رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۸ تیر ۱۳۸۹
قسمت چهل و پنجم

بوسه در تاریکی - ۴۶

کوشیار پارسی

چه خوب که آدمی مثل من هست. ارباب جعل. آن‌چه می‌خوانی، همانی است که هرگز نبوده‌است. حقیقت نداشته است. هرگز. توجه کن که چه چیزی در کتاب نیست. با همه‌ی مشکل بودن‌اش. تا آن‌جا که می‌توانی کتاب بخوان، برای روشن نگه داشتن کپه‌ی آتش. تنها به نویسنده‌ای اعتماد کن که باورش به ادبیات قرص و محکم نیست. به امضاهاش دقت کن. تکامل تو را به فکر وامی‌دارد. داستانی نیست، پیرنگی نیست، چیزی برای گفتن نیست. تنها حروف هستند و واژگان و جمله‌ها و صفحه‌ها که انگار پایانی ندارند. نگاه نویسنده است که اهمیت دارد، نه آن‌چه می‌بیند. مواظب نویسنده‌ی بدون دکمه در سرش باش.

به نرگس گفتم:"سلام عزیزم."
گفت:"سلام عشق من."

یک‌دیگر را در آغوش گرفتیم. یک‌دیگر را دوست داشتیم. یک‌دیگر را دوست داریم. عاشق هستیم. می‌خواهیم با هم باشیم و بمانیم. ما، کوشیار پارسی و نرگس. نمی‌خواهیم چیزی بیش از این بگوییم. ما خانواده‌ایم. فرزند نداریم. سگ داریم. خانه داریم. اتوموبیل و سه موتوسیکلت. در این شهر زندگی می‌کنیم. گاهی در تاریکی تو خیابان قدم می‌زنیم و نرگس تیمور را بغل می‌کند. من دست دور کمر او حلقه کرده‌ام. شاد هستیم از آن‌چه که هستیم. شاید دیده نشویم.

نرگس پرسید:"مهم نیس؟"
گفتم:"معلومه که نه. صبح زود با من پامی‌شی. هوا سرده، باد می‌یاد. تو هم دوس داری یه روز تو خونه تنها بمونی دیگه."

- آره، احساس خوبی به‌م دس می‌ده که تو نباشی و من دلم واسه‌ت تنگ بشه. این‌که هستم و منتظرم تا برگردی. مث کاری که تو هر روز می‌کنی.

- آره، جالبه که تو منتظر باشی من برگردم.

- آره.

- و فن رمان هم هست.

- آره.

خندیدیم:"پس می‌تونم برم موتور سواری؟"

- آره که می‌تونی.

