رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۶ خرداد ۱۳۸۹
قسمت سی و سوم

بوسه در تاریکی - ۳۳

کوشیار پارسی

رسیدیم. داشت می‌مرد از نفس زدن. به زودی ریه‌هاش منفجر خواهد شد. آرام گفتم:"وقتی منتظرم، می‌شینم رو زمین." نشستم. باورت می‌شود که پیر زنک هم نشست. اصلن انتظارش را نداشتم. با آن کون گنده. اما این کار را کرد. سعی هم کرد که پیراهن و بارانی‌ش زیاد بالا نرود.

سرفه کرد:"خب، حالا نشستیم این‌جا."

آهسته گفتم:"آره، به‌تره بلند حرف نزنیم وگه نه وحید وفایی هم می‌یاد پیش‌مون می‌شینه. با اون حال خرابش زیاد جالب نیس."

پچ پچ کنان گفت:"شنیدم خل شده."

- از اولش دیوونه بود این یارو.

- آهان، حالا فهمیدم تو کی هستی. تو کوشیار پارسی هستی. نویسنده‌ی معروف.

گفتم:"انکار نمی‌کنم."

- صداتو از رادیو زیاد شنیدم.

- آره، رادیو یک، رادیو دو، رادیو سه، رادیو فلان و بهمان. رادیو فرهنگ، کاکا. همه یه بار منو دعوت می‌کنن.

- رادیو فرهنگ دیگه کدومه؟

- رادیوی فرهنگی دیگه.

- هرگز گوش نکردم.

- مصاحبه‌های روشن‌فکری کلاس بالا و موسیقی کلاسیک و از این حرفا. خیلی از لیست، ریمسکی کرساکف، علی دایی می‌ذارن. می‌شناسین که.

- علی دایی مگه فوتبالیست نیست؟

- نه بابا، اپرا می‌سازه.

- ببخشین. من زیاد وارد نیستم. سال‌های ساله که روزنامه نمی‌خونم. قبلنا کلی مقاله‌ی آموزنده توش بود، حالا فقط چرت و پرت از ورزش و هنرپیشه‌ها و این حرفا. به‌تره آدم تله‌ویزیون نیگا نکنه. اون جا هم تو رو چن بار دیده‌م.

- آره، کانال یک، کانال دو، کانال سه، کانال چهار، کانل پنج، کانال فرهنگ. همه یه بار منو دعوت می‌کنن.

- کانال پنج قبلنا به‌تر بود.

هنوز آرام حرف می‌زدیم. با حالت عادی تفاوت دارد. یا آن سر و صدا. لازم نیست اصلن.

- آره، کانال پنج خیلی موفق بود.

- با اون همه آرتیست.

- خیلی جالب بود.

عادی نفس می‌کشید. اما لب‌هاش کبود بود. پرسیدم:"سیگار می‌کشین؟" تعارف کردم.

- گاهی روزی یه دونه می‌کشم. دست‌تو کوتاه نمی‌کنم.

خودم هم برداشتم. براش روشن کردم. سومین سیگار بود در این راه‌رو. در راه‌رو همیشه زیاد می‌کشم. مادر گفت:"این‌جا که زیر سیگاری نیس."

- نه، بریز رو زمین. یه خانم نظافت‌چی می‌یاد تمیز می‌کنه.

- این روزا پیدا کردن نظافت‌چی خیلی مشکل شده. واسه من که زحمت داره. می‌یان و همه‌ش یا دارن تلفن می‌کنن یا پیام می‌فرستن.

- من یه نظافت‌چی خوب دارم. هوادار پرسپولیسه. تازه‌گی یه نامزد گرفته و در حال نظافت سوت می‌زنه و قر می‌ده. عشق خانومه، عشق آدمو آدم می‌کنه.

- عشق... عشق... چی بگم والله. هجده ساله که جدا شده‌م.

- متاسفم براتون.

- لازم نیس. یارو عوضی بود. الکلی بود و کلاه سر من میذاشت. به‌م خیانت می‌کرد. کتک نمی‌زد فقط. تنها کاری که نکرد. اگه باش مونده‌ بودم حالا دیگه این‌جا نبودم. این که دخترم مریض روانی شده از دست اونه. از دست اون مرتیکه پرویز. اگه زنی دنبال یه مرد بگرده که شبیه باباش باشه، باس بگم که گیتی انتخابش درست بوده. خوش‌بختانه از دستش رها شد. اما عاقبت بد می‌مونه.

