر او لیلا با مینی. باد تندی می‌وزید و باران شدیدی می‌بارید. زدم به سرعت. بعد از بیست دقیقه جلوی خانه‌ی لیلا نگه داشتم. یوسف و لیلا بعد از مدتی جایی پیدا کردند برای ماشین‌شان. در حالی‌که داشتند دنبال جا می‌گشتند، سیگار روشن کردم. تو شهر باران کم‌تری می‌بارید. رحمانی پرسید:"واسه چی اومدیم این‌جا؟ پس اون بچه چی می‌شه؟"
گفتم:"لیلا، درو وا کن."

باز کرد. رفتیم بالا. گفتم:"لیلا تو برو خونه بخواب. چن روز دیگه به‌ت سر می‌زنم. حالا باس بخوابی."
- باشه، خیلی خسته‌م.

رفت به آپارتمان خودش.

رحمانی عصبی شده بود:"بالاخره می‌گی یا نه؟" در خانه‌ی گیتی را نشان دادم "بچه اون‌جاس."

- یعنی چی؟ تو چته؟ دیگه دارم شک می‌کنم به عقلت.

- گوش کن سرکار رحمانی. به من اعتماد کن. بی‌خود نیس که استاد فن رمان هستم. گرچه ازش نفرت دارم. اما خب، بدون اون چی می‌شه کرد؟ منظورم اینه که...

- بابا عادی حرف بزن.

- باشه، عادی حرف می‌زنم. به‌تره. عقب‌افتاده‌هام باس بفهمن. خب، یوسف خانه، این ماجرای روانیه. گیتی نمی‌تونه بچه‌دار شه. واسه همین بچه رو دزدیده. این رو همه می‌تونن بفهمن. از این ماجراها هر روز تو روزنامه چاپ می‌شه.

- تو پاک خُلی مرد. می‌بخشی که اینو می‌گم، اما آخه... سردرنمی‌یارم...

- من سردرمی‌یارم. شرط می‌بندی سر یه میلیون که بچه تو این آپارتمان باشه؟

- تو...

کوبیدم به در:"گیتی...! درو وا کن! بازی تموم شده!" مشکل توانستم جلوی خنده‌م را بگیرم. "پلیس این‌جاس! و ادبیات!"
رحمانی گفت:"دیگه بسه. دارم کفری می‌شم دیگه. وقتش رسیده که..."

- به کلانتری زنگ بزن بگو یه کلیدساز بفرستن.

- این که نمی‌شه. دلیلی نداره که...

- کلیدساز. کلیدساز سرکار. کلمه‌ی عادی‌ش چی می‌شه؟ زنگ بزن.

سر تکان داد و زنگ زد. گفت:"حالا می‌یادش." و نفس عمیقی کشید.

- حالا بشینیم این‌جا.

رو زمین نشستیم و سیگار کشیدیم. رحمانی پس از دقیقه‌ای سکوت گفت:"به نظرم همه‌ی دنیا دیوونه شده. شاید هم من خل شده‌م. این اواخر اوضاع برگشته یه جورایی. همه جا یه اتفاقایی می‌افته که با خودم فکر می‌کنم انگار یه دستایی از اون بالا تو کاره..."

- گردش جهان یوسف، گردش جهان. من این احساس رو می‌شناسم. فرقش اینه که من تو همه‌ی زندگی‌م با این احساس سر و کار دارم. همیشه می‌دونستم که یه دستایی از اون بالا دارن بامون بازی می‌کنن، لذت هم می‌برن.

- اون دستا مال کیه؟
- یه وقتی می‌فهمم. تو یکی از اولین کسایی هستی که به‌ش می‌گم.

زد زیر خنده:"گاهی اوقات آدم فکر می‌کنه آدمایی مث تو همون دستای بالا هستن."

گفتم:"من چیزی رو لو نمی‌دم."

به خندیدن ادامه داد، آن‌قدر که دیگر نتوانست. آن‌جا نشسته بودیم. گفت:"واسه اطمینان خواستم دو تا آجان هم بفرستن."