دهان زیباش را بوسیدم. حیف که نرگس نمی‌توانست بیاید. هاکان هم که درگیر غذاخانه‌ش بود و کارکنان. مهران باید به سفارش‌های تازه می‌رسید، سیما باید حساب و کتاب مغازه‌ش را جمع و جور می‌کرد، حسن روز بعد مسابقه‌ی گلف داشت، مریم بدون حسن جایی نمی‌رود، محمود هم که چنین برنامه‌هایی را از اساس احمقانه می‌داند، و من نشسته بودم رو بوئل. چه بادی می‌آمد، چه بادی، و می‌راندم سوی آن چادر احمقانه‌ی خیریه.
با بوئل می‌راندم. باد می‌وزید. برگ‌ها از درختان به پرواز درمی‌آمدند، شاخه‌ها به هم می‌خوردند، خدایان کلاه به سر داشتند، گنجشگی دیده نمی‌شد. این لباس خوب آدم را حفظ می‌کند. گرچه همان‌گونه که پیش‌تر هم گفته شد، صد در صد ضد آب نیست، اما در برابر عوامل طبیعی مقاومت خوبی دارد. به خصوص اگر بلوز گرمی زیر آن پوشیده باشی. نه سرگیجه و نه تپش قلب. هیچ. درد گردن چرا. اما خوب، با این گردن چه می‌توان کرد. دو بار پشت سر هم با دکتر ماساژی قرار داشتم که نرفتم. بار اول حوصله نداشتم و بار دوم فکر کرده بودم پرسپولیس مسابقه دارد که بعد فهمیدم نداشت و روز بعدش داشت. این پرسپولیس احمق همیشه یک مرگی‌ش هست. اگر یک گل‌زن درست و حسابی خریده بودند، حالا این‌قدر عقب نبودند. و چشم‌هام، به گمانم زیاد هم سالم نیستند. من با بوئل زیاد در تاریکی نمی‌رانم و این کار خوبی است. حالا در راندن سوی چادر ادبی می‌فهمم چرا. نمی‌خواهم بگویم که چیزی نمی‌دیدم، اما روشن و خوب دیدن چیز دیگری است. آهسته می‌راندم. هرگز تندتر از صد و چهل نمی‌رانم. پیرمردی شده‌ام من. به‌تر است بروم یکی از این چارچرخه‌های پیران بخرم. بابابزرگ در چارچرخه. راه هم خراب بود. تصمیم گرفته‌اند همه‌ی چاله چوله‌های کنار راه را بیاورند وسط جاده، انگار. این شهرداری‌ها چه مرگ‌شان است این روزها. اگر هم این‌جا و آن‌جا مصاحبه‌ای بخوانی با شهردار یکی از حومه‌ها، همیشه می‌گوید که پول کافی در اختیارش نیست. همیشه هم مرد نیمه کچل با عینکی از مارکی آشغال بر چشم‌های کون موشی. یا این روزها زنی با بارانی بلند و عطری که تنها به درد شهردارها می‌خورد. زیر کلاه داشتم ترانه‌ای زمزمه می‌کردم، آرام و صلح‌آمیز از آشتی و هم‌بسته‌گی و دختری که می‌خواهم مزه‌ی وسط پاش را بچشم. تنهایی و حرکت احساس خوبی به آدم می‌دهد. اَه، بنزین کافی دارم؟ بله، بار پیش پر کرده‌ام. این بوئل بنزین خوره دارد. بنزین گران است. پول که مثل پشم بر تن نمی‌روید. باید سخت کار کنم تا کمی پول دربیاورم. آن یارو پرچانه‌ی چس‌نفس برای هر کتاب یک میلیون پیش می‌گیرد. کتابی که قرار است بنویسد. چیزی به فکرم رسید. می‌روم به ناشر می‌گویم که به زودی یازده قسمت هرکسی خاص است جز من و نُه قسمت ریدن را هم‌زمان خواهم نوشت و این که برای هر کتاب سیصدتا پیش می‌گیرم. بیست‌تا سیصدهزارتا می‌شود شش میلیون که اغراق‌آمیز نیست. نه، این کار را نمی‌کنم، ناشرم آدم خوبی است. دروغ گفتن به او کار خوبی نیست. هیچ‌کدام از بیست کتاب نوشته نخواهد شد. ویراستارم شاد خواهد شد. در دل خواهد گفت: آخرش از دست این پارسی راحت شدم، با کتاب‌های آشغال، خودخواهی و اظهارنظرهای مبتذل‌اش درباره‌ی پستان‌های من. بگذار پستان‌هاش را بکند تو کون‌اش. اصلن نمی‌خواهم ببینم. تنها دلم می‌خواهد پستان‌های لیلا را ببینم. و شاید، یک وقتی، ببینم. همین و بس.