- پرویز شوهر گیتی بود؟

- آره، مرتیکه‌ی الکلی. کتک می‌زد وقتی الکل به‌ش نمی‌رسید. گاهی وقتا صورت بچه‌م گیتی زخمی و خونی بود. تقصیر اونه که بچه‌م نمی‌تونه آبستن بشه. اینو مطمئنم. تنها کار درستی که اون مرد کرد، اینه که پول نفقه رو می‌ده. قاضی حکم داده البته. آخه خیلی پول‌داره. پولاش از پارو بالا می‌ره. می‌دونی بدیش چیه؟

- نه، نمی‌دونم.

- دخترم ناراحت اونه. این منو دل‌خور می‌کنه. واسه همین دو سال باش تماس نگرفتم. نمی‌فهمم آدم چه جوری می‌تونه عاشق مردی بمونه که این‌همه بلا سرت آورده. من می‌دونم چی دارم می‌گم.

- اما حالا باش تماس دارین.

- خب بچه‌ی آدمه دیگه. بعد از اقدام به خودکشی تو بیمارستان بستری شد.

- آره، خبر دارم.

- اما حالش خوب نشده.

- شنیده‌م.

- این رزیتای دیوونه رو دوباره آورده خونه‌ش. صدبار به‌ش گفتم نکن، اما گوش نکرد. مشکل گیتی اینه که خودشو می‌چسبونه به آدمایی که به‌ش بدی می‌کنن. به‌تره ول‌شون کنه، که نمی‌کنه. من همیشه به‌ش خوبی کردم. اما ناراحت باباشه، ناراحت اون یارو پرویز عوضیه. این رزیتا دیوونه رو دوباره راه می‌ده خونه‌ش. بچه‌ها تا آخر عمر باعث نگرونی هستن. تو بچه داری؟

- نه.

- فکرشم نکنی ها. همیشه اینو به دخترم گفتم. فکرشم نکن. اما از اون بی سر و پا بچه می‌خواس. درحالی که اون بی پدر و مادر اون‌قد زدش که دیگه نتونه بچه دار بشه. اینو مطمئنم. پیش بیست‌تا دکتر رفته و نتیجه نگرفته.

- نمی‌خواد یه بچه رو به فرزندی قبول کنه؟

- اون مرتیکه نمی‌خواس. می‌گفت خون غریبه نباس بیاد تو فامیل. گیتی دلش می‌خواس، گرچه جراتشو نداره بگه. چون اون یارو نمی‌خواس. حرف اونو تکرار می‌کرد. همون به‌تر که بچه نیاورد. چی از آب در می‌اومد؟ آقای پرویزخان حالا از زن دیگه‌ش دو تا بچه داره. تازه اونم طلاق داده. به‌تر. وگه‌نه اون زن بی‌چاره رو هم تا آخر عمرش کتک می‌زد. تو خونشه.

خاکستر سیگار را ریخت کف راه‌رو:"از فروش مبل به ثروت رسیده."

- شما چی کار می‌کنین خانم؟

- من؟ من همه‌ی عمر قابلگی کرده‌م. از پارسال تابستون خودمو بازنشسته کردم.

- حتمن تو روز تولدتون.

با تعجب نگاه کرد:"از کجا می‌دونی روز تولد منو؟"

- دوازده خرداد.

- نه، یازده خرداد. اما تو از کجا می‌دونی؟

- یه دفه رفته بودم دیدن گیتی. می‌خواستم تو دست‌شویی بشاشم. یه تقویم آویزون بود که دیدم. نوشته بود دوازده خرداد، تولد مومو.

- اشتباه کرده. یازدهمه. روز تولد مامانش هم یادش نیس. می‌بینی چه حواس پرته.

- پرویز هم بیست و چهار بهمن. تو اون تقویم البته.

- بازم اشتباهه. بیست و سه بهمن. خوب یادمه. هرسال جشن می‌گرفت واسه‌ش. هرسال هم اون مرتیکه گند می‌زد به جشن. این جور روزا یاد آدم می‌مونه.

- شما هم زندگی راحتی نداشتین خانوم.

- بگو مومو. همه منو مومو صدا می‌کنن.

- شما هم زندگی راحتی نداشتین مومو.

- زندگی سگی. دیگه گذاشتم پشت سر. کمرم درد گرفت. می‌خوام پاشم.

