رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۳۱ خرداد ۱۳۸۹
قسمت سی و هشتم

بوسه در تاریکی - ۳۸

کوشیار پارسی

وحشت بیدار شدم، زیرا اتوموبیلی بوق زد. "کجا هستم؟ کی اون‌جاس؟ مامان، می‌شه فردا بمونم خونه؟" چشم‌هام را باز کردم و تصویر واقعیت را دیدم. دیگر در پیاده رو نبودم، ایستاده بودم وسط خیابان، در فاصله‌ی یک میلی‌متری اتوموبیل. اتوموبیل. چه اتوموبیلی؟ پورش. سری از تو پنجره‌ش بیرون آمد:"اون‌جا چه می‌کنی؟ داشتم می‌زدم به‌ت." رفتم طرف او. رو به راننده که دختری بود زیبا، گفتم:"ببخشین، تو فکر و خیال بودم... حالی‌م نبود... ببخشین." چرا داشتم از آن پتیاره عذرخواهی می‌کردم؟ باید بگویم که تکه‌ی خوش آب و رنگی بود.

گفت:"اوووووووه... تو تو تو .... کوکوکوشـ‌شـ‌شیار پاپاپاپاررررررسی هـهـهستی.. الـلـلـلـان شـشـشناختمتـت..."

اتوموبیل دیگری پشت پورش داشت بوق می‌زد. مرتیکه‌ی احمق. نمی‌بینی که دارم با دختر جوان زیبا حرف می‌زنم که از هیجان به تته پته افتاده است. جالب این‌که هنوز می‌توانم دختران جوان زیبا را به هیجان بیاورم. فکر می‌کردم که دوره‌ش گذشته است. گفت:"بیا بشـشـ...شـ...شین." نگذاشتم بار دوم هم بگوید. تو عمرم ننشسته بودم تو پورش. نشستم. مثل دیوانه‌ها گذاشت تو دنده و راند تا رسید به پارکینگ. چه خوب توانست پارک کند. آن‌جا بودیم، نشسته در پورش بوکستر. "داشـشـشـ...تم توتوتو رو زیـیـ..ـیـ...ر می‌کـکـکـ...رددددم." می‌دانم بابا، می‌دانم. شخصیتی دارم که فرعی است و ش را س می‌گوید و ر را لام. و یکی که ر را واو می‌گوید. حالا هم شخصیتی که لکنت دارد. این همه زیادی است. تازه‌، مگر نگفته‌ام برای شخصیت تازه دیر شده است؟ شوربختانه بله. بدم نمی‌آمد از این دختر شخصیتی بسازم، با همه‌ی لکنت و کوفت و زهرمار. ای بابا. خوش لباس هم بود. لباس خیلی به‌ش می‌آمد. چرا زودتر سر راهم سبز نشد؟ چند دقیقه بیش‌تر تو ماشین‌اش ننشسته بودم و انگار سال‌ها بود که می‌شناختم‌اش. چند ماه پیش هجده ساله شد و از پدرش، جراح ریه، این پورش را گرفته است. خجالت که بکشد و به هیجان که بیاید، لکنت دارد، درست مثل لحظه‌هایی که خجالت می‌کشد از خوش‌بختی، داشتن این اتوموبیل، ساق‌های خوش‌شکل بلند، و زندگی به‌تر نسبت به بی‌شمار دختران هم‌سن و سال خودش. اسمی هم دارد؟ بله، اسم‌اش را می‌دانم، اما افشا نمی‌کنم. نمی‌خواهم شخصیت بیاید. تنها همین نام به او شخصیت می‌دهد. باید بگذاریم فرشته‌گان در پرواز باشند. چاره‌ی دیگری نیست.

- خوخوخوشـشـشـ...حـ.حـ.حـاحالـلـلـ..م که که که شـ..شـ..ما شما رورورو...

- من هم. اما نمی‌شه. می‌بخشین.