- و آمبولانس؟

- واسه چی آمبولانس؟

- واسه بچه.

- اکه‌هی. یادم رفت. باس می‌گفتم. حالا زنگ می‌زنم.

دنبال تلفن همراه گشت. گفتم:"ولش. گیتی بلایی سر بچه نمی‌یاره. مث بچه‌ی خودش دوس داره. شایدم به‌تر باشه گیتی اونو بزرگ کنه. می‌دونی چیه؟ بچه رو بذاریم همین‌جا. عملیات رو تموم می‌کنیم و می‌ریم خونه‌مون."
- جدی می‌گی؟

- فکر نکنم.

این رحمانی حاضر است برود خانه و بچه‌ی بی‌پناه را بگذارد در چنگال بچه‌خوار. آن بچه مال خانواده‌ی زهرمار است. خودش یکی از آن زهرمارهاست. مردم قوم باید با قوم خودشان باشند. خویشی خونی داشته باشند یا نه. به ساعت مچی نگاه کردم. پس گرفته بودم. دوهزارتا آب خورده بود تعمیرش. این را می‌گویم کلاه‌برداری. دوهزارتا برای تعمیر ساعت مچی. بی‌هوده نیست که جهان سرمایه‌داری دارد فرو می‌ریزد. پول بی ارزش شده است. وقت‌اش خواهد رسید که ارزش پول‌مان بیش‌تر شود. آن‌وقت همه‌مان ثروت‌مندیم. همه یک پورش یا فراری می‌گذارند زیر پا. خانه‌ای، باغچه‌ای و سه بار تعطیلات تابستانی و زمستانی. تنها چیزی که عوض نمی‌شود، دست‌مزد پزشکان و وکیل‌هاست.

نشسته بودیم تو راه‌رو. سیگارم را خاموش کردم. رحمانی هم خاموش کرد. گفتم:"یه خانمی این‌جا رو تمیز می‌کنه."
- آهان.

- آره.

ساکت ماندیم. قابل تحمل نیست بودن با کسی که خوب نمی‌شناسی. گفتم:"سرکار، کتاب متابی چیزی خوندی؟"
- نه. فقط یه بار.

- کتابای احمد وکیلی رو بخون.

- کی؟

- احمد وکیلی.

- نشنیدم اسم‌شو.

- توصیه می‌کنم بخونی. پر از ماجرا، سکس، هیجان و جهودبازی. اون خودش همه رو تجربه کرده. خیلی واقعی نوشته. مث این‌که خودت تو جریان ماجرا باشی. این جوون به خیلی جاها می‌تونه برسه، اگه مریض نشه. یه خورده مریضه البته. یه خورده که نه، یه کم بیش‌تر. چربی زیاد می‌خوره که خوب نیس واسه‌ش. نویسنده‌ها باس سالم بمونن و غذای سالم بخورن. هر هفته‌ای ده روزی یه لیوان آبجو بد نیس. این یارو یوسف حسینی رو نیگا کن.

- کی؟

- یوسف حسینی. اسم اصلی‌ش یه چیز دیگه‌س. خوش‌بختانه یه اسم دیگه واسه خودش انتخاب کرده. احمد وکیلی هم اسم‌اصلی‌ش موسی نمی‌دونم چی‌چی‌یه. عوض کرده. نویسنده‌ها آدمای جالبی‌ان. خیلی چیزا می‌شه راجع به‌شون گفت. می‌دونستی اسماعیل نادری، بعد از کورش کبیر اولین انسان دوست بوده؟

- نه، این چیزا رو نمی‌دونم. اما می‌بخشی‌یا، اصلن نمی‌خوام بدونم. از ادبیات خوشم نمی‌یاد.

