رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۷ خرداد ۱۳۸۹
قسمت سی و چهارم

بوسه در تاریکی - ۳۴

کوشیار پارسی

بله، پیش از آن‌که یادم برود. یاکا جمال مقدم را اخراج کرد. نمی‌توانم حق را به این شرکت ژاپنی ندهم. این نماینده‌ی موتور به چه دردت می‌خورد اگر نتواند در اولین سفر امتحانی از ضربه‌ی قایق لیزخورده از سقف ماشین فیات جاخالی بدهد؟ لیلا تلفنی به من گفت که وقتی جمال مقدم خبر را شنید خیلی ناراحت شد. گفت:"جمال آدمی نیس که زیاد تحمل شکست داشته باشه. دو تا شکست تو یه هفته. افسرده شده." افسرده؟ انگار آدمی مثل جمال مقدم می‌داند افسردگی چیست. برای دانستن آن باید افسرده به دنیا آمده باشی. من هم نمی‌دانم، چون افسرده به دنیا نیامده‌ام. من آدم افسرده‌ای نیستم. اصلن. به عکس. در ژرف‌ترین ژرفای درونم شادترین آدم هستم. خود شادی‌ام من. اگر جهان جشن رقص باشد، من بزرگ‌ترین رقصنده خواهم بود. اما جهان جشن رقص نیست. جهان گورستان است. عجیب نیست که از شادی و شنگولی من هم خبر زیادی نیست.

سیگارم را خاموش کردم و فعلن سیگار دیگری آتش نزدم. تعادل در همه چیز. راستی نظر شما در مورد جهان چیست؟ اگر کشفیات‌تان را زمانی در کتابی چاپ کردید، دوست دارم بخوانم. بله‌، سیگاری روشن کردم. تعادل من هم مرز می‌شناسد. در پایین باز شد. خدا کند گیتی و رزیتا نباشند. حوصله‌ی دوتا روانی زنجیری ندارم. نه، لیلا بود. رنگ پریده بود، اما بدلباس نبود. شلوار پارچه‌ای مشکی به تن داشت. خیلی خوشم آمد. با صدای مات گفت:"سلام." این صدای مات را که می‌شناسی.

گفتم:"سلام لیلا."

- منتظرم بودی؟

- معلومه.

لب‌خند بی‌نمکی زد. لب‌خند بی‌نمک را که می‌شناسی.

در را باز کرد:"بیا تو."

رفتیم تو. خانه بوی تازگی همیشه‌گی نداشت. کاپشن را درآورد و پرت کرد رو صندلی.

- بشین. شیرقهوه می‌خوری؟

- نه، ممنون.

نگاه دردناکی به من انداخت:"چرا هرگز شیرقهوه نمی‌خوای ازم؟"

- می‌دونی چیه خوشگله؟ باشه، ازت یه شیرقهوه می‌خوام.

لب‌خند زد، با لب‌هایی که نمی‌خواستند. گفت:"بیا تو آشپزخونه. اون‌جا حرف می‌زنیم."

پشت سرش رفتم به آشپزخانه. چند لیوان و فنجان و بشقاب نشسته با ته‌مانده‌ی کپک‌زده‌ی غذا رو پیش‌خان بود. پرسیدم:"ماشین ظرف‌شویی‌ت خراب شده؟"

- نه.

شروع کرد به درست کردن شیرقهوه. حالی‌ش نیست. خیلی راحت بگویم حالی‌ش نیست اصلن. باید نرگس را ببینی چه‌گونه شیرقهوه درست می‌کند. آدم شاد می‌شود از دیدن نرگس که مشغول است. بله، شاد. وقتی لیلا را می‌بینی که دارد شیرقهوه درست می‌کند، دلت می‌خواهد بروی تو رخت‌خواب و سه روز بیرون نیایی. کنترل کردم ببینم حال جسمی‌ام چه‌طور است. سیگار کشیدن تو راه‌رو برام خوب بود. به زودی این قرص دینکزیت را پرت می‌کنم تو سطل خاکروبه.

لیلا گفت:"یه سیگار به ما برسون."

خودم روشن کردم و دادم به او. دو پک زد و برگرداند. چاره‌ای نبود جز پرسیدن این‌که "حال جمال چه‌طوره؟" پرسیدم.

- زیاد خوب نیس.

چاره‌ای نداشتم جز این‌که فکر کنم: خوب به من چه مربوط. سیگار را برگرداندم. پک زد و برگرداند. پکی زد. یک پک. پک بعدی. لیلا لیوانی از بوفه برداشت و بطری شراب سفید را از یخچال. لیوان را پر کرد، بطری را برگرداند تو یخچال. گفت:"بریم بشینیم."