مثل بچه‌های خجالتی سرخ شدم و گونه‌ش را بوسیدم و از اتوموبیل پریدم بیرون. دویدم تو یک خیابان فرعی. از آن به فرعی دیگر و فرعی دیگر. نفس زنان از دویدن ایستادم. شاید هم این اتفاق نیفتاده باشد. جرقه‌ای بود تو سرم؟ بله، جرقه‌ای بود تو سرم. می‌بینی. واقعیت من همیشه واقعیت نیست. مصرف قرص دینکزیت را قطع کرده‌ام. به همان علت است شاید این جرقه. ایستاده‌ام در خیابان فرعی با نور روشنی در سرم که خوشبختانه آرام آرام مات می‌شود. فکر می‌کنم آن دختر را با پورش و لکنت باشکوه ندیده‌ام. جانم خسته است. این‌ها فکرهای دیوانه‌وار است. فکرهای گذشته، که حتا در دفتر یادداشت ناپیدا یادداشت نشده‌اند. تعقیب‌ام می‌کنند این فکرها، از من سبقت می‌گیرند، جلو می‌زنند و از ورای شانه نگاه‌ام می‌کنند. ایده‌ها، نظرها، ترس‌ها، آرزوها، رویاها. نور سپید رفت و دوباره هوای صاف را دیدم. در خیابان بودم. سوی خانه‌ی لیلا. ته سیگارم را پرت کردم. راه می‌رفتم، سکندری نمی‌خوردم، نمی‌افتادم، همه چیزی همان‌گونه بود که باید می‌بود، شاید هم جنگ درنمی‌گرفت. گرچه نشانه‌هاش وجود داشت. نشانه بود و بس. خیال نکن که این نشانه‌ها نیز غیرواقعی بودند و وهم. این نشانه‌ها واقعی‌اند، تصویرهایی که در تله‌ویزیون می‌بینیم و دیده‌ایم و خواهیم دید، هستند و وجود دارند. این ادعا که هرگز اولین انسان پا بر ماه نگذاشته است و تصویرها در استودیو گرفته شده‌اند، ساده‌لوحانه بود.

من خطرهای واقعیت را می‌دیدم و خطر آینده را در نگاه ره‌گذران. همان‌گونه که می‌توانی ببینی، مثل تکه گهی چبسیده به تیله. تیله‌ای که تخم چشم باشد. می‌توانیم شانه بالا دهیم. اگر ترس باستانی جمعی دیدنی‌تر شود، حتا در چشم و نگاه احمق‌ترین آدم‌ها، خواهیم دید کجا ایستاده‌ایم. در سرازیری سقوط. فکرش را کرده‌ای؟ من هنوز خوب نمی‌دانم. خیلی چیزها می‌تواند روی بدهد که تصورش را هم نداشته‌ایم. جسدی می‌تواند از آسمان بیفتد و ما را زنده نگه دارد. باید منتظر واکنش جهان بود. اما خوب، چه‌گونه؟ هنوز هم خوش‌حالی که بچه داری؟ می‌توانی فرزنددار بشوی؟ بله، شاید. بچه‌ها آشغال‌اند، این‌را پیش‌تر گفته بودم.

زنگ خانه‌ی لیلا را زدم.

- کیه؟

- کوشیار پارسی.

- بیا بالا.

در را فشار دادم. باز شد. رفتم بالا. لیلا بر درگاه ایستاده بود. چشم‌هاش سرخ بود. گفت:"جنگ می‌شه." گریه‌ش گرفت.

- نه، جنگ نمی‌شه.

رفتیم داخل. تله‌ویزیون روشن بود. چهار تصویر، سه نوشته، دو صدا بر یک صفحه. گفتم:"تله‌ویزیون رو خاموش کن تا دیوونه نشدیم."

خاموش کرد:"به نظر تو جنگ نمی‌شه؟"

- نه که نمی‌شه. می‌تونی که من می‌تونم پیش‌گویی کنم. اشکاتو پاک کن.