- منم دارم ازش فاصله می‌گیرم. اما خب، پیش‌پولی که می‌دن خوبه. اون یارو چس‌نفس واسه هر کتاب یه میلیون پیش‌پول می‌گیره. اومبرتو اکو خیلی بیش‌تر می‌گیره. در حالی‌که به من فقط شش میلیون می‌دن. شهرام شیرازی بعد از اون ماجرای معروف صد و پنجاه‌هزارتا می‌گیره.

- شیش میلیون؟ واسه هر کتاب شیش میلیون می‌گیری؟

- واسه بیست‌تا کتاب. علف خرس که نیس.

- بیست تا کتاب؟ می‌خوای بیست تا کتاب بنویسی؟

- فکر نکنم. به زودی نوشتن رو می‌ذارم کنار. می‌رم یه شغل پیدا می‌کنم.

- چه شغلی؟

- چه می‌دونم. تجارت خرگوش شاید.

خندید. خوب که توجه می‌کردی و می‌دیدی، خنده‌ی آزارنده‌ای داشت. خنده‌ی آدم معمولی صدایی دارد که هیچ ربطی به شادی و یا احساس وابسته به آن ندارد.

تپش قلب‌ام بد نبود. درد گردن قابل تحمل بود. درد شکم اضافه شده بود. امیدوارم وقت ریدن نباشد. حوصله ندارم در خانه‌ی لیلا را بزنم و بروم تو مستراح‌اش برینم. دوست دارم تو خانه‌ی خودم برینم. آخ که چه احساس عالی سبک به آدم دست می‌دهد وقتی بنشیند و خودش را خالی کند. هیچ کاری به‌تر از این نیست. به همین دلیل است که سفر نمی‌روم. مجبوری بیش از یک بار در مستراح غریبه خودت را خالی کنی. چه کثیف. خدا می‌داند چه کسی پیش از تو آن‌جا بوده است. تکه‌های خشکیده که چسبیده‌اند به دیواره. شتک شاش بر همه جا. دلم نمی‌خواهد به چیزی که از سوراخ دیگران بیرون آمده نگاه کنم. به من چه. آن‌چه از سوراخ خودم بیرون می‌آید، دست کم سنده‌ی یک‌دست خوشگلی است و گاهی نیز اسهالی دل‌پذیر. اما کار روده‌ها همیشه دست خودت نیست. سالم باشی یا نباشی. چه حرام‌زاده‌های خودخواهی‌اند این روده‌ها. به چه دردی می‌خورند. اگر بدون آن می‌شد ادامه داد، می‌کشیدم‌شان بیرون. چه جالب، درد شکم رفع شد.

رحمانی پرسید:"این لباس موتور سواری گرونه؟"
- خیلی خیلی. اما جنس خوبی داره. مث همین امشب. می‌بینی که هیچی‌ش نشد. تازه این تابستونیه. عادت ندارم تو بارون برونم. نمی‌دونستم اگه هوا بد و بارونی باشه چی می‌شه. اما امشب کار عالی خودشو نشون داد. خلاصه، عالیه.

- من هرگز نخواستم سوار موتور بشم.

- من چرا.

- هرکسی سلیقه‌ی خودشو داره.

- راجع به این می‌تونم بات بحث کنم، اما حالا خیلی خسته‌م.

- من هم خسته‌م. امروز زیاد کار نکرده‌م. یه بازجویی داشتم. یه کمی تو خیابانو گشت زدم. شاید واسه ماجرای اون چادر باشه. چه خر تو خری بود. دیدی اون جواده زد تو سرم؟ به حسابش می‌رسم. از دست من جون در نمی‌بره. بذار از بیمارستان بیاد بیرون، چنان تو سری بخوره ازم که برگرده همون‌جا.

- آره امشب یه چندتایی روونه‌ی بیمارستان شدن. چن تا از دوستای خوب من هم بودن. بعد می‌بینیم چه جوری زندگی رو ادامه می‌دن. این یارو جمال مقدم مثلن، می‌تونی اسم‌شو واسه یه مدتی خط بزنی. می‌دونی چیه؟ همیشه تو این برنامه‌های خیریه یه گندی پیش می‌یاد. اول از همه اون چادر ارزون. همیشه می‌گم یه کم پول بیشتر بدین تا امنیت بیشتر بشه.

