رادیو زمانه > خارج از سیاست > بوسه در تاریکی > بوسه در تاریکی - ۳۵ | ||
بوسه در تاریکی - ۳۵کوشیار پارسیشخصیتهای تازهای وارد میشوند. اما دیر شده است دیگر. یک سی دی آمده است بیرون. از گروهی به نام زدبازی. از ده رهگذر بپرس زدبازی یعنی چه. هشت تا نه نفرشان گهگیجه خواهند گرفت. اگر یکیشان سارا باشد از آن برنامهی تلهویزیونی جاکشی، بهش خواهم گفت:"عیب نداره سارا. دانش واسه دختری مث تو لازم نیس. با من بیا." در گوشهای برام جلق خواهد زد، در حالی که من دست بردهام زیر تیشرتاش و دارم با پستانهاش بازی میکنم. پستانبند نبستهاست. همیشه میبندد ها. سارا دختر مرتبی است. چند هفتهای تو برنامهی تلهویزیونی نقش دیگری بازی کرده. در زندگی خصوصی جدی و مرتب است. باید قدردانی کرد. از شخصیت فردی و باطن هر زنی قدردانی میکنم. زنان موجودات ظریف و آسیبپذیری هستند که دست کم گرفته شدهاند. جندههای کثافت. بگذار قدرشان را بدانیم، جذبشان شویم، احترام بگذاریم و اگر پستانشان برهنه بود و یا کسشان از آسمان افتاد، امیدوار باشیم بیاید رو دهان ما. هاکان به پاتوق نیامد تا با هم شیرقهوه بنوشیم. هاکان رفته تعطیلات. به ترکیه. میخواهد ببیند هنوز ریشههاش در آنجا هست یا نه. کوکتل مینوشد، زن بلند میکند و هزارتا کار دیگر. این مرد حق دارد برود تعطیلات. همهی سال سخت کار میکند، در دستور دادن به کارکنان برای رسیدن به مشتریان. تغذیه مشتریان با غذای ارزان ترکی. یام یام. خودم شیش کباب دوست دارم. کوفته و پیتزا ترکی با پنیر، گوجه فرنگی و کالباس شرق ترکیه. ترکیه کشور خوبی است. هرگز آنجا نبودهام. از دوستان ترک تعریفاش را شنیدهام. همه تعریف میکنند، اما فقط برای تعطیلات میروند. بعد پراکنده میشوند تو کشورهای مختلف که خانه و زندگی دارند. گندت بزنند. کیرم میخارد. بلند میشوم و میروم خانه، تا در خلوت بخارانم. خارش که میخوابد، برمیگردم به پاتوق. مینشینم. چند جرعهی حسابی از شیرقهوه نوشیدم. سیگاری روشن کردم و بعد چند جرعهی دیگر. به مچ دست نگاه کردم تا مطمئن شوم که ساعت هنوز در تعمیرگاه است. میدانم که تعمیرش خیلی طول میکشد، چون هوگو بوس تعمیر را مجانی انجام میدهد، مرتیکهی گه. ساتور بخورد به ستون فقراتاش. حیف که پدربزرگم آدم دروغگویی بود، وگرنه هنوز هم میتوانستم او را ستایش کنم به خاطر مبارزه در مقاومت. امیدوارم دشمنان ما هرگز قهرمان جهان نشوند. رکورد جهانی نشکنند. امیدوارم. دیوثها. فاشیستها. آدمهای ناجور. مهران آمد:"دوک دوک دوک دوک." گفتم:"دستکم نگیر." نشست. گفت:"این شمارهی مجله رو خوندی؟ انتخاب موتور اسپورت سال! احمقانهس. میدونی 996 چندم شده؟" گفتم:"هفتم." روز قبل مجله را خریده و خوانده بودم. پول حسابی داده بودم پاش. - پس میدونی. همه چیرو میدونی تو. احمقانه نیس؟ هفتم! - سوزوکی شده دوم. نتیجه: اون دیوثای مجله میکنن تو کون سوزوکی، سوزوکی میکنه تو کون اونا و نتیجه میشه این. به نفع هر دو. یک به یک. تو جهان واقعی هم کارا همینجوری پیش میره، مهران. جهان واقعی که آدماشو ما نمیشناسیم. آخه خیلی گندهن. به احمدجان گفت:"دوتا شیرقهوه." و به من گفت:"چی میگفتی؟" - یه چیزایی راجع به جهان واقعی. فراموش کردم چی داشتم میگفتم. و تو؟ - من چی؟ - تو دیگه چته؟ راجع به چی حرف میزدیم؟ آهان، سوزوکی GSX 600R شده دوم. احمقانهتر از این نمیشه. - با اون زین درب و داغون. دوک 996Sبهترین موتورهمهی زمانها. - حدس میزنم که یاکا 1000 XP سال دیگه اول بشه. خندیدیم. مهران پرسید:"حال اون دیوث چهتوره؟ اسمش چی بود؟" - جمال مقدم. حالش خوب نیس. هنوز تو بیمارستانه. حالا راستشو بگو: ما تو بیمارستانیم؟ نه. خب، پس اتفاق بدی نیفتاده. خندید:"موتور یاکا سوارشی بری راه دور و دراز و تو اولین فلکه با سر بخوری به جدول. ای بابا. هنوزم از این گلا پیدا میشن تو دنیا." - ما از گلیم؟ معلومه که نه. پس اتفاق بدی نیفتاده. هیچی. احمدجان شیرقهوه آورد. پول اولی را که خورده بودم حساب کردم. مهران این بار حساب کرد. او پول زیاد دارد. پدر و مادر پولدار همیشه سر و کلهشان پیدا میشود. مهران تکه شکلات کنار فنجان را خورد. شکر ریختم تو فنجان. - حال بابات چهتوره؟ گفتم:"درب و داغون. خشک و خالی، اما بدک نیس. یکی دوچرخهشو دزدید. یه آدمی بهش یه دوچرخه داد. آدما همیشه یه چیزی بهش میدن. چن روز بعد دوچرخه دزدی رو پس آوردن. دزده عذاب وجدان گرفته بوده شاید. حالا دو تا دوچرخه داره. اونم تو این سن که نمیتونه سوار شه. مغازهی سیما چهتوره؟ - میگرده. خودش که خیلی راضیه. - از طرف من بهش تبریک بگو. - شرط ببندیم که یادم میره؟ - نه. سیگاری روشن کردم. فکر کردم به پیمان، مشاور و دلال ادبی زنگ بزنم. در مورد عکس لیلا تو پلیبوی. اگر کسی باشد که بتواند موضوع را دنبال کند، همین پیمان است. برای دنبال کردن کارها پیر شدهام. دارم میروم به پنجاه. چه کسی فکرش را میکرد؟ آنوقت که آقای خسروی با خطکش فلزی میکوبید به کف دستم. چون اجازه نداده بود بروم دستشویی و خودم را خیس کرده بودم. کلاس اول ابتدایی. نفس عمیقی کشیدم. از مهران دربارهی پروژهی تازهش پرسیدم که اسماش درآمده بود. - پیش میره، اما کی به تخمش میگیره. معماریه دیگه. دوکاتی و دخترای سیاه رو عشقه. - و پول. - البته پول. خوشبختانه میلیونر هستیم و بازم میخوایم. - میلیونر با چه واحد پول آخه. - به گنده گندهش هم میرسیم. - میتونه یخ بزنه، میتونه یخش آب شه. - دنیا رو چی دیدی. - من که هنوز ندیدم. گفت:"میدونی؟ یه چیزی این آخریا توجهم رو جلب کرده. دخترای خوشگل زیاد مییان اینجا. اون دختره کجاس؟ اسمش چیه؟ اون خوشگله رو میگم." - صدف. میخواد بره پاریس درس بخونه. رامین بهم گفت. - تو از کجا میدونی؟ - رامین نامزد صدف بوده. - جدی میگی؟ همون رامین کافه داره که ریششو میبافه؟ - آره. - نامزد سابقش میخواد بره پاریس. - آره، ما رو تو این جهنم دره تنها میذاره. - جنده لاشی. - به زودی مییاد همینجا، دس از پا درازتر. مهران، من اینا رو میشناسم. شمردنی نیستن. همهی اینا یا اونایی که از این جا رفتهن. چون "اینجا کوچیکه"، "اینجا پر دهاتیه"، "اینجا فرهنگ نداره"، "اینجا آدما خشک مغزن"، اینجا اینه"، "اینجا اونه". یه سال نشده برمیگردن همینجا. اینجا خوبه، خوشگله، سکسییه. خندید:"راس میگی." - همیشه. این شمشیر داموکلس منه. جرعهای نوشیدم. در این فاصلهی کمتر از دو دقیقه، دو نفر آمدند سر میز ما نشستند. دوستان تازهی من و مهران بودند. چون حالا دیر شده برای معرفی شخصیت تازه در کتاب، اسمشان نمیبرم. باید صبر کنند تا رمان تخیلی خودزندگینامهی تازه. میتواند ریدن باشد یا سکوت. شاید هم دیگر رمان تخیلی خودزندگینامهای ننویسم و یازده قسمت هرکس خاص است جز من و سری رمان گاییدن و غیره را ول کنم. خودزندگینامهی تخیلی نیروی زیادی از نویسنده میگیرد. سالم هم که نیستم. تعجب ندارد که پس از کتاب تازه، رمان ماجرایی و پلیسی فرنام رفیع را شروع کنم و در همان فاصله جهانگیر مد میشود و یکی دوتا رمان مستقل. امکان هم دارد جهانگیر مد میشود نانوشته بماند. تا حالا که سه تا رمان محشر و عالی و تاثیرگذار و ماندنی دربارهی جهانگیر نوشتهام. بس نیست؟ جان من میگوید چرا. آن دوشخصیت تازهی شوربختانه محکوم به گمنامی موتور سوارند و صحبت آتشینی دربارهی ده موتور انتخابی توسط آن مجلهی گه داشتیم. حیف که این دو نفر در کتاب تازهی من زودتر پیداشان نشد. شخصیتهای بالقوه جالبیاند. به خصوص که یکیشان با مژگان از رمان عشق را به من ببخش نامزد کرده و آن دیگری شده مامور پلیس با مشکلات منطقی و تبعات آن، از جمله اعتیاد به تلفن همراه. اشتباه از خودشان است. باید زودتر در روند نوشتن این کتاب تازه پیداشان میشد. شهچهر دیگر جزء ده کتاب پرفروش نیست. این رمان سوپرجسور برام درآمد زیادی نداشت. باهاش نمیتوانم کاواساکی تازه ZX 9R بخرم. البته قصدش را هم ندارم. دیگر قصد دارم چه چیزی نخرم. گفتم و تصمیم گرفتم MZ 1000 را. در آن یکی مجلهی موتور خواندم که سال دیگر تولیدش را شروع میکنند. احمقها چه فکر کردهاند؟ که من یکسال پس از آنکه کتابم را گذاشتهاند تو اینترنت، بخواهم آن موتور گه را بخرم؟ فراموش کنید دیوثها. MW اگوستای تخمی خیلی جذاب را هم نخواهم خرید. پس از دو سال یادشان افتاده که اعلام کنند. اگر به نمایندگی زنگ بزنی، یارو کوناش را گذاشته رو صندلی ایتالیایی کاگیوا که این اگوستای احمقانه هم بخشی از همان شرکت است و میگوید که اصلن معلوم نیست به بازار بیاید. آدم تعجب میکند که اینجور آدمها صاحب شرکت و کارخانه و نمایندگی میشوند.