با ظرافت پیچیدم طرف راست و بعد هم چپ. با دنده سه. سر پیچ زانو به زمین نمی‌چسبانم. این کار جوان‌هاست. فکرش را بکن که با پوزه بخورم زمین. تلفن همراه ندارم که پس از معلق زدن در راه خلوت به کسی زنگ بزنم. ممکن است ساعت‌ها افتاده باشی کنار راه خلوت و کسی تو را نبیند. منظره‌ی جالبی نیست. اما تنها چیزی که دل‌داری‌م می‌دهد، گیاه روییده بر کناره‌ی جاده است. گیاه خالص‌ترین چیزی است که وجود دارد. نمادی است از خود زندگی. در کتاب‌های مقدس هم حتا نوشته‌اند. باشد، درست، کتاب‌های آشغال کت و کلفتی هستند، اما یک حقیقت‌هایی توش پیدا می‌شود. مثل "آن‌که باد می‌کارد، توفان درو می‌کند". جدی؟ از کتاب مقدس نیست؟ هیچ کتاب مقدسی؟ به جهنم. گیاه برای تغذیه هم خوب است. زندانیان بی شمار دیکتاتورهای جهان با گیاه خود را زنده نگه داشته‌اند. گیاه و حیوانات خزنده‌ی کوچک و حشرات. قبول، خیلی‌ها نیز زنده نمانده‌اند، چون معده‌ نمی‌تواند هر گیاهی را بپذیرد و جداره‌ی معده در برابر حیوانات خزنده‌ی کوچک مصونیت ندارد. اسید معده نمی‌تواند آن‌ها را بکشد. پدربزرگم می‌گفت که زمان جنگ گیاه زیاد خورده، اما حیوان خزنده نخورده است. به من گفت:"هرگز حیوون کوچیک خزنده نخور. حالا برو به مادرت کمک کن تو ظرف شستن، عن دماغو."
- باشه بابابزرگ.

نفس کشیدن، از بینی، من؟ بله، من ِ بی‌چاره. در میان آخرین کلماتی که ادا کرده، بی‌گمان "عن دماغو" هم بوده است. این مرد را آرام بگذار. در راه سوی چادر ادبی این فکرها را کردم. هی مرتب در این و آن خودزندگی‌نامه‌ی تخیلی اسم‌اش را نیاور. او روستایی ساده‌ی تاجر اسب بود با سبیل و کلاه و مشکل مشروب. تو چیزی از او نمی‌دانی. نه ساله بودی که او مرد، عن دماغو. بگذارش به حال خود. باشد، او را به حال خود می‌گذارم. خدا نگه‌دار بابابزرگ، به امید دیدار. ممنون از همه چیز.

حالا صحنه‌ی حساس می‌رسد. از آن خرگوشک که در این شب سرد تنهایی، رو به روی چراغ موتور من ظاهر شد. نور چشم‌اش را زد و وسط جاده ایستاد. گوش راست کرده، بینی لرزان. حیوانک اول از ترس خشک‌اش زد، اما هرچه نزدیک‌تر شدم، ترس‌اش کم‌تر شد و من حفاظ جلوی کلاه را بالا زدم و او مرا شناخت و شاد شد و در چشمان‌ام نگاه کرد و من در چشمان او نگاه کردم و خرگوش لب‌خند زد، خدای من لب‌خند زد و من دندان‌های زیباش را دیدم، بعد رفت و در تاریکی پنهان شد. حالا آن صحنه می‌آید؟ دلم می‌خواهد بیاید، اما در راه سوی چادر ادبی خرگوشی نبود اصلن. نمی‌توانی از خودت دربیاوری؟ چرا، می‌توانم، اما گاهی کلافه می‌شوم از این همه کار تخیلی. آن‌قدر که در تصورت هم نمی‌گنجد. بعد دیگر نمی‌توانم چیزی از خودم دربیاورم. باید بس کنم، البته برای زمان کوتاهی، چون باید خیلی خیلی چیزها از خودم دربیاورم، در تمام طول زندگی، حتا اگر بنویسم یا ننویسم، نویسنده بمانم یا نمانم.

از فکر کردن به این خسته شده‌ام. آن‌قدر خسته، آن‌قدر خسته که هرگز نبوده‌ام. باید تمرکز کنم، نشسته‌ام رو موتور سنگینی که تند می‌راند و باید سالم به چادر ادبی برسم. بعد از کمی گشتن، چادر بزرگ را در چمن‌زاری دیدم. نزدیک آن نگه داشتم. با کلاه محافظ زیر بغل رفتم سوی ورودی. هنوز داخل نشده تصمیم گرفتم زیاد آن‌جا نمانم. من این‌جا چه می‌کنم؟ چه بدبختی‌ای. اول از همه باید یک نوع جانور دربان، حیوانی بدشکل و پوز را قانع کنم که من از مهمانان هستم و اسم‌ام در پوستر است و لازم نیست پول ورودی بدهم.