- اون یارو بات مصاحبه کرد.

- آره.

- ازش خیلی بدم می‌یاد. زیاد تله‌ویزیون نیگا نمی‌کنم، اما هر وقت روشن می‌کنم سر و کله‌ی اون پیدا می‌شه. با پارتی بازی خودشو کشونده بالا.

- من که از دست‌شون درمی‌رم.

- آره؟ من عکس‌شو فکر می‌کردم.

- اشتباه می‌کنی. سعی می‌کنم ازشون دوری کنم. اما همون جور که دیدی همیشه نمی‌شه. این آدمای مث یوسف مث کنه می‌چسبن به آدم. می‌خوام بگم که اگه یکی از اونا ماجرای بچه دزدی رو بفهمه چی می‌شه. خب می‌فهمن. اون زنیکه داشت داد و هوار می‌کرد که بچه‌ش گم شده. اما تو صدات درنیاد که من پیداش کردم‌ها. بذار واسه خودت دس بزنن. من نمی‌خوام این‌جا و اون‌جا حرف بزنم که ماجرا رو چه جوری حل کردم.

- ماجرا حل نشده. بچه این‌جا نیس.

- بچه این‌جاس.

- حالا می‌بینیم. راستی، باشه، قبول می‌کنم واسه خودم دس بزنن. وقتش رسیده که واسه‌م دس بزنن. حالا فکر نکنی شهرت مطبوعاتی دارم، اما...

- معلومه شهرت مطبوعاتی نداری سرکار. هیچ‌کدوم‌مون نداریم. هردوتامون آدمای خیلی متواضع، گوشه گیر، ساکت و ساده هستیم...

خندید. پس این کلیدساز کدام گوری است. پرسیدم:"کلیدساز چه‌جوری می‌یاد بالا؟ در که بسته‌س."

- راس می‌گی. برم پایین منتظر بمونم.

بلند شد و رفت پایین. آن‌جا نشسته بودم. سیگاری روشن کردم. این لیلا عجب گوساله‌ی احمقی بود. تو رخت‌خوابش دراز کشیده در حالی که جمال مقدم تو بخش فوریت‌های پزشکی خوابیده. هنوز هم می‌گویم: دختران جوان امروز توخالی‌اند. بیش‌ترشان. تنها فکر می‌کنند: بپریم تو رخت‌خواب، فردا همه چی دُرُس می‌شه. یا پیش‌داوری می‌کنم. به من چه مربوط که پیش‌داوری دارم. پیش‌داوری آدم را می‌سازد. فراموش نکن این‌را. آخ، آن ترانه‌ی دل‌خواه به ذهنم نمی‌آید. ملودی نرم و آرام‌بخشی که آدم را آرام می‌کند. این هم از آن حرف‌هاست.

ویراستارم خواهد گفت "نمی‌شه اینو بگی." یا اصلن چیزی نمی‌گوید، زیرا جا زده است. گفتم که؛ عقل و شعور را نباید در دختران جوان سراغ بگیری. یعنی لیلا حالا خوابیده تو بستر؟ یا بدون آن‌که رحمانی یا من فهمیده باشیم، سارا رفته به آپارتمانش و دوتایی حشری تا مغز استخوان مشغول کثافت‌کاری‌اند؟ سارا در حال جلق زدن کس و کون لیلا را می‌لیسد و لیلا از نوک پستان‌هاش نیشگون می‌گیرد و نعره می‌زند: آره... آره... سارا... اون‌جا... اوه عزیزم... آهان... آره... سارا... سارا... دارم می‌یام... سارا... عزیزم. به‌تر نیست در خانه‌ی لیلا را بزنم و خودم را قاطی بازی‌شان کنم؟ سارا را خوب و محکم و طولانی از پشت بگایم؟ نه، با این لباس و کلاه زیر بغل نمی‌شود از گاییدن لذت برد.