آه... این لیلا که کون‌اش را می‌دهد... کی؟ راستی به کی؟ آن دختر پورش سوار که نه، چون وجود ندارد. شاید هم وجود داشته باشد... اما... یک‌باره تصمیم می‌گیرم بگذارم لیلا کون او را بلیسد. عکس لیلا رو جلد مجله‌ای بود که نرگس دیروز آورد خانه. لیدا دارد کون لیلا را لیس می‌زند و لیلا با خودش ورمی‌رود. لیدا هم انگشت کرده در کس خودش و هم‌زمان من و نرگس برهنه وارد می‌شویم. نرگس دهان لیلا را می‌بوسد و با نوک پستان‌هاش ورمی‌رود و لیلا با دست دیگرش که آزاد است پستان‌های نرگس را می‌مالد و من کیر برخاسته‌ام را فرو می‌کنم در کس نرگس و پیش از آن‌که بیایم و بپاشم، پس می‌کشم و هر سه زن با هم درگیر می‌شوند تا کیرم را در دهان بگیرند و با هم ورمی‌روند و با خودشان ورمی‌روند و عرق از چاک پستان‌هاشان راه می‌گیرد و از زیر بغل‌شان و از همه‌ی تن به هیجان آمده‌شان و ارگاسم‌های زنانه، بی‌شمارند و غیرقابل تشخیص از هم و من می‌پاشم بر هر سه صورت و بعد هر چهار نفر دراز می‌کشیم روی هم و می‌بوسیم، نوازش می‌کنیم، سیگار می‌کشیم و دوباره شروع می‌کنیم.

- باشه. شیرقهوه می‌خوری؟

- نه. جنگ که بشه شیرقهوه نمی‌خوریم. شوخی بودا.

لیلا لب‌خند زد. دستمال کاغذی از تو جعبه‌ی رو میز برداشت و اشک و بینی‌ش را پاک کرد و ازم سیگار خواست. سیگاری به او دادم و خودم هم برداشتم و روشن کردیم. سیگار کشیدیم.

لیلا گفت:"وقتی می‌بینی ده هزار نفر با هم می‌میرن، دیگه درد خودتو فراموش می‌کنی."

- همینه. اما نباس درد خودتو فراموش کنی.

- می‌دونم. اما وقتی تله‌ویزیون نیگا می‌کنم گریه‌م می‌گیره. واسه جمال یه قطره هم اشک نریختم. این خوب نیس.

- اشک که از تو نمی‌پرسه سرازیر بشه یا نه.

- چی؟

- دست خودته که گریه کنی یا نه.

- درسته. تو درس روان‌شناسی خوندیم که...

- لیلا، چرت و پرتای درس روان‌شناسی رو فراموش کن، جدی می‌گم. به هیچ جا نمی‌رسیم ما.

هق هق کرد:"ببین دوباره گریه‌م گرفت. تو عصبانی شدی و منو گریه انداختی."

- من عصبانی نیستم. بس کن دیگه. یه دستمال وردار.

برداشت:"سرم داد نزن."

باورکن که همه‌ی شگردهای زنانه را می‌شناسد. مثل همه‌ی زن‌ها.

- من داد نزدم. پاشو، باس بریم بیمارستان.

- برم پالتو بردارم.

رفت به اتاق خواب و با پالتو برگشت. هورا، پالتو. پالتو! آرام باش جوان. به‌تر نیست چند جمله را حذف کنم؟ باشد. در پارکینگ زیرزمینی بیمارستان از مینی لیلا پیاده شدیم و رفتیم سوی اتاق جمال مقدم. یک ساعت بعد نشستیم تو ماشین و برگشتیم. لیلا دوست نداشت تو ماشین تازه‌ش سیگار بکشم. یک ربع بعد تو خانه‌ش بودیم. پرسید:"شیرقهوه دوس داری برات درس کنم؟"

- آره، اما تو کافه. مهمون من.

برام خرج خواهد داشت. از خانه زدیم بیرون و رفتیم طرف شرق شهر تا کافه‌ای دیدیم که مناسب ذکرکردن در کتاب تازه‌م باشد. گرچه حرف بیش‌تری درباره‌ش نمی‌زنم. کافه‌ای بود مثل همه‌ی کافه‌های دیگر. سیگاری روشن کردم. ترانه‌ای در سر زمزمه کردم تا زنی آمد و مجبور شدم قطع کنم و بگویم:"یه شیرقهوه واسه من و واسه خانم..."

لیلا گفت:"شیرقهوه."

- پس دو تا شیرقهوه.

