رادیو زمانه > خارج از سیاست > بوسه در تاریکی > بوسه در تاریکی - ۲۶ | ||
بوسه در تاریکی - ۲۶کوشیار پارسیدوباره صلح و صفا. سیگاری آتش زدم. فکر کنم فاصلهی نوک انگشت اشاره تا اولین بند دو سانتیمتر باشد. کمتر نبوده است هرگز. فعلن، گلهای نداریم. رو نیمکت نشسته بودم. لیلا مرا به فکر میاندازد: واقعن وقتی به آینه نگاه میکنی، چه میبینی؟ جرات داری تصویر آینه را با درون مغز خودت تنظیم کنی؟ ما کی هستیم / اینجا چه میکنیم؟ موهات را کوتاه کن، دنبال کار بگرد. روز خوبی نیست امروز؟ نه حتمن. آدمهایی هستند که بچهشان را به خاطر یک بطر ویسکی میفروشند. تصویر خشونت انسانی ناممکن است. سود این نسل چیست که تلفن همراه اختراع میکند. هیچ. نه زیاد. همیشه این را میگویم. کتابها دربارهش مینویسم. همهش تو همین سر خودم است. همهی تصویرها، امکانات و راههای مردن. رنج، کلمهی زیبایی است. بچهها را ببین آنجا، دارند فوتبال بازی میکنند. ششتا هستند. فکر کن شش آدم، سه زن و سه مرد با هم آمیختهاند و این شش تا را پس انداختهاند. اینها نشانهی ظرافت و زیباییاند؟ بگذار تردید داشته باشم. آنچه میبینم پاهای نشسته است، چشمهای خمار، چروک، اشک، دستمال کثیف. اوضاع لیبریا بهتر شده است. تیم پرسپولیس چهار بر صفر تیم چلاقهای کدام جهنم دره را شکست داد. به فصل تازه خوش آمدید. تپش قلبم رسیده به هشتاد. راضیم نمیکند. هشتاد بار. هشتاد. هشتاد. دوربین همه چیز را ثبت میکند. با اینحال پیشبینی میکنم (مرا که میشناسی) نفوذ تلهویزیون به زودی کمتر خواهد شد و کسی راضی نخواهد بود برود جلوی دوربین. کشتی گرفتن تو خیابان. نشستن کنار آتش و گوش دادن به حرفهای غیرقابل درک آدمهای پیر. این آب تره فرنگی دیگر چه صیغهای است؟ حالا که بیش از سی سال است پدر بزرگ مرده، میتوانم جرات کنم و بگویم که به قدرت آب تره فرنگی باور ندارم. دیگر نگاه ترسناکش را در کابوسهام نمیبینم. دیگر تلنگر انگشتاش را بر پس گردنم احساس نمیکنم. از نسلی هستم با مردان خشن و زنان قوی و بیمار. در عجبم که چهگونه این زنان طاقت میآوردند. طاقت نمیآوردند. زود میمردند و شوهرانشان خود را به جلو میکشاندند. مردانی که دیگر همان مردان نبودند که زندگیشان به نیروی زنانی که ضعیفتر میشدند، معنایی داشت. آسان نیست گریز از قاعده و قانون نسل خودت. من هنوز در گریزم و اگر زمانی موفق شوم، آنقدر تاثیرش را بر من گذاشته که گریز را با شکست مواجه کند. مردهها هنوز هستند. میتوانم انرژیشان را احساس کنم. از مادر درگذشتهام انرژی میگیرم. انرژی مثبت. مرا قویتر میکند. هر چیز مثبتی که مردان دارند، از زنان گرفتهاند. بدون نرگس هیچ نبودم. من عاشق کس دیگری بشوم؟ ساده بگویم که غیرممکن است. یکی میگوید: هرگز نگو هرگز. و من داد میزنم: برو گمشو تو جنگل برین، کونی عوضی! زیادی رو نیمکت نشسته بودم؟ بعضی از خوانندگان این فکر را خواهند کرد. دیگران دلیلی میآورند که کمی بنشین. برای کتاب تازهت بد نیست. دلم شیرقهوه میخواست. بلند شدم. رفتم طرف پاتوق. نشستم. گفتم:"احمد، یه شیرقهوه." سیگار روشن کردم. احساس خوبی داشتم که هنوز دیوانهی زن خودم هستم. میدانی چهقدر زوج میروند به درک؟ پک زدم. آیا ممکن است باقی زندگی را با همان زن بمانی؟ معلوم است. مشکل است؟ نه. به شرطی که البته، گه لای پستانهاش نداشته باشد. مثل شیلا که بر اساس آموزش فمینیستی علیه ستم تخیل مردانه بر تن زنانه بود. کسی که پدرش کشاورز تره فرنگی بود. کسی که پس از ریدن پستانهاش را نمیشست. بوی گه میداد. خیلی بد است، نه؟ دفتر یادداشت ناپیدا مطلب دیگری در این باره ندارد. فکر میکنم با او سکس داشتهام. نه از آن سکسهای عالی. خوب. سکس با عنکبوت در زیر تخت. سکس با دعوای همسایه. سکس با مشروب. کیر شق، مشکل همدردی. - بفرمایین. شیرقهوه جلوم بود. احمد حالا مسئولیت بیشتری دارد. آرش و زنش کافهی دیگری خریدهاند. بیرون شهر. بیشتر آنجا هستند. دارند پیشرفت میکنند. اولی، دومی، سومی. چند وقت دیگر هر چه که بنوشی، آرش و زنش را ثروتمندتر میکنی. اینها به من ربطی دارد؟ نه، در چیزی دخالت نمیکنم. همه چیز را زیر نظر دارم و نفس عمیق میکشم. فکر میکنم آدمها رو راست نیستند. پانتومیم نفرتانگیزی بازی میکنند. آنقدر مودب هستم که پس از هر نمایشی دست بزنم. در حالیکه صادق اگر باشم، میگویم این نمایش مسخره چه داشت؟ گفتم:"ممنون احمد جان." چه باید میگفتم. پول را پرداختم. گران است. میتوانستم چیز ارزانتری سفارش بدهم. گیرم که میلیونر باشم. به زودی شاید از دست بدهم. جهان پیش میرود. پیش میرود پیش میرود پیش میرود پیش میرود پیش میرود پیش میرود پیش میرود پیش میرود پیش میرود پیش میرود. پک آخر را زدم، خاموش کردم، شکلات کنار شیرقهوه را خوردم. از احمد پرسیدم:"حال و احوال چهتوره؟" مشتری دیگری جز من نبود. - ای... پیش میره. - خوبه. شکر را ریختم تو فنجان. آدم همیشه کاری دارد. ساعت چند است. به ساعت هوگو بوسام نگاه کردم. حدود چهار. سیگار دیگری روشن کردم و کشیدم. چه خوشحالم که ترک سیگار را ترک کردم. من، بدون سیگار، مثل خرگوشی است بدون آن دو دندان معروف جلو. هفتههای گذشته فیلم خوبی دیدهام؟ نه. فیلم خوب کم ساخته میشود. روز بعد دوباره در پاتوق بودم. همان ساعت. فکر کنم یک ربع دیرتر. داشتم شیرقهوه مینوشیدم. سیگار میکشیدم. یادم نبود که روز گذشته نشسته بودم و فکر کرده بودم فیلم خوب دیدهام یا نه. حالا داشتم به موتور فکر میکردم. انواع موتور داریم. بیش از بیست نوع. بوئل تازه آمده است. هارلی تازهV- R 103، هوندای تازهVTR 100 SP2، هوندا هورنت900، وMZ 1000S البته. یاماهای تازهRI ، هوندای فایربلاد، کاواساکیZX 6R (363 سی سی) وZX 9R و خبر مهمتر اینکه دوکاتی 998 دارد میآید. از مهران پرسیدهام که قصد دارد بخرد یا نه. - نمیدونم بیاد بازار یا نه. - معلومه که مییاد. - میدونم. - تازه اگوستا MV 1000 هم مییاد. - جدی میگی؟ میخوای بخری؟ - نه، فکر نکنم. با همین بوئل عشق میکنم. نمیخوام پول بریزم پای موتور ایتالیایی. اگه بخرم همون کاواساکیZX 9R میخرم. - آهان. - آره. مهران آمد به پاتوق. نشست و دو شیرقهوه سفارش داد. - داشتم فکر میکردم دیروز چی گفتی. - که اینطور. - آره. - نتیجه چی شد؟ - هیچی. اگه جای تو بودم کاواساکی نمیخریدم. یکی رو میشناسم که خریده بود و کلی خرج رو دستش گذاشته بود. بهتره یه چیز دیگه بخری. خلاصه دوک دوک دوک دوک. بعد هم راجع به سفر مشترکمان حرف زدیم. دربارهی دخترهای سبزه، زوجهایی که میشناختیم و جدا شده بودند، دربارهی خیلی از مسایل خصوصی دیگر که در کتاب نمینویسم. احمد دو شیرقهوه آورد. مهران پول داد. تلفن همراهاش صدا کرد. برداشت. "الو... آره... باشه... دارم قهوه میخورم... باشه... چه ساعتی؟... باشه..." پرسیدم:"اشتباه گرفته بود؟" - سیما بود. - سیما. مغازهش چهتوره؟ - بد نیس. مغازهی تو چهتوره؟ - قسط خونه رو میتونم بدم. - کتاب تازه داری مینویسی؟ - ای. کلی سفارش میگیرم. گاهی هم مینویسم. تازگی ازم خواستن که یکی از رمانها رو تو سه هزار کلمه خلاصه کنم. واسه خوانندگان یه مجله. پولش بد نیس. سه تا از این سفارشا میشه یه 996. - این همه پول میدن؟ - کم نیس. اما نباس به روی خودت بیاری که زیاده. قیمتش همینه. - واسه اون پول من باس سه روز کار کنم. - من سه ساعت. اما خب من تند کار میکنم. واسه اینکه من از نسل دامدارها هستم. تو دامداری باس سرعت داشته باشی وگهنه حیوونا همونجا که وایسادی میرینن بهت. خیلی گوساله دیدم که مردن. میدونستی؟ حالا تند کار میکردی یا نه فرقی نداشت. حیوونا جلوی چشات میمردن. مادرم هم بود. - حال بابات چهتوره؟ - ممنون که پرسیدی. خوبه. ادامه ندادم. میتوانستم بگویم:"چند روز پیش رفته بودیم خانهی خواهرم سبزی پلو با ماهی بخوریم. تو تلهویزیون کنسرتی نشان میدادند از داریوش. بابام پرسید این داریوش خوانندهی خوبیه؟ غذا پرید تو گلوم. خیلی عصبانی شدم از دست بابام که داریوش رو نمیشناخت. بهش گفتم:"بابا، بدمسب، این که از نسل خودته. مگه کور و کر و لال بودین اون وقتا؟" گفتش:"ما باس کار میکردیم نه کون گشادی. استراحت نداشتیم." انگار من استراحت داشتم. داد زدم:"اما من میشناسم این یارو رو." دیدم دلخور شد. سر خم کرد. فکر کنم این مرد از من وحشت دارد. از کار خودم بدجوی پشیمان شدم. بهتر بود دهانم را میبستم. پیرمرد مریض را راحت به حال خودش گذاشتم. کمی عجیب است که آدمی که همیشه ازش ترسیدهای، از تو بترسد. این را بهش نگفتم. بعضی چیزها را نباید گفت. من که خیلی چیزها را نمیگویم. کسی را دلخور نمیکنم. مطمئن هستم مردم از داستانهای من خوششان میآید. که نمیفهمند، که داستانهای من عین سرگذشت خودشان است. داستانهای آنها، به عکس داستانهای من، مزخرف