رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۷ تیر ۱۳۸۹
قسمت چهل و چهارم

بوسه در تاریکی - ۴۴

کوشیار پارسی

شاید آدم خشنی باشم، نمی‌دانم، با خشونت تا حالا سر و کار نداشته‌ام. گرچه – به نظر- چندین بار پیش آمده است. در پس‌زمینه موسیقی دل‌نشین تانگو یا جاز. لازم نیست تو حمام و کنار وان شمع روشن کنی. یا تو آب وان برگ گل سرخ بریزی. از آن‌ها بگذر. عود هم نسوزان. چراغ هم زیاد کم‌نور نباشد. اگر یک کس تو خانه باشد، دلم می‌خواهد ببینم. و اگر کس‌هایی در خانه باشد، می‌خواهم رابطه‌شان را با هم بدانم. زیر نور، زیر دوش. بعد هم لقمه‌ای بده به من با گوشت دودی و پنیر بز. زیاد نمی‌خورم. باید لاغر بمانم. بعدها برای سوزاندن هم آسان‌تر است. کم‌تر بوی چربی بلند می‌شود. برای همه‌مان مهم است که پا بر زمین سفت بگذاریم. کتاب روان‌شناسی و فلسفه برام نیاور، چون می‌توانم درباره‌شان تو هفته‌نامه با عکس ایرن بر پشت جلد بخوانم. بله، او هنوز زنده است. نپرس چه‌گونه. خبرچین‌های من می‌گویند که اوضاع‌اش خراب است. درباره‌ی خبرچین‌هام هنوز چیزی نگفته‌ام، اما خواهم گفت؛ زمانی. در شاه‌کارم؛ اگر نوشته شود. که خبرچین‌ها نام خواهد داشت. خبرچین‌ها همه‌ی زندگی‌م را پیش برده‌اند. اسم ندارند. رازآمیز، مبهم و عوضی هستند. هرگز در خیابان به آن‌ها بر نخواهید خورد. فکر می‌کنید البته. معلوم است که به‌شان برمی‌خورید، اما به روی خودتان نمی‌آورید. آنان را بازنمی‌شناسید. چه‌گونه بازشان خواهید شناخت، اگر هرگز آنان را ندیده باشید. به من بسیار وفادارند. نه خودشان و نه مرا هرگز لو نخواهند داد. خیلی کم با هم هستند. خطرناک‌اند؟ به این پرسش نمی‌توانم پاسخ دهم. آنان دولتی در دولت جان من تشکیل داده‌اند. زنگ در را زدند. دوست نباید باشد. دینگ دینگ دونگ دونگ دونگ نبود. بلند شدم، رفتم سوی در، باز کردم.

- چیه؟

- آقای پارسی سلام. می‌شه یه چیزی بپرسم؟

- لازم نکرده.

- چی؟

- بگو خب.

- من نقاش هستم و به زودی یه نمایش‌گاه می‌ذارم. دنبال یه آدم معروف هستم که...

- نه، من اهل‌اش نیستم. دیگه نه.

- اما شما تو اون برنامه‌ی اون شب تو چادر...

- مریضی؟ تو هم مریضی عضلانی داری؟

- چی؟

- اسم اون مرض رو نمی‌دونم. فقط اسم لاتینی اون جانورا که زیر پوست خودم می‌خزن یادم مونده. تو تیموری؟ تو هم جونوور زیر پوستت داری؟ یا گدایی؟ بی‌خانه‌مان. نه، تو پول‌داری که رنگ و بوم بخری. بعد اسم خودتو می‌ذاری هنرمند. من از هنر نفرت دارم رفیق.

- اما آقای پارسی، من...