گفت:"آره شناختم، هفته‌ی پیش صداتو تو رادیو شنیدم. پیش‌تر موهام مث تو بلند بود."
- حالا دیگه نیس؟ می‌شه برم تو حالا؟

- آره، برو تو. خوش بگذره. ساندویچ هم هس.

ریدم به خودت و ساندویچ‌هات.

تو چادر سرد بود. مرطوب، پر سر و صدا، شلوغ، هم‌جا تیره و تار. اولین کسی که سراغم آمد یوسف بود. با من دست داد و گفت:"داشتم فکر می‌کردم کجایی. بیش‌تر مهمونا اومده‌ن جز شهردار. یه جلسه‌ی اضطراری داشت."
- دیوث.

- چی؟

- هیچی.

- نینا هم نیومده. قابل درکه البته. نامزد کرده و یه هفته رفته سفر تا هم‌دیگه رو به‌تر بشناسن.

- جنده لاشی.

- چی؟

- هیچی.

سیگار روشن کردم.

- کوشیار، شهردار قرار بود با یه سخنرانی مراسم رو افتتاح کنه. اما حالا که نیس... می‌خواستم ازت خواهش کنم...

- نه یوسف، قرارمون این نبود. من قرار بود فقط بیام و خودمو نشون بدم.

- آره، اما...

- اما بی اما. کتاب تازه‌م پر شده از اما.

- چی؟

- هیچی.

- یعنی نمی‌خوای یه چن کلمه‌ای حرف بزنی؟

- نه.

- دل‌خورم کردی... اما باشه. بیا معرفی‌ت کنم به بیژن و اونای دیگه.

پشت سرش رفتم. رو سن خشک و خالی، ابزار پخش صوت برای دی‌جی گذاشته بودند. پشت آن جوانک عن دماغویی که در تله‌ویزیون دیده بودم، گوشی به گوش داشت همراه با موسیقی به چپ و راست و پایین و بالا تلو تلو می‌خورد و لق می‌زد. بهمن بود، برادرزاده‌ی جواد. این‌جا و آن‌جا کسانی دیدم که می‌شناختم. جواد، لیلا و جمال مقدم رو صندلی چرخ‌دار، وحید وفایی و دخترش رعنا که موهاش را کوتاه کرده بود، گیتی و رزیتا، ایرن و پرویز داوودی، مریم و رضا، و آدم‌های دیگر که نمی‌شناختم. چه خوب که نمی‌شناختم‌شان. و مراد قاچاق‌فروش. یوسف رحمانی هم بود. او چرا آمده بود؟ دعوت‌نامه گرفته بود؟ از کی؟ این همه سئوال و گیشه‌ی راهنما هم نیست که بروی و جواب بگیری.

از خودش پرسیدم:"تو چه‌طوری این‌جا پیدات شده؟"
- داشتم رد می‌شدم، نگه داشتم یه سری بزنم. چیزی می‌خوری؟

- بعدن. یوسف می‌خواد منو به اون پسر مریض عضله‌ای نشون بده.

- کیه؟

- پسرش. همون عوضی که این برنامه واسه‌ش جور شده.

- آهان. پس بعدن می‌بینمت.

در راه سوی خانواده‌ی یوسف سه امضا دادم. همه از سال هفتاد و نه. ته سیگارم را انداخت. یوسف با افتخار گفت:"این بیژنه." پسرکی رو صندلی نشسته بود که هیچ نشانه‌ای از بیماری نداشت. بیماری عضله پس کو؟ صندلی چرخ‌دار پس کجاست؟ عصا کجاست؟ غذای مایع کجا؟

- بیژن، به آقای پارسی سلام کن.
میمونک گفت:"یو."

شلوار کج و کوله‌ای به پا داشت، کفش ارزان بسکتبال، کلاه پره‌دار به سر، تی‌شرتی با چیز مزخرفی نوشته بر آن و کت جینی پوشیده بود که انگار از سطل آشغال درآورده بودند. سبیل وحشت‌ناک تازه‌بالغ‌ها بر پشت لب و صورتی پر جوش که به درد بازی دارت می‌خورد. عجب آشغالی.
- این هم خانم من مژده و دخترم سامانتا.