با ناله بلند شد. ته سیگار را انداخت زمین و لگد کرد. با کفش سنگین مردانه. "نمی‌تونم زیاد بمونم. اگه دیدی‌ش بگو من اومده بودم. شایدم دوباره خودشو کشته. کسی چه می‌دونه. به جهنم. من می‌رم خونه. ممنون از هم‌صحبتی."

- خدا نگه‌دار مومو.

- تو صبر می‌کنی یا می‌یای پایین؟

- یه کم می‌مونم.

- پس به امید دیدار.

- به امید دیدار مومو.

از پله‌ها رفت پایین و ناپدید شد. صدای بسته شدن در پایین را شنیدم. لابد بلند حرف می‌زده‌ایم که وحید وفایی دوباره آمد تو راه‌رو و پرسید:"اون‌جا کیه؟"

- قورقور...قورقور...قورقور.

برگشت داخل خانه. آن‌جا نشسته بودم. تنهای تنها. قصه‌ی گیتی به روایت مادرش که خود زندگی نکبتی داشته. چه احساسی دارم؟ تفاوتی با قبل از شنیدن قصه ندارد. من با آدم‌ها کاری ندارم. احساس نزدیکی ندارم. آنان ره‌گذرند. از قصه و سرنوشت بعضی‌ها می‌توانم غمگین شوم، از بعضی دیگر نه. هرگز احساسم نسبت به گیتی جهان‌گشا یا مادرش مومو یا رزیتا یا وحید وفایی عوض نخواهد شد. نسبت به لیلا چرا. برای این‌که لیلا زیباست و دیگران نه؟ دختران زیبا نسبت به دیگران قدرت بیش‌تری دارند. این حرف درستی است. گیتی جهان‌گشا زمانی بوده است. زمانی، دختری زیبا. اما زیبایی‌ش رفته به درک حالا. به من چه که به دست چه کسی. خود گیتی، بچه دار نشده، پرویز، چه می‌دانم چه. به من چه. سقوط زیبایی‌ش را که تجربه نکرده‌ام. برای همین هم نمی‌توانم بیش‌تر از این به‌ش بپردازم. توجه کن. سقوط زیبایی می‌تواند زیبا باشد، اما تو باید از نزدیک تجربه‌ش کرده باشی وگرنه ارزشی ندارد.

ته سیگار را پرت کردم. سیگار دیگری روشن کردم. باید از خودت بپرسی ریه‌هات چه شکلی‌اند. مثل چاله‌ای پر از تپاله‌ی گاوی که اسهال دارد. به خیالم. به اندازه‌ی کافی گاو اسهالی دیده‌ام که بدانم چاله‌ی پرتپاله‌شان چه شکلی می‌شود. مثل ریه‌ی آدم غرغرویی که زیادی سیگار می‌کشد.

این لیلا عجب موجودی است. رفته گلف بازی در حالی که آقا، ارباب، مرشد و مرادش نشسته تو راه‌رو خانه‌ش با انتظار و سیگار دود می‌کند. پیش از آمدن آن زنک پیر چاق، زمان آمدن، پس از رفتن. شاید هم رفته به دیدار جمال مقدم. دو عاشق که رابطه‌شان را در بیمارستان عمیق‌تر می‌کنند. چیز زیباتر از این هم هست؟ غریب است. یک‌باره به فکرم آمد. که من، در همه‌ی زندگی، بیمارم یا در مرز بیماری ایستاده‌ام. اما هنوز روزی یا شبی در بیمارستان نگذرانده‌ام. به نظرم بخت از دست داده است این، زیرا باید ببینم آیا بیمارستان به همان کثافتی هست که مردم ادعا می‌کنند. وقتی به ملاقات پدرم می‌رفتم، در درمان‌گاه خصوصی، می‌دیدم که با لذت غذا می‌خورد. اما خوب پدر آدمی است که زود رضایت می‌دهد به همه‌چیز. اگر غذا باشد، براش کافی است. اگر کافی و زیاد باشد. با غذای کم نباید بروی سراغ‌اش. گوشت و برنج. گوشت پخته نه کبابی.

تو راه احساس گرسنه‌گی کردم. حالا یک تکه استیک می‌چسبد. یا جوجه کباب. یا کباب ران آهو.