- اکسپرسیونیست هستی؟ سمبولیست؟ هایپررئالیست؟ مدرنیست؟ پست مدرنیست گه؟ بگذریم. حالا وقت هنر نیست. جنگه. رنگ‌های تو رو لازم داریم تا صورت خودمونو رنگ کنیم. تا دشمنای ناتو نتونن بیان زیر کون‌مون. می‌فهمی چی می‌گم حسین آقا یا آقا مهدی؟ برو یه عینک ماوراء کوفت بخر که تو تاریکی دشمن رو تشخیص بدی. به قلم موهات احتیاج داریم تا بریزیم تو رودخونه. اما اگه می‌خوای به نقاشی ادامه بدی، برو یه خرگوش بکش که زیر نورافکن نشسته و استراحت می‌کنه و منتظر چیزای خوبه که تو راه‌ان. دیگه از چیزای بد خبری نیس. جنگ تموم می‌شه. سعی کن با هنر خودت یه چهره‌ی آروم به انسان بدی. با دستای نرم. منو راحت بذار. کار دارم حالا.

- اما آقای پارسی...

در را محکم بستم. در آشپزخانه لیمویی از میان بریدم و با نصف آن انگشت شست، اشاره و میانی دست راست را تمیز کردم تا زردی نیکوتین برود. دست را شستم، خشک کردم و سیگاری روشن کردم. به جای نشستن قدم زدم. موسیقی درست و حسابی هم که این روزها ساخته نمی‌شود. بی‌هوده نیست که گروه‌های درست و حسابی دیگر کنسرت نمی‌دهند. هر چه احمق و آشغال و خرصدا و گاوصدا و جوادصداست، شده خواننده و هی زر و زر و ور ور. حالم بده حالم بده حالم بده حالم بده. گور پدرت که حالت بده پفیوز. البته همین گه ترانه‌ای خوانده که فقط چند تا کلمه با ربط و بی ربط را پشت سر هم گذاشته و با این همه می‌ارزد به هزار هزارتا شعر پست مدرنیستی و کیرمدرنیستی و کس مدرنیستی یک مشت شاعر و شاعره‌ی جاکش و کونی و جنده. همه چیز سطحی شده و کوتوله‌های سطحی مثل کرم می‌لولند. آهای آهای اوهوی اوهوی... خیلی تنهام. یکی بیاد منو بکنه. جانانه. رهبران هم که شده‌اند تناب به گردن سندیکاها و اتحادیه‌ها. کار اصلی اتحادیه و سندیکا چیست؟ که کاری نکنند تا جلوی اخراج کارگران و کارمندان گرفته شود، لابد. که کارخانه‌ها بسته شود، لابد. و بروند جنده خانه باز کنند و برای جنده‌های شصت ساله جشن تولد بگیرند که ده قطره اشک بریزد تو لیوان ویسکی و بدهد جاکش‌هاش بنوشند. من حیوان سیاسی هستم که از جنگل گریخته و در قفس پناه گرفته. نظرهای سیاسی من زمان زیادی حقانیت نخواهد داشت. به نظرهای سیاسی من بی‌اعتماد خواهید ماند، شما که نمی‌فهمیدش حتا. شما، یک مشت عقب‌مانده‌ی شپشو. نسل پیش از شما با کارد و چنگال غذا می‌خورد، گرچه آن‌چه می‌خوردند، سنده و تاپاله‌ی ترشیده بود. وقتی هم که می‌رقصیدند، صدای تق تق سم‌شان بود بر کف اتاق‌ها، چرخاندن کون و نه باسن، به اضافه‌ی بوی ترشیده‌ی عرق تن آلوده‌شان. وقتی هم مردها زن‌ها را می‌گاییدند تا شما را بسازند، به خواب می‌رفتند تا اسپرم‌های سرشار از ژن حماقت‌شان حمله ببرند سوی تخمک چهارگوش آلوده به خنگی و کودنی. عوضی‌های کودن حاصل این ترکیب پر حماقت، با تلفن همراه در دست‌هاتان، با اتوموبیل‌تان، با خانه‌ی هشتاد مترمربعی پر از بوی پیازتان، با نفس بوگندوتان، با حماقت مسری‌تان، با نیاز و آرزوهاتان