شیرقهوه‌ی خراب بدمزه را برداشتم. اهل ایراد گرفتن نیستم. لیلا تو سرش خیلی چیزهای دیگر می‌گذرد. شیرقهوه را ولش. حتا اگر چیزهای دیگری تو سرش نباشد، شیرقهوه بد درست می‌کند. رفتیم نشستیم. برای هر کدام‌مان سیگاری درآوردم. آتش. گفتم:"تعریف کن."

- حواس‌اش حسابی پرته.

گفتم:"دکترا چی می‌گن؟" چه باید می‌گفتند؟

- هنوز حرف قطعی نمی‌زنن. می‌خوان بازم عکس و اسکن بگیرن.

- خب، دیگه چی؟

- جمال خیلی خشن شده. بداخلاقه. نمی‌تونه قبول کنه.

- آخه مشکله. تحمل و قبول کردنش مشکله.

هر وقت حرف جمال مقدم به میان آید، حواسم پرت می‌شود. این مقدم عجب شخصیت نچسبی دارد برای داستان.

می‌شنوم که ویراستار می‌گوید:"بگو بینم."

می‌گویم:"چی؟"

- به‌تر نیس این بخش کمی شاعرانه رو حذف کنیم؟

- کدوم بخش؟

- این کلماتی که تو به کار می‌بری خیلی شاعرانه‌س. بعضی جاها ده بار تکرار کردی.

- جدی می‌گی؟ ده بار؟

- آره. به نظرم می‌شه همه‌ی اون قسمت رو حذف کرد.

- نه، برعکس. اون بخش می‌مونه. خیلی مهمه. این بخش جمال مقدم رو حذف می‌کنم. مرتیکه‌ی حروم‌زاده‌ی الکی.

- جمال مقدم؟ به نظرم شخصیت داستانی جذابی داره؟

- ای بابا... حالا درست جمال مقدم شده جذاب براش... واقعن که. به اون می‌تونی پستوناتو نشون بدی اما به کسی که یه کلمه رو ده بار تکرار کنه تا شاعرانه‌ش کنه، نشون نمی‌دی. برو گم‌شو بابا تو هم.

لیلا داشت پرچانه‌گی می‌کرد از اوضاع. من سیگارم را می‌کشیدم و سر تکان می‌دادم. انگار با او و مقدم هم‌دردی داشتم.

- واسه‌ش خیلی سنگینه. واسه من هم.

- تردید ندارم.

- امتحانم رو خراب کردم. دوباره باس امتحان بدم.

- این هم روش.

- مسخره‌م می‌کنی؟

- لیلا، منو نمی‌شناسی هنوز؟ دارم مسخره می‌کنم؟ خب زندگیه دیگه. ضعیف نباش. یه دوستی داری که با اون یاکای گه تصادف کرده. نمی‌تونی که اوضاع رو عوض کنی. یا ولش کن بمیره یا وایستا و کمکش کن.

- نمی‌تونم ولش کنم. اونم تو این اوضاع. خیلی ... بی رحمی‌یه.

- باشه، پس کمکش کن. اما به خودت هم برس.

- آخه آسون نیس. چه جوری به خودم برسم؟

- کاری بکن که دوس داری.

- چه کاری آخه؟ درس خوندن؟ حواس و تمرکز ندارم. فکر کنم امتحان ندم. سال دیگه رشته عوض می‌کنم. نمی‌دونم چه رشته‌ای انتخاب کنم. نمی‌دونم.

- بذار به‌ت بگم. چند وقت پیش به یه رفیق برخوردم. واسه روزنامه و مجله‌ها کار می‌کنه. تازگی کار گرفته تو پلی‌بوی خودمون. به‌م گفت که دنبال دخترای خوشگل می‌گرده. واسه زبونای دیگه‌م می‌خوان. می‌گفت هربار عکس یه دختر هم‌وطن می‌ذارن، به چاپ دوم می‌رسه. فوری به تو فکر کردم.

- به من؟ من، تو پلی‌بوی؟ دیوونه شدی؟

- این که دیوونه شدم یه مساله‌ی دیگه‌س. نکته اینه که تو خوشگل‌ترین دختر این سرزمینی که می‌شناسم. به‌ت بگم که خیلی‌هارو می‌شناسم. با عکس انداختن تو پلی‌بوی یه مدتی سرگرم می‌شی، بعدشم یه عالمه پول گیرت می‌یاد. سی درصدش مال دلاله.

- می‌دونم، اما من پول لازم ندارم. خونواده‌م پول دارن.

خیره شد به رو به رو. متفکر.

- آره، اما یه وقتی باس برسه که خودت پول دربیاری. یه دفه‌م که شده. خوبه واسه‌ت. پول یا نه، یه چیز تازه، یه تغییر که تو زندگی‌ت پیش می‌یاد.