است. اغلب. با دقت گوش میدهم. سعی میکنم بفهمم و سعی میکنم به پراکندگی و غیرادبی بودن داستانشان محل نگذارم. از مهران پرسیدم:"حال پدر و مادرت چهتوره؟" - خوبن. ادامه نداد. من و مهران قرار نانوشتهای دربارهی سکوت داریم. گاهی؛ چیزی و سکوت. بگذار تنها از موتور و زن حرف بزنیم. زر زیادی دربارهی موتور و زن، دوستیمان را سر پا نگه میدارد. شب پیش با نرگس نشسته بودم و چندتای دیگر هم بودند. تو ایوان رستوران هاکان. و بهرام باقری پیداش شد، تو کالسکهی بچه که مادرش و کتی باقری هل میدادند. نگاه کردم تو کالسکه و گفتم:"هی سلام بهرام باقری. درس مث باباتی. امیدوارم زندگیت هم به همون خوبی باشه." خانوادهی باقری وقت زیاد نداشت و زود رفت. به نرگس گفتم:"پسر خوبیه." - آره، پسر خیلی خوبیه. زیر فشار دور و بریهامان، گاهی من و نرگس از خودمان میپرسیم بچهمان چه شکلی خواهد شد. تصمیم میگیریم:"بچهی خیلی خیلی خوب خیلی خیلی ماه." بعد میزنیم زیر خنده. در این باره به زودی مینویسم. به مهران گفتم:"خب؟ سیما هنوز بچه میخواد؟" با احساس ناراحتی گفت:"آره." همین جا بس کردم. گفتم:"زنگ زدم به واردکنندهی اگوستا MW، مرتیکهی گه گفت که معلوم نیست مدل بروتاله به بازار بیاد." - مرتیکهی عوضی. - میدونی چیه مهران؟ اگه فردا تو مغازه باشه ها، نمیخرمش. چی فکر کردن؟ یا مث اینکه فراموش کردن من تو خونه بوئل دارم. بوئلیها اونقدر به موتور خودشون وفادارن که هیچوقت مارک دیگه نمیخرن. - جدی میگی؟ - چه میدونم. واسهم فرق نمیکنه. تلفن همراهاش زنگ زد. برداشت:"الو... بله... آها... سلام... آره؟ امروز؟... باشه... آره... باشه... سعی خودمو میکنم... تا یه ساعت دیگه... آره... باشه... میبینمت." - عوضی گرفته بود؟ - نه، یارو یه کار سفارش داده. مرتیکه. امروز باس تموم بشه. هنوز روشن نیس کاشی آبی رنگ گیر مییاد یا نه. ولش. دوک دوک دوک دوک. قهوهش را نوشید و رفت. آدم پرکاری است. آرام و پرانرژی. نه که روزی مشکل بیخانمانها را بتواند حل کند. اما سعیاش را میکند که خانهی خوب بسازد. از آدمی معمولی که سعی میکند چیز خوب بسازد چه انتظار بیشتری داری؟ مرا نگاه کن. گرچه من آدم معمولی نیستم. من نویسندهی عالیام. میتوانی نویسندهی عالی را آدم معمولی بنامی؟ اسماعیل نادری آدم معمولی است، شهرام شیرازی هم. احمد وکیلی و تیمور خدابنده آدمهای معمولیاند. اما من، من سوپرمن ادبیاتم و در مورد من قوانین دیگری صدق میکند. ویراستار میپرسد:"تو چه دشمنی با احمد وکیلی داری؟" - هیچ. به تو مربوط نیس. اومدم پستونای آبجیتو ببینم. اگر خواهر ویراستار پستان خوشگلی نداشته باشد، به درد من نمیخورد. اولین ویراستار که خودش زن بود، پستانهای محشری داشت. در آن باره تو کتاب امروز حالم خوب است یا تو قناتهای زلال نوشتهام. در آن دو کتاب شاهکار او را ترانه نامیدهام. اسم خودش به کلی فرق داشت. شش تا حرف که دو ن و یک س داشت. ادبیات جالب است ها. به یاری ادبیات میتوانی کلی کشفیات بکنی. کشفیات جالب. مثلن تو این شهر کابل شیشهای را عوضی کار میگذارند. بله، این کشف جالبی است. آدمها گاهی میپرسند:"چه کار میکنی؟ این چیزها چهتور مییاد به ذهنت؟" جواب میدهم:"خب، میشینم پشت میز کار و تا چشم بزنم اینجور چیزها فوران میکنن از مغزم. تازه، یه سگی داشتیم که اسمش پگی بود. از خودم در نمییارم. حقیقته. اسم سگه پگی بود. یه روز گلوی یه دزده رو گاز گرفت و اون دیگه نتونس اپرا بخونه و از این حرفا. حالا باس دنبالش بگردم." - چی داری میگی؟ - هیچی. فراموش کن. طرفداران انواع مختلف دارند. بدتریناش آنها هستند که هرگز سطری از تو نخواندهاند و فقط تو را از رادیو و تلهویزیون به یاد دارند. کسانی هم هستند که میگویند:"پسرم وقتی تو رو تو برنامه کانال دو دیده، موهاشو بلند کرده. همیشه از خودم سئوال کردم اسم اون برنامه چی معنی میده. میدونی تو؟ تو که باس بدونی، چون باشون همکاری کردی." - نه، نمیدونم. برو از مجری یا تهیه کننده بپرس. - زندهس هنوز؟ - فکر کنم. دیروز گمونم صداشو از رادیو کاکا شنیدم. - رادیو کاکا؟ اون دیگه چیه؟ - رادیو کاکا دیگه چیه؟ - بخش فرهنگی رادیو دو. - نشنیده بودم. - موسیقی کلاسیک میذارن از فرزاد مسعودی. - فرزاد مسعودی؟ اون فوتبالیسته؟ - نه. اون که جمال مقدمه. - چی؟ - هیچی. ولش. حالا میخوام برم خونه. آب تره فرنگی سرد میشه. تو پاتوق نشستهام. به نوشیدن دومین شیرقهوه که مهران حساب کرده. دارم آرام میمکم. مشتری دیگری نبود. چون همه با این هوا میخواهند بیرون بنشینند. هوا داغ بود. تو روزنامه نوشته بودند که فصل دریا شروع شده. چی؟ فصل دریا. بله، فصل پنجم. رمان ادویه مامان را سه روزه خواندم و خلاصهش کردم برای یکی از مجلهها. نویسندهش شیدا افلاطونی. رمان خسته کنندهای نیست. بهتر از دماغ کارناوالی آن دیوانهی زنجیری یوسف حسینی است. اما یادت نرود این رمان را زن نوشته و همه میدانند که نظرم دربارهی رمانهایی که زنها مینویسند، چیست. بله، درست است: آشغال. بیندازش تو سطل آشغال کتاب زنان را. بنزین بریز روش و کبریت بکش. زنانی که مینویسند، هیچکدامشان سکسی نیستند جز آن زن نویسنده، همسر آن شاعر معروف. اگر سه چهارتایی آبجو میانداخت بالا و میرفت رو میز و پیراهنش را میزد بالا، زیر کونش بد رانی نداشت. و شوهر مرحوماش نشسته بود و سیگار میکشید و به شعر تازهای فکر میکرد که فرداش بیاورد رو کاغذ. من، به دلیل همدردی نرفتم به تشییع جنازهش. آن هنرپیشهی معروف که الان شده کارگردان، رفته بود و کاسهی گدایی گرفته بود. "بیکار شدهم. نه کار دارم نه پول. این شاعر هم که مرد." بعد خودش را انداخت رو علف و زار زار گریه کرد. تشییع جنازهی نویسندگان هم رویداد غریبی است. تو دههی پنجاه، آن زنک بد تیکهای نبود. در خیال میآوردم که چهگونه داشت کس هنرپیشهی دیگری از همان