به هر چیزی که احمقانه است و بی ارزش. بروید گم شوید از جلوی چشمان من. بروید سر کچل‌تان را بپوشانید. کلاه به سر بگذارید، با رنگ روشن. تا تیراندازان به‌تر بتوانند نشانه بگیرند. کمرم درد می‌کرد. سیگار را خاموش کردم. اگر پرسپولیس این‌بار ببازد، کار تمام است. دیگر از خجالت جرات سفر به خارج نخواهم داشت. فکر کنم دارم تو تونس قدم می‌زنم که یک الاغی از دور فریاد می‌زند:"هی یارو قرمزته." پس در تمام زندگی به تونس نخواهم رفت. اگر اطلاعاتی در باره‌ی صحرا بخواهم، می‌توانم از حسن و مریم بپرسم.اگر حسن اتفاقی رفته باشد گلف بازی، مریم باید به تنهایی اطلاعات بدهد. سئوال من: مریم، تونس چه‌توریه؟ در حالی که دارم پستان‌های سفت‌اش را می‌چلانم و منتظر پاسخ هم نیستم. این زنک چه فکر کرده؟ بیاید در همسایه‌گی من زندگی کند، آن‌هم در خانه‌ی سابق خودم و یک بار هم نخواهد داوطلبانه پستان‌هاش را به چشم‌ها و دست‌های من تعارف کند؟ زنان بسیاری هستند در جهان که هرگز پستان‌هاشان را به من نشان نخواهند داد. این را بدانید: من مرد پستان هستم. اگر زنی پستان نداشته باشد، از من بی‌اعتنایی خواهد دید. بی‌اعتنایی هنر تازه‌ی این سده‌ی پرشکوه است. بی‌اعتنایی و تکرار، به خصوص بی‌اعتنایی. به همه چیز بی‌اعتنا هستم. از شاش‌دان پارچه‌ای رو سر آخوندها تا نگه‌بانان پارکینگ. چه کسی زمانی باور خواهد کرد که سه کلمه‌ی آخری که از دهان پدربزرگم درآمد، نفس، سینه و من بود؟ این کار آشنای نویسنده‌ی رمان است که چنین چیزهای بی‌هوده‌ای را به سادگی و روانی، تحمیل کنم به خواننده و انتظار داشته باشم قورت بدهد و دم نزند. دست کشیدن از نوشتن؟ بد فکری نیست. فکر کرده‌ای دارم چه می‌کنم؟ چه کسی گول این آشغال‌ها را می‌خورد؟ ادامه دارد همه چیز. فن رمان با شگردهای ظریف حضور دارد و می‌گوید و می‌گوید و روان می‌گوید و چنان می‌گوید که همه‌ی بی‌سوادان نتوانند متوجه‌ش بشوند. خلاصه، به رغم همه چیزی به نوشتن کتاب جالبی مشغول‌ام و نباید فریب انتقاد از خود نا به جا را بخورم که با انکار تغذیه می‌شود. یعنی که می‌خواهم یکی از خوانندگان، هرکسی، بگوید "این که جایی می‌نویسی این‌ها آشغال و بی‌هوده است، حقیقت ندارد. این کتاب تو عالی است." این خواننده که زن است و ما او را به نام لیلا می‌شناسیم، این کلمات را با زبانش به دهانم می‌برد و دستم را می‌کشاند زیر دامن کوتاه‌اش. من هم دستم را بالاتر و جلوتر می‌برم و با انگشت کس‌اش را خیس می‌کنم، در حالی که او کیرم را از لای زیپ شلوار۵۰۱ بیرون می‌کشد و به دهان می‌برد و محکم می‌مکد. کیرم با این کار مخالفتی ندارد.