رادیو زمانه > خارج از سیاست > بوسه در تاریکی > بوسه در تاریکی - ۴۶ | ||
بوسه در تاریکی - ۴۶کوشیار پارسیچه خوب که آدمی مثل من هست. ارباب جعل. آنچه میخوانی، همانی است که هرگز نبودهاست. حقیقت نداشته است. هرگز. توجه کن که چه چیزی در کتاب نیست. با همهی مشکل بودناش. تا آنجا که میتوانی کتاب بخوان، برای روشن نگه داشتن کپهی آتش. تنها به نویسندهای اعتماد کن که باورش به ادبیات قرص و محکم نیست. به امضاهاش دقت کن. تکامل تو را به فکر وامیدارد. داستانی نیست، پیرنگی نیست، چیزی برای گفتن نیست. تنها حروف هستند و واژگان و جملهها و صفحهها که انگار پایانی ندارند. نگاه نویسنده است که اهمیت دارد، نه آنچه میبیند. مواظب نویسندهی بدون دکمه در سرش باش. به نرگس گفتم:"سلام عزیزم." یکدیگر را در آغوش گرفتیم. یکدیگر را دوست داشتیم. یکدیگر را دوست داریم. عاشق هستیم. میخواهیم با هم باشیم و بمانیم. ما، کوشیار پارسی و نرگس. نمیخواهیم چیزی بیش از این بگوییم. ما خانوادهایم. فرزند نداریم. سگ داریم. خانه داریم. اتوموبیل و سه موتوسیکلت. در این شهر زندگی میکنیم. گاهی در تاریکی تو خیابان قدم میزنیم و نرگس تیمور را بغل میکند. من دست دور کمر او حلقه کردهام. شاد هستیم از آنچه که هستیم. شاید دیده نشویم. نرگس پرسید:"مهم نیس؟" دهان زیباش را بوسیدم. حیف که نرگس نمیتوانست بیاید. هاکان هم که درگیر غذاخانهش بود و کارکنان. مهران باید به سفارشهای تازه میرسید، سیما باید حساب و کتاب مغازهش را جمع و جور میکرد، حسن روز بعد مسابقهی گلف داشت، مریم بدون حسن جایی نمیرود، محمود هم که چنین برنامههایی را از اساس احمقانه میداند، و من نشسته بودم رو بوئل. چه بادی میآمد، چه بادی، و میراندم سوی آن چادر احمقانهی خیریه. با ظرافت پیچیدم طرف راست و بعد هم چپ. با دنده سه. سر پیچ زانو به زمین نمیچسبانم. این کار جوانهاست. فکرش را بکن که با پوزه بخورم زمین. تلفن همراه ندارم که پس از معلق زدن در راه خلوت به کسی زنگ بزنم. ممکن است ساعتها افتاده باشی کنار راه خلوت و کسی تو را نبیند. منظرهی جالبی نیست. اما تنها چیزی که دلداریم میدهد، گیاه روییده بر کنارهی جاده است. گیاه خالصترین چیزی است که وجود دارد. نمادی است از خود زندگی. در کتابهای مقدس هم حتا نوشتهاند. باشد، درست، کتابهای آشغال کت و کلفتی هستند، اما یک حقیقتهایی توش پیدا میشود. مثل "آنکه باد میکارد، توفان درو میکند". جدی؟ از کتاب مقدس نیست؟ هیچ کتاب مقدسی؟ به جهنم. گیاه برای تغذیه هم خوب است. زندانیان بی شمار دیکتاتورهای جهان با گیاه خود را زنده نگه داشتهاند. گیاه و حیوانات خزندهی کوچک و حشرات. قبول، خیلیها نیز زنده نماندهاند، چون معده نمیتواند هر گیاهی را بپذیرد و جدارهی معده در برابر حیوانات خزندهی کوچک مصونیت ندارد. اسید معده نمیتواند آنها را بکشد. پدربزرگم میگفت که زمان جنگ گیاه زیاد خورده، اما حیوان خزنده نخورده است. به من گفت:"هرگز حیوون کوچیک خزنده نخور. حالا برو به مادرت کمک کن تو ظرف شستن، عن دماغو." نفس کشیدن، از بینی، من؟ بله، من ِ بیچاره. در میان آخرین کلماتی که ادا کرده، بیگمان "عن دماغو" هم بوده است. این مرد را آرام بگذار. در راه سوی چادر ادبی این فکرها را کردم. هی مرتب در این و آن خودزندگینامهی تخیلی اسماش را نیاور. او روستایی سادهی تاجر اسب بود با سبیل و کلاه و مشکل مشروب. تو چیزی از او نمیدانی. نه ساله بودی که او مرد، عن دماغو. بگذارش به حال خود. باشد، او را به حال خود میگذارم. خدا نگهدار بابابزرگ، به امید دیدار. ممنون از همه چیز. حالا صحنهی حساس میرسد. از آن خرگوشک که در این شب سرد تنهایی، رو به روی چراغ موتور من ظاهر شد. نور چشماش را زد و وسط جاده ایستاد. گوش راست کرده، بینی لرزان. حیوانک اول از ترس خشکاش زد، اما هرچه نزدیکتر شدم، ترساش کمتر شد و من حفاظ جلوی کلاه را بالا زدم و او مرا شناخت و شاد شد و در چشمانام نگاه کرد و من در چشمان او نگاه کردم و خرگوش لبخند زد، خدای من لبخند زد و من دندانهای زیباش را دیدم، بعد رفت و در تاریکی پنهان شد. حالا آن صحنه میآید؟ دلم میخواهد بیاید، اما در راه سوی چادر ادبی خرگوشی نبود اصلن. نمیتوانی از خودت دربیاوری؟ چرا، میتوانم، اما گاهی کلافه میشوم از این همه کار تخیلی. آنقدر که در تصورت هم نمیگنجد. بعد دیگر نمیتوانم چیزی از خودم دربیاورم. باید بس کنم، البته برای زمان کوتاهی، چون باید خیلی خیلی چیزها از خودم دربیاورم، در تمام طول زندگی، حتا اگر بنویسم یا ننویسم، نویسنده بمانم یا نمانم. از فکر کردن به این خسته شدهام. آنقدر خسته، آنقدر خسته که هرگز نبودهام. باید تمرکز کنم، نشستهام رو موتور سنگینی که تند میراند و باید سالم به چادر ادبی برسم. بعد از کمی گشتن، چادر بزرگ را در چمنزاری دیدم. نزدیک آن نگه داشتم. با کلاه محافظ زیر بغل رفتم سوی ورودی. هنوز داخل نشده تصمیم گرفتم زیاد آنجا نمانم. من اینجا چه میکنم؟ چه بدبختیای. اول از همه باید یک نوع جانور دربان، حیوانی بدشکل و پوز را قانع کنم که من از مهمانان هستم و اسمام در پوستر است و لازم نیست پول ورودی بدهم. گفت:"آره شناختم، هفتهی پیش صداتو تو رادیو شنیدم. پیشتر موهام مث تو بلند بود." تو چادر سرد بود. مرطوب، پر سر و صدا، شلوغ، همجا تیره و تار. اولین کسی که سراغم آمد یوسف بود. با من دست داد و گفت:"داشتم فکر میکردم کجایی. بیشتر مهمونا اومدهن جز شهردار. یه جلسهی اضطراری داشت." پشت سرش رفتم. رو سن خشک و خالی، ابزار پخش صوت برای دیجی گذاشته بودند. پشت آن جوانک عن دماغویی که در تلهویزیون دیده بودم، گوشی به گوش داشت همراه با موسیقی به چپ و راست و پایین و بالا تلو تلو میخورد و لق میزد. بهمن بود، برادرزادهی جواد. اینجا و آنجا کسانی دیدم که میشناختم. جواد، لیلا و جمال مقدم رو صندلی چرخدار، وحید وفایی و دخترش رعنا که موهاش را کوتاه کرده بود، گیتی و رزیتا، ایرن و پرویز داوودی، مریم و رضا، و آدمهای دیگر که نمیشناختم. چه خوب که نمیشناختمشان. و مراد قاچاقفروش. یوسف رحمانی هم بود. او چرا آمده بود؟ دعوتنامه گرفته بود؟ از کی؟ این همه سئوال و گیشهی راهنما هم نیست که بروی و جواب بگیری. از خودش پرسیدم:"تو چهطوری اینجا پیدات شده؟" در راه سوی خانوادهی یوسف سه امضا دادم. همه از سال هفتاد و نه. ته سیگارم را انداخت. یوسف با افتخار گفت:"این بیژنه." پسرکی رو صندلی نشسته بود که هیچ نشانهای از بیماری نداشت. بیماری عضله پس کو؟ صندلی چرخدار پس کجاست؟ عصا کجاست؟ غذای مایع کجا؟ - بیژن، به آقای پارسی سلام کن. شلوار کج و کولهای به پا داشت، کفش ارزان بسکتبال، کلاه پرهدار به سر، تیشرتی با چیز مزخرفی نوشته بر آن و کت جینی پوشیده بود که انگار از سطل آشغال درآورده بودند. سبیل وحشتناک تازهبالغها بر پشت لب و صورتی پر جوش که به درد بازی دارت میخورد. عجب آشغالی. زن کلفتگونهی چرکی را نشان داد که نشسته بود رو صندلی و با یک دست کالسکهی بچه را داشت تکان میداد. بچهای توش بود که در نگاه اول، اگر گیر من میآمد، همان شب تولد پرتاش میکردم به دامان طبیعت تا در زمستان زودرسیده با مار و مور و گرگ بیابان بزرگ شود. به نظر میآمد هر روز تو سری میخورد. یعنی یوسف دست بزن هم دارد؟ بهش نمیآمد، اما همانگونه که در چند صفحه پیش متوجه شدیم، میلیونها آدم تو این جهان میآیند و میروند که بر دک و پوز جعلی مظلومانهشان هیچ نشانهای نمیتوان دید. از خانوادهی وحشتناک یوسف زهرمار دور شدم. چهقدر از این پیشآمدها نفرت دارم و از بازتاب آن در کتاب. استعدادش را ندارم. بیشتر به درد شهرام شیرازی میخورد. چهطور است این بخش را به او اختصاص بدهم؟ ریدن را نمیشود، چون نوشته نخواهد شد. شاید شهرام شیرازی بخواهد در بخش چادر ادبی به او بپردازم. فکر نکنم بشود. شایعات غریبی دربارهی او هست. تاسفبار است. این غول ادبیات ما با آن دستمال گردن و یک عالم حرف مفت دربارهی جنگ، زلزله، پریسا، جایزهی نوبل، بهار، بورخس، سوت بلبلی، سازشکاری، کت چرمی، عینک آفتابی، عکسهای آرتیستی و موفقیت دههی شصت و ستایش دوستداران که مثل گل حسرت در باد به زیر پاش ریختهاند. بگذریم. بگذار زودتر از این گه بگذرم. خوب، رفتم کنار لیلا و جمال مقدم ایستادم. پس از آنکه سیگاری روشن کردم. دهان لیلا را بوسیدم و رو به جمال گفتم:"باز همون آشنای قدیمی ها؟" جمال واکنشی نشان نداد. مثل آدمی که باید به گور سپرده شود و به اشتباه آمده بود و رو صندلی چرخدار نشسته بود. پتویی رو پاهاش انداخته بود. این دیگر از آن حرفهاست. پتو در انظار عموم. در خانه، بله، اما نه در جمعی چنین. آن هم پتوی چهارخانه. زیر چشمهاش یک کیسه بود. گونههای افتاده. موقع تراشیدن ریش چند جایی را فراموش کرده بود. میتوانست خودش بتراشد یا نه؟ لیلا خجالتزده گفت:"خستهس. همهی روز تو یه شهر دیگه بودیم." گفتم:"جمال، میدونی تو مجلهی موتور چی خوندم؟ یاکا دیگه به این کشور صادر نمیشه." لیلا به جاش گفت:"جمال دیگه به این چیزا توجه نداره. کارشو تو یاکا از دس داده." ایرن بوسهی جعلی به من داد. پرویز داوودی بوسهی جعلی به لیلا داد. آنجا ایستاده بودیم. مسخره. معلوم است که آرام ماندم. خیلی وقت است که دیگر محل نمیگذارم به اَه و پوف دیگران. چه جلو روی خودم دهان باز کنند چه پشت سرم. به او گفتم:"یه دقه صبر کن." رفتم طرف جواد. در راه جوانکی با دوربین جلوم را گرفت:"میشه یه عکس بگیرم؟" آرام آرام دارم متوجه میشوم که تقریبن همهی آدمهایی که از من امضا میگیرند، گماش میکنند. چه باید بکنم؟ احترام این آدمها کجا رفته است؟ خوب امضا را نگهداری کنید. قاب کنید. بزنید بالای تختتان. اگر گم کردهاید، چرا دوباره میخواهید؟ که باز گم کنید؟ دلم میخواست امیرعلی را گیر میآوردم و مشتی میکوبیدم به کلهی پوکاش. به جای آن پنج تا امضا دادم. دو تا از سال هفتاد و دو، یکی از سال هفتاد و چهار و یکی از سال هفتاد و نه و یکی هم مال همین امروز. گفتم:"اگه چارتاشو گم کنه، این یکی واسهش میمونه." • بوسه در تاریکی - بخش چهل و پنجم |