رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۴ تیر ۱۳۸۹
قسمت چهل و دوم

بوسه در تاریکی - ۴۲

کوشیار پارسی

در را بستم. سیگار را خاموش کردم. در تله‌ویزیون خبر خوشی نبود. آدم‌هایی داشتند از چیزهایی حرف می‌زدند که خود نمی‌دانستند. کانال را عوض کردم، همان گه. سیگاری روشن کردم. مثل همیشه لباس جالب اما ساده به تن داشتم. دوست ندارم جلب توجه کنم. وقتی توجه کسی را جلب می‌کنم، فکر می‌کنم: گندت بزنند، لابد آب دماغم راه افتاده. زود پاک می‌کنم. این‌جوری دچار تیک عصبی می‌شوی. نمی‌خواهم تیک داشته باشم. با این‌حال می‌دانم که خیلی از هنرمندان تیک دارند.

یوسف حسینی هر روز با تخم‌هاش بازی می‌کند. احمد وکیلی بیش از حد تصور انگشت فرو می‌کند تو کون خودش. اسماعیل نادری آن‌قدر زبان می‌زند به دندان‌اش که زبان‌اش قهوه‌ای می‌شود. زبان قهوه‌ای چیز زشتی است. در سال هفتاد و سه به دختری گفتم:"به‌تره پستونای خوش‌مزه داشته باشی تا بی‌پستون باشی." با این حرفم آتش گرفت و شد ترالالا ترالاتو. کم‌ مانده بود کیرم را فشار بدهم تو سوراخ‌اش. اما خوب، در بالابر ساختمان آب و برق و گاز فرصت این کارها نیست. ساختمان ساده و غم‌انگیزی است. نشانه‌ای از تن‌کام‌خواهی یا چیزی شبیه آن نمی‌یابی.

نه در بیرون و نه در درون. رفته بودم اعتراض کنم به صورت‌حساب گاز. به مسئول گفتم:"هرگز صورت حساب به این بالابلندی نداشته‌م." یارو گفت:"خب پیش می‌یاد دیگه." دست خالی برگشتم خانه. آن‌جا نزدیک بود در بالابر دختر را در خیال، کمی هم تقریبن در واقع به سیخ بکشم بر کیر. جلق زدن هم کاری است کارستان. گاه فکر می‌کنی: شروع کنم به کار یا صبر کنم مهمان برود. مرا نمی‌توانی جلق زن باتجربه بنامی. کاری است کارستان. اول باید راست کنی، بعد هم هی بالا و پایین و عقب و جلو. معلوم است که ختنه شده‌ام. دیوانه که نیستم.

چه جراتی دارند مردهای ختنه نشده که می‌لولند وسط اجتماع انسانی. کثافت‌ها، اَه. یک تکه پوست آویزان بی‌هوده. فکر نگه داشتن‌اش را هم نباید کرد. البته مردان ختنه شده‌ای هم هستند که پشم کیرشان را می‌تراشند و می‌چسبانند به زیر دماغ زن‌شان. ملاها بیش‌تر البته. برای همین بعضی زن‌ها می‌گویند ملا بی ملا. به خصوص این زن‌های امروز که دست‌کم پنج‌تا جراحی پلاستیک تنها رو دماغ انجام داده‌اند. پستان و ران و کون و کس که هیچ. زن‌ها بیش از مردان پیش‌داوری دارند. دختری می‌شناختم در سال هفتاد که شربت ریواس می‌ریخت رو فرنی برنج. می‌گفت:"شربت ریواس صورتو چروک می‌کنه." این هم پیش‌داوری. شربت ریواس باعث چروک صورت نمی‌شود. شاید دو سه تا چین بیندازد به سوراخ کون. برو از زن‌ات، دوست دخترت، دوست پسرت که سوراخ کون‌اش را می‌لیسی بپرس. چه حرف‌ها.

فرنی برنج وسیله‌ی پیش‌گیری جالبی است برای اسهال. مثل گلابی پوست نکنده. می‌خواهی پوست بگیری، با خودت است. کسی جلوت را نمی‌گیرد. آزادی برای همه که حرف مفت نیست. از من می‌پرسی، برو تمام روز بنشین جلوی تله‌ویزیون و مسابقه‌ی دوچرخه سواری نگاه کن، مردک بی‌کاره‌ی مفت‌خور عوضی. چه نمایش گندی. آن همه مرد گنده رو دوچرخه. گه خوردن زیادی. چنان پا می‌زنند که انگار زندگی‌شان به آن بسته است. بعد هم با فاصله‌ی بیست و چهار صدم ثانیه دوم می‌شوند. فرداش هم می‌آیند تو خیابان. این‌گونه سال‌های زندگی را حرام می‌کنند. نه زن‌شان را می‌بینند و نه بچه یا بچه‌هاشان را. خیلی از بچه‌هاشان هم عقب‌افتاده‌اند، چون باباشان وسط دو تا مسابقه با تن پر از داروی دوپینگ آمده و مامان‌شان را آبستن کرده. خوش‌حالم که پدرم دوچرخه سوار نبود. گاودار بود.

گاودارها آن‌قدر عاقل هستند که داروی دوپینگ به گوساله‌ها بدهند، نه آن‌که خودشان مصرف کنند. هرگز گاوداری نخواهی دید که دو تا تخم داشته باشد به اندازه‌ی دو تا طالبی. حتا ورزا هم نه. دوچرخه سواران چه می‌کنند؟ موی پاشان را می‌تراشند، بسته بندی می‌کنند می‌فروشند به فروش‌گاه لوازم آرایش برای زن ملاها. تو دوچرخه سواری کلی پول حیف و میل می‌شود. بچه که بودم، گروه دوچرخه سواران از نزدیک خانه‌ی ما می‌گذشتند. قرار این بود که ما کنار جاده بایستیم و دست بزنیم و هورا بکشیم براشان. من پونز پرت می‌کردم طرف‌شان. از پدربزرگ یاد گرفته بودم. می‌گفت:"ورزش رو فاشیست‌ها کشف کردن. همین برام کافیه که ازش نفرت داشته باشم." پرسیدم:"مگه ورزش از اکتشافات پارسیان نیس؟" دندان قروچه رفت:"تو هم با این پارسیان. انگار اون دیوثا همه چی رو کشف کرده‌ن. اونا هیچ کشفی نکرده‌ن. هیچی!" بعد هم پونزی پرت می‌کرد طرف عکس فریدون بابایی، قهرمان دوچرخه سواری از منطقه‌ی خودمان.

عکس مشاهیر دیگری هم بر دیوار داشتیم. آرام مهدوی، نقاش اکسپرسیونیست بی‌نظیر که طراح رقص و کون لیس بی‌نظیری هم بود، هنگامه، خواننده‌ی کوتوله‌ی کون گنده‌ی پرعشوه که هر روز سبیل می‌تراشید، حیدر سالخورده کاریکاتوریست و بنیان‌گذار داستان مصور، یوسف صدری که صبح‌ها هجده تخم مرغ می‌ریخت تو معده‌ش، آخوند سید حسن سجادی، ماهرترین گاینده‌ی مادیان در کنار دریا که بعدها شد رییس تبلیغات اسلامی استان و البته کوشیار پارسی که بدون وجود او این کتاب بی‌نظیر با زیباترین و قوی‌ترین شیوه‌ی ادبی ممکن، امکان وجود نمی‌یافت.

صبر کن ببینم: چندتا خبره‌ی دیگر هم داشتیم: فریده نمی‌دانم چی که خواننده‌ی بی‌نظیری شد و پس از آن‌که رییس شهربانی با چند آجان به‌ش تجاوز کردند گذاشت رفت ایتالیا شوهر کرد. ترانه‌هاش یک جور خودزندگی‌نامه بود. زنده است هنوز؟ شاید در همان هفته که ما کم روزنامه خواندیم، مرده باشد. چون در جهان اتفاقات مهم دیگری افتاده بود. به‌تر است بلوز پشمی بپوشم در شب برنامه‌ی آن پسرک بیمار عضلانی. به عکس قولی که به خوانندگان داده شده، برنامه در آخر تابستان نیست، در پاییز خواهد بود و بلوز پشمی لباس مناسبی است. بلوز پشمی دارم؟ باید از نرگس بپرسم. او این چیزها را می‌داند. بدون نرگس در کنارم کم‌تر از خودم می‌دانستم. هر روز دلم بیش‌تر و خوش‌تر می‌تپد که او زن، معشوقه و به‌ترین دوست من است.

تنها با او درد دل می‌کنم. مثلن: عزیزم، فکر کنم پشت گوشم یه جوش زده. می‌گوید: مهم نیس عشق من. یه پماد می‌مالم خوب می‌شه. بذار اول این شربت ریواس رو آماده کنم. این زیباترین چیزی است که وجود دارد. رابطه‌ی خوب و درازمدت میان زن و مرد. آگاهم که خوب است این. شادم که هست. چیز بیش‌تری نیاز ندارم. و سیگار، بی‌تردید، البته. دو بسته در روز. آن وقت خوش می‌خوابم. توجه کن؛ تکرار می‌کنم: امکان دارد که برای بار دوم ترک کنم. چوب شور بجوم. خریده از فروش‌گاه مخصوص با بوی خوش. شرکت‌های هواپیمایی دارند ورشکست می‌شوند. به عنوان بورژوا و ضد جهانی سازی ناراحت نیستم از این موضوع. هرچه بیش‌تر آدم در خانه بماند، یا تنها یک بار در زندگی سوار هواپیما بشود، برای بورژوازی مناسب‌تر است تا دوباره جان بگیرد. می‌فهمی این را.

دوباره کارخانه‌های کوچک باید راه بیفتند. بله، این نقشه‌ی خوبی است. در این کارخانه‌ها، افرادی از نژادهای مختلف، شانه به شانه کار می‌کنند؛ پر از دوستی و خالی از نفرت کابل و شانه و قیچی تولید می‌کنند. با همه‌ی وضعیت بد روحی ایده‌های خوبی به سرم می‌زند. سیگاری روشن کردم. سعی می‌کنم کارکرد مغز را به خاطر بالارفتن سن پنهان نگه دارم. اسم رمز را رو کاغذی نوشتم، به خاطر سپردم و کاغذ را جویدم و قورت دادم. خوش‌مزه نبود. فکر کنم به خاطر جوهر. تلخ بود. گاهی در روز روشن دست به کاری می‌زنم. فکر نمی‌کنم در این مورد اغراقی در کار باشد. اگر بدانی وقتی مردم تنها هستند چه‌ها می‌خورند. به جز آن چرک سیاه لای انگشتان پا و زیر ناخن. همین آرش دوست پسر ایرن را ببین. بطری فرو کرده بود تو کون خودش. نتوانست در چاردیواری خانه‌ی خودش نگه دارد این راز را.

شاهدش این‌که رفت بیمارستان. راه بیرون کشیدن بطری را نمی‌دانست. کونی‌ها راه و چاره‌ی کار نمی‌دانند. شغلی انتخاب می‌کنند که لازم نیست بتوانی و بدانی. استثنا هم هست البته. هنرمندانی هستند که می‌دانند و می‌توانند. نوع پابلو پیکاسو، ماریو وارگاس یوسا و من که بی گمان و تردید دگرجنس‌گرا هستیم. در مورد پیکاسو البته تردید دارم. کمی تا اندکی کونی به نظر می‌آمد، با آن چشم‌های باباغوری. خوب، چیزی از نوع خودم. هرچه هم دگرجنس‌گرا باشم، چیز زیادی در چنته ندارم. کار مرا می‌توانی از بدترین نوع ادبیاتی به حساب آوری که زمانی کسی با یک سر و بینی و دو سوراخ بینی و دو گوش بر کاغذ آورده است. خوب، این خودش حرفی است، مگر نه. می‌توانی از خودت بپرسی چه‌گونه است که من به‌ترین نویسنده‌ی زبان شکری‌مان در همه‌ی تاریخ ادبیات شده‌ام. به گردن هم‌کارانم است. گروه احمق‌ها.

به هرحال، وقتی این حرف‌ را می‌زنم، وداع با ادبیات نزدیک است. می‌خواهم تقاضای کار بکنم به عنوان مدیر تولید در سازمان ملل، به شرطی که دفتری در همین شهر خودمان باز کنند. اگر بگویند "برو گم‌شو با این شرط"، خواهم گفت "مث این‌که نمی‌دونی با کی طرفی، پفیوز. رو به روت نویسنده‌ی بزرگ سابق و انسان‌دوست فعلی کوشیار پارسی وایساده." کنجکاو این‌که چه جوابی خواهند داشت. تازه، دست درازی هم دارم. وقتی عمویم اصغر، متخصص بی نظیر دوازده حرفه – می‌توانی چندتایی اتفاق هم روش بگذاری- سبزی فروش بود، تره فرنگی صادر می‌کرد به آشپزخانه‌ی سازمان ملل. تره فرنگی عمویم آن‌قدر عالی بود که ناتو هم سفارش داد. تره فرنگی در خون او بود. اگر این احترام انگیز نباشد، چه چیزی هست. این احساس که کسی از خانواده‌ی تو خودش را حلق‌آویز کرده، هرگز از وجودت پاک نمی‌شود. با خودت می‌کشی. سیگارم را خاموش کردم. تازه شنیده‌ام که اقدامات امنیتی را شدیدتر کرده‌اند. باید دید. آجان‌های مسلح بدون هم‌سانه سوار هواپیما می‌شوند.

اما اگر خودشان خلبان و سه مهمان‌دار را با گلوله بکشند، چی؟ اولین خبر جهانی می‌شود. اختلاف بوده است و درگیری پیش آمده است. اوضاع تهدیدآمیز است. در این زمینه همین بس. انتظار شرح بیش‌تری در این کتاب تازه نداشته باش. من می‌توانم آینده را ببینم، اما تا کی؟ این را شوربختانه نمی‌توانم بگویم. ببین آن جا را. مریم سامانی. خیلی وقت بود پیداش نبود. زن آراسته‌ای است. حق او قدردانی بیش‌تر است. با آن بارانی بد نیست سری بزند به سلمانی یوسف. با دیدن او هیچ وقت مثل دیدن لیدا راست نمی‌کنم. زنان باید از آن‌چه دارند استفاده کنند، مثل مردان، پیران، سربازان و بی‌کاران. چه‌قدر دلم برای دوران سربازی تنگ است. هم‌بسته‌گی در دسته و رسته و هنگ. سنگ به دست برای پرت کردن سوی استوار. بروبچه‌های سرباز چه‌قدر سنگ به سرش زدند. خدا می‌داند. سال شصت و پنج شنیدم که از ارتش استعفا داده و فروش‌گاه کلاه باز کرده. چه انتخاب غریبی. سربازان قدیمی عن‌دماغوهای غریبی هستند. سرهنگ افغانی تصمیم گرفته بود پس از بازنشستگی باغبان صلیب سرخ بشود. چنان که می‌دانیم نشد. حالا در اخبار است که یک نفر از یگان ضربتی دو فرزندش را اول مسموم کرده و بعد به رودخانه انداخته است. دادگاه به زودی تشکیل می‌شود. کدام جانوری دو فرزند خودش را می‌کشد؟ باید حبس ابد به‌ش بدهند و ممنوع کنند که در جوانی بمیرد.

نه مثل آن لاجوردی دیوث جلاد که زود کشتندش. دلم می‌خواست بروم و سوار بوئل بشوم، اما تپش تند قلب داشتم. بوئل موتوسیکلت بی نظیری است، مگر نه. گیلرا ۶۰۰ در برابرش مثل ماشین اسباب بازی بچه‌هاست. بروم یک گیلرا بخرم. گیلرا برای من چه کرده است؟ گه ایتالیایی. تازه بحران اقتصادی هم شروع شده است. باید پول پس‌انداز کنم برای خرید گوشت و پنیر اضافی. در زمان قحطی. و ارابه‌ای پر از لوبیا. در سرم کلی سر و صداست. باید برود بیرون. رنج، رنج، همیشه رنج. از خودم می‌پرسم قوی‌تر خواهم شد آیا؟ باید مرا ببینی که عصرها از لانه‌م می‌زنم بیرون. مردکی چهارصد ساله. با فر و پیچ و خم درد در موهاش. تازه دندان‌هاش را مسواک کرده، دوش گرفته و شانه زده. مثل جوان شانزده ساله. تر و تمیز. با بوی خوش. به‌ترین نوع شامپو، شامپوی بدن و ادوکلن. کلی پول می‌شود، اما در عوض بو نمی‌دهم. بو هم از آن کلمه‌های غریب است. کم استفاده می‌کنم.

احساس این را دارم که هر چه پیش‌تر می‌رویم، یک‌دیگر را به‌تر درک می‌کنیم. آخ، تا خون در رگ دارم سعی‌ام را می‌کنم. سیگاری روشن کردم. دو روز بعد، همین وقت، در خانه داشتم قدم می‌زدم. دوستم و یارم کتاب محشری نوشته بود به نام کُس کُس کُس. خودش آورد داد به‌م. گفتم "ممنونم". مثل دو دوست از هم جدا شدیم. برای او آینده‌ی درخشانی پیش‌بینی می‌کنم. البته نه به درخشانی یوسف خدابنده. هنوز زنده است؟ فکر کنم زنده باشد. سال گذشته سالم بود و قوی و در خبرها آمده که کتاب تازه‌ای نوشته و به زودی منتشر خواهد شد. زنده یا مرده، امیدوارم این یوسف خدابنده آرایش موی تازه‌ای داشته باشد، سبیل را بزند و شعر و نوشته را خوب بتواند بخواند. این خیلی بد است که آدم نتواند حتا کتاب خودش را برای طرف‌دارانش درست بخواند. آدم‌ها کی درک خواهند کرد که موی بلند مد است و بدون آن در خیابان دیده نمی‌شوی. جز من که در هر حالی به نظر می‌آیم. نمی‌خواهم به همکارانم توصیه کنم. پیش‌تر این کار را کرده‌ام. مثلن می‌گفتم:"احمد، کارتو ول نکن." وکیلی دوست داشت به زبان دیگری باش حرف بزنم. چون قصد داشت جای دیگری برود. می‌گفت:"سنگ درشت." به زبان خودمان می‌گفتن:"آره، آره مرتیکه‌ی کونی بوگندو. گورتو گم کن وگرنه یه مشت می‌خوره تو اون پوزه‌ی شغالی‌ت." مثل شغال کتک خورده پا گذاشت به فرار.

این همه نویسنده‌ی کوتوله با احترام به من نگاه می‌کنند و اگر باشان بدرفتاری کنم، تو شلوارشان می‌رینند. مشکل من نیست این. نه این‌که کوتوله‌ها بخواهند جای مرا بگیرند یا اصلن زرش را بزنند یا فکر کنند من حالا خایه‌شان را با دست‌کش مخملین خواهم مالید. این رفیق نویسنده‌ی من آدم جالبی است و رفته رفته به یوسف خدابنده نزدیک خواهد شد. به این خوبی که من می‌نویسم، هرگز نخواهند توانست بنویسند، اما اگر سعی‌شان را بکنند بخشیده خواهند شد. در خانه قدم می‌زدم. خوب است. در حرکت می‌مانم و کسی مزاحم نمی‌شود. در خیابان باید امضا بدهم. خیلی وقت است کار تازه‌ای از این گروه جوانک‌های زرده به کون نکشیده نشنیده‌ام. کجا هستند پس. چه می‌دانم. ستارگان درخشان انگار از رو زمین جارو شده‌اند. تا یک‌باره، سر و کله‌شان پیدا شود. با ریش بلند و کلاه به سر.

طرف‌داران‌شان خواهند گفت "حالا دیگه چی؟" جاخورده‌اند از این ظهور. فکر می‌کنی این آدم را پس از این‌همه سال با ریش و کلاه بشناسی. خودم بروم یکی از آن کلاه‌ها بخرم. پیش از آنان بگذارم سرم. من می‌دانم چه می‌کنم. بعضی طرف‌داران من کلاه و عینک شبیه مال من می‌خرند. گاهی برای انجام وظیفه کلاه و عینکی مثل مال طرف‌دارانم می‌خرم. جالب است. با هم‌دیگر می‌گویند "یکی از خودمونه". معلوم است که نیست. اما بگذار در خیال خوش احمقانه بمانند. دست‌آخر خریدار کتاب‌های من هستند و پول بی ام و را پرداخت خواهند کرد. خلاصه، آدم‌های جالبی‌اند. هنوز ساعتم را نداده‌اند. این خبر هنوز به روزنامه نرسیده است. خمینی ماهی حلوا دوست داشت. گاهی این چیزهای زبان‌شناسانه را از خودم درمی‌آورم. این دل‌مشغولی و کاری‌ست بی زحمت که وقت و توان کم می‌گیرد و خرج هم ندارد. خوب هم هست. توان از کجا بیاورم.

هوندا 800 VFR موتوسیکلت زیبایی است. می‌‌دانی که، اخبار موتور را خوب دنبال می‌کنم. چه جهان متفاوتی است با این قدم زدن. مغز فوری به کار می‌افتد و چشم‌هات دیگر ضعیف نمی‌شود و خون راه می‌گیرد در آلت. احساس خوش. بروم یک800 VFR بخرم، به جای این بوئل از مدافتاده؟ از مدافتاده هم نیست ها. از ده نفر در خیابان بپرس که ساخت چه سالی است. هیچ‌کدام نمی‌دانند. خیلی راحت بگویم نمی‌دانند. در مدرسه نیاموخته‌اند. در خانه ‌هم که از این آموزش‌ها نمی‌گیرند. هیچ چیزی جای بوئل را نمی‌گیرد.

Share/Save/Bookmark

بوسه در تاریکی - بخش چهل و یکم

نظرهای خوانندگان

من-کس- نوشتن-من-کس-احمق ها-من-کون-سیگار-من-کیر-خاطره--من-نویسنده های دیگه--من-موتور

-- کامنت چهارم-من ، Jun 25, 2010 در ساعت 02:05 PM