اسماعیل هم که پیداش نیست. با پسرشان رفته پیش پزشک کودکان، چون وروجک عن دماغو یک جوش چرکی بزرگ زیر تخم‌هاش زده. یا نه، امکان ندارد. یادم رفته که اسماعیل و لیلا پس از چاپ کتاب ریدن تازه با هم آشنا خواهند شد. چرا، امکان دارد. یادم آمد که اسماعیل و لیلا در کتاب‌فروشی پسردایی لیلا، یوسف، با هم آشنا شده‌اند. درست پس از چاپ کتاب شه‌چهر. خوب، لیلا برام جلق می‌زند و من برای او و یک‌دیگر را می‌بریم پیش ستاره‌ها، و مریم و سیما و صدف می‌آیند تو اتاق و از دیدن منظره حشری می‌شوند و مثل دیوانه‌ها لباس از تن بیرون می‌کشند و شروع می‌کنند به لیسیدن کس یک‌دیگر و نعره می‌زنند و جیغ می‌کشند و ناله می‌کنند. شب به یاد این ماجرا می‌افتم و برای نرگس می‌گویم و او چنان به هیجان می‌آید که به جانم می‌افتد و من به جان او تا به نمونه‌ی نادری از بُعد ک.پ. برسیم. تله‌ویزیون را روشن می‌کنم. تکامل روی داده؟ نه. جنگ است، اما نباید صلح را بر هم بزنیم. تازه، هنوز یک تیر هم شلیک نشده است و هر کسی نظری دارد. به‌تر است این صاحب‌نظران بروند جلوی خانه‌ی خودشان را جارو کنند. من که خدمت‌کار دارم. اوه، اگر پرسپولیس شکست بخورد، چه بد خواهد شد. دیگر نخواهند توانست به سفر خارج بروند. برای مسابقات جهانی. به تونس، اسپانیا، کره، عربستان. می‌توانی باورکنی که هنوز به این جاها نرفته‌ام؟ به دوردست‌های ناشناخته‌ی وحشی؟ یا به کشورهای بسیار دیگر که از شنیدن اسم‌اش دهان‌ات آب می‌افتد؟ یک بار در هواپیما نشسته‌ام. دو بار البته. اگر راه بازگشت را هم حساب کنی. رفت و برگشت به استانبول. سال هفتاد و یک. استانبول توجه‌ام را جلب نکرد. از نظر فرهنگی چیزی ندارد. از یک موزه به موزه‌ی دیگر و هر بار هم پیش از ورود پشیمان شدن. راه زیاد رفتم و هنر ندیدم. ابراهیم تاتلیسی البته اندکی هنر دارد. مثل بوتچلی. راجع به او در کتاب دیگری حرف زده‌ام. راجع به چند کارش. حالا بگو که من کرم کتاب هستم. اما خیلی از کتاب‌ها را نمی‌توانم بخوانم. لیلا و معنای روز. پانصد صفحه اراجیف از جابلقا و جابلسا. تو صفحه‌ی پنجاه ماندم. کتاب پانصد و بیست و چهار صفحه‌ای یاروی دیگر را تا صفحه‌ی پانصد رساندم. اما بیست و چهار صفحه‌ی باقی‌مانده را نتوانستم بخوانم. بگذار آن شخصیت‌های جانورصفت خودشان مشکل خودشان را حل کنند. مشکل خودم را خودم حل می‌کنم. در حال خواندن کتاب کس کس کس هستم. محمود هم یک کارتن نوار ویدیویی برام آورده است. از این سر درنمی‌آورم که بعضی‌ها عضو باشگاه بیلیارد هستند و با همه‌ی خانواده به آن‌جا می‌روند، سه تا چهار بعد از ظهر در هفته تو کافه می‌گذرانند، جمعه شب‌ها می‌روند دیسکو وطنی با دوتا دی جی عن دماغو، چلو کباب می‌لمبانند، کون می‌جنبانند، این اواخر شعر هم می‌خوانند، تا صبح که کله پاچه بزنند به رگ و کسی یا کونی بلند کنند و ببرند تو بستر و برینند و بگایند، هیچ کدام‌شان تازه بخشی از سه سریال تله‌ویزیونی را ندیده‌ نگذارند. ذره‌ای سر درنمی‌آروم. ذره هم از آن واژه‌های غریب است. ذره ذره ذره ذره ذره ذره ذره ذره ذره ذره. محمود چس‌نفس ِ واژگان است. یا عباس چاخان واژگان. تابستان هم که تمام شد. تابستان سرگیجه، تپش قلب، درد گردن و چیزهایی که آمدند و رفتند یا ماندند. تابستانی با یک ماه از دست رفته. کار کتاب گرفتار در تله به کجا کشید؟ همه راضی هستند؟ چیز زیادی نشنیده‌ام. البته هیچ نشنیده‌ام. حالا بگذریم. پولم را بدهند، گور پدرشان. سالم باشیم، گور پدر همه. رهایی از سرگیجه برام بس است. عجب، چه ترس‌ناک بودند. به خصوص آن چندباری که هر چیزی را دو تا می‌دیدم. یعنی هر چیزی را دوبار می‌دیدم. انگار یک بار کافی نبود. اما خوب، یک بار کافی است. کسی مرا کودن نمی‌داند. تا کی، چند سال دیگر، با هم، این تابستان را به یاد خواهیم آورد؟ هرکسی که دفتر یادداشت ناپیدا ندارد. احمد وکیلی، می‌گویند، دارد. به خاطر سفرهای زیاد به خارج و یک جنده نشانده در پاریس. جنده‌هک آپارتمانی دارد که هیچ چیز در آن یافت نمی‌شود، جز یک دفتر شعر و یک دفتر کس شعر و یک شلاق. شلاق برای احمد وکیلی است که هر بار آن‌جاست، برش می‌دارد و به دلیل نفرت از خود، خودش را می‌زند. گونه‌ای نفرت از خود یهودی‌وار. یهودیان و رنج‌شان پایان ندارد انگار. در حالی که کسی کاه هم سر راه‌شان نمی‌گذارد تا سکندری بخورند. بعضی از خلق‌ها و نژادها پس از گذشت زمان تبدیل می‌شوند به موجوداتی نالان و گریان و عصبانی کننده و صاحب نویسندگانی می‌شوند که حق‌شان است. همین هفته بود که یکی از نوشته‌هاش را خواندم. رفته بود خانه‌ی پیرزنی برای شام خوردن و چس‌ناله کرده بود که غذا زیادی چرب بوده و بعد هم نوشته بود این هم از عادت‌های ماست که غذا را چرب درست کنیم. خوب، کوتوله‌ی عن دماغو، پس چرا دیگر زر می‌زنی. دوباره نشستم. کمرم درد نداشت. سیگار حالا می‌چسبد. و بعد؟ هرچه که پیش آید. اگر نمایه‌ی زیک‌زاکی سلامتی را کنار بگذارم، زندگی جالبی دارم. اگر به خودت زحمت بدهی، می‌توانی مرا خوشبخت بنامی. من که به اندازه‌ی کافی به خودم زحمت می‌دهم. بنامی بنامی بنامی بنامی بنامی بنامی بنامی بنامی بنامی بنامی. تنها خوش‌بخت بودن در جهان شوربخت ناممکن است و غیره و غیره. بله، دوباره گناه به گردن جامعه است. بدون هیچ تردیدی این را می‌گویم. پشه‌ای در هوا پرواز می‌کرد و گذاشتم ادامه بدهد. اگر به من نیش بزند خودش می‌داند و من. حتا اگر روز آخر زندگی‌ش هم نباشد. گل‌های زیبایی در باد می‌لرزند. می‌دانم این را، چون در مهتابی خانه می‌بینم‌شان. در باد می‌لرزند. یکباره به سرم زد که بوئل را بفروشم. نه، نکن این کار را. زبانت را گاز بگیر. این فکر زود از سر بیرون می‌رود. بطری کوچک دوغ و میوه را از یخ‌چال برداشتم و نوشیدم. هوووم. بعد رفتم نشستم. سیگارم را خاموش کردم. روزهایی هست که از گوناگونی سلیقه رنج می‌برم. یک دقیقه دلم می‌خواهد زنی با پوست روشن و پستان‌های عظیم بیاید و برام ساک بزند، دقیقه‌ی بعد دلم می‌خواهد زن عربی با پستان‌های شکلاتی رنگ وارد شود. بدون شکلات به هیچ جایی نمی‌رسیدم. هر روز کمی شکلات یا محصولاتی درست شده از شکلات حالم را جا می‌آورد. این یارو کوتوله‌ی دیوث دوباره هاله‌ای از نور دور سرش پیدا شده و می‌خواهد جهان را به آتش