زن کلفت‌گونه‌ی چرکی را نشان داد که نشسته بود رو صندلی و با یک دست کالسکه‌ی بچه را داشت تکان می‌داد. بچه‌ای توش بود که در نگاه اول، اگر گیر من می‌آمد، همان شب تولد پرت‌اش می‌کردم به دامان طبیعت تا در زمستان زودرسیده با مار و مور و گرگ بیابان بزرگ شود.
- سلام مژده خانم.

- سلام.

به نظر می‌آمد هر روز تو سری می‌خورد. یعنی یوسف دست بزن هم دارد؟ به‌ش نمی‌آمد، اما همان‌گونه که در چند صفحه پیش متوجه شدیم، میلیون‌ها آدم تو این جهان می‌آیند و می‌روند که بر دک و پوز جعلی مظلومانه‌شان هیچ نشانه‌ای نمی‌توان دید.
یوسف گفت:"جمعیت زیادی هنوز نیومده، اما هنوز زوده..."

- آره، دوباره می‌بینم‌تون. برم به چندتا آشنا سلام کنم.

- باشه، راحت باش.

از خانواده‌ی وحشت‌ناک یوسف زهرمار دور شدم. چه‌قدر از این پیش‌آمدها نفرت دارم و از بازتاب آن در کتاب. استعدادش را ندارم. بیش‌تر به درد شهرام شیرازی می‌خورد. چه‌طور است این بخش را به او اختصاص بدهم؟ ریدن را نمی‌شود، چون نوشته نخواهد شد. شاید شهرام شیرازی بخواهد در بخش چادر ادبی به او بپردازم. فکر نکنم بشود. شایعات غریبی درباره‌ی او هست. تاسف‌بار است. این غول ادبیات ما با آن دستمال گردن و یک عالم حرف مفت درباره‌ی جنگ، زلزله، پریسا، جایزه‌ی نوبل، بهار، بورخس، سوت بلبلی، سازش‌کاری، کت چرمی، عینک آفتابی، عکس‌های آرتیستی و موفقیت دهه‌ی شصت و ستایش دوست‌داران که مثل گل حسرت در باد به زیر پاش ریخته‌اند.

بگذریم. بگذار زودتر از این گه بگذرم. خوب، رفتم کنار لیلا و جمال مقدم ایستادم. پس از آن‌که سیگاری روشن کردم. دهان لیلا را بوسیدم و رو به جمال گفتم:"باز همون آشنای قدیمی ها؟" جمال واکنشی نشان نداد. مثل آدمی که باید به گور سپرده شود و به اشتباه آمده بود و رو صندلی چرخ‌دار نشسته بود. پتویی رو پاهاش انداخته بود. این دیگر از آن حرف‌هاست. پتو در انظار عموم. در خانه، بله، اما نه در جمعی چنین. آن هم پتوی چهارخانه. زیر چشم‌هاش یک کیسه بود. گونه‌های افتاده. موقع تراشیدن ریش چند جایی را فراموش کرده بود. می‌توانست خودش بتراشد یا نه؟

لیلا خجالت‌زده گفت:"خسته‌س. همه‌ی روز تو یه شهر دیگه بودیم."
- آهان، عکس چه‌طور بود؟

- خیلی خوب. هفته‌ی دیگه باس دوباره برم. الان باس زودتر می‌اومدیم چون جمال حالش خوب نبود.

مثل جنده‌ی دست سوم لباس پوشیده بود. پودر و آرایش پلی بوی از پیشانی تا پشت گردن رفته بود. ذره‌های نقره‌ای رنگ بر پوست گونه. ذره‌های نقره‌ای بر پوست هم از آن حرف‌هاست. این درد گردن من منطقی‌تر از منطق است.

گفتم:"جمال، می‌دونی تو مجله‌ی موتور چی خوندم؟ یاکا دیگه به این کشور صادر نمی‌شه."
باز چیزی نگفت. چه مرگ‌اش بود این یارو؟ می‌خواهی باش حرف بزنی و او نشسته رو صندلی چرخ‌دار، عین پوست دباغی شده.

