رادیو زمانه > خارج از سیاست > بوسه در تاریکی > بوسه در تاریکی - ۳۹ | ||
بوسه در تاریکی - ۳۹کوشیار پارسیمردک چهره در هم کشید. باید میدیدیش. فکر میکردی بیماری خطرناکی دارد. "میخواستم با شما یه مصاحبه بکنم. یه مصاحبهی مفصل. اما نه فقط دربارهی ادبیات." - مصاحبه؟ مصاحبه دیگه مرد و رفت. مصاحبه بی مصاحبه. آره، برو تو روزنامهت بنویس کوشیار پارسی مصاحبه نمیکنه. مصاحبه مال سوسولاس. حالا راحتم بذار. من حالا یه سربازم. تا چشم بزنی سرنیزه رفته تو شکمت. تو کتاب نوشته که نفسات بند مییاد اونوقت. حالا برو، هری! برو تو همون سوراخ موش. دست و پاش را گم کرد. دور شد. غرغر کنان وارد خانه شدم. چه فکر کردهاند این جماعت. در این زمانه. پشت سرم هر چه میخواهند میگویند و توصورتم ازم میخواهند که مصاحبه کنم. من بازیگر این سیرک حیوانات نیستم. تپش قلبم به اندازهی کافی نامرتب هست. آنجا داشتم راه میرفتم، با بارانی و چکمه. چه فرقی دارد. تو قلمرو خودم هستم. آمادهی ماندن در همین قلمرو هستم. ببین، آنجا میزی هست که وقتی آژیر بکشند، بروم زیرش. تلهویزیون را هم روشن میکنم. آدم چه میداند. آخ آخ آخ. چه قیامتی. چه ویرانهای. چهقدر حیوان کشته شدهاند. هفتاد و پنج درصد از موجودات زنده حتا فرصت شنیدن ترانهی درخواستی را نمییابد. بیتردید، در زمان فاجعه، میلیونها و میلیونها حشره کشته شدهاند. از این حیوانات جالب با شاخک حساس که مشکل بتوان از هم تشخیص داد. من برای وطنم چه میتوانم بکنم؟ دوست دارم مشاور ادبی وزیر دفاعمان بشوم. میگویم "آقای وزیر، بهتر است کتابهای احمد وکیلی را نخوانی، از آن بنیادگرایان صهیونیست است که سالهای سال علیه مسلمانان جاسوسی میکند. سوار شدن او و همکاراناش را به هواپیما ممنوع کن و بگذار با اتوبوس بروند به پناهگاه زیرزمینیشان. یا اصلن میدانی چه، مردک پفیوز، بیندازشان تو اتاق و در را قفل کن و کلید را بینداز دور. این کار مشکلی نخواهد بود. هیچ کسی هم کلید را ندارد، جز جندهای که کساش را. من استثنای نایابم. فرصت طلب به تمام معنا. استعفا میدهم. مشاورهی ادبی به چه دردت میخورد؟ تو نمیدانی در انتهای رودهی وصل به سیراب و شیردانات تخم و کیری هم داری. بله، حتا کیر و خایهات را مثل جندهای که کساش را، با خودت حمل نمیکنی. با یک آدم وراج دیگر برو جبهه. من این اتحاد و اتفاق را میگذارم و میشوم مبارز مستقل برای امور انسانی." با خشم از وزارتخانه میزنم بیرون و برمیگردم خانه. درخانه که بودم. چه خوب. نگاه به آخرین نسخهی تایپ شده و سخنرانی برای فلان و بهمانجا. سیگاری روشن کردم. نوشتن کتاب یعنی چه؟ این منم که پاسخ ندارم. بهتر است بروم و با گاری کاه بیاورم برای دادن به گوسپندان. از نوشتن بهتر است. لحظهای در زندگیت میرسد که فکر کنی: بیست سال تمام به خطا رفتهام. بزرگترین دلیل شکست من همین نقص زبان است. که زیادی متواضع هستم. زبان درازی دارم، اما به اندازهی کافی خودپسند نیستم. مثل آن حرامزادههای پفیوز شهرام شیرازی و همجنسهای او. در جامعه اگر بر زبان رایج مسلط نباشی، کاری پیش نخواهی برد. آنجا بودم. به راه رفتن ادامه بده. کف خانه خراب میشود از راه رفتن من. با این دوچرخهی ورزش در خانه، یک متر هم نمیرانم. دکتر گفته است "زیاد استفاده کن ازش." به