رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۷ تیر ۱۳۸۹
قسمت چهل و پنجم

بوسه در تاریکی - ۴۵

کوشیار پارسی

از این جا و آن جا شنیده‌ام که مثلن فریبا چه می‌دانم چه کوفتی، هربار که از رادیو می‌شنود که فلان ساعت با من حرف خواهند زد، می‌رود تو اتاق و در به روی خودش می‌بندد و لباس از تن درمی‌آورد. همین روزها باید نامه‌ی الکترونیکی براش بنویسم و ازش تشکر کنم به خاطر توجه‌اش. مساله این است که من خل نیستم بنشینم نامه بنویسم و بفرستم. این مشغولی برای کونی‌هاست. مرد واقعی نمی‌نشیند نامه‌ی الکترونیکی و پیام تلفنی بنویسد و بفرستد. این وقت‌کشی دخترها و کونی‌های آینده است. سیگاری روشن کردم. بله، پرسپولیس چهار بر یک باخت. خاک بر سرشان. حالم به هم می‌خورد از زندگی در سرزمینی که هیچ وقت نمی‌تواند تو فوتبال گهی بخورد. همیشه باخت. نگذار بخندم. دو سه تا گاو نر وزنه‌بردار داریم. وزنه‌برداری وحشت‌ناک‌ترین و شرم‌آورترین ورزش موجود است. دوستاران مسابقه‌ی موتورسواری پفیوزهای بی‌سواد، غیرقابل اعتمادی هستند که از عهده‌ی گاییدن دوست دخترشان هم برنمی‌آیند. این اواخر از دختری شنیدم که با چهارتا موتورسوار مسابقه نامزد بوده. می‌گفت "همه‌شون یه چیز کوچیک داشتن که به زحمت می‌تونستن راستش کنن. همه‌ی دم و دستگاه هورمون سازی‌شون رو زین موتور له می‌شه." من چیز زیادی نمی‌دانم. با این همه همیشه حرف درست و حسابی برای زدن دارم. دختر آن‌قدر زیر تاثیر من قرار گرفت که پستان‌هاش را نشان‌ام داد. کمی باشان بازی کردم تا بالابر به طبقه‌ی مورد نظر رسید و باید می‌زدم بیرون. بله، باید می‌زدم بیرون. یارو بچه مزلف دوتا گل زد به پرسپولیس. یکی با سر یکی با پنالتی. وقتی تقی سعیدی با دست شیرجه رفت و فکر کرد دروازه‌بان است، پنالتی شد. کی؟ تقی سعیدی؟ دفاع حزب‌الهی. اسم این دیوث را هم نشنیده بودم. حتمن به این خاطر که همیشه بازی نمی‌کند. از آن حزب‌الهی‌های کنار زمین نشین است. اشغالگر نیمکت کنار زمین. می‌پرد رو زمین و توپ را می‌گیرد. پنالتی و کارت قرمز. غر می‌زند و نعره می‌کشد و به زمین و زمان فحش می‌دهد. خوب، این مردک گلویی دارد برای جر دادن. چرا نعره نکشد؟ همه‌ی چهل‌هزارنفر حاضر در ورزش‌گاه به داور فحش می‌دهند. سماور و غیره تو کون داور. اما طرف به روی خودش نیاورد. نقطه‌ی پنالتی را نشان داد. انگار داشت به کله‌ی پوک پرسپولیسی‌ها اشاره می‌کرد که این سال‌ها هر چه اساس ورزش است از کله‌ی آشغال‌شان پاک کرده‌اند. بچه مزلف رفت عقب و آمد جلو و شوت. گل. همه پریدند روش. خیلی طول کشید تا از زیر آن همه آدم بیاید بیرون. یک دقیقه بعد پنالتی برای پرسپولیس. همه به خلیل نگاه کردند. تازگی فِراری خریده برای خودش. خوب معلوم است گل می‌زند. توپ را گذاشت رو نقطه. خوب، توپ آن‌جاست. رفت عقب و آمد جلو و شوت، به تیر دروازه. مردک گه. عجب آدم کودنی. می‌دادند به علی آقا به‌تر بود. زنده است علی آقا؟ بله، چند وقت پیش او را در تله‌ویزیون دیدم که با سم‌هاش سکندری می‌رفت تو زمین بازی. حیف که زن او را با پستان‌ها و کس برهنه نشان ندادند. زن‌های اردبیلی خسیس‌اند در نشان دادن خودشان، مگر این‌که پول کافی ببینند. جنده‌های پولکی. خوش‌حالم که زن اردبیلی کم می‌شناسم. آخر آدمی هستم که هوای کار را دارم. حتا حاضر نیستم موتوسیکلت دیگری بخرم که اگر بوئل را دزدیدند، یا بدتر، آتش زدند؛ بی موتور نمانم. این گروه بچه افغانی‌های ناراضی به دستور ملکه طالبان، هربلایی می‌توانند سر آدم بیاورند. میخ کوبیده بودند تو لاستیک موتور. کم هم نیستند. همه‌اش شکایت دارند. کار نیست، خانه نیست، غذا نیست، نوشیدنی نیست، مواد مخدر نیست، زن نیست، استعداد نیست، انگیزه نیست، باران نیست. معلوم است که ناراضی می‌شوند. من رضایت خاطر را انتخاب می‌کنم. این کار برای تحمل زندگی به‌تر است. مبل من، سیگار من، تمنای دیدار نرگس خودم و تیمور. بیش از این نیاز ندارم. نترس که از سر عقده و کینه و بدبختی و بی کیر و کس ماندن بیایم و اموال تو را داغان کنم، سنگ به پنجره‌ات بزنم و یا کیف مادربزرگت را از دست‌اش بقاپم. می‌توانم تنها بزنم تو سرش. خیلی از آدم‌های پیر موجودات غیرقابل تحمل‌اند. حتا نمی‌دانند مارسل پروست یا گوستاو فلوبر کی هستند. دو نویسنده‌ی معروف و بزرگ. اسم خیلی‌های دیگر را هم نشنیده‌اند. پیش‌بینی می‌شود که صد سال دیگر آدم‌ها می‌توانند پانصدسال عمر کنند. خوش‌حالم که آن زمان مرده‌ام. همین حالا نمی‌توانم هشتادساله‌ها را تحمل کنم. فکر کن در دور و بر خودم دویست و هشتادساله داشته باشم. یا جوان‌تر. خیر سرشان. یا پیرتر. هر دو. فرقی نمی‌کند. آن یارو پتیاره از برنامه‌ی تله‌ویزیونی جدید پرونده‌ی ایکس کیست؟ اسم‌اش را همیشه فراموش می‌کنم. فکر کنم بوی زیر بغل و کون‌اش به همان بدی و دل به هم زنی نمونه‌ی اول‌اش باشد. این زنان کاری از دست‌شان برنمی‌آید. این طوری‌اند دیگر. احمق‌اند و برای پوشاندن حماقت هی مو رنگ می‌کنند. بلوند، قرمز. فوری می‌فهمی دارند رد گم می‌کنند. احمق‌اند دیگر. چه‌قدر خوب زن‌ها را می‌شناسم. وقت‌اش رسیده که کرسی استادی مطالعات زنان دانشگاه را به من بسپارند. خوبیش این است که قیافه‌ی پروفسورها را دارم. لباس ساده و ارزان، نگاه سخت‌گیر اما حق به جانب در چشمان، موهای بلند تا زیر دنده، تسلط به موضوع درس، آمادگی برای دادن نمره‌ی بالا در امتحان شفاهی به ازای دیدن پستان‌ها. پروفسور کوشیار پارسی بدش نمی‌آید که. اگر پستان لخت نباشد، نمره هم نیست. کس لخت را هم بگذار روش، نمره‌ی بیست می‌گیری. به من چه مربوط که این یا آن مدرک می‌گیرد یا نه. تازه، زنان زیبا مدرک لازم ندارند. بدون آن هم گلیم‌شان را از آب می‌کشند بیرون.یک زن زیبا نشان بده که مدرک باارزشی داشته باشد. بله، می‌توانی دو سه تا نام ببری، اما این‌ها استثنا هستند. یکی‌شان شهره خانم بود. استاد معروف و مشهور تئاتر. حیف که مرد. داشت به یکی از شاگردهاش درس می‌داد که چه‌طور بر صحنه، مزرعه‌ی تره فرنگی را به تصویر بکشد، افتاد و گردن‌اش شکست. با او یکی از بزرگ‌ترین هنرپیشه‌های تاریخ ما رفت. چه کسی به یاد دارد نقش عالی او را در فیلم خوبی که نقش همسر پتیاره‌ی آن یارو روشنفکر الاغ را بازی می‌کرد. بیننده مو بر تن‌اش راست می‌شد. چه کسی گفته بود درباره‌ش که "آخ آخ آخ عجب بازی می‌کنه این زن. چه صدایی. تازه می‌گن تو سه سالگی سیاه سرفه گرفته که دو سال تموم ادامه داشته." یادت باشد، همین آدم، تنها بازی‌گری بود که هرگز زمان گفت و گوی تله‌ویزیونی عینک آفتابی به چشم نداشت و در عمل به کسی امضا نداد. این کار را باید بکنی. چه‌قدر از بازی‌گران، چه زن و چه مرد بدم می‌آید. سیگارم را خاموش کرده‌ام؟ فکر می‌کنم بله. وقت روشن کردن سیگار است. چه مزه‌ای دارد. اگر چنین نبود، گه‌گاهی روشن می‌کردم. سرخ، زرد و آبی رنگ‌های مد فصل آینده‌اند. زرد به من نمی‌آید. پیراهن یا بلوز زرد به تن‌ام کن، آن‌وقت از خنده تو شلوارت خواهی شاشید. آبی خوب است. سرخ که بپوشم به کارمندان بیمارستان شبیه می‌شوم. نه این‌که با کار در بیمارستان مخالف باشم. من اولین کسی‌ام که هورا می‌کشم براشان. اما خودم دوست دارم به چشم نیایم. این حق من است که شباهتی به کارمند بیمارستان نداشته باشم. برای سرمایه‌داری آلترناتیو دیگری نیست. مشکل همین است. برای همین از نمونه‌ی پیش‌گام سرمایه‌داری که قوانین بورژوازی را رعایت کند، دفاع می‌کنم. حتا در زمان سختی هم با پیش‌نهاد مشکل دیگری از انباشت سرمایه حمایت‌اش کرده‌ام. باید دید جنس را چه گونه می‌توان آب کرد. لیبرال‌ها همیشه نقش کم و پایین‌دست دارند. لیبرالیسم را خود لیبرال‌ها به درک واصل کرده‌اند. همان‌گونه که کمونیسم به دست کمونیست‌ها به درک رفت. اگر انسان احمق نبود، به نظم نیاز نداشت. با شیوه‌ای که توجه کسی را جلب نمی‌کرد، کارمان را می‌کردیم تا نسل و نژاد انسانی را سر پا نگه‌داریم. هر کسی به شکل طبیعی و نه خشن زاده شده و خواهد مرد و در فاصله‌ی زادن و مردن خوب خواهد بود. می‌دانی که. جمعیت هم خیلی کم‌تر از اکنون بود. با تخم و تخمک رفتار عاقلانه‌ای داشتیم. هرکسی به زنان احترام می‌گذاشت و البته خود زنان در گام اول برای یک‌دیگر احترام داشتند. خرگوش‌ها و الاغ‌ها نیز به همان اندازه قابل احترام بودند و لب‌خند زدن می‌آموختند. الاغ خندان نام جالبی خواهد بود برای می‌خانه و چایخانه، درست مثل خرگوش بادندان. میمون با شاپو که از پیش اسم جالبی بود. و این‌گونه ادامه می‌یافت. به درستی. ساعت یک هر کسی راضی و شاد به خانه می‌رفت. من سخت کار می‌کردم تا ایده‌آل‌هام واقعیت یابند. هفته‌ی دیگر شروع می‌کنم. یا در شروع سال نو. یا، به‌تر، روز سیزده به در. بگذار ساعت‌هامان را میزان کنیم. ساکنان میان جابلقا تا جابلسا را خوش‌بخت خواهم کرد. مثل ساکنان از یمین تا یسار. به کارکنانم می‌گویم همه‌ی کابل‌های بد را بردارند و کابل‌های خوب جاش بگذارند. به دلیل درد گردن و تپش قلب، قادر به کار نخواهم بود. می‌بینی، در حال نجات جهان هستم و خودم دارم شهید می‌شوم. سیگارم را خاموش کردم، تخم‌هام را خاراندم و کمی چاچا رقصیدم. نرگس چیزهای خوشمزه برام می‌خرد. چه زن محشری. ما برای هم خوبیم، و شادیم که بی مشکل موفق شده‌ایم برای همه خوب باشیم. رابطه‌ی عالی داشتن محشر است و سکسی. سیگار روشن کردم. روزها از پی هم می‌گذرند. سرزمین شب می‌جنبد و سکندری می‌خورد. وقتی الاغ‌ها و خرگوش‌ها لب‌خند بزنند، موش‌ها و مارها چه خواهند کرد؟ در لانه‌شان به لرزه خواهند افتاد؟ فراموش کن. مبارزه، با همه‌ی تلاش من در نگه داشتن امید، به درازا خواهد انجامید. آن که هی حرف‌‌اش را می‌زنیم، نوستر داموس را می‌شناسد؟ یا که: ولم کن بابا، نمی‌شه یه دختر تو آرامش دراز بکشه و با کس‌اش بازی کنه؟ بعضی چیزها را نمی‌توانی بدانی. مثلن: چند زن با فکر به من جلق زده‌اند؟ با چوچ‌شان بازی می‌کنند و انگشت یا چیز دیگری فرو می‌کنند به کس‌شان و در خیال می‌آورند که من دارم می‌گایم‌شان. یا می‌لیسم کس‌شان را، یا به هر شکل دیگری ارضاشان می‌کنم. زنان زیادی هستند، یا حسرت به دل می‌مانم؟ غیرممکن است آمار گرفتن. باید از زنانی که می‌شناسم بپرسم و آمار بگیرم که ایا وقتی یاد من می‌افتند یا به من فکر می‌کنند، کاری با خودشان می‌کنند یا نه. این البته سئوال بی‌هوده‌ای است. جرات پرسیدن‌اش را هم ندارم. تنها در خیال می‌پرسم، یا زیر لبی. بار دیگر که مریم را ببینم زیر لبی خواهم گفت "هرگز وقتی یاد من می‌افتی با کس‌ات بازی می‌کنی؟" ای بابا، چه بد. به‌تر است زیرلبی چیزی نگویم. این چیزها را که آدم از زن همسایه نمی‌پرسد، در فکر، خیال، زیرلبی یا هر جور دیگری. من مردی با شرم و حیا می‌مانم. از هرگونه بی‌شرمی و بی‌ادبی فاصله دارم. به خاطر تربیت‌ام. مادرم زن بسیار بافرهنگی بود. می‌کوشید فرزندان‌اش را، در شرایط مشکل و با امکانات محدود، خوب و محترم و باادب تربیت کند. فاجعه است که مرده است. هر روز که می‌گذرد، بیش‌تر پی می‌برم. اگر باش حرف بزنم، این را خواهم گفت. امیدوار هستی که آدم‌های مرده‌ای که دوست‌شان داری، صدات را بشنوند. فکر نمی‌کنم بشنوند. با این همه با مادر مرده‌ام حرف می‌زنم. آن‌چه به او می‌گویم خصوصی است، کتاب جای مناسبی برای افشای این چیزها نیست. خیلی می‌خندیم با هم. او خندیدن را دوست داشت. خورشید را دوست داشت، خندیدن را، خانواده را، و با این‌همه می‌ترسید. ترس از این‌که اتفاق بدی بیفتد. او همه چیزی را دوست داشت که خوب بود. نوعی عشق که نمی‌تواند دوسویه باشد. کم پیش می‌آید. آن‌که خوبی دوست دارد، زندگی سخت و سنگینی دارد. عشق من به خوبی، از آن دست دوست داشتن است که می‌گذارد با نفرتی بی پایان هم‌راهی شود. اگر به عشق و نفرت بخت ِ هم‌کاری بدهی، خیلی خوب می‌توانند با هم کنار آیند. تنها عشق من به مادرم، نرگس و تیمور بدون پیش‌شرط و بدون نفرت است. باقی خویشان را ول کرده‌ام. گاهی از دست پدرم عصبانی می‌شوم. وقتی نمی‌داند پینک فلوید، الویس پریسلی و لو رید کیستند، کفری می‌شوم. خواهرم زن خوبی است. برادرم از آن حرام‌زاده‌هاست که بدم نمی‌آید وجود داشته باشد. خویشی ِ خونی گویای چیز خاصی نیست و مشکل بتوان آن‌را گونه‌ای حقیقت اثبات شده و بی چون و چرا دانست. بزرگ کردن کسانی که تو انتخاب‌شان نکرده‌ای. یا ما پا بر گورشان می‌گذاریم یا آن‌ها پا بر گور ما می‌گذارند. اشک‌ها دارد ساخته می‌شود. جایی در سرما. فکرش را بکن در چنان روزی گل‌فروش‌ها اعتصاب کنند، زنان اهل گریه به سرفه بیفتند، یا گورکن حاضر نباشد بیل به دست گیرد، یا آتش کوره خاموش شود. هر روی‌دادی به یک اندازه ارزش دارد، اگر که با چشم‌های انسانی دیده نشود و با مغز انسانی درک نشود. زنگ در را نزدند. گردنم درد می‌کرد. در جمعه روزی، زمانی نه چندان دور، زنگ این در زده شد. این چشم ویدیویی باید کار گذاشته شود. مهران ترتیب کارها را خواهد داد. او با جماعت اهل مقاطعه و ساختمان سازی سر و کار دارد. نه این‌که بشود روی این رابطه حساب کرد. می‌گوید "هفته‌ی دیگه می‌یام" و کسی را که هفته‌ی دیگر نمی‌بینی همین اهل مقاطعه و ساختمان سازی است. سفارش کار فوری در جای دیگری گرفته‌اند. زن بیوه‌ی بی‌چاره با سه تا کور و کچل. همیشه همین دروغ. به طرف در رفتم – همان‌گونه که دفتر یادداشت ناپیدا می‌گوید- باز کردم.