لیلا به جاش گفت:"جمال دیگه به این چیزا توجه نداره. کارشو تو یاکا از دس داده."
- گفته بودی اینو. تازه فکر کنم این‌جوری که اون نیگام می‌کنه، انگار چیزی نمی‌بینه.

- داره یواش یواش به‌تر می‌شه.

- دارم می‌بینم.

لیلا گفت:"بر پدرش لعنت. پرویز داوودی داره می‌یاد طرف ما."

- محل نذار بابا.

ایرن و پرویز داوودی آمدند کنار ما ایستادند.

گفتم:"چه‌طوری آقا داوود؟ سر و وضعت نسبت به آدمی مث تو که خوب به نظر می‌یاد."

ایرن بوسه‌ی جعلی به من داد. پرویز داوودی بوسه‌ی جعلی به لیلا داد. آن‌جا ایستاده بودیم. مسخره.
ایرن گفت:"پرویز گفته تو عشق سابق‌اش بودی."

گفتم:"آره، این همون دختریه که به زودی عکس‌اش تو پلی بوی چاپ می‌شه."

ایرن یک‌باره زهرخورده گفت:"اوه، تویی؟ عکس من تو یه مجله‌ی دیگه چاپ شده."

لیلا گفت:"من مجله نمی‌خونم."

ایرن گفت:"من پلی بوی نمی‌خونم."

من گفتم:"من هردوتاشونو می‌خونم. فقط مصاحبه‌ها رو البته. مصاحبه‌های محشری دارن. و داستان مصور."

پرویز به لیلا گفت:"حال جمال زیاد خوب نیس انگار."

پرسیدم:"شما هم‌دیگه رو می‌شناسن؟"

پرویز گفت:"خیلی وقته. ماشین بنزو من به اون فروختم."

لیلا گفت:"آهان. بی‌خود نیس که اون عوضیا فکر می‌کنن دزدیه."

پرویز پرسید:"راجع به چی حرف می‌زنی؟"

ایرن گفت:"پرویز مال دزدی نمی‌فروشه."

گفتم:"ول کن بابا حالا، نذار دردسر درس بشه. یه برنامه‌ی جالبه امشب. راجع به چیز دیگه حرف بزنیم. راستی پرویز، نظرت راجع به تروریسم بین‌المللی چیه؟"

- بروبابا تو هم با این‌جور حرف زدنت. یه وقتی شاید با این لحن مسخره‌ت موفق بودی، اما دیگه از مد افتاده رفیق. کسی کاراتو نمی‌خونه بی‌چاره.

لیلا پرسید:"چی داری می‌گی؟"

ایرن با پررویی گفت:"حق با پرویزه. همه به تنگ اومدن از این‌که کوشیار پارسی خودشو به‌ترین می‌دونه. مسخره کردن رو خوب بلده. دیگه به تله‌ویزیون دعوت نمی‌شه. از مد افتاده. آره، از مد افتادی آقا."

پرویز داوودی نیش باز کرد:"این زن منه."

معلوم است که آرام ماندم. خیلی وقت است که دیگر محل نمی‌گذارم به اَه و پوف دیگران. چه جلو روی خودم دهان باز کنند چه پشت سرم.
لیلا گفت:"این رفیقه‌ت خیلی واسه‌ت خوبه. احمق، پررو و وقیح."

پرویز گفت:"رفیق تو هم واسه تو خوبه. تو رو با خودش می‌کشونه به جهنم."

ایرن زد زیر خنده. پرویز داوودی نیش باز کرد. جمال مقدم خواب بود. لیلا به من نگاه کرد، ملتمسانه. سطح حرف‌ها آن‌قدر غم‌انگیز بود که آرزو کردم کاش در خانه مانده بودم، با نرگس رو کاناپه. او کتاب می‌خواند و من هم کتاب دیگری می‌خواندم. اما حالا ایستاده ‌بودم در این چادر سرد و مرطوب، در معرض باد، در برنامه‌ی شکست خورده‌ی جمع‌آوری کمک برای تازه بالغ گامبوی عوضی که ابدن مریض به نظر نمی‌رسید. در جمع آشنایانی که نمی‌خواستم شکل‌شان را ببینم، جز لیلا. چون او لیلا بود. بعضی آدم‌ها را الکی ول نمی‌کنم.