بکشد. گه‌گاهی خبر واقعی هم می‌دهم که خواننده بداند از چه دوران تاریخی حرف می‌زنم. این کتاب تازه‌ی خودزندگی‌نامه به هر حال به زمان خودش هم نگاه دارد. به کتاب دماغ کارناوالی نگاه کنید که نوشته است چه‌گونه مچ پای لیندون جانسون شکست. و به همین جا ختم نمی‌شود. خانم جانسون دست‌پاچه به پزشک زنگ می‌زند، که رفته مسابقه‌ی گلف در فلوریدا و نمی‌خواهد کسی مزاحم‌اش بشود؛ جز زن سیاه‌پوستی با موز در کون. مردک کثیف. می‌شود گفت یوسف حسینی، تخیل را خوب نپرورانده است. جدا از این حرام‌زاده‌ی ضدبورژوایی است که اگر ببینم‌اش با دولول دنبال‌اش گذاشته و جلیقه‌ی ضد گلوله براش پرت نخواهم کرد. دولول را می‌شناسی؟ تو لرستان به‌ش می‌گویند تِفنگ. این لرها. صادرشان کن به مرکز، کلاه بگذار سرشان، بگذارشان به نمایش در پشت نرده‌های قفس باغ وحش. تا مشتری بیش‌تری پیدا کند. راجع به آن برنامه‌ی تله‌ویزیونی چه شنیده‌ام. نینا یک بکن تازه پیدا کرده است. جنده لاشی. حالا تکلیف آن یارو بی خاصیت چیست که نینا در زمان مصاحبه‌هاش همیشه از او اسم می‌برد و حتا می‌گذاشت تصویرش را هم نشان بدهند. خوب، شاید خودش را دار بزند و در زمین بی آب و علفی به خاک سپرده شود. از دست دین و مذهب که رها نشده‌ایم. یارو چلاق هنوز سر نخ رهبری را به دست دارد. این اواخر رفته بود لرستان برای سخنرانی. هی زر زر و ورور رو به آن دهاتی‌ها "بگذار دعا کنیم"، "کونم می‌خارد"، "خدا بزرگ است" و از این گه خوردن‌های زیادی. آن زنک برنامه‌ی تله‌ویزیونی هم که دیگر جوان نیست. از سی و دو گذشته و دو فرزند هم زاییده است. زنک عوضی. حتا از یکی از آن آشغال‌هایی که خودش پس انداخته، راضی نیست. فکر کنم حالا بشود راحت یک مهر فمینیست چسباند به پیشانی‌ش. شک ندارم که روزی به او بربخوری، دیروقت شب، تو یک کافه، با دوتا زن از جنس خودش دارد وراجی می‌کند "درست که کار و شغل دارم، اما تربیت بچه‌ها واسه‌م مقدسه". کار و شغل؟ اجرای آن برنامه را می‌گویی شغل؟ نشسته باشی جلوی دوربین، پوشیده در تکه پاره‌های اهدایی شرکت‌هایی که من حاضر نیستم به تن مادربزرگ‌ام ببینم، و بگویی فلانی امروز با فلانی دیده شده و آن یکی را دیده‌اند که تو کون آن یکی دیگر گذاشته و از این مزخرفات. بله، از وقتی که روس‌های هفتاد و پنج ساله در سی و پنج درجه زیر صفر تو سال چهل و یک ارابه‌ی توپ را به کوه‌های قفقاز می‌بردند تا جلوی پیش‌روی تانک‌های آلمانی را بگیرند؛ شغل به این سختی وجود نداشته است. زنان امروز آن‌قدر نازدانه شده‌اند که حال آدم را به هم می‌زنند. ازشان نخواه که به شکل آدمی‌زاد به ارگاسم برسند. براشان مشکل است. تنها نرگس و چند زن دیگر در خیالات من ارگاسم را درک می‌کنند. بیش‌تر این زن‌ها که می‌بینی، از آن دست ارگاسم‌ها دارند که سر کیرت را هم تحریک نکند. نمی‌دانی در آن هفته‌ی گمشده در دهه‌‌ی هفتاد چه‌ها کشیده‌ام. می‌توانم سیزده یا نه تا رمان بنویسم. جانی واکر و بلاک اند