- بله؟

- آقای پارسی، می‌بخشین که مزاحم شدم...

- خب؟

- من دارم یه مسابقه‌ی شعر برای بی‌کاران ترتیب می‌دم و می‌خواستم از شما خواهش کنم...

- چی؟

- که تو هیات داوران باشین...

دختر بسیار زشتی بود. شبیه پیری همان اخبارگوی معروف، مریم دوسوراخه که معروف‌تر شد وقتی همه فهمیدند. هم‌کارهاش درز دادند که برای سومین بار هر دو سوراخ را جراحی کرده است. شوخی تاریخ هم واقعن تکرار می‌شود.

- کی هست؟

- اوایل سال نو.

قول‌اش را دادم. آن‌چه در برنامه‌ی اول سال نو دارم، اهمیتی ندارد، زیرا کار کتاب تازه تمام شده است و در دست‌رس نیستم.

- خیلی ممنون آقای پارسی. بی‌کارای شاعر خیلی...

- چند ماه دیگه واسه جزییات تماس بگیر. حالا زودتر برو که خیلی کار دارم.

- اوه... نمی‌دونستم... می‌بخشین که...

- کارو بدتر از اونی که هس نکن. می‌شه یه سئوالی ازت بکنم؟

- بله بفرمایین.

همه‌ی شجاعت و جراتم را جمع کردم، شرم و حیای لج‌باز را کنار گذاشتم و پرسیدم:"هرگز پیش اومده که به من فکر کنی و جلق بزنی؟"

برق گرفت‌اش. چشم‌هاش را بست، سرخ شد و تته پته کرد:"آره... از کجا می‌دونین؟"

- همین‌جوری پرسیدم. خیلی ممنون. به امید دیدار.