میل به حرف آدمهای که به امور وارد هستند گوش میدهم. زیاد گوش نمیدهم. همهی غرغرها به گوش من زمزمهای از ترانهای است و بس. از باب دیلن که از مرز شصت هم گذشت. فکر میکنی چه چیز دیگری باشد. اگر به نوشیدن مشروب ادامه میدادم، شاید زمانی کتاب زیبایی مینوشتم. مثلن ریدن را. حیف که نقشهی نوشتن ریدن را برای همیشه خط زدم. معلوم است که آدم با تصمیم قطعی احساس راحتی میکند. تنها احساس درد در گردن دارم و کمی سرگیجه. ریدن، ترزدن، سکوت، استفراغ، شاشیدن، فحاشی، عطسه، گاییدن و نوشیدن. نه رمان از سری ریدن نوشته نخواهد شد. خوب است که خشکیدن را وارد این سری نکردهام. وگرنه میشد ده رمان نانوشته. در مورد جهانگیر مد میشود، میتوان حرف زد. و دربارهی یازده قسمت سری هرکسی خاص است جز من؛ کوتاه میگویم: هرگز کسی سطری از آن را نخواهد دید. از سهچهارم مردم کرهی زمین و بله، حتا از شخصیت رمان خودم نقل کنم که: من کار مهمتری دارم. اولین کاری که به آن مشغول خواهم شد، ادامه دادن به زندگی است. بعد نجات همهی خرگوشها. و دست آخر ریدن در شلوار از ترس. برنامه پر است. فراموش نکن که در کنار این همه باید خانوادهم را دوست بدارم و با چندتایی از دور وبریهام نیز رابطه داشته باشم. سر زدن به پدر، چند کلمهای مهربان به خواهر. کسی چه میداند شاید برادر بیاید سراغم و تقاضای کمک کند. این همه کارو دلمشغولی، به اضافهی نوشتن چندتایی کتاب ماجرایی فرنام رفیع و چند رمان مستقل، جان آدم را میگیرد. بیش از آن خسته و بیمارم که از پس همهی کارها برآیم. باید نانم را با نوشتن ستونهایی در روزنامه، داستانهای کوتاه و مقالههای نمادین-امپرسیونیستی دربیاورم. پاییز میشوم چهل و چهارساله. جان بیتاب پسر چهارده ساله در تن خستهی هشتاد و چهارساله. فرشتهای که بهم قول زندگی دراز و آرام داده بود، همهی چیزها را از پیش نمیدانست. دیگر ندیدماش. چون یک بار فرشتهای دیدهام، به این معنا نیست که فرشتهها واقعن وجود دارند. علی دایی در زمین بازیهای جهانی قدم میزند و رائول دیگر حال ندارد پنالتی شوت کند. هزار نفر دیوانه در ویرانهها دنبال زندگان میگردند و برای آسان کردن کارها دستها، پاها، سرها، رودهها و احشای لهشدهی آدمهای دیگر را کنار میزنند. انتقام شیرین خواهد بود و به قیمت جانهای میلیونها انسان تمام خواهد شد. خوشبختانه بورسها واکنش مثبت دارند و انتظار میرود که در زمان جنگ مصرف کننده به کارش ادامه دهد. چیکیتا و کاواساکی آهی از سر خوشخیالی میکشند. کاگیوا هم نفس راحت میکشد و تصمیم میگیرد به آغوش شرکت فرعی MW اگوستا برود و نمونههای ارزانتری تولید کند. ششصد و پنجاه هزارتا. کسی در عمل نمیتواند بپردازد، اما میدانی چیست؟ خیلیها هم هستند که میتوانند بپردازند. ما، که پول زیاد نداریم، همیشه فکر میکنیم: این شرکتها با این تولیدات گران چهگونه دوام میآورند. خوب، به یاری پفیوزهای حرامزادهای که پول زیاد و پول زیادی دارند. فکر میکنم که به جای کاواساکی یا بروتاله اگوستا، اسلحهای بخرم. خبر نداری که چه همسایههایی خواهی داشت. میتواند یک تروریست باشد یا پزشکی که حاضر نیست معالجهت کند. این عناصر حقشان است که گلوله بخورد تو مغزشان. از خودم میپرسم آیا جرات کشیدن ماشه را دارم. زمانی دست به عمل خواهم زد که سند