یک دوجین آدم تو کافه بود. پیرزنانی با ماتیک سرخ و گردن‌بند طلا و به نظر من در گوش‌شان هم چاک کون خودشان. به من چه. تازه از سلمانی برگشته بودند. با موهای پیچیده و مرتب، پیش به سوی جنگ یا هر کوفت دیگری.

به لیلا گفتم:"که این‌طور. نشستیم تو کافه."

- آره. فکر می‌کنی جمال حالش بد نیس واقعن؟

از وقت ملاقات تا حالا سه بار پرسیده بود و جواب شنیده بود. البته که دروغ گفته بودم. جمال مقدم شده بود مثل یک دیگ گه پخته.

- آره، واسه آدمی تو شرایط اون، خوبه حالش.

پزشکی در راه‌رو به ما گفته بود که چیزی دیده‌اند در ستون فقرات، چه می‌دانم چی، خودت یک برداشتی بکن از حرف این پزشک‌های بیمارستان، در حالی که این پا و آن پا می‌کنند تا گورشان را ببرند.

سعی کردم به دکتر بگویم:"اون لباس ریشا و کلاه بیف به سر داشت."

پرسید:"چی گفتین؟"

- وقت تصادف لباس ضد ضربه به تن داشت.

- اما کمکی نمی‌کنه.

این را دیگر به من نگو. از چهارده سالگی فرشته‌ی نگه‌بان رو شانه‌هام دارم و ببین چه‌قدر درد و مرض و غیره و غیره دارم.

برگردیم به کافه. چون از ورور و زرزر درباره‌ی بیمارستان دارم بالا می‌آورم. از ورور و زرزر تو کافه هم البته. اما خوب، حالا نشسته بودم تو کافه. لیلا پرسید:"فکر نمی‌کنی خیلی ساکت و یه کمی منگه؟"

- این عادیه. به خصوص اگه فکر کنی که منو دیده رفتم ملاقاتش.

- رفتارش با تو دوستانه نبود.

- چی می‌خواستی باشه، لیلا. من زمین نخوردم، تصادف نکردم. در صورتی که اون موتورسوار خیلی به‌تریه. من هنوز دارم کار می‌کنم، اون کارشو از دس داده. و غیره و غیره. می‌تونم ادامه بدم اما حالا خلاصه می‌کنم. من هنوز سرپام، مرد مردونه و جمال مقدم، قبول کن، وحشت‌ناک باخته.

حنده‌ش گرفت. گفت:"خوب نیس که بخندم."

- می‌دونی چیه؟ بذار از اون یارو مقدم عوضی حرف نزنیم.

باز خندید و دست‌اش را گرفت جلوی دهان‌اش. "از حرف زدن تو همیشه شاد می‌شم."

بله، امکان دارد. اما نشان دادن پستان چیز دیگری است. در ضمن – تا یادم نرفته- با عکاس پلی‌بوی قرار گذاشته بود. ممکن است بپرسند که مگر امکان دارد به این زودی؟ خوب، وقتی پیمان دلال باشد و کارش را خوب انجام دهد، از این زودتر هم می‌شود. پیمان را دست‌کم نگیر، که اشتباه بزرگی است. شما پیمان را نمی‌شناسید، من می‌شناسم و باور کنید که خیلی زبر و زرنگ است.

لیلا گفت:"تا یادم نرفته بگم که خیلی ممنونم ازت واسه جریان عکس. همین روزا می‌رم کارگاه عکاسی‌شون."

- خواهش می‌کنم.

- بیرون شهره. سعی می‌کنم شب زود برگردم. همون روزیه که شب‌اش تو برنامه داری و من حتمن می‌خوام بیام.

- من برنامه ندارم. فقط می‌رم خودمو نشون می‌دم. واسه چی مردم فکر می‌کنن که من برنامه دارم؟ اون یارو مریض عضله رو نمی‌شناسم. باباش چن ماهه که مزاحم من می‌شه.

- عیبی داره اگه اون شب بیام؟

- نه، حتمن بیا. مدل‌های زیادی می‌یان. اون باباهه مث این‌که خیلی حشریه.