در را بستم و رقصان به اتاق رفتم. می‌بینی. چرا همیشه در اعتماد به نفس کم می‌آورم؟ اصلن لازم نیست. چه خوب شد. همه‌ی زن‌ها به من که فکر کنند، جلق می‌زنند. من بمب سکس هستم. کارم هیچ کم و کاستی ندارد. رقص مرا از نفس انداخت. له‌له زنان نشستم. این رویا بود؟ واقعیتی بیان شده با واژه؟ شاید این‌طور باشد. صدای زنگ را شنیدی؟ من که نشنیدم. در دفتر یادداشت ناپیدا هم نوشته نشده که در را باز کرده‌ام. عجیب است. که حتا دفتر یادداشت ناپیدا هم دروغ می‌گوید. این فاجعه خواهد بود. به خصوص به این‌خاطر که فاجعه را خودم به دست خودم پیش آورده‌ام. اما این‌که مریم دوسوراخه سه بار هر دو سوراخ را جراحی کرده، واقعیت بی چون و چراست. گرچه بینندگان برنامه‌های او همه باید دوسوراخه باشند. خوب همین است دیگر شگرد تله‌ویزیون. گوینده‌ی نازنازی لاغری آورده‌اند حالا، که جاسوس‌هام می‌گویند دوستار کارهای من است. اگر روزی او را ببینم و اگر بتوانم بر شرم و حیای لج‌بازم چیره شوم، زبانم را به دهان‌اش خواهم برد، کمی خواهم چرخاند، بیرون خواهم کشید و در گوش‌های کوچک‌اش زمزمه خواهم کرد "خوشگله، خیالت راحت باشه، می‌تونی با کیرم بازی کنی." امیدوارم رییس‌اش بیرون‌اش کند. منتظر ننشسته‌اند گوینده‌ی زیبای لاغرشان لایی بدهد. دنیای داخل تله‌ویزیون دنیایی است پر از بخل و حسادت و دعوا. داستان‌ها می‌توانم بگویم. وکیل‌ام به من توصیه کرده که دم نزنم. چون کلی جریمه خواهم شد. همیشه گفته‌ام: حرف درست گران است. سیگاری کشیدم، به رو به رو خیره شدم و بر دیوار رو به رو دیدم که شصت تا مرغ دارند میرزا عباس را نوک می‌زنند. کلاه‌اش با سوراخ گلوله افتاده بود تو گه مرغ. این را که نمی‌شود از خودت دربیاوری. سکه را ببین که چه‌گونه چرخ می‌زند و می‌افتد. بعد هم تصویر کلثوم دیوانه با صورت نصفه نیمه و خنده‌ای از غرور. و تصویر گاوهای آرام، کپه‌ی آتش، صداهایی از نزدیک، نوجوانی که بازنمی‌گردد، ویرانه‌ها، آمد و شد کولی‌ها، برف سال‌های پنجاه، سئوال‌های از سر ترس، پاسخ‌های ترس‌خورده‌تر، جنگ‌های داخلی، اتوموبیل‌های داغان شده، آینده که پیش می‌رفت؛ در حالی که تو پشت به آن داشتی و نگاه می‌کردی به زندگی با آرزوی این که ارزش زیستن داشته باشد. زن خدمت‌کار شکست پرسپولیس را قبول کرده است "تیم دیگه قوی‌تر بود." گفتم "همیشه همین طوره." بعد هم پرداختیم به امور جاری: تمیزکاری و رفتن سوی کمپیوتر و نشستن رو به روی صفحه‌ی تصویر و خیره شده؛ به این امید که تصویرها به کلام درآیند. باد با گل‌های ظریف مهربان است هنوز. خورشید پیر دارد می‌تابد در پاییز نورس. مقاله‌ای می‌نویسم برای روزنامه‌ای، مقاله‌ای می‌نویسم برای آخرین خبر، و چند صفحه‌ای می‌نویسم از ادبیاتی که دو سال بعد از یادها خواهد رفت، و صفحه‌ی تصویر انگار عرق کرده باشد، شکل‌ها مبهم شد. مثل حرف‌ها و علامت‌ها. کسی که خسته است باید استراحت کند. نشسته بودم آن‌جا. بوئل را عوض نخواهم کرد. حتا اگر کاواساکی 1200 ZZR داشبورد عالی داشته باشد. اگر بتوان سایت اخبار موتوسیکلت را باور کرد. خیلی عجیب است که چیزی مثل اینترنت وجود دارد. محمود گفت:"هنرمندا نابغه نیستن. اونایی که این چیزای به درد بخور رو اختراع می‌کنن، نابغه‌ن." این یارو راست می‌گوید. آدم