وایت در برابرش هیچ‌اند. به خصوص بلاک اند وایت. این دو تا را مثل هم می‌دانم، همیشه. یا وایت هورس. امان از دست این مهناز. عجب پتیاره‌ی غیرقابل تحملی. می‌توانی مطمئن باشی که دو پستان آویزانش به درد پاک خوردن زمین می‌خورند. بوی گه هم می‌دهند. او برای به دست آوردن حقوق مساوی برای زنان بسیار زحمت کشیده. به همان اندازه که هیتلر برای راندن قطار از برلین به آشویتس زحمت کشید، یا لاجوردی برای تجاوز به دختران باردار شده از پاسداران. و چه زشت است این زن. با آن سبیل. زشت‌ترین زن از زمان کلثوم دیوانه که مست از عرق افتاد تو آتش زغال و نصف پوزه و صورتش جزغاله شد. اگر میرزاعباس به موقع نرسیده بود – چون روز بکن بکن‌شان بود- و به پزشک خبر نداده بود، همه‌ی پوزه‌ش شده بود جزغاله. اما چون خودش هم از مستی داشت به اغما می‌رفت، شماره را عوضی گرفته بود. آن سال‌ها به جای فشار دادن دکمه باید صفحه را می‌چرخاندی. میرزاعباس شماره‌ی یوسف علوی را گرفته بود که داشت خودش را برای مسابقات بوکس آماده می‌کرد و تخم مرغ خام قورت می‌داد. میرزاعباس ناله سر داده بود "اقای دکتر خودتو برسون". دکتر که اسم‌اش یوسف باشد، گفته بود "نمی‌تونم. باس تمرین کنم. پس‌فردا مسابقه دارم. میرزاعباس هم فریادکشان فحش کشیده بود که "تو دیوث جاکش بساز بفروش کونی عوضی." دستگاه تلفن را پرت کرده بود از پنجره به بیرون که فرقی به حال کلثوم نمی‌کرد. بعدها زخم خود به خود خوب شد، اما نمی‌شد نگاه‌اش کرد. می‌توانست شغل مجری برنامه‌ی تله‌ویزیونی را فراموش کند. این شغل داده شد به ملیحه معروف به نلی. وقتی نگاه‌اش می‌کردی بوی گه با ترشح به دماغ‌ات می‌خورد. آن دکتر کاظمی دیوث هنوز با یاماها 1300 XJR تصادف نکرده؟ در راه شمال یا شمال غربی؟ فکر نمی‌کنم. تابستان با مهران رفته بودم آن‌جا. در ایوان رستوران غذای دریایی خوردیم و شیرقهوه نوشیدیم. هیچ آدمی نیست که آن رستوران را نشناسد. از ژاپن و سوییس و جهنم می‌آیند آن‌جا ماهی بخورند. با چاشنی عالی. این چاشنی را البته پارسیان کشف کرده‌اند. گرچه کشفیات و اختراعات زیادی ندارند، اما این یکی از کشفیات آن‌هاست. چند وقت پیش در برنامه‌ی تله‌ویزیونی آن مردک هم بود. "چاشنی ماهی رو کی کشف کرده؟" یکی از شرکت کنندگان من و من کرد و گفت "یونانی‌ها." یارو گفت "حیف. غلطه. پارسیان بودن." بعد، همان‌گونه که او به خوبی می‌تواند، شرح داد "پارسیان الفبا رو کشف کردن. چاشنی غذا رو هم. اومبرتو اکو مقاله‌ی جالبی در این مورد نوشته." همیشه هم نقل قول از اومبرتو اکو، کیسه‌ی تپاله‌ی ایتالیایی. گاهی از خودم می‌پرسم چرا او. حالا دیگر بس می‌کنم از نامیدن اومبرتو اکو. ناشر من دوست ندارد اسم نویسندگانی که خودش ناشرشان است، بد نامیده شود. اومبرتو یک بار تو جشن ناشر به فرشته خانم نویسنده‌ی خودمان گفته بود "باستاردا ایمنسی". چون فرشته نمی‌خواست پستان‌هاش را نشان او بدهد. بعد ناشر خودمان چنان کلفتی بار