رحمانی برگشت با دو آجان. در این زندگی طولانی، هیچ‌کدام‌شان را ندیده بودم. نه یوسفی بود و نه همسایه‌ی تازه‌ای با تلفن همراه کهنه، یا جانوری از این دست. به راستی نمی‌شناختم‌شان. به نظرم آدم‌های جالبی هم نمی‌آمدند. هیچ‌کدام‌شان هم نگفت که کتاب‌های من محشر است، که هست. هفت‌صدهزار خواننده که اشتباه نمی‌کند. باشد، قبول، چهارصدهزار. رقم درستی در دست نیست. خواننده‌هایی هستند که کتاب می‌دزدند و در آمار به حساب نمی‌‌آیند. گرچه می‌گویند که حدود دوازده در صد را تشکیل می‌دهند.

به دیوث‌ها گفتم "شب به خیر". یکی‌شان زیرلبی چیزی گفت که نشنیدم، آن دیگری چیزی نگفت. هوس شیرقهوه داشتم. چهارتا در روز می‌نوشم، اما نمی‌توانم بگویم اعتیاد دارم. بدون شیر قهوه عصبی می‌شوم، گوشه‌گیر، پرخاش‌گر، غریب، شکاک، غیرقابل نزدیک شدن، غیرقابل کنترل و خلاصه نه آن آدم نرم و مهربانی که همیشه هستم. در حالت عادی نباید نگران من باشی. شوخ، شنگول، متعادل، آرام، مودب، محترم، موقر و کسی که انتظار هیچ بدی ازش نداری. در خانه شلوغ، اما بیرون از یک شوخی ساده هم خجالت می‌کشم. از شوخی‌های اغراق‌آمیز و کثیف خوشم نمی‌آید.

داوود کلیدساز آمد بالا، با جعبه‌ابزار در دست:"سلام آقایون، لامپ کجا روشنه؟"
رحمانی گفت:"این در باس باز شه."

- بازش می‌کنم. یه دفه دیگه هم بازش کرده‌م.

دقیقه‌ای نکشید که در باز شد. وارد آپارتمان شدم. رحمانی و دو آجان هم آمدند. داوود گفت:"من بیرون منتظر می‌مونم."
به آجان‌ها گفتم:"شما برین تو آشپزخونه". در آشپزخانه را نشان دادم. به رحمانی گفتم:"یوسف، اول بریم تو اتاق خواب." انتخاب خوبی بود. درام در آن‌جا اتفاق می‌افتاد. درام کلمه‌ی سنگینی است. البته. گیتی تو رخت‌خواب بود. به پهلو. داشت به دختر کوچولو نگاه می‌کرد:"هیس‌سـ‌ ‌سـ‌ ‌س." سرش را هم تکان نداد:"خوابیده... آره... خوابیده... نی‌نی کوچولو جاش امنه... امنه این‌جا... پیش من... دختر کوچولوی ناز من..."

آجان‌ها آمده بودند در چارچوب در ایستاده بودند و یکی‌شان گفت که در آشپزخانه چیزی ندیده‌اند. چه گوساله‌ای. نه او و نه هم‌کارش و نه بالادست‌شان، نمی‌دانستند چه باید بکنند. گُه‌گیجه‌ی مطلق. یکی‌شان آهسته گفت:"باس یه دکتر هم خبر می‌کردیم..." صورت سیزده ساله‌ها را داشت و چشم‌های یک آدم‌کش حرفه‌ای. دیگری گفت:"این خانمه مریضه." از آن کونی‌های کنار دریا بود که دوره‌ی آموزش ِ کشتن با دست خالی و کوزه‌گری را با هم گذرانده باشد. این‌جور آدم‌ها را که می‌شناسی.
رحمانی گفت:"حالا چی‌کار کنیم؟"

گیتی هنوز خیره بود. در خلسه‌ی سامانتا. اگر کاری نمی‌کردیم، تا فردا صبح آن‌جا مانده بودیم. گفتم:"درد کوتاه مدت"، ته سیگارم را انداختم کف اتاق و لگد کردم. گفتم:"گیتی، تو دوباره باس بری دیوونه‌خونه. یالا پاشو جونور." وحشت کرد و بالا تنه‌ش رو به بالا تکان خورد. گفتم:"بگیرینش. یوسف، تو بچه رو وردار."

