رادیو زمانه > خارج از سیاست > بوسه در تاریکی > بوسه در تاریکی - ۴۳ | ||
بوسه در تاریکی - ۴۳کوشیار پارسیپدرم زنگ زد. صحبت مهربان، صادقانه و رضایتآمیزی داشتیم. گوشی را گذاشتیم. هنوز دو دوچرخهش را دارد. و فورد مدل سال هفتاد و سه را. چه بارانی. میبینی؟ با نفرت از پنجره نگاه کردم. این همه آب. احساس خردی و خشکی به آدم دست میدهد. سیگار روشن کردم. لیلا اصلن شبیه آن لکاته نیست. چه خیال کرده، دخترک خودخواه عوضی. خیلی زیباتر از اوست. پک به سیگار زدم. تفکر: رفقا، همرزمان، سوپی که هرگز سرد نمیشود اگر در یخچال نگذاری. باید لگد بکوبیم به تخم همهی ملاها تا اللهشان را صدا بزنند. آن وقت دیگر یاد رفتن به بالای مناره نخواهند افتاد. برای جیغ گوشخراش. باید از ریش آویزانشان کرد به درخت. ساعت دو، همهتان با ریش اصلاحکرده بیایید به جبهه. جمال مقدم با شما حرف میزند. غذای گرم آماده است. به نظر من جنگ مال آدمهای بیهوده و عوضی است. صلح خوب است. اگر جنگ بشود، خودم را به عنوان سرهنگ یگان موتورسوار معرفی خواهم کرد. با سرعت دویست و هشتاد میزنیم به صف دشمن، با فایر بلاد، RI, GS X-R, Zx 9, 996 و غیره. به دشمن نشان خواهیم داد که یک من ماست چند تن کره دارد. یگان من اسم رمز مشهوری خواهد داشت: جبونان. بدون شلیک حتا یک گلوله، با گردن افراشته و پیروزمند به خانه برمیگردیم و زنان برهنهی بیشماری با کس خیس به سویمان گل پرتاب خواهند کرد. پس از مالیدن کسهاشان البته. چنین بازگشت به یادماندنی در تاریخ سابقه نداشته است. سرهنگ کوشیار پارسی قهرمان خلق پیروز است و در سخنرانی سپاسگزاری از شجاعتهای سرهنگ افغانی یاد خواهد کرد. پس از سخنرانی خواهد گوزید و پس از آن خواهد رید. با هیچ چیز انسانی غریبه نیست او. بعد بستر و فردا صبح زود ستون تازهای در روزنامهی آخرین خبر و نیز ستونی در مجلهی انسان. سرهنگ حاضر به مصاحبه نیست. حق با اوست. ما، پارسیان، اهل مصاحبه نیستیم. پدربزرگم هرگز مصاحبه نکرد. و پدرم تنها شش بار. آن هم با سئوالهای عوضی. "آقای پارسی، کتاب پسر مشهورتان را میخوانید؟" یا "آقای پارسی میدانستید که پسرتان روزی نویسندهی مشهوری خواهد شد؟" سئوالهایی که پدرم همه را با "نه" جواب داد. حق با او بود. کار مهمتری داشت تا خواندن کتابهای مزخرف من. گاودارها، حتا بازنشستههاشان، کتاب نمیخوانند. به نظر آنان کتاب خواندن کار سوسولهاست. هرگز نقد منفی دربارهی لویی آرمسترانگ نخواندهام. در حالی که چندان علاقهای به موسیقی او ندارم. به عکس، از آن همه سر و صدا دیوانه میشوم. حاضرم همهی کارهای لویی آرمسترانگ را با کمال اشتیاق و علاقه عوض کنم با یک کار، تنها یک کار از بهترین گروه همهی زمانها، پینک فلوید. چند پادشاه به یکیشان لقب بارون و دوک و کوفت و زهرمار دادهاند. رفته بود ساز دهنی برداشته بود تا سپاسگزاری کند و کسی پیدا نشد بکوبد تو سرش. نه، بدون زحمت نواخت. با مردن او یکی از اعصابخردکنترین هنرمندان از میان ما رفت. این جور جانوران هشتادسال عمر میکنند یا بیشتر. در حالی