آیا گلف‌باز خوبی خواهم شد؟ هفتاد و سه درصد بله. بیست و هفت درصد نه. اگر این درد گردن نبود، آن بیست و هفت درصد می‌شد صفر. برای همین دیگر دف نمی‌زنم. در کتاب تازه‌ام از دف گفته‌ام؟ بله، دو یا سه بار. تازه از بهزاد کاشانی هم اسم برده‌ام که مردک پفیوز بی سر و پا دف مرا برده و پس نیاورده. چند روز پیش او را روی موتورگازی دیدم. برای موتورگازی وقت دارد و برای پس آوردن دف من نه. این آدم را می‌توانی درک کنی؟ با کسی دف می‌زدم که می‌توانست. اسم‌اش یادم رفته. تو دفتر یادداشت ناپیدا پیداش نمی‌کنم. اگر این اطلاعات جزیی هم توش باشد، خیلی سنگین می‌شود. باید مواظب کتاب کت و کلفت باشی. پیش از آن‌که حواس‌ات باشد، خواننده رشته را از دست می‌دهد و کتاب را می‌اندازد تو سطل آشغال یا دستگاه کاغذ خردکن.

نشسته بودم، خیره به رو به رو. آن یارو زنک خرس قطبی بازی تنیس را به آن پتیاره‌ی سیاه باخته بود. نباید حالا خیال کنم که زمانی این دوتا از لیسیدن کس یک‌دیگر به ملچ و ملوچ افتاده باشند. به نظر من آن خواهر کوچک سیاه کس ندارد، تپه‌ای دارد. آن یارو خرس قطبی به عکس. گرچه زشت است و کریه، اما باید دختر مهربان و باهوشی باشد. اطمینان دارم که زمانی، اگر فرصت کند، کتاب می‌خواند. کتاب به دست نباید به آن دو خواهر نزدیک شوی. فوری برگ‌هاش را پاره می‌کنند و کون‌شان را پاک می‌کنند. پس از آن‌که رو میز آشپزخانه ریده‌اند. میان دخترهای سیاه موجودات غریبی می‌بینی. مهران دیوانه‌ی دختران سیاه است. ازش باید بپرسم:"چند تا دختر سیاه دیدی؟" ازش پرسیده‌ام. جوری وانمود کرد که انگار بخواهد بشمرد. بعد گفت:"هیچ." گفتم:"به همین زودی می‌بینی. کادو می‌گیری."

بلند خندید و گفت:"دوک دوک دوک دوک."

کاواساکی 12R ZXجدید دارد می‌آید. و کاواساکی1200 2Z-R تازه. چه فکر می‌کنیم؟ بگذار امیدوار باشیم کاواساکی رو پوست موز نرود. بله، پوست موز. خیلی بد خواهد شد که پس از چی‌کی‌تا، کاواساکی هم ورشکست شود. این اواخر درباره‌ی ورشکستگی چی‌کی‌تا خبری نیست. بس که شرکت و بنیاد و کارخانه پشت سرهم ورشکست می‌شود. شاید رییس قبیله‌ی ثروت‌مندی از افریقا، بدون خبر دادن به من، چی‌کی‌تا را از ورشکستگی نجات داده. با پمپ کردن یک میلیارد، دو میلیارد به مخزن آن شرکت. چون نمی‌تواند فکرش را هم بکند که دیگر موز چی‌کی‌تا نخورد. و اگر همان رییس قبیله – که البته خیلی اتفاقی خواهد بود، کسی چه خبر دارد- نتواند تحمل کند که دیگر بر موتور کاواساکی نراند، آینده‌ی این کارخانه‌ی کوچک و جالب ژاپنی تضمین خواهد شد. رییس قبیله‌ی ثروت‌مند افریقایی یک دست به فرمان کاواساکی و به دست دیگر موز چی‌کی‌تا تا به دهان ببرد و در صحراهای افریقا براند. تصویر قشنگی نیست؟ تصویرهای زیباتر هم در جهان وجود دارد. مثلن اسب سوار قهرمان جهان، اسب‌اش را می‌برد به سلمانی یوسف و می‌دهد آمنه یال‌هاش را کوتاه و مرتب کند، با شامپو بشوید و خشک کند. یا آن یارو خرس قطبی تنیس با راکت می‌زند به باسن آنا کورنیکووا که مثل لبو قرمز بشود. مارتینا هینگیز دارد صحنه را نگاه می‌کند و جلق می‌زند و کس سوییسی چکی‌ش تبدیل می‌شود به فرنی برنج. تصویرهای زیبا را خیلی دوست دارم. اگر به خیال خودم بیایند. جان من سینمای بزرگی است با بیست و چهار سالن بزرگ و جادار.

Share/Save/Bookmark

بوسه در تاریکی - بخش سی و دوم