چهار سال است شرکت یکنفرهی خودم را دارم میگردانم، بدون آنکه کسی سفارشی داده باشد یا منتظر باشد. در کنار گرداندن شرکت، یک عالم فکر و خیال در سر دارم. خانوادهم، سلامتیم، دوستانم، آشنایانم، همسایهگانم، جهان، سرنوشت خرگوشها و غیره که نسبت به آنها احساس مسئولیت دارم. مسئولیتی بسیار سنگین. خوشبختانه چیزهای کوچکی هستند که کمی از بار برمیدارند و میگذارند تا بدون تسلیم شدن به مبارزه ادامه دهم. دورزدنی با بوئل، لبخند کودکی، تکه نانی با اندکی گوشت، آرزوی آمدن عشقات به خانه، بوسهای در تاریکی، دو دختر که کس یکدیگر را میلیسند و دختر سوم از گوشهی چشم نگاه میکند و کیر مرا میمکد، نور آفتاب در اینجا، نور آفتاب در آنجا، یاد ِ دشت و چراگاه با گاوان آرام. بخشی از کتاب تازه. این هم سبک میکند؟ نه مثل پیش. فراموش نکن که من خسته و خستهتر میشوم. به تسلیم فکر نمیکنم، اما مبارزه هر روز خستهترم میکند. به استراحت نیاز دارم. دیروز به نرگس گفتم:"میشه به زودی برم به یه چراگاه وسط گاوای آروم بایستم تا خستگیم در بره؟" گفت:"معلومه عزیزم." سرم را گذاشتم رو شانهش. بوی خوشی میداد. بوی انجیر تازه. بوسیدماش:"حالا برو بخواب عزیزم." - تو چی؟ - مییام. باس یه خورده کار کنم. شرکت باس بچرخه. - زود بیا. بچسب به من و بخواب. - باشه. سعی خودمو میکنم. از هر طرف صدای زنگهای گوناگون تلفن همراه میآید. آدمها یکباره هزارتا کار واجب دارند. از پاتوق آمدیم بیرون. رفتم به لانهی خودم. نگاه کردم ببینم چه ساعتی است. رو کاناپه نشستم. آن جا نشستهام. هر روز به خانه برمیگردم. اگر چنین نباشد دوام نخواهم آورد. خانه، مهمترین چیزی است که وجود دارد. نمیتوانم بفهمم آدمها چهگونه در بستر دیگری جز بستر خودشان میتوانند بخوابند. چهطور میتوانند تو مستراح یکی دیگر برینند، تو جای غریبه کیرشان را بخارانند، کرهی زمین را باغچهی پشت خانهی خودشان بدانند. آدم دیوانه میشود از فکر کردن به اینها. سیگاری روشن کردم و با شور و جذبه خیره شدم به دیوار. درون همین دیوارها میخواهم به جاودانهگی بروم. آخرین ثانیهها را همینجا و نه جای دیگر به آخر بیاورم. با نگاه نرگس به من. باید کاری کنم که این نگاه نه از نگرانی که از آرامش باشد. به مرگ خودم خیلی فکر میکنم. بعد میرینم تو شلوار، البته حالا کمتر. فکر میکنم طاقتاش را داشته باشم. فکر کنم با غرور و افتخار بتوانم زندگی را وداع گویم. بله، حتا با سپاسگزاری. نمیدانم. شاید آن ترس ازلی در ثانیهی آخر برگردد. بله، میترسم بیاید. با همهی شدت. انسان توانایی ندارد که با مرگ خودش کنار بیاید. با این همه باید بروی. ای بابا. حالا که فکر میکنم، تنام به لرزه میافتد. من آدمی نیستم که خطر را دوست بدارد. در هر موقعیتی پناه را میجویم. از جوانیم. به دلیل ترس پدر و مادرم، ترس حیواناتی که سوی سلاخخانه کشیده میشدند، ترس سنگ، درخت و گنجشگ. من ترس را میشناسم. حتا اگر خودش را در کوچکترین گوشه و کنارها پنهان کند. میدانم کجاست. و ترس نیز مرا خوب میشناسد. نمیتوانم خود را از او پنهان کنم. همیشه مرا میبیند. ما دشمنانی هستیم که وجود یکدیگر را تایید کرده و به هم احترام میگذاریم. هرگز به هم نمیخندیم. برای