دوره را لیس میزد. بعد دوتاییشان پیر شدند. بیکار، بیچیز، موی سپید و جاشان را در خیال من دادند به خوشکسهای دیگر. میآیند و میروند. آن یارو دوندهی روسی را هم از خیال پاک کردهام. زمان مسابقات المپیک اجازه داشت چند روزی بیاید تو خیالم و وقتی بازیها تمام شد، اسماش را خط زدم. نه، نویسندهی زن سکسی نمیشود. حالا اسماش هر چه باشد. عینک بزند یا نزند. خرگوش کوچک لای پاش بگذارد یا نگذارد. یا مثل سیلویا پلاث دست به خودکشی موفق بزند. یکیشان، نمیدانم اسماش فیروزه بود یا فرزانه؛ زمانی رمانی نوشت به اسم قو. میتوانی هرچیزی بگویی، اما این نویسندهی قو را میتوانم با خیال راحت از پشت بگایم. فکرش را بکن، یارو در حال لیس زدن کس نرگس باشد و انگشت فرو کند تو کون خودش و پستانهاش را شیلا بچلاند. جندهی عوضی. هنوز هم میآید تو تلهویزیون، اما دیگر با آن رفیق بدبختاش نیست. خانه نشین شده است. وقتی دوست دخترش ظاهر میشود تو تلهویزیون، نشسته تو خانه و بالش را گاز میگیرد به آرزوی دوست دختر تازه. دختری که مشهور نباشد و هزاران مرد دنبال کوناش نباشند. بله، شهرت شیلا به جایی رسیده که کوشیار پارسی هم او را به خیالاتاش راه میدهد. تازه در حال چلاندن پستان آن زن نویسنده. ببین دختران این مملکت به چه شهرتی میتوانند برسند. ادویه مامان. عنوان کتابی که میشود نخوانده گذاشت. معلوم است که نویسنده کلی عرق ریخته و در واژهنامهی فمینیستی دنبالاش گشته. ده بار پشت سر هم باید تکرارش کنی. توجه را جلب نمیکند. برای انتخاب عنوان مناسب باید مرد باشی. به عنوان کتابهای من نگاه کن. دانه به دانه عالیاند. هزار هزار فروش میرود به خاطر عنوان زیبا. سه جانور آمدند تو. یکیشان دختری بود که با کمال میل حاضر بودم با سر کیر معروفم همه جای تناش را لمس کنم. زود زدم بیرون. حوصله نداشتم پنج دقیقه بنشینم و به دختری زل بزنم که دلم میخواست بکنم. حال و هوایش نبود. رفتم به لانهی خودم و نشستم. دلم میخواست با بوئل برانم. یا نه. هوا خیلی گرم است. با لباس موتورسواری آدم داغ میکند. راندن راندن است به هر حال. همیشه یا خیلی گرم است یا خیلی سرد، برای راندن. زر نزن، بران! خوب، نشسته بودم اینجا. اول جا به جا بشوم. سیگاری روشن کردم. قهوه نوشیده بودم؟ بله، آنجا. یک قرص بالا انداختم و جرعهای آب نوشیدم. از قرص گلهای ندارم. روانپزشک آدم خوبی است. اگر نشانی الکترونیکیش را داشتم، براش یادداشتی میفرستادم. به این مضمون: دکتر، ممنون. ممنون. با سلام دوستانه. دوستار شماره یک شما، کوشیار پارسی. تلهویزیون چیزی دارد؟ نه. در بعد از ظهر تابستان برنامهی جالبی نیست. همهش تکرار برنامههای طبیعت و کوسه و دلفین و خرچنگ و قورباغه. این برنامهها قانعام نمیکنند که حیوانات واقعن همانیاند که نشان داده میشوند. مثل هوش دلفینها. به نظرم تو آب شنا میکنند و ماهی میگیرند. با هوش؟ چرا؟ چون تو زندان استخر میپرند و با دماغشان میزنند به توپ؟ تو اگر زندانی بشوی، برای یک لقمه این کار را نخواهی کرد؟ اگر وادارت کنند چی؟ بله، میتوانی دلیل بیاوری که ماهی نیستی و دلفین هستی. باشد، حق با توست. نگذار بخندم. چون همیشه و تنها حق با من است. حیوان باهوش. خندهم میگیرد. الاغ هم عرعر میکند. سگ هم دنبال دزد دوچرخه میگذارد. یا تیمور. اینها اندکی هوش دارند. و خرگوش البته. بله، این را هنوز خوب نمیدانم. خرگوشها اول از همه ترحمانگیز هستند. این چیز دیگری است. امتحان کردم ببینم شاید بر حسب اتفاق چیز دیگری در تلهویزیون نشان بدهند. آن هم حالا. در حال فکر کردن به خرگوش، با آرزوی دیدن خرگوش، یا دلفین، یا میمون، یا سگ. اما نه. چه دیدم؟ یک جا سریال عهد بوقی، برنامهی کودکان، ترانه، مسابقه، اخبار جنگ داخلی لیبریا. ول کردم. خاموش کردم. چه خسته بودم. نه عصبی و نه مریض، تنها خسته. خستهی وصف ناپذیر. موتورسواری هم نکرده بودم. قهوه هم نوشیده بودم. پس سیگار دیگری روشن کنم. در خانهی خودم سیگار روشن کردم. زیستن در این خانه را دوست دارم. میتوانی بروی از دوستان و آشنایانام بپرسی. همه تایید خواهند کرد. یک صدا دم میگیرند: آره، زندگی تو اون خونه رو خیلی دوس داره. نرگس عزیز من با فرزانه. بیا عشق من، بلیسید کس یکدیگر را، بگذارید شربت از میان کسهاتان جاری شود، زیر بغلتان عرق کند، میان پستانهاتان، سپیدرانتان، چاک کونتان، صورتتان. ایستادهام و تماشا میکنم و جلق میزنم و همه راضی هستیم. رضایت خوب است. این را میخواستم حتمن بگویم. نشسته بودم آنجا. سیگار کشیدم. و نشستم. زانوم میلرزید. اما همهی عمر زانوانم میلرزد. برای چه نگران باشم از لرزش زانو؟ پاشنهی پا را گذاشتم رو زمین و جلوی لرزش را گرفتم. لرزش زانو بهتر از زانوی سنگانداز است. این کلمه را با هم ده بار تکرار کردهایم؟ کی حالا یادش میماند. بهزاد کاشانی بهتر است دف را بیاورد پس بدهد، مرتیکهی عوضی. چند هفته پیش دم خانهش بودم. وقتی رفتم خانهی جدید خواهر نرگس را ببینم. گفتم چه خانهی قشنگی. اما حال نداشتم در خانهی مردک را بزنم. من و نرگس با موتور بودیم. نمیتوانستیم چیز اضافی همراه بیاوریم. سیگار را خاموش کردم. کت موتورسواری را برداشتم. شلوار را نه. هوا زیادی گرم بود. کلاه را برداشتم و دستکش را. لانهام را ترک کردم. پیامگیر را روشن نکردم. دوست ندارم مردم زنگ بزنند و پیام بگذارند. هاکان نشسته بود رو صندلی و داشت روزنامه میخواند. پرسید:"شیر قهوه؟" - بعدن. حالا میخوام یه دوری بزنم. - کجا میخوای بری؟ - هیچ جا. یه چل پنجاه کیلومتری برم و برگردم. - میبینمت. رفتم طرف موتور. کلاه گذاشتم رو سرم و دستکش کردم به دست و بوئل را روشن کردم. گرد و خاک بلند شد. گرد و خاک که نه، غبار. بعضی میپرسند "نویسنده کلمههاش را چه جوری پیدا میکند؟" جواب میدهم:"خب، دنبال کلمهی عوضی نمیگردم." - آهان. - آره. کجