رادیو زمانه > خارج از سیاست > بوسه در تاریکی > بوسه در تاریکی - ۴۱ | ||
بوسه در تاریکی - ۴۱کوشیار پارسیداشتم میگفتم. چی؟ یادم رفت. نمیخواهم جای این جورج بوش باشم. همهی روز از اینجا به آنجا. دوست دارم در خانه بمانم و اگر هم بیرون بزنم، خودم انتخاب کنم به کجا میروم. بیشتر هم هیچ جا. عموی بزرگم آخر عمر به خاطر بیماری قند دو تا پاش را از دست داد. یک بار پدربزرگم گفت:"این برادرم دیگه پا نداره. با اون مگه میشه جنگید؟" کلمهی دیگری نگفت. حالا من هم دیگر از عموی بزرگم چیزی نمیگویم. تنها میخواستم حرف پاهاش را زده باشم. این راز را مدتهاست که با خود داشتهام. در ادبیات خودم، به خصوص در آخرین خودزندگینامهی تخیلی، میخواهم همه چیز را از عمق بکشم بیرون و بریزم در طبق. تا حالا چهار آخرین خودزندگینامهی تخیلی نوشتهام. این آخرین بار است فکر کنم. دیگر لذتی ندارد برام. تمام شده است. بار پیش هم گفتم، و سه بار پیشترش. اما این بار به تاکید میگویم. بارهای پیش تاکیدی در کار نبود. ارابه و تاکید و لوبیا واژگان کلیدیاند. حبوبات نه. حبوبات واژهی احمقانهای است. "شهرام شیرازی" هم واژهی کلیدی نیست. سیگاری گذاشتم پشت گوش. جالب است. مثل آرتیست فیلمی که در سال پنجاه و یک دیدم. وقتی سیگار بگذارم پشت گوش، احساس میکنم آدم قوی و جالبی هستم. خیلی آدمها این را نمیدانند. خلاصه، با سیگار پشت گوش در خانه قدم زدم و احساس جالبی داشتم. گفتم "بیا کیرموساک بزن جونی خوشگله." آره، اینجوری. بعد رفتم شاشیدم. از این کارهای روزمره که خودت میدانی. باید بکنی. سیگار را از پشت گوش برداشتم و گذاشتم میان لبها و آتش زدم. وقتی میگویم تواضع دارم، نود در صد میدانم و منظور دارم که بگویم تواضع دارم. متواضع هستم. آن ده درصد دیگر از مالیخولیای خودبزرگبینی تشکیل شده. پس حق دارم فکر کنم نابغهام و از این حرفها. بدون آن ده درصد میتوانی خودت را از آب عمیق بیرون بکشی. مرتب هم به رخات کشیده میشود که بیهودهای و به دردی نمیخوری. مثل آن زن که روزی به من گفت "همچین هم که فکر میکنی مالی نیستی که زنا دنبالت باشن." هم طبیعت این را به رخات میکشد و هم بشریت. پس سعی کن متعادل باشی. کسی که گاهی خودش را پادشاه جهان اعلام نکند، خواهد باخت. شهرام شیرازی را ببین. هی میگوید من و بورخس. همیشه یک جا هستی در حالیکه در میلیاردها جای دیگر کلی اتفاق میافتد. جایی که تو نیستی و جای تو هم خالی نیست. خیلیها به جای ده درصد، نود درصد مالیخولیای خودبزرگبینی دارند. یا نه، صد در صد. از این مکان به مکان دیگر میروند، میسُرند تا دیگران را قانع کنند که جاشان خالی است. دیگران میگویند "جای شما خالی نیست چون ما هستیم و این کافی است." اینگونه است که جنگ میشود. بدیش این است که خودبزرگبینها تنها اطمینان خاطر ندارند از این که در هرجایی از جهان به آنان نیاز هست، بلکه در خیال، در ایده و پندار و انگارشان هم چنین فکر میکنند. و تو همیشه خواهی دید: خیال، ایده، پندار و انگار خودبزرگبینان هیچ نیست جز چیز دورریختنی. حسرت و عقده است همهاش. نقص تواضع در برابر بزرگترها. بزرگترها در واقع وجود دارند. حالا لازم نیست جلوی من ادعا کنی که انسان خود این کره را آفریده است. از چه دلخورم؟ وقتی چیزی میگویی که غیرقابل درک است، کسی نمیفهمد؛ مگر کسانی باشند که قبل از بیان تو آن را درک کنند. پس بهتر است سکوت کنی. اینهمه زر زیادی دربارهی اتفاق مشابهی که افتاده. میشنوی و میبینی و میخوانی. همه کهنه. در اتفاق قبلی و قبلیتر هم همین حرفها بوده است. یک عنکبوت آنجاست. بگذار باشد. به ارادهی خودش خواهد مرد. هیچ دلیلی برای کشتناش وجود ندارد، مگر آنکه بیاید و ساق پای مرا گاز بگیرد. حشرات موجودات خاصیاند. مثل حشرات نامریی که با حرص و ولع میریزند رو میز غذاخوری و شکم پر میکنند، بیآنکه بتوانیم ببینیمشان. تحمل کنیم؟ چرا نه. بیشتر میزهای غذاخوری پر از آشغالاند. هرگز پیش چشم پزشک نرفتهام. ماههاست که سراغ آن عوضیها را نگرفتهام. چشمهام چه فکری دارند در اینباره؟ دارند ضعیف میشوند یا که من با چاقو از کاسه درشان خواهم آورد. نابینای جذابی خواهم بود، و شوخ طبع. عصای سپید دست نخواهم گرفت. رنگاش سبز خواهد بود. خلاصه، پرندهای زیبا. به نظرم خبر در روزنامه نیز چاپ خواهد شد. با تیتر کوشیار پارسی نابینا. نامههای الکترونیکی بسیاری دریافت خواهم کرد. مثلن "اگر یک نفر تو این جهان باید صاحب چشم باشد، فقط تویی. موفق باشی. دوستدار کتابهات. الهام، بوس بوس بوس. پس از تحریر: همیشه فکر میکنم داری با کسام بازی میکنی، بعد میرم برهنه رو تخت میخوابم، بهت فکر میکنم، با اون کیر گندهت. با یه دست نیشگون میگیرم از نوک پستونام و با دست دیگه آب کسام رو درمییارم. وقتی دوستم فاطی مییاد خونه، با هم این کارو میکنیم. واسه همدیگه جلق میزنیم و من تو گوش فاطی میگم: فکر کن کوشیار پارسی وارد میشه با اون کیر کلفت و شق و راست مییاد سراغ من. میخوای بگیری تو دهنت؟ فاطی میگه: معلومه. من کیرشو ساک میزنم و تو تخماشو میلیسی و اونم کس تو رو لیس میزنه. یک ساعت تموم از این حرفا میزنیم و از این کارا میکنیم و چهار بار آبمون مییاد. حالا که نابینا شدی دلمون تو رو بیشتر میخواد. تو هم وقتی داری نرگس رو میگای به ما فکر میکنی، آره؟ اونم فکر میکنه که ما با پستوناش بازی میکنیم، میبوسیمش و کونشو لیس میزنیم؟ بهش سلام زیاد برسون." سیگارم را خاموش کردم. خوب، این سیگار هم خاموش شد. من از همه چیز نتیجهگیری میکنم. برای همین خل هستم. نرگس میگوید که دکمهای بر سرم نصب خواهد کرد که گاهی بشود خاموش و روشن کرد. ایدههای خوبی دارد، زیرا نرگس همیشه ایدههای خوب دارد. شوربختانه این کار امکان پذیر نیست. با سری مثل من سر من زاده میشوی. در این مورد تردید و سوء تفاهم بسیار است. کسانی که چنین سری ندارند، نمیتوانند مرا درک کنند. با این همه گاهی خودم را تا سطح آنها پایین میآورم. گاهی مرا درک میکنند. گرچه اغلب نقاب بر چهره دارم. برخی از طرفدارانم دلیل میآورند که: ببینید چه آدم عادی و دلچسبی است. من اصلن آدم عادی نیستم. میگویم چه هستم: من آدم غیرعادی خاصی هستم. اما خوب، اگر به عنوان آدم غیرعادی زیادی پا از گلیم بیرون بگذاری، از هر طرف تو را پس میزنند. نمیخواهم گردنم را بگذارم تو حلقهی تناب. باید بیایی و دست بگذاری رو گردنم، رفیق. درد. دکتر ماساژی تازهام میگوید:"بین دو تا دوازده هفته این درد از بین میره." بهش گفتم:"دکتر، اگه نظر منو بخوای، همون دو هفته خوبه." گفت:"اما نظر تو نیست، نظر منه." گفتم:"پس یعنی تخم اسب حضرت عباس." خوب است که یخ میان بیمار و پزشک شکسته شود. وگرنه جسد است که میپوسد. شرط میبندم که اگر یک پزشک را بکشی، مجازات بیشتری خواهی گرفت تا یک کابلکش بیکارشده را. دکتر، وکیل، آجان پلیس را بهتر است زنده بگذاری. کارگر و عملهی بیکارشده را میتوانی از صفحهی روزگار پاک کنی. به چه دردمان میخورند. به خصوص اگر پرونده و سابقه هم داشته باشند. سابقهدار بودن چه احساسی به آدم میدهد. من که ندارم. یکبار نزدیک بود به خاطر سرعت زیاد، خیلی خیلی زیاد، پروندهدار بشوم. آن یارو غاز جلوم را گرفت. داشتم صد و شصت میراندم در جایی که پنجاه کیلومتر مجاز بود. با بوئل. به من گفت:"به کسی نگو وگرنه گیرت مییارم و به حسابت میرسم." دیروز در خیابان دیدماش. تنها ابرو بالا انداخت و آشنایی بیشتری نداد. نه، نمیخواهد با من دیده شود. من همیشه راویای که اکنون هستم نبودهام. پیشترها چیزی نمیگفتم. دوستان و آشنایان میگفتند "چیزی بگو." به خصوص آشنایان. میگفتم "حرفی ندارم واسه گفتن." درست به این خاطر که حرفی برای گفتن نداشتم، شدم نویسنده. وقتی چیزی برای گفتن نداشته باشی، نوشتن سرگرمی آرامبخشی است. میتوانم فکرکنم که نویسندههایی که حرفی برای گفتن دارند از همه چیز و همه جا، زندگی عصبی بدی دارند. درست که من زندگی عصبی دارم، اما این ربطی به نوشتن و نویسنده بودن ندارد. به نبود دکمه در سر، بر سر، برای خاموش و روشن کردن ربط دارد. این نسل اخبارگویان جدید، خبر را جوری میخوانند که انگار کنی خوششان میآید همهی خبرها را برداری و بکنی تو کونات. فکر میکنم جز ساعتهای کار نمیخواهند سر و کاری با خبر داشته باشند. اگر زنشان بگوید "خبر خوبی واسهت دارم"، داد میزند "تو این خونه خبر بیخبر." چه حیواناتی میان ما وجود دارند. گاهی بیشرمانه شلوار سبز میپوشند با کفش بسکتبال و کلاه کپی به سر. بدون این دینکزیت هم حالم خوب است ها. زاناکس و ترازولان این تاثیر را نداشتند. خیلی وقت پیش بود که در شهر دیگری بودم. آن زمان نویسندهی در راه موفقیت بودم. هرگز کسی این چنین در راه موفقیت نبوده است. آوازخوان و خرامان در خیابانها میگشتم. از این کافه به آن کافه میرفتم و برمیگشتم به اولی. حتا زرده به کون نکشیدههای کتاب نخوان هم مرا میشناختند. یکبار یکیشان سوت زد "رفیق، کتابات جالبه ها." رفیقاش هم گفت "آره، خیلی جالبه." حالم جا آمد. از هیجان و غرور. که این میمونهای کتاب نخوان هم کتابهای مرا میخوانند. دلم فشرده شد. از آن زمان احترام بیشتری دارم برای میمونهای جنگلی کتاب نخوان. هرگز از یاد نخواهم برد. من آنارشیست هستم. میدانم که نسلها، مثل نژادها با هم تفاوت دارند و این تفاوتها هرگز برداشته نخواهد شد. حتا نسلهای رقیب این تفاوت را درک نخواهند کرد. با این همه چیزی سبب نمیشود که تبعیض قایل شوم میان نسلها و نژادها. هر انسانی یک خرگوش است. این، با همهی اندوه، شعار سیاسی من است. هر خرگوشی با خرگوش دیگر برابر است. برای چه میان انسانها تفاوت قایل شوم. در هر تار و پود تنم احترام دارم برای هرچیزی که روزی خواهد مرد. شیوهی عشق من برای