- این‌جوری فکر می‌کنی؟

- مطمئنم. لازم نیس فوری تصمیم بگیری.

- اگه فکر کنم به‌ش... منظورم اینه که پلی‌بوی عکسای خوبی می‌گیره... آره... فکر کنم تجربه‌ی خوبی باشه که عکاس حرفه‌ای از آدم عکس بندازه.

چشم‌هاش درخشیدن گرفت و دوباره ابری تیره آمد و ماتش کرد. گفت:"جمال حسودی می‌کنه."

غر زدم:"خب که چی؟ مگه مال و منال و متعلقه‌ی اونی؟ تو باس یه کاری بکنی که به اون ربطی نداشته باشه. به اندازه‌ی کافی دست و پاتو گذاشتی تو پوست گردو."

- حق با توئه. من باس یه کاری واسه خودم بکنم. حق داری...

- قرار بذارم با اون یارو؟

- آره، چرا نه. اوه... احساس خوبی به‌م دست داده.

بلند شد. دست‌اش را حلقه کرد دور گردنم. دهانم را بوسید. می‌توانست ادامه بدهد. می‌خواست، اما نگذاشتم. دختره‌ی جنده. با سوراخ برهنه تو پلی‌بوی. پیش از آن‌که اول من دیده باشم. البته می‌توانم ازش بخواهم که سوراخ برهنه‌ش را ببینم، و پستان‌هاش را و غیره را. باشد برای بعد. حالا باید می‌رفتم بیرون.

دوباره نشست. لب‌خند زد. لب‌خند واقعی. "هرچه زودتر به‌م خبر می‌دی؟"

- آره.

- شیرقهوه‌تو نمی‌خوری؟

- معده‌م ترش کرده. گردنم درد می‌کنه. فکر کنم به‌تره برم خونه. به اون یارو هم زنگ می‌زنم واسه قرار.

- باشه. هیجان زده شده‌م.

بلند شدم. گونه‌ش را بوسیدم:"خدا نگه‌دار لیلا."

- سلام‌تو به جمال برسونم؟

- آره. به زودی می‌بینمت.

تا دم در با من آمد:"بازم ممنون."

- خواهش می‌کنم.

رفتم پایین و از خانه‌ش زدم بیرون. ته سیگار را انداختم و سیگاری روشن کردم. میان‌بر زدم سوی خانه. حوصله نداشتم دوباره عمله‌های کابل‌کش را ببینم. تلفن همراه ندارم. قابل دست‌رسی نیستم. جز آنانی که در خیابان به‌م برمی‌خورند. دیدار چهره به چهره. خوش‌بختانه هنوز وجود دارد. حالم ازش به هم می‌خورد.

- آقای پارسی؟

- بله، شما؟

مرد حدودن هفتاد ساله‌ای بود. آن‌قدر پیر بود؟ بله، پیرمرد واقعی.

- اسم من...

- ببخشین. یکی داره از اون‌ور خیابون رد می‌شه که می‌شناسمش.

از شر پیرمرد رها شدم. پیش‌ترها، وقتی جوان بودم، با پیران خوب کنار می‌آمدم. بد هم نبود. پیر زیاد بود. در ضمن پدربزرگ نمونه‌ی من بود. از وقتی گناهان او را بخشیده‌ام، دیگر حوصله‌ی پیران را ندارم. جان انسان چیز غریبی است. حوصله‌ی آدم‌های چاق را هم ندارم. بعضی چاق‌ها چرا. تفاوت نمی‌گذارم مگر لازم باشد. روی ظاهر قضاوت نمی‌کنم. درون مهم است، مگر آن‌که پای پستان، کس، ساق، ناف، زیر بغل و کون به میان باشد. این سر و صدای زن همسایه‌ی بالایی هم خوب تحریکم می‌کند. چی؟ هیچ. از زندگی خصوصی‌م بود. گفتم:"جواد."

برگشت. گفت:"به به."

- چه‌توری مرد؟

- عالی. مگه نمی‌بینی؟

- نه. اما از یکی شنیدم که حال و روزت خوبه. موادو گذاشتی کنار. تو خیابون ولو نیستی. اینو که خودم می‌دونستم. اما خب دیگه، نمی‌شه که، حالا ولو هستی تو خیابون.

- چه انتظاری داری؟ که خودمو دفن کنم؟ از کی شنیدی که حال و روزم خوبه؟

- یادم رفته. شنیدم کار هم پیدا کردی.

- واسه تو چه فرقی داره.

- هیچی. چون علاقه داری بدونی به‌ت گفتم.

- واسه یکی کار می‌کنم که چادر کرایه می‌ده واسه جشن و این‌حرفا.

- آهان.