جالبی است این محمود. پرنده‌ای که پریدن از یاد برده است. دوست خوب، وسیله‌ی خوبی است. زیر آب با اکسیژن کلنجار خواهم رفت تا خواب بیاید و مرا به آن سوی مرز ببرد. این امتیاز است که شنا کردن نمی‌دانم. به سیگار نگاه کردم، دمی تردید کردم، بعد روشن کردم. رییس جمهورهای کشورهای مختلف می‌آیند و جمع می‌شوند تا حرف بزنند که چه کار کنند. چه کنند که جلوی فاجعه گرفته شود. جایی دیگر رییس جمهورهایی می‌آیند و حرف می‌زنند تا چه کنند که جلوی فاجعه گرفته نشود. این میان آدم‌هایی رنج می‌برند که زندگی بدون تاکتیک و استراتژی دارند و خاطر جمع‌اند که همه چیز روزی سر جا قرار خواهد گرفت. چرا جهان در زمان زندگی آنان باید از میان برود؟ تخم مرغی می‌پزند، کفش تازه‌ای می‌خرند، زن‌شان را کتک می‌زنند، پوست موز دور می‌اندازند، با اتوموبیل‌شان می‌زنند به یک پیاده، قایقی می‌بندند رو باربندشان. از رو اسب می‌افتند، می‌گایند، می‌نوشند، مست می‌کنند، سر کارشان می‌روند، پشه‌ای می‌کشند، تله‌ویزیون نگاه می‌کنند، خوش‌بخت‌اند، شادند، به اندوه خرگوش‌ها محل نمی‌گذارند. زنگ خانه‌شان را می‌زنند، در به روشان باز می‌شود، به رستوران می‌روند، سر پیش‌خدمت غر می‌زنند، خاطرشان جمع است که به‌ترین‌ها در این جهان سر پا خواهند ماند. چشم‌شان را می‌بندند به روی آن‌چه در آن سوی تپه روی می‌دهد، آن‌جا که گیاه می‌خشکد، کودکان مثل مگس می‌افتند و می‌میرند، الاغ‌ها چیزی بیش از حیوان مزاحم نیستند، چوچوله‌ی زنان بریده می‌شود، بت‌ها اول پرستیده و بعد بمباران می‌شوند، بعد دوباره پرستیده می‌شوند، اگر چشم‌شان را باز کنند قادر نیستند دوباره آ‌ن‌سوی سکه را ببینند. ما ارباب هستیم و نمی‌توانیم افسار برده‌گان را به دست داشته باشیم، و اگر برده‌گان بخواهند برای زندگی به‌تری به پاخیزند، جان‌مان به درد خواهد آمد. ما حرام‌زاده‌های بخیل. کسی که پول خرید تلفن همراه ندارد، حق حرف زدن هم ندارد. نگاه کن، اشتباه در تولید ماشین. چه گونه ممکن است؟ حالا کار دادگاه و وکیل در آمده. ما که نمی‌گذاریم کلاه سرمان برود. انرژی من یک‌باره کجا رفت؟ به زحمت می‌توانم خودم را بیدار نگه دارم. دست‌پاچه نشو. دکمه‌ی مغزت را خاموش کن و منتظر زمان به‌تر با آرامش بیش‌تر بمان. پدر و مادر زنم هنوز سگ تازه نیاورده‌اند. آدم‌های خوبی‌اند، که توان تحمل اندوه را دارند. یک دسته‌گل ارزان براشان بخر پسر، باشان هم‌دردی کن. به‌شان بگو که کاغذ دیواری تازه‌شان خیلی قشنگ است. چه‌قدر کار دارم من. تلاش و کار و شادی و شنگولی. عنکبوتی خرد بر کاغذ چرک‌نویس خلق بزرگ. سایه‌ی ابر بر چوب. این‌جا نشسته‌ام، از همین جا می‌کوشم بگذرم و بروم، به کجا، مهم نیست. به شرطی که بتوانم بازگردم. هیچ سفری به شیرینی بازگشت به خانه نیست. برای همین می‌مانم. الیاف تن من کش می‌آیند تا مرا به خانه بکشانند، بی آن‌که از خانه بیرون رفته باشم. گزیده‌ی خبرها در ساعت هشت می‌آید و ساعت یازده کهنه شده است. سیگارم را خاموش کردم. در سرپوش گذاشتن بر آرزوهامان باید منطقی باشد، وگرنه ما نیز مثل میلیون‌ها میلیون دیوانه‌گانی خواهیم شد که همه‌جا هستند و در دیدگاه‌شان نسبت به آن‌چه هست و وجود دارد، هیچ دیدگاهی وجود ندارد. اگر بخواهی حدس بزنی چه‌قدر آدم گه در همسایه‌گی‌ت وجود دارد، بی‌گمان کم‌تر از آن‌چه هست خواهی گفت. تردیدی نیست که تعداد آدم‌ها با مغز و فکر سالم دارد کم و کم‌تر می‌شود. هر روز تغییر آدم‌ها را می‌بینی. روی‌کرد به دیوانه‌گی، انگار که خفاش گازشان گرفته، که از زمان تولد قرارداد امضا کرده‌اند برای گه بودن. خفاش هم داشته دندان‌هاش را تیز می‌کرده برای لحظه‌ی حساس. آدم‌های حیوان صفتی که بچه‌ی خودشان را می‌خورند، با تیغ ریش‌تراشی اسم‌شان را رو سینه‌ی خودشان حک می‌کنند، بر تعداد اعضای مذاهب مسلح می‌افزایند، با چتر در دست از پنجره می‌پرند، می‌لرزند و حافظه‌شان را از دست می‌دهند، به خاطر استفاده‌ی زیاد از تلفن همراه دچار ورم مفصل دست می‌شوند، از خط مخالف بزرگ‌راه می‌رانند و له می‌شوند، مواد مخدر می‌دهند به زن آبستن‌شان، فکر می‌کنند جالب است که زن‌ها فرزندان بیمار به دنیا بیاورند، خود را آریایی‌نژاد می‌نامند اما پنج‌تا نازی معروف را نمی‌توانند نام ببرند، در اینترنت دنبال زمین‌های مین‌گذاری شده می‌گردند، دنبال روش‌های شکنجه‌ی قرون وسطایی، پیش از آن‌که بیرون بروند برای تجاوز به کسی، قرص ویاگرا می‌خورند، خانه‌هایی را اشغال می‌کنند که کسانی در آن خودکشی کرده‌اند، موسیقی آشغال گوش می‌دهند و پیام‌های شیطانی می‌شنوند و به هیجان می‌آیند و جلق می‌زنند، آن‌قدر که خون از کیرشان بیاید، جیغ و هورا می‌کشند برای بازی‌گران فوتبال و دوچرخه‌سواران و موتورسواران، زیرا از ورزش و موفقیت دیگران نفرت دارند، هم‌جنس‌گرایان را با چماق می‌کشند و بطری نوشابه فرو می‌کنند تو کون‌شان چون مد شده است، نوک پستان سگ‌ها را می‌برند، به خانه‌های سال‌مندان حمله می‌کنند و پیران ناتوان را کتک می‌زنند چون جالب است براشان، کتاب‌خانه‌ها را به آتش می‌کشند تا از معلم زبان انتقام بگیرند، خانه‌ی معلم زبان را آتش می‌زنند، پوست موز می‌اندازند تو خیابان، کفش نو می‌خرند، تخم مرغ می‌پزند، هر روز به موقع می‌روند سر کار، دو بار در روز دندان‌شان را مسواک می‌کنند، سال‌های سال با مادرشان مهربانی می‌کنند، تا که روزی با تبر جمجمه‌ش را دو قسمت کنند و مغزش را بیرون بکشند و بمالند به آلت جنسی خودشان، و فردا صبح سر کار نمی‌روند و در روزنامه می‌خوانند و در تله‌ویزیون می‌بینند و از رادیو می‌شنوند و لذت می‌برند از غرور که "دیو"، "دیوانه"، "جانی"، "حیوان"، "آدم‌کش روانی" نامیده می‌شوند. در زندان با پیچ گوشتی زندانی دیگر را سوراخ سوراخ می‌کنند چون دیگران هوای کارشان را خواهند داشت و به او احترام خواهند گذاشت، فکر می‌کنند هیچ خطایی نکرده‌اند و خوش‌بخت‌اند و شاد، تردید هم ندارند که زندگی خوبی دارند، اگر هم به دلیل یا دلایلی در کاری موفق نشوند، می‌نشینند طرح برنامه‌ای می‌نویسند برای تله‌ویزیون، تا به دیگران بقبولانند و بباورانند که هیچ چیزی خیالی نیست و همه چیز حقیقت است. این واژه‌ی کلیدی است. حقیقت، حـ قـ یـ قـ ت حقیقت حقیقت حقیقت حقیقت حقیقت حقیقت حقیقت حقیقت.

همه چیز حقیقت است.

رویا وجود ندارد چون به حقیقت پیوسته است.

خیال واقعیت است.

واژه‌ها عمل هستند.

دروغ یعنی بازتاب واقعیت.

اگر کمبود حقیقت احساس شود، سفارش می‌دهند از میدان براشان بیاورند.

Share/Save/Bookmark

بوسه در تاریکی - بخش چهل و چهارم