کسی کاری نکرد. عصبانی داد زدم:"خب یه غلطی بکنین دیگه. مث ماست وارفته دارین نیگا می‌کنین." از اتاق و از آپارتمان زدم بیرون. در راه‌رو ایستادم به لگد کوبیدن. داوود که داشت سیگار می‌کشید، گفت:"دوباره هم‌دیگه‌رو دیدیم ها."

- نمی‌شه راحت باشیم که.
- پریشب مرغ‌داری رفت زیر آب. شصت‌تا مرغ غرق شدن.

- حیوونای بی‌چاره.

سر تکان دادم از تاسف.

گفت:"زنم خیلی ناراحته. اون کارو را انداخته بود واسه تولید و فروش تخم مرغ."

- زنت به نظرم شخصیت جالبی داره.

- از اون زناس که باس ازش ترسید.

دو آجان آمدن بیرون، با گیتی که جیغ می‌کشید:"بچه‌م...بچه‌م."

کونی کنار دریا گفت:"همه‌ش تقصیر توئه."

داوود متعجب گفت:"تقصیر من؟"

- نه، اون.

گفتم: "تو یکی دیگه دهن‌تو ببند بی‌خاصیت."

از آجان جماعت به اندازه‌ی فرنی سردشده بدم می‌آید. دلم می‌خواهد هفته‌ها، ماه‌ها و سال‌ها نبینم‌شان. بس است دیگر.

کونی کنار دریا با حالت تهدیدآمیز پرسید:"چی؟"
آن یکی گفت:"بیا بریم جلال. باس این زنه رو ببریم."

کونی کنار دریا رو به من گفت:"گیرت می‌یارم."

- خواب‌شو ببینی.

کونی کنار دریا جیغ کشید:"آی‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی!" گیتی دست‌اش را گاز گرفته بود:"زنیکه‌ی عوضی. آی‌ی‌ی‌ی." رحمانی با بچه‌ی گریان در بغل آمد بیرون. معلوم بود که دل‌خور است. "اون زنیکه رو ببرین دیگه!" دو آجان گیتی را که سخت مقاومت می‌کرد، کشان کشان بردند. رحمانی گفت:"حالا با این بچه چی‌کار کنم؟"

غر زدم:"ببر بده به بابا ننه‌ش. چی‌کار می‌خواستی بکنی؟"
- کجا پیداشون کنم حالا؟

- همون‌جا که بودی. کجا پس؟ حالا دیگه همه یوسف رو می‌شناسن، با اون پسر عضله‌ایش، چادر درب و داغون و دختر ربوده شده.

رحمانی پرسید:"تو هم می‌آی؟"

- نه، یه بار اومدم واسه هفت پشتم بسه. اونم تو یه شب. کار خیریه به اندازه‌ی کافی انجام دادم. می‌خوام برم خونه دیگه.
رحمانی بی‌آن‌که چیزی بگوید با سامانتا گورش را برد. داوود گفت:"من قفلو دُرُس می‌کنم."

- باشه.

سیگاری روشن کردم. داوود زود کارش را انجام داد. خوب است که در این دور و زمانه آدم‌های علاقه‌مند به حرفه وجود دارند. پرسید:"کلید کجاس؟"
- کلید؟ پس تو این‌جا چه می‌کردی؟ مگه با کلید باز کردی؟

- اوه... آهان... خداحافظ.

- خداحافظ.

Share/Save/Bookmark

بوسه در تاریکی - بخش چهل و ششم