که فرهاد خودمان به پنجاه هم نرسید. آخر چرا. چهتور میشود آدم از استفراغ خودش خفه شود و بمیرد. چهتور آخر. آن زمان کسی تلفن همراه نداشت، یا بوئل، یا پیراهن تیم فوتبال پرسپولیس با شمارهی هشت. پدر زنم آن زمان کفترباز حرفهای بود. زمانی که هنوز مو بر سر داشت. او را هنوز نمیشناختم. چیزی نمیدانستم آن زمان. به خاطر درس گه تعلیمات دینی. معلم ما که آخوند بود میپرسید "خدا کیست و چرا هست؟" دزفولی بود اسمش با آن صدای زیر احمقانه. مرتیکهی کونی. انگشتم را بردم بالا "آقا اجازه؟ خدا یه نظریهس." پرسید "چی؟" گفتم "یه نظریه." گفت "پنج بار از رو کتاب جریمه بنویس." واقعیت را بگو و جریمه بگیر. آن هم پنج بار نوشتن از رو کتاب کیری. از همان روز به بعد تو کلاس رو تکه کاغذ مینوشتم "این خر به فروش میرسد، پنجاه تومان" و با سوزن تهگرد میزدم به عباش. از درس تعلیمات دینی بدم نمیآمد، از درس بدم میآمد و از معلمهاش. در خیال میدیدم که زمان خواندن نماز سکسیتر میشوم. سیگارم را خاموش کردم. خوب، چهتوری؟ صبر کن، اول نگاهی به کنتور بیندازم. حال و حوصلهی انفجار گاز در خانه ندارم. نه، همه چیز رو به راه بود. اگر مامور گاز بیاید ازش خواهم پرسید که این جدول سرخ و سیاه رو کنتور یعنی چه. رفتم رو مبل نشستم. آنجا نشسته بودم، پس از تحت نظر گرفتن همه چیزی. سیگار تازهای روشن کردم. مرغابی. یارو لباس مرغابی به تن کرده بود. آدم این تصویرها را از یاد نمیبرد. پیشترها به همهی حیوانات احساس همدردی داشتم. برو از مادرم بپرس. نه، نمیشود. اما خیلی خوب بود اگر میشد. خرگوشی که آخرین بار دیدم، در گوشهی پارکینگ خانه، با لبخندی حاکی از اینکه مرا زمان موتورسواری حمایت خواهد کرد؛ هرگز نمیمیرد. با کارد بزرگی سرش را بریدند. آن تصویر همیشه در برابر چشم است. نمیدانم کارد به دست چه کسی بود. او را از یاد بردهام. از آن زمان دیگر چیزی از یاد نبردهام. همیشه با چشمان باز زیستهام، پر از ترس و خواستهام تا همه چیزی را ببینم. زشتی، خشونت، زیبایی و با همهی اینها مشغول رنج و آزار خودم هستم. خون سرخ بر زمینهی برف زیبا بود، خیلی زیبا. وقتی که نخستین بار، برای همیشه چشم باز کردم. قربانی مانده بود و جلاد رفته بود. فکر میکنم برای همیشه به جست و جوی آن جلاد خواهم بود. موشهایی که در تاریکی جیغ میکشند، زوزهی کفتارها، آدمهای خشکیده از سرما، مارهایی که سوت میکشند، موسیقی وحشتناک. وحشتناکتر از موسیقی گوشخراش و گوشخراشتر از آن مردک حسن سبیل چه میدانم مشمای سفره. که در شصت سالگی یاد کون دادن افتاده. آدم چهقدر باید احمق باشد که دیوانه نشود. من آنچه که از دستم برآید میکنم. اینجا نشستهام و میکنم آنچه که میتوانم، ثانیه به ثانیه، و همهی تن فریاد میکشد برای رهایی. جانم پاسخ میدهد که رهایی خواهد آمد. به زودی. صبور باش رفیق. تو میتوانی. تو مسیحای خودتی. زر نزن، امیدواری نده. باشد. اول کمی بنشینم رو همین کاناپه، بدون چکمه، زیر پتو. هوا سرد است. پستچی زنگ زد؟ نه. ساعتم را میخواهم. سیگار را خاموش کردم. انگشتانم نمیلرزید. یا همانگونه که مارسل پروست گفته "مهم نیست" و پس از آن از رو اسب مسابقه افتاد و شش ماه در بستر ماند. آنزمان به نظرم شوخی جالبی آمد:"دکتر به من گفت که سه هفته باید در بستر بمانی. به او گفتم که قصد دیگری نداشتم." آن وقت، اوایل دههی پنجاه، که خواندم، صدای خندهم خانه را پر کرد. کسی که درک نکند چرا به اینگونه شوخیها میخندم، هرگز چیزی درک نخواهد کرد. آدم در اوایل جوانی انتخاب میکند. این بله و آن نه. چون این شوخی خوب است و آن یکی نه. مثل آدمها. این بد است و آن خوب. این آخری البته دخترها بودند. فوری هم ترتیبشان داده نمیشد. این بخت بود که دستی ببری در پستانبندشان، شورتشان، رانشان را بلیسی و انگشت پاشان را بمکی. چه قدر دوست دارم مثل آن یارو پرچانه بنویسم. ده پانزده جلد کتاب خامدستانه، قهرمانانه، کندگذر از مبارزهی قهرمانان ناشناختهی طبقهی وحشتناک روستایی و کارگر. فکر نکن در همسایهگیت پنج نفر پیدا میشوند که آن نویسندهی پرچانه را بشناسند. همه چیز از یادها میرود. اگر سقوط نکند. قدر هیچ چیز باارزشی هرگز شناخته نشده است. در شبهای زمستانی کنار اجاق نشستن و گفتن که: عجب، این یارو چهها میتواند بنویسد. دلم میخواست مثل او میبودم. انتظار و آرزویی سادهلوحانه با این اطمینان خاطر که سادهلوحانه نیست. بیرون صدای پارس سگ، بوی مه و قول و قرارهای ماهانه. نگاه به روز بعد که هنوز وجود داشت. خورشید جوان بود و تنها خورشید بود که کافی بود. موجودات ناشناخته نه لازم بود خودشان را معرفی کنند و نه اثبات. بودند و خوب بود. میخواستند جاودانه باشند و این آرامش میداد. میتوانستی هوا به سینه بدهی بیآنکه ریههات خراش بردارد. حتا چنین چیزهایی وجود داشت. اغلب در نیمههای شب، مثل پرندهی بخت. سالهایی که میآیند، میتوانستند سر جاشان بمانند. کپهی آتش هرگز خاموش نمیشد. نه تنها گرما که نور هم میداد. و اگر به نور اعتنا نمیکردی، سایه میدیدی. جهان فضای کوچک امنی بود و نگهبانان آسیب ناپذیر و ما احساس امنیت میکردیم در کنارشان. آنان دروغگویان پفیوزی بودند و در سکوت، دندان قروچه و نوشیدن و خشونت، نمیخواستند به ما خیانت کنند یا ما را وابگذارند. چیزی نبود جز هم آنان و این برامان کافی بود. پیشترها همه چیزی تجربه کرده بودند. جنگ را برده بودند و سعیشان را کرده بودند تا جنگ تازهای در نگیرد. با احترام از رفقای قربانیشان حرف میزدند و اگر قرار بود با احترام از کسی یاد نشود، سکوت میکردند. چرا یکی از آنان خرگوش سپیدی کشته بود؟ انگار کسی مثل من جرات پرسیدن داشت. باید مواظب حرف زدنات میبودی. کسی مثل من میآموخت که کلماتش را درست انتخاب کند. چه کم چه زیاد اهمیتی نداشت. افتان و خیزان کلمات را به خاطر میسپردم که بیهوده بودند و معنایی نداشتند و یا که هزاران معنا داشتند. با زبان احساس امنیت میکردم و به خاطر زبان یکی از ما به حساب میآمدم. زبان سلاح نبود که سپر بود و من پی بردم که سلاح هم میتواند باشد. کلمات را دوست داشتم و سکوت میکردم تا بگذارم استراحت کنند و برای میدان جنگ آماده شوند، به وقت لزوم. روزی به زمان سکوت ریدم به خودم. از کجا به کجا میرسم در سفرهام. آنچه داشتم میگفتم مرا کشاند به جایی که باید بیاید. خدا نگه دار ماست با یک دمکنی بر سر. زنده است هنوز؟ میتواند در آرامش مرده باشد و نگه دار ما باشد، همزمان. جادوگر است او و من احترام دارم براش، وقتی بتوانم به سوراخ برهنهی حوای آفریدهی او فکر کنم. به سوراخ برهنهی لیدا زیاد فکر میکنم. یعنی وقت شستن کوناش، پیش آمده که تکهای گه چسبیده باشد به انگشتاش؟ شاید. لیدا با خود میگوید "اوه، گه چسبیده به انگشتام. یه زنگی بزنم به مدیر برنامههام." لیدا، فرنی برنج بیشتر بخور. تلهویزیون را خاموش کردم. بس بود. پس از ساعتها تفسیر و تصویر، داناتر از پیش نشده بودم. چیزی در حال شکل گرفتن بود، چی؛ نمیدانم. سال شصت و سه پیشگویی کرده بودم. وقتی بورس سقوط کرد، صاعقه زد به بام چایخانهی پاتوق. قیمت پرتقال، تره فرنگی، کلاه و انگشتانه سی و یک درصد آمد پایین. موج پناهنده راه افتاد به هر سو. زن اولم گفت "حالا چی؟" حیوونکی. در اتاق نشیمن راه میرفتم تا یکباره ایستادم و گفتم "میدونم. از این شهر میریم." و رفتیم. ببین، هنوز اینجا هستم. چرا اسباب کشی کنم؟ این شهر جالب است، مگر آن که خلافاش را ثابت کنی. وگرنه یک کیسه پنجاه کیلویی لوبیا میگذارم رو شانههات. این رودخانه هم چه پیچ و خم زیبایی دارد. آن قدرها هم پیچ و خم ندارد البته. اما همین هم خوب است. تازه، در این شهر کسی راگبی بازی نمیکند. فکر کنم در آخر هفتهی آینده، حتا هیچ مسابقهی راگبی لغو نخواهد شد. چند صفحهای از کُس کُس کُس خواندم و بلند خندیدم. کتاب طنز خوبی است. خیلی بهتر از آن آشنای دیگر. که حالا دارد با شتر مسابقه میدهد. سوی دشت و صحرایی پر از تپههای روان ماسه. با لباس ورزشی دانونه. بنیادگرایان مذهبی وانمود میکنند که چیزی از جهان نمیدانند، اما مطمئن باش نایک و نوکیا و آریل و پانادول و چیکیتا و کاواساکی و ورساچی و آرمانی را خوب میشناسند. امیدوارم لیلا در عکسهای پلی بوی خیلی احمقانه نگاه نکند. بهترین عکسهای پلی بوی که دیدهام مال آن دختر سیاهی بود که در کلیپ تریلر مایکل جکسون بازی میکرد. حیوانک سیاه با پستانهای گلابی شکل و پشم هوسانگیز برای گاز گرفتن از کساش. اسماش را فراموش کردهام. سالهای سال در خیالات سکسی ازش استفاده کردم. پس از مرگش دست برداشتم. استفاده از دختران مرده در خیالات کار ضد اخلاقی و بدی است. سیگاری روشن کردم. حسرت، واژهی زیبایی است. واژهای است مثل یک طرح زیبا. کم استفاده میشود از آن. گرچه خیلی از آدمها، همهی آدمها آن را حس و تجربه میکنند. برای یکی واژهای دراز و برای دیگری کوتاه است. مردم، ملت، امت، واژههای بلند و مشکل دوست ندارند. سنجش در ادبیات کار وحشتناکی است. تکه تکه کردن روایت و بد روایت کردن آن. بعد از الف ب است و بعد پ. معجزه نیست که این کتاب سوم همان پ باشد. چون پیش از آن دو کتاب الف و ب آمدهاند. اینگونه ادبیات شرمآور است. وقتی پکی به سیگار بزنی، یعنی