- به زودی یه برنامه‌ی خیریه می‌ذارن که گمونم تو هم شرکت می‌کنی توش.

- شرکت؟ چتو مگه، شرکت؟ یه سر می‌یام خودمو نشون می‌دم می‌رم. واسه پسر اون یوسفه که هی اصرار می‌کنه. آشغال باس از رو زمین جمع بشه. تو می‌خوای چادر بزنی؟

- شرکت‌مون چادر رو کرایه می‌ده. بهمن دی‌جی اون شبه. برادرزاده‌ی صاحب کارم. دی‌جی خوبیه.

- که این طور. هنوزم با اون مرده هستی؟

- آره.

- از دک و پوزت معلومه که خیلی راضی نیستی.

- ای بابا، پیش می‌یاد دیگه. تو هلفدونی جالب بود. تو زندگی بیرون می‌شه عادت. می‌شیم یه زوج معمولی.

- باور کن جواد، زوج معمولی هیچ اشکالی نداره. اگه رو زمین زوج‌های معمولی بیش‌تری وجود داشتن، دنیا قشنگ‌تر از اینی بود که هست.

- اما من معمولی بودنو دوس ندارم. بهمن هم خوشش نمی‌یاد.

- این اسم بهمن هم از اون اسمای احمقانس. ده بار باس تکرارش کنی.

- بهمن بهمن بهمن بهمن بهمن بهمن...

- بسه دیگه. منظورم این نبود که حالا تکرار کنی.

- اما حق با توئه. اسم احمقانه‌ایه. به خصوص اگه پشت سرهم بشنفی.

- همینو می‌خواستم بگم. پرویز داوودی چه‌توره؟

خنده‌ش گرفت:"دس از سرم ورداشته. منم باش کاری ندارم. گاهی به‌ش برمی‌خورم. آخرین بار حتا خواس بام دست بده."

- خوبه، خیلی خوبه. دشمنی چه فایده داره؟

- شنیدم که با جمال مقدم می‌خواستی بری سفر و اون حالا افتاده تو بیمارستان.

- از کی شنیدی؟

- باور می‌کنی یادم نمی‌یاد. اما همه قضیه رو می‌دونن.

- آره، جمال مقدم تصادف کرد. همه که نمی‌تونن با موتور هزار سی‌سی برونن. خبر تازه‌ای نیس که. خب جواد، حالا باس برم. راستشو بگم این دیداری که الان داشتیم زیادی بود.

- آره.

- صفحه پرکنی.

- چی؟

- صفحه پرکنی. با این حال حذفش نمی‌کنم. به تخمم هم نیس که ناقدا بیان و همین یه صفحه ملاقات با تو رو بذارن زیر ذره بین...

- نمی‌دونم راجع به چی حرف می‌زنی.

- تو روزنامه می‌نویسن "این جواد از هیچی سر در نمی‌یاره."

- بابا تو عجب اُسکُلی هستی.

- ادامه می‌دن که استعداد اسم‌گذاری رو آدما رو نداره. از وقتی موادو گذاشته کنار فکر می‌کنه همه اسکلن. این جور آدما حرف دیگه‌یی ندارن.

- قبلنا عادی‌تر رفتار می‌کردی.

- اون وقتا هنوز گناهای بابابزرگمو نبخشیده بودم.

- ازت می‌ترسم مرد. یه جور ترس عجیب تو تن آدم می‌ندازی. اولا ترس داشتم تلنگر بزنی به دماغم، حالا می‌ترسم که...

- تنها یه ترس وجود داره جواد خان.

- نه خیر. هزار جور ترس هس.

- شاید... آره شاید. حالا دیگه بسه. برو جواد، برو.

- اینو خوب گفتی.

با شتاب رفت و دور شد. حال خودت چه‌طور است. ته سیگارم را انداختم. ده دقیقه بعد تو پاتوق بودم. "احمد جان یه شیرقهوه." درست کرد و آورد. پرسیدم:"اوضاع کافه‌ی آرش چه‌توره؟"

- باس از خودشون بپرسی. من فقط حواسم به همین‌جاس.

- حق داری احمدجان. خورشید توی خونه‌ای.

- چی؟

- خودت یه فکری بکن.

دمی ‌طولانی به گونه‌ای غریب نگاه‌ام کرد، آهی کشید و رفت پشت پیش‌خان به بریدن لیمو. عین همان کاری که وودی هارلسون در سریال چیرز می‌کند.

کمی دورتر چهار نفر نشسته بودند. می‌توانستند بمیرند. خرگوش همراه نداشتند. به من محل نگذاشتند. من بیش‌تر به‌شان کم محلی کردم.

Share/Save/Bookmark

بوسه در تاریکی - بخش سی و سوم