هم شکلک درنمیآوریم. از یکدیگر میترسیم. گاهی اوقات فکر میکنم که اولین انسان چهقدر باید ترسیده باشد. فکرش را بکن که من اولین انسان میبودم. از دست خودت دنبال پناهگاه میگردی، حتا به فکرت نمیرسد که با خودت قرارداد صلح ببندی. تو تنها دشمن خودتی و از این دشمن میگریزی و این دشمن از تو. در راه فرار، هر دوتان به زنی برمیخورید. پناهتان میدهد و هم اوست که به فکر قرارداد صلح میافتد. از او سپاسگزاری و نیز از او میترسی. او قادر است حتا همین ترس را از تو براند. عاشق او میشوی، به او میدهی آنچه میخواهد. چه میخواهد: زندگی نو. چه میخواهد: انسان. بشریت. به او میدهی. همهی زمان در تردیدی که کار خوبی کردهای یا نه. بعد میمیری. تو نخستین انسان بودهای و کارت را به خوبی انجام دادهای. اگر دشمن وجود نداشت میتوانستی کار را بهتر انجام دهی. و عشق. تو کاشف دایرهی منحوسهای. اما خوب است که نمیدانی این را. چه کسی میتواند ثابت کند که تو زمانی بودهای. شاید ناقدان، این بخش را همراه با تو بدجوری به زیر تیغ نقد بکشند. بنویسند "او اصلن نبوده است". چه میدانند آنها. متوجهی درد گردنم میشوم. بعد گوشی را برمیدارم و به پیمان زنگ میزنم. وقتی قولی میدهی، باید انجام دهی. پیمان میگوید:"پسر، لابد زنگ زدی بدونی کار کتاب به کجا رسیده. ما اینجا تو اداره خوندیمش. همه خیلی راضی بودن. وقتی غلطگیری تموم شد میدیمش به شرکت سفارش دهنده. نگرون نباش، همه چی داره خوب پیش میره. اونا هر نظری داشته باشن، پول تو رو میدن. حالت چهتوره؟" - ای، منو که میشناسی. حالا خوب، یه دقه دیگه بد. فکر کنم مث همهی آدمای دیگه. - آره، اینجوریه. منم همین حالو دارم. چن وقت پیش با یه پسر جوونی آشنا شدم و احساس خیلی خوبی داشتم. یه هفته که ازش بیخبر موندم حالم بد شد. این جوریه دیگه. به خودم میگم اینهمه پسر تو دنیاس، اون وقت حالم بهتر میشه. - پس خوب موقعی گیرت آوردم. یه سفارش واسهت دارم. براش توضیح دادم. گفت:"کوشیار، من که تو این کار نیستم. میدونی که، به ادبیات زیاد ربط نداره." - خب که چی؟ به پلیبوی بگو که باس یه خدمتی هم بکنن. نمیشه که هی من واسهشون بنویسم. اون همه داستان قشنگ دادهم بهشون. یه بار باس تلافی بکنن یا نه؟ - آره، راس میگی. به چن نفر زنگ میزنم. چن تا جوون از دار و دستهی اونا رو میشناسم. پونزده درصد خودمو میگیرم. - معلومه پیمان. خبرم کن، زود. - باشه، حتمن. - پس زود باش. • بوسه در تاریکی - بخش سی و چهارم |
نظرهای خوانندگان
سلام
-- و - ز ، Jun 19, 2010 در ساعت 02:10 PMاز اینجا وارونکی خواندم تا شماره 30، خیلی با حالی... گردن درد دارم ، سگ مصب نمیذاره بشینم و ببینم بر می گردی به ترس خل و چل کننده ات از مرگ و اون رو با یه ساک گرفتن خیالی موقتا از یاد ببری. می خونمت ... گرچه تا همین جاش هم کافی بود . می ترسم از هول ولا بیفتم وقتی بفهمم داری تکرار می شی. خیلی خیلی امیدوارم که نشی.