اول روشن کردهای. این حرفها را که نباید گفت. میتوانی هزارتا مثال بیاوری، اما چرا هی وصل میکنی به سیگار تا نتیجهی خودت را بگیری. انتظار نداشته باش که مثل بچهای که کاغذ کادو پاره میکند، این سیگار به سرطان ریه برسد و شخصیت زن رمان بیوهای پولدار بشود و پولش را بدهد به پسرش که برود یک سوبارو ایمپرزا بخرد و تصادف کند و دومین شخصیت اصلی زن، آیدای زیبارو پس از اعتیاد بشود موجود کثیف بیهوده و برود از فروشگاهها دزدی کند و با تیغهی چاقو در دست گه را از لای چاک پستانهاش بتراشد. دکتر اکرم خوشگل مامانی او را میبرد آسایشگاه و با صبوری کمکاش میکند تا ترک کند و بعد میبرد خانهی خودش و زندگی مشترک آغاز میکنند و زندگی به رویشان میخندد تا که دوست دختر سابق آیدا پیداش شود. فاطمه که هنوز عاشق آیدا است از سر خشم دختر اکرم را میکشد و آیدا را تهدید میکند: یا مرگ یا زندگی عاشقانهی ابدی. آیدا زندگی عاشقانهی ابدی انتخاب میکند چون نمیخواهد بمیرد. فاطمه دروغ دوستاش را باور میکند که در این فاصله زنگ زده است به پلیس. فاطمه را میبرند زندان. کسی که او را به زندان میبرد، یوسف رحمانی است. شخصیتی که وجود دارد در رمان. آیدا و رحمانی وارد رابطه و صاحب دو فرزند میشوند. فرزند بزرگ که دختر است، از رو اسب میافتد و به اغما میرود. حالا اسب را بکن الاغ. دختر به دلیل عشق به برادر دوباره سالم میشود. سیگار را خاموش کردم. راست کرده بودم. بهتر بود از هیچ. فولکلور حالا مد شده است. رییس کارخانهی شانه سازی. پول بازخریدی که برای یک سده کافی است. وقتی "به سلامتی" میگویی تو چشم طرف نگاه کن. تاریخ هر چه پیشتر میرود، حافظهی تاریخدانان خستهتر میشود. باید مدام قرص بخورند. جوانمرگ میشوند. پشم کس فرفری. ناشر با چاپ کتاب تازهی خودزندگینامه مخالفت میکند. کتاب خیلی پرصفحه، گران و تاسیانی است. سیگاری روشن کردم. در اینترنت هرگز دنبال ویدیو و عکس کثیف نمیگردم. نمیخواهم از کثافتکاری دیگران بدانم. خسته شدهام. بیمعیاری، هرهریگری و بی اخلاقی دارد خفهم میکند. آشغال و کثافت زیاد دیدهام، هم در واقعیت و هم در خیال. من بورژوا هستم و بسیار مودب. با من از جشنهای سکس و بکن بکن، گاییدن جسد مرده و غذای آلوده به شاش حرف نزن. با من از کودکان دوازده ساله نگو که سرشان را میبرند و باند معتادان، تن زخمی و آلوده به خون را میگایند. از گربههایی که دار زده میشوند، الاغهایی که زانوشان با اره برقی جدا میشود، سگها که زنده زنده از درخت آویخته میشوند در خیابانی که زیستهاند، بنزین پاشیده میشود روشان و آتششان میزنند، زنان که صد و پنجاه مرد بهشان تجاوز میکنند و بیست نفر دیگر از راه میرسند. حالم از این همه به هم میخورد. نمیخواهم به اینجا سقوط کنم. جانم به آرامش نیاز دارد. دلم میخواهد چراگاهی ببینم با گاوان راضی، برف دههی چهل، خورشید که خورشید است، لبخند خرگوش با آن دندانهای زیبا. مرا آدم خل و چل احساساتی بنام، اما هرگز بند تنبان دختران را به من تعارف نکن، هرگز. • بوسه در تاریکی - بخش چهل و دوم |