هرچیزی که زنده است، بارها و بارها شرح داده شده است. برخی هم انتقاد دارند به آن. اینان، چه آگاهانه به نقد بکشند و چه ناآگاهانه، باید مواظب باشند. به نرمی باشان رفتار نخواهم کرد. برای همین هم دوست ندارم مصاحبه کنندهای بر درگاه خانهام سبز شود. اگر به کسی اجازهی ورود بدهم، ریسک ورود را به خودش واگذار میکنم. این را به همه بگویید. با خیال راحت. این پیششرط، نه تنها برای مصاحبهکنندهها که برای همهی احمقهاست. از سر و کار داشتن با پفیوزهایی که در کهکشان من و از کهکشان من نیستند، امتناع میکنم. برو گورت را گم کن، به همان جهنمی که بودهای. انساندوستی من بر ساده لوحی، بیهودگی و کونیگری استوار نشده است. در سیارهی من مشت پولادین حکمفرماست. گرچه دستکش مخملین نیز دم دست است. سیگاری روشن کردم. چهقدر خمیازه میکشم. استراحت به من نیامده است. حدود بیست متر با دوچرخهی خانگی راندم. چه دردسرهایی. آدم تازهای آمده و شده مربی پرسپولیس. سرجا خواهد ماند. برای پشتکارش احترام دارم. خوش لباس هم هست. اولین مسابقه را دیدی؟ آن مرتیکهی مودراز بی خاصیت چهار شانس از دست داد. چه جراتی دارد. همهی کشورها از فاجعه حرف میزنند. این ملت، جماعت جالب توجهی هستند. مثل یک مغز فکر میکنند. تا یارو دوباره گل بزند. آن وقت او را سر دست میبرند. شوربختانه، آن مغز کوچک است. به شکل وحشتناک. نیما چند شعر دربارهی این حماقت دارد. شاملو هم. افراد کمی به آن توجه کردهاند. در کتابهای درسی هم نیست. در کتابهای درسی، حالا راهنمای استفاده از تلفن همراه را میخوانی. چه قدر از درس و آموزش نفرت دارم. تولید انبوه احمقها. حالا معلمها اعتصاب کردهاند. تقاضاشان چیست؟ اگر درست فهمیده باشم، حق بازنشستگی در سی و دو سالگی با حقوق کامل بازنشستگی، حق استفاده رایگان از وسایل نقلیه عمومی و تاکسی و بیمهی رایگان دندان. هرگز از معلمی چیزی یاد نگرفتهام. سعی خودشان را میکردند، اما موفق نمیشدند. بله، میتوانستند غر بزنند، چون چکمهای به پا داشتم که چشم دیدناش را نداشتند. مدیر مدرسه، پس از آنکه از معلم جغرافیا، شیمی، ریاضی و تربیت بدنی شنید؛ رو به من گفت:"این چکمهها واسه مدرسهی ما مناسب نیست." من هم گفتم:"نعلین آخوندها رو پا کنم؟" جریمهام کرد. نمیدانم چند روز اخراج از مدرسه. یادم نیست چند روز، اما قیافهی نحس مدیر به یادم مانده است. دیوث درجه یک. زنده است هنوز؟ تعجب ندارد اگر اینگونه جانوران بیش از نود سال عمر کنند. یک چیزی اما یاد گرفتم. از خانم معلم کلاس سوم ابتدایی. وقتی میبینی خانم با موی کوپکرده در پشت سر و خطکش فلزی در چنگال به سویات میآید، چهگونه باید پا به فرار بگذاری. دوران کودکی دوران از دست رفته است. بد، حقارت آمیز، انباشته از درد و رنجهای کوچک، بدون هیچ تجربهی لذتبخش. آدم زمانی که شروع میکند به پول درآوردن، زندگی را شروع میکند. در زدند. باز کردم. - بله؟ • بوسه در تاریکی - بخش چهلم |
نظرهای خوانندگان
گفتم که مبادا حدس بزنم که آخر داستان امروز چی میشه...
-- کامنت سوم ، Jun 25, 2010 در ساعت 02:15 PMیه راست اومدم این پایین ته خط که ببینم این دفعه کی در می زنه؟ خدا خدا میکردم که اینجوری نشه ولی شد ولی تا فردا خدا کریمه...دلی