اومبرتو اکو کرد که رنگ از روش پرید، مرتیکه‌ی گه. حق‌اش بود. فرشته خانم همین‌جوری پستان‌اش را نشان کسی نمی‌دهد. گرچه فرقی هم نمی‌کند. من هنوز ندیده‌ام، چون به جشن ناشر نمی‌روم. به نظر من، کار را باید از زندگی خصوصی جدا کنی. اگر این کار را نکنی، روی دیگران زیاد می‌شود. شهرام شیرازی یک بار تو جشن ناشر خیلی پست مدرن به فریده مولایی گفته بود "بیا این‌جا بینم پسر، می‌می‌هاتو نشون بده بینم." فریده مولایی اصلن با آن ناشر کار نمی‌کند، اما دیوانه‌ی رفتن به جشن است. همیشه بوده است. رو کرده بود و به شهرام شیرازی گفته بود "شهرام، پارسال می‌می‌مو نشونت دادم. تو جشن انتشارات توفان." شهرام هم بالا و پایین پریده بود که اصلن تو عمرش نرفته به انتشارات توفان. فریده مولایی رفته بود تو فکر و از خودش پرسیده بود "پس پارسال می‌می‌مو به کی نشون دادم؟" حسن یا حسین روضه خوان ابوالفضل گفته بود "به من. سه روز تموم تو مستراح بودم." فریده مولایی پرسیده بود "مگه مسموم شده بودی؟" از دهه‌ی پنجاه می‌دانیم که این طرف زبان دراز است. می‌توانی هم او را احمق بدانی، مثل... مثل چی؟ مثل خودش. بعد می‌بینی همین طرف، همین آدم نصفه‌‌ نیمه به خودش جرات می‌دهد یک چرخه رمان بنویسد درباره‌ی مشکل‌ترین موضوع: سرزمین تپه ماهور شمال. من که کارهای او را نمی‌خوانم. یکی از کتاب‌های پرفروش‌اش را دست گرفتم. زمانی. بعد از سیزده صفحه تلفن زنگ زد. کتاب را بستم. حواسم پرت شد و دیگر نرفتم سراغش. هرگز. انگار دست نگرفته بودم. تازه فکر می‌کردم که خوانده‌ام. برای همین هم انداختم تو سطل آشغال. از من نپرس راجع به چی بود. یادم رفته. بعد از نجات چی‌کی‌تا و کاواساکی از بحران مالی، نوبت شرکت هواپیمایی خودمان شده است. خلبان‌ها دیگر تحمل ندارند و تهدید به اعتصاب کرده‌اند و کسی حاضر نیست با هواپیماهای ناامن و قراضه سفر کند. یکی از زنان نماینده‌ی اتحادیه‌ی کارکنان هواپیمایی اعلام کرد "دیگر تحمل نداریم" من در حالی که هنوز او را می‌دیدم که دارد جلوی دوربین چرندیات می‌بافد، با خود فکر کردم "به‌تر نیست لباس‌ات رو دربیاری و بذاری دختر غرغرو پاهاتو از هم باز کنه و زبون‌شو فروکنه تو کس‌ات. در این صورت یه کار مفید انجام دادی." دخترک هنوز بیست و دو سالش نشده. ساده لوح است مثل دوران پیش از بلوغ، با این حال ایستاده جلوی دوربین تا مدارج بالا را طی کند. این جمله هم از آن حرف‌هاست. شرط ببندیم که تو عمرش کتابی از من نخوانده؟ حالا ببین چه‌قدر پتیاره‌ی گاییدنی تو جهان وجود دارد که به خودشان جرات می‌دهند کتابی از مرا نخوانند. با این همه خیلی‌شان حشری و هیجان زده دنبال کون من می‌گردند، چون صدای مرا از رادیو شنیده‌اند و کس‌شان از صدای خاص سکسی من خیس شده است.

Share/Save/Bookmark

بوسه در تاریکی - بخش چهل و سوم

نظرهای خوانندگان

امروز بهتر از دیروز بود...

-- کامنت پنجم ...شاید هم چهارم ، Jun 28, 2010 در ساعت 10:37 AM