لب‌خند زد:"شاید جمال هم بیاد. حالا ببینیم. اگه دکترا راس گفته باشن می‌تونه هفته دیگه بیاد خونه. می‌خواد سر برنامه عکاسی باشه. شب با خودم می‌یارمش برنامه. دکتر دفه‌ی پیش گفت به‌تره سرش گرم باشه و آدم زیاد دور و برش داشته باشه. می‌گن این جور مواقع مشکل روحی خیلی جدی‌تره."

- و مشکل ستون فقرات البته.

لیلا زد زیر خنده:"بس کن دیگه." آهی کشید:"با اون صندلی چرخ‌دار خیلی مشکل می‌شه. نمی‌دونم چه جوری تو مینی جاش بدم. نمی‌ذاره سوار بنزش بشم... ببین چه بلایی آورده‌م سر خودم. اما تو این وضعیت نمی‌تونم اونو ول کنم."

گفتم:"نه." می‌توانستم هم بگویم "آره."

نومیدانه گفت:"باس کمک کنم."

گفتم:"آره." که می‌توانستم هم بگویم "نه."

زن شیرقهوه‌مان را آورد و نوشیدیم. چه کار دیگری باید می‌کردیم. می‌خواستم بروم خانه. به اندازه‌ی کافی با لیلا بودم بدون آن‌که پستان‌هاش را ببینم و کس‌اش را بر دهانم احساس کنم. به مچ دستم نگاه کردم و برای هزارویکمین بار متوجه شدم که ساعت را داده‌ایم تعمیر. به لیلا گفتم:"باس برم. مهمون دارم."

- کیه؟

- واسه کار اداری. یارانه‌ی هنرمندان یا یه عوضی دیگه از خدمات فرهنگی.

- باشه. به‌ت زنگ می‌زنم.

پول درآوردم و گذاشتم رو میز. "خودت باش حساب کن. خداحافظ."

- منو نمی‌بوسی؟

گونه‌ش را بوسیدم و از کافه زدم بیرون. آزاد. دست آخر آزاد. سیگاری روشن کردم و سوی خانه راه افتادم. در راه شنیدم که پسرکی به پسرک دیگری گفت:"بابابزرگم فکر می‌کنه که جنگ می‌شه." پسرک دیگر چیزی گفت که نشنیدم.

در خیابان بودم. زنی با بلوز لیمویی منتظر کسی ایستاده بود. خرگوشی دیده نمی‌شد. دویست متری خانه بودم که کسی زد به شانه‌ام. اما کی بود او. فکر کردم می‌شناسم‌اش و فکر کردم اگر بشود، چنان بکوبم تو سرش که پیشانی‌ش قاچ بخورد. هم‌دردی هم ندارم با هیچ‌کس. پرسیدم:"خب، تو کی هستی؟ اگه همه چی به خوبی پیش می‌رفت شاید می‌تونستم بدونم تو کی هستی، اما حالا نمی‌دونم، مواظب حرف زدنت هم باش که خیلی عصبانی هستم."

- من... من... یوسف شادمان هستم آقای پارسی... من...

حرف‌اش را قطع کردم:"یوسف شادمان؟... یوسف شادمان؟ اون کفترباز معروف؟ کفترهاتو اسم‌گذاری کردی؟ علی اکبر و علی اصغر و محمد و صغرا و زهرا .... چه اتفاق جالبی. خب یوسف‌خان تعریف کن بینم، کفترات چه‌تورن؟ پرنده‌های خوبی‌ان؟"

- اِه... فکر کنم اشتباه گرفتین آقای پارسی. من ناقد ادبی هستم. تو روزنامه رو شه‌چهر یه نقد جانانه نوشتم.

- کار خوبی کردی. وظیفه‌تو انجام دادی. چه جوری... کجا... کی... معلوم می‌شه بعدن. مسایل مهم ادبیات رو روندن عقب یوسف. ما تو جنگیم حالا. باس گوشت و پنیر احتکار کنیم. و تو هم به‌تره تو خیابون نزنی رو شونه‌م. من یه بار بازی می‌کنم. فوری می‌فهمم تو کی هستی. پیش‌تر هم اسم‌تو آورده‌م. اما دوباره اسم بردن یه کمی اغراقه. مگه نه؟ کوتاه جواب بده لطفن.

Share/Save/Bookmark

بوسه در تاریکی - بخش سی و هفتم