به او گفتم:"یه دقه صبر کن." رفتم طرف جواد. در راه جوانکی با دوربین جلوم را گرفت:"می‌شه یه عکس بگیرم؟"
- تو کی هستی؟

گفت:"خسرو دانش. عکاس."

- واسه کدوم روزنامه یا مجله؟

- هیچ‌کدوم. واسه خودم کار می‌کنم. یوسف آقا ازم خواسته که امشب بیام عکس بگیرم. واسه آلبوم.

- خب بیا بگیر.

ژست مرد و مردانه گرفتم و گذاشتم پنج‌تا عکس بگیرد.

- خیلی ممنون. می‌تونم چیزی ازتون بخوام؟

- دیگه چی خسرو خان؟

- پسرم امیرعلی عاشق کارهای شماس.

- آره، می‌دونم.

- از کجا؟

- یه وقتی چن تا امضا دادم واسه‌ش. خانمت ازم خواست. واسه‌ی همه‌ی خونواده‌تون امضا دادم. یه دختر نداری که اسمش شیرینه و طراحی چهره می‌کشه؟

- چه خوب یادتونه. آره، عسل با چن‌تا امضا اومد خونه. گفت که شما آدم جالبی هستین. عجیبه که همه‌چی یادتونه.

- من همه چی یادم می‌مونه. دفتر یادداشت دارم آخه.

- جالبه. حیف که عسل این‌جا نیس. بچه‌های دیگه‌م هم کاش بودن. اونا امشب کار داشتن.

- امیرعلی هم؟ که طرف‌دار منه؟

- آره، اون صب زود باس پاشه. مسابقه‌ی شنای مهمی داره. خواهش من این بود که می‌شه یه چن تا امضا بدین واسه‌ش. اون قبلی‌یارو گم کرده.

آرام آرام دارم متوجه می‌شوم که تقریبن همه‌ی آدم‌هایی که از من امضا می‌گیرند، گم‌اش می‌کنند. چه باید بکنم؟ احترام این آدم‌ها کجا رفته است؟ خوب امضا را نگه‌داری کنید. قاب کنید. بزنید بالای تخت‌تان. اگر گم کرده‌اید، چرا دوباره می‌خواهید؟ که باز گم کنید؟ دلم می‌خواست امیرعلی را گیر می‌آوردم و مشتی می‌کوبیدم به کله‌ی پوک‌اش. به جای آن پنج تا امضا دادم. دو تا از سال هفتاد و دو، یکی از سال هفتاد و چهار و یکی از سال هفتاد و نه و یکی هم مال همین امروز. گفتم:"اگه چارتاشو گم کنه، این یکی واسه‌ش می‌مونه."
خسرو دانش گفت:"خیلی خوش‌حال می‌شه. نمی‌دونی چه‌قدر خوش‌حال می‌شه."

غر زدم:"کاش فردا غرق بشه."

- چی؟

- هیچی.

- چیزی می‌خورین؟

- نه.

- ساندویچ؟

- نمی‌خورم.

رفتم طرف جواد:"سلام جواد."

- اِه، تو هم این‌جایی؟ دیده بودمت البته. نظرت راجع به بهمن چیه؟

- خیلی خوبه. آهنگای خوب می‌ذاره. اما می‌خواستم یه چیزی به‌ت بگم. تو با این یارو پرویز داوودی رفیقی دیگه.

- می‌شناسم‌اش. رفیق که نه. اما به هم کاری نداریم.

- به‌تره کاری باش نداشته باشی. اون‌جا وایساده و داره می‌گه که دوباره گرد مصرف می‌کنی. که بهمن به‌ت کلک می‌زنه و پلیس دوباره دنبالته، چون باز شروع کردی به فروختن ماشینای دزدی. فحش هم می‌ده ناکس. فکر کردم به‌تره بدونی اینارو.

سر و گردن جواد سرخ شد. با صدای گرفته پرسید:"جدی می‌گی؟"

- دروغ می‌گم پس؟ واسه چی باس دروغ بگم؟

Share/Save/Bookmark

بوسه در تاریکی - بخش چهل و پنجم