قوی در دست داشته باشم. شاید آنقدر پیش بروم که آب تره فرنگی بریزم به پشت متهم و ببینم چه چیزی بر پشت او دیده میشود. اگر قابل خواندن باشد، به هر زبانی:"من مجرم هستم، مرا مجازات کن." به احتمال زیاد شلیک خواهم کرد. اطمینان خاطر کافی در این مورد ندارم. زندگی انسانی برای من مثل زندگی خرگوش است: مقدس. سیگارم را خاموش کردم. در تلهویزیون کسی بود که چیزی میگفت. سیگاری روشن کردم و با خودم فکر کردم: و حالا تو. بستن دایره سخت نیست. چون بسته است. با این همه به زحمتاش میارزد. برای کسی آرزو نمیکنم که فلج شود. من همیشه سرگرد نگهبان درد انسانی بودهام. در این فاصله درجهی سرهنگی هم گرفتهام. گرچه فرقی نمیکند. حسن و مریم میخواهند رژیم غذایی بگیرند. برای عادت به غذای دیگر میخواهند یک هفته بروند سفر. نرگس بهشان گفت که سفر با هواپیما در این روزها کار درستی نیست. هواپیماهای زیادی در آسمان هستند، بدون خلبان. حسن و مریم به این نگرانی خندیدند. نرگس گفت:"باشه، دیگه نگرون نیستم." حسن و مریم از ما تشکر کردند. گفتم:"تشکر لازم نیس." ما تنها سعی میکنیم خوبی را تقویت کنیم. هرکسی منتظر این کارمان نیست. همیشه ناقدانی هستند که تو را نمیفهمند، حتا در زندگی روزانه، در همسایهگیت. خواست تو، خیرخواهی تو، مدام به نقد کشیده میشود. مهران میخواهد فنر کمک فرمان تازه برای دوکاتی بخرد. از مارک اولین. اولین بهترین فنر کمک فرمان در کرهی زمین را میسازد. محمود فکر میکند که بیشتر بمبگذاران از یک نژاد هستند، درست مثل قربانیان که از یک نژاد هستند. نمیخواهد این نظر را در کاریکاتورهاش بکشد. کسی منتظر نظر او نیست. بینندگان کاریکاتور تنها میخواهند بخندند. خوب بله، همه دوست دارند بخندند. یا گریه کنند. یا خمیازه بکشند. به ساعت مچی نگاه کنند و از خودشان بپرسند: پس این گه کی درست میشه. مردم میخواهند بروند خانه و کاری انجام دهند که در درجهی اول اهمیت قرار دارد. ریدن هم از جملهی آنهاست. مردم کمی میرینند. از ده سالگی دارم از خودم میپرسم: این کرهی زمین چهگونه میتواند این همه ریدمان را قورت بدهد. همهی ریدمانها به زمین نمیروند. برخی میروند لای پستان دختری از دخترها. اسماش چی بود؟ شیلا. فمینیست درجه یک. دختر دیگری نبود با گه لای پستانهاش؟ سیما. نه، او بوی خرگوش مرده در کس داشت. یا نینا بود؟ یوسف مرده بود و او میخواست با گرمای لای پاش به او زندگی ببخشد. نینا همسایهی مهتاب بود. بیش از این نمیدانم. آهان ریدمان. همهمان میرینیم. غریب نیست. گاهی بوی خوشی ندارد. چه خوب که از سوراخمان میآید و نه از نافمان. این یارو یوسف شادمان را که میشناسید. تا وقت گیر میآورد میآید سراغم با گریه و ناله و خایهمالی و پاچهخواری که توجه کنم به او. تو چهارتا از نقدهاش بر کتابهای من نوشته که من توجه اغراقآمیزی دارم به "غایط". چنان شیفتهی خود بود از دانستن واژهی غایط که در یک مقاله بیست بار تکرارش کرده بود. میدانی چرا؟ خود او لازم نیست بریند. ریدن در زندگی او هیچ نقشی ندارد و برای همین شگفت زده میشود از این که نویسندگانی هستند که در آثارشان مینویسند آدمی میرود به مستراح تا یک پرس گه را از وجود خود جدا کند. یوسف شادمان تحمل این چیز غیرعادی را در ادبیات ندارد. تا زمانی که تحمل پیدا کند و خودش برود بریند و تو خیابان مزاحم من بشود و خایههام را بمالد. مصاحبه؟ دیگر مصاحبه نمیکنم. تا زمانی که بخواهم مصاحبه کنم. تو پاییز و زمستان بیشتر علاقه دارم به مصاحبه تا بهار و تابستان. اگر بپرسند "نظر شما نسبت به جهانی سازی چیست" پاسخ خواهم داد "بروید از شهرام شیرازی بپرسید که هیچ حالیش نیست." شهرام شیرازی برادرهای جالبی دارد. یکیش پاشنهی در یکی از میکدهها چنان درآورد که ناچار از میان ما رفت. چه جوان جالبی. خانهام را از یکی دیگر از برادرهاش خریدم. کار خوب پیش رفت. خنده دار بود. یارو وسط حرفها گفت که یک سطر هم از کتابهای برادرش را نخوانده. معلوم است که دروغ میگفت. اما جالب میگفت. مگر همهی ما کتابی از شهرام شیرازی نخواندهایم. سوار اسب رنگین، شاهکاری از سال شصت و یک. گرچه، اگر شهرام کمی شوخطبعی برادرش را داشت، میتوانست کتابهای شاهکار بیشتری بنویسد، بدون آنکه جنگ را تبلیغ کند و خایهی دار و دستهی آن چاروادار را بمالد برای لقمهای نان. هنوز هم نسبت به فتوای آن چاروادار در قتل نویسنده، دم برنیاورده است. تو آن میکدهای که برادرش مرد، ماجراهای بسیاری از سر گذراندهام. در کتابهایی که در دههی شصت نوشتهام، چندتایی روایت کردهام. جالب است. تو هر دههای چیز جالبی برای خندیدن هست. این ما را سر پا نگه میدارد، مگر نه. زنان، مثلن، دیوانهی مردان شوخ طبع هستند. حالا هر شوخی که باشد. شوخی بد هم هنوز خوب است. سیگارم را خاموش کردم. شوخی بازی با کلمه. خود من عاشق شوخی با کلمه و آوا هستم. خیلیها را میشناسم که با اینگونه شوخی سر و کار دارند. یا کسانی که صدا در میآورند از خودشان. وقتی چیزی تعریف میکنند که قطار توش باشد، صدای قطار درمیآورند که توجه جلب کنند. اگر اسب توش باشد، شیهه میکشند. ادای لهجهها را درمیآورند. من نمیخندم. بعد از شوخی میگویم "خنده دار بود." به نظر خیلی از هواشناسان جهان، فردا باران نمیبارد. اما پسفردا سیل به زمین خواهد آمد. اگر بخواهم با بوئل برانم، فردا روز خوبی است. حال بوئل چهطور است. ایستاده است آنجا و کیلومترشمارش حرکت ندارد. نمیفهمم چرا نرگس زیاد نمیراند. چرا، قابل فهم است. کار تمام وقت دارد و بعد هم کارهای خانه را باید انجام دهد. من، به عکس وقت و فرصت دارم که روزی پنجاه کیلومتر برانم. اما نمیرانم. میگویم اگر گردنم بهتر شود خواهم راند. توجه کن، در این مورد میتوان چیزی گفت، چون با گردنی مثل مال من، موتورسواری آسان نبوده است در تاریخ جهان. درد است و درد. باد در سر. تخم چشم که درد میگیرد. پیچ را نبینی. صاف بروی تو ادوکلن فروشی. سیب آدم با یک تکهی سهگوشهی شیشه دو نیم بشود. له شوی زیر بیست و سه میلیون تن فولاد و بتون. مچ پای شکسته. از حمام تا اتاق خواب لنگ بزنی و بروی به مستراح. چون باید برینی. این یارو دختر پورش سوار از سرم بیرون نمیرود. آن ترانهای که زمزمه میکردم، یادم رفت اما دختر پورش سوار نرفت که نرفت. لکنت او ماند که ماند. و خیال من که با آهنگ لکنت او زبانم را فرو میکنم در کس خیساش. بیخود نیست که نرگس میگوید من در این کاربهترینم. گاهی خوشحالم که وفادار هستم به یک زن و با دخترها و زنهای دیگر تنها در خیال کثافتکاری میکنم. در خیال و وهم. مثلن با فرزانه که با دهان زیبایش کیرم را میمکد. عکسی ندارم، اما تجربهی سکسی جالبی بود. ارزش تکرار دارد. گرچه خودت میدانی که نظرم دربارهی تکرار چیست. نظرهای بسیاری دارم البته. چه چیزها که در این سر نمیگذرد. اگر مغزم را بردارم، ده کیلو وزن کم خواهم کرد. حالا شصت و چهار کیلو هستم. چاق نیستم. در خیابان کسی نخواهد گفت "مرتیکهی احمق خیکی." هرگز. این خودش چیزی است. حالا دیگر چه؟ جنگ شیعه و سنی. با دقت به تفسیر تلهویزیون نگاه کردم. چه کسی فکرش را میکرد. دیوانههای کثیف. تو هیچ جای جهان دو تا گروه پیدا نمیشود که با هم موافق باشند؟ باید بگردی و بگردی. برای مسلمان بودن باید زمینهش را داشته باشی. من نداشتهام و ندارم. من زمینه و استعداد زیادی ندارم و آنچه دارم باارزش است. دلم واقعن برای آن الاغهای مریض و خسته در افغانستان میسوزد. فکر نکن که جلادانشان رفتار خوبی باشان دارند. مردان ریش دراز. مترسکهای باستانی. پدرم در همهی زندگی گفته "به مردان ریشدار اعتماد نکن." حق با این مرد است یا نه؟ فکر میکنی چه کسی به حرف پدرم گوش میدهد؟ به حرف پسرش هم کسی گوش نمیدهد. گرچه عقل و هوش در صندوقخانهی سر به وفور دارم. این دارم و به فروش گذاشتهام، اما سودی نبردهام. چارهای نیست. آن مردان با ریش دراز و شاشدان پارچهای رو سرشان و نعلین در پاهای پر از میخچه. خوب است که چنین مردانی را هرگز دوست نداشتهایم. تربیت داشته باش و وقتی میآیی جلوی تلهویزیون، یک کفش درست و حسابی پا کن. وقتی هم شعار از گلو نعره میکشی، اول آن دهانات را بشوی. با الاغ هم رفتار درست و حسابی داشته باش، الاغ. نه، این جماعت ارابه میبندند پشت حیوان بیچاره با چهارصد کیلو اورانیوم پوشانده زیر تره فرنگی خشک شده در آفتاب. رونوشت بوگندوترین ملاهای پفیوز خودمان. که بوی گه مرغ میدهد دهانشان. پرسپولیس هم که دو بر صفر باخت. جالب است؟ آن دیوث ده بار شانس داشت و گل نزد. باید بفرستندش افغانستان. بدود پشت الاغ با نعلین به پا. مشکل نیست. در مجموعه مقالات چاپ شده در سال نود و هشت اومبرتو اکو بیشتر در اینباره میخوانی. آنجا نوشته است کوبیدن نعلین به پای ملا، مثل نعل به سم اسب مشکلتر از عوض کردن پوشک نوه نیست. مردک پفیوز. همهش همین حرفها. من نمیدانم چیست، اما وقتی اومبرتو اکو چیزی در کتاب بنویسد، آدمها میروند دنبال کوناش. باودولینو هنوز از کتابهای پرفروش است. بدیش این است که کسی نمیشناسم آن را خریده و خوانده باشد. خود سندی است بر این که آدم کم میشناسم. در خیابان به خیلیشان برمیخورم، در بیمارستان و در کافه. اما همین و بس. یعنی جمال مقدم این کتاب را خریده است؟ پول کافی برای خرید کتاب دارد. با آن حقه بازی در پرداخت مالیات و سوار شدن در اتوموبیل گرانقیمت. یوسف رحمانی میگوید که پلیس سند کافی برای دستگیری جمال مقدم ندارد، اما او این را میگوید که بتواند دستاش را به خشتک لیلا برساند. او حتا نمیتواند – شرط میبندم- پنج تا ملا نام ببرد یا پنج تا رییس جمهوری امریکا. از کمپیوتر تازهم راضی هستم. کم و بیش. نه کم و نه بیش. گاهی ارتباط اینترنتی قطع میشود، در حالی که دارم برای روزنامه نامهای میفرستم وبرای نوشتههای ستون مخصوص پول نقد میخواهم. عجیب نیست که نامههای الکترونیکیم به تحریریهی این نشریهی بسیار مهم نمیرسد. بله، در این مملکت بهتر است برای همین نشریه کار کنی. نشریههای دیگر سطح دیگری دارند. مقایسه ممکن نیست. توصیه نمیشود. آشغال. همین و بس. حیف کاغذ و مرکب. یکی از نشریهها خودش را به ده کیلومتری پشت سر این روزنامهی خودم رسانده است. این آشغال مدیون مهدی باقری است. بدون او باید دکانشان را تخته میکردند. حتا نمیشود جدول کلمات متقاطعشان را پر کرد. درست نمیدانم مهدی باقری است یا باقر مهدوی. دفتر یادداشت ناپیدا از پاسخ به چنین پرسشهایی سرباز میزند. دندانهای مهدی یا باقر باقری یا مهدوی را باید برد به کنگرهی دندانپزشکی و به مطالعه گذاشت، همراه با دندانهای اسماعیل نادری. پلیسهای رمانهای اسماعیل نادری مرتب آبجو مینوشند. شخصیتهای فرنام رفیع چه بنوشند؟ نوشابه؟ بد نیست. البته نه همهی شخصیتها. نه، چرا، همهی شخصیتها. میگذارم فرنام رفیع بپرسد:"کسی نوشابه میخواد؟" که همه، کارآگاه، متهم، بازپرس، زن بازپرس با پستانهای درشت، پزشک قانونی با دماغ گنده و چهارتا آجان همآواز بگویند:"آره، نوشابه؟" فکر کنم از خواندن رمانهای ماجرایی- پلیسی فرنام رفیع لذت ببرم. پیش از شروع باید آثار جعفر پناهی را بخوانم تا یاد بگیرم که چهگونه بنویسم و همه فکر کنند خودم تجربه کردهام. به اضافهی ماجراهای بازپرس که خرس بزرگ را میکشد. همان که بدلباس است. جعفر پناهی هنوز زنده است؟ اگر دیدماش باید ازش بپرسم. کم بهش برمیخورم. تازه هر دومان یک ناشر داریم. به زودی ناشرم میآید خانهام تا دربارهی درصد کارمزد کتابهای فروخته شده حرف بزنیم. از او خواهم پرسید که آیا جعفر پناهی زنده است یا نه. دانستن این برای او هم مشکل است. با جعفر پناهی یکی از بزرگترین نویسندگان را از دست دادیم. گرچه کوتولهای بود کوتاهتر از یک متر و چهل و چهار. در تلهویزیون بزرگتر نشاناش میدادند. یک متر و شصت. این نیست که ویتامین ب یازده بدن باید بیشتر بشود. چیزهای کوچکی هستند که در کنار ماجراهای بزرگ جهانی سرمان را گرم میکنند. در لیست ده انسان زندهی بزرگ، ما بر سکوی اول ایستادهایم. و این جایگاه را به کس دیگری نخواهیم داد. موتوسیکلت گیلرا 600 هم به بازار آمده است که بدم نمیآید ازش. اما این درد گردن نمیگذارد بخرم. گران هم هست. ایتالیاییهای حقهباز. هی میخواهند پول پارو کنند. با آن همه فقیر که در سرزمینشان دارند. مردمی که ماکارونی به دهان میبرند، سه بار میجوند، میریزند تو کیسه پلاستیک و نگه میدارند برای وعده غذای بعدی تا دوباره به دهان ببرند و سه بار بجوند. کسی که چهار بار بجود از خانواده رانده خواهد شد، چون خیانت کرده است. همبستهگی و مساوات اولین گامهای همزیستیاند برای هر خلقی در جهان، که یافت نمیشود البته. این یارو رقاص باران هر روز غمگینتر میشود. به نظرم این احساس را دارد که کسی قدر کارش را نمیداند. این دردناک است. یا که دلتنگ وطن است. وطن ویرانه. چه میدانم کلبهاش در کدام وطن است. توگو یا توباگو. یا هردو. اسم خیلی کشورها را نمیدانم. گاهی فکر میکنم کشوری در افریقاست و میگردم و میبینم در آسیا است یا میان آن دو. مثل ترکمنستان. آنها هم وزیر فرهنگ دارند؟ با آن زبان غریب که در رادیو میگوید باید از فرهنگ نگهبانی کرد. از فرهنگ و سنگسار هفتگی. سلاحهای هستهای سبب سوختگی و تاول خواهند شد. مثل سلاحهای شیمیایی. در کشورهای جهان سوم این سلاح را رو حیوانات و آدمها آزمایش میکنند. از قربانیان نباید عکس یا فیلم گرفت. اگر این عکسها در جهان پخش شود، جهانگردان کمتری به کشورشان خواهند رفت. یکی از نتیجههای مثبت ضد جهانی سازی هم ضربهی سنگین به جهانگردی است. من بدم نمیآید. از جهانگردی نفرت دارم. جهانگردان زندگی بیهودهای دارند. کسی که هر روز در خانهش نتواند لذت ببرد، به شگفت آید و شاد شود از زیبایی اشیایی که جلوی چشم میآیند و جلوه میفروشند، در هیچ کجای جهان هم نخواهد توانست. کسی که در خانه بیتاب و کلافه باشد، در جنوب تونس، شمال امریکا، مرکز استرالیا هم کلافه خواهد بود؛ گرچه در آن جاها، بر اساس منابع موثق، چشمههای طبیعی و آبشار و کوههای زیبایی وجود دارد. خوب باشد. تو میتوانی مفت و مجانی دچار اسهال مهلکی بشوی. سیگارم را خاموش کردم. یکی از هنرمندان وطنی میخواهد تصویری از مرا بکشد. از روی عکس. گفتم:"عکس رو فراموش کن. تصویری بزرگ و عظیم از من بکش در حال خوردن گیلاس." بله گیلاس. قول داد که همهی سعیاش را به کار برد تا ژرفای جانم را بازتاب دهد. گفتم:"جانم رو راحت بذار. این خصوصیه. یه کاغذ بردار و با مداد طرح یه بورژوای متواضع و خشمگین رو بکش که از کوتولهگی بیزاره. آره از کوتولهگی.؟ کنار آمدن با طراحان و نقاشان آسان نیست. در اجتماع دارند انتظار مرا میکشند. مصاحبه، طرح چهره، مقاله. سیل آرام آرام در حرکت است. در حالی که من نه کلنگ زدهام و نه تیر شروع شلیک کردهام. مطلب از چه قرار است؟ آیا جلسهای بوده است که شرکت کنندگان به اتفاق رای دادهاند:"بگذار این بار برویم سراغ آن مردک احمق کوشیار پارسی. خیلی وقت است ازش خبری نیست. دیگر بس است که خودش را از صحنه کنار کشیده و آن پشت مانده؛ پنهان در پشت آن سر زشت و کارهای مزخرف. باید کونش را بویید." آن یارو دخترک تنیسباز به خاطر آسیبدیدگی ران از بازیهای جهانی کنار کشید. آن یکی دیگر چند وقتی است ساکت است. از خجالت باختن به آن خواهر کون گنده که سِرِنا باشد. دخترک جوان دچار بحران شده است. صورتاش شده است پر جوش و لک براق. زیر پوست چرک دارد. به یاری برخی خدایان. • بوسه در تاریکی - بخش سی و هشتم |
نظرهای خوانندگان
راجع به این رمان قبلاً دوبار نظرم را نوشته ام. آن چه امروز می خواهم بنویسم شادی من است از چاپ این اثر به خصوص توی رادیو زمانه که خیلی خیلی محتاط بود و دور و بر این جور کارها نمی رفت. شادم که این کارها به خصوص به همت حسین نوش آذر منتشر می شود. در این روزگاری که کسی به کسی نیست و همه چیز در دایره ی رفیق بازی شکل می گیرد یا نمی گیرد، نوش آذر در این مدت و روی این صفحه ی خاکی به سهم خودش شاهکار کرده است. زیباترین کاری که نوش آذر کرده است در این مدت جدا از انتخاب کارهای خوب، همین شکستن سّد سانسور رادیو زمانه است. من یکی به خواب هم نمی دیدم که چنین رمانی روی سایت زمانه منتشر شود. و شک ندارم اگر تلاش نوش آذر نبود این کار صورت نمی گرفت.
-- اکبر سردوزامی ، Jun 22, 2010 در ساعت 10:27 AMبچه ی یکی از دوستانم که سه ساله بود، وقتی می خواست نهایت علاقه و محبتش را به کسی نشان دهد، دست او را می گرفت می گذاشت روی چشم هاش.
حسین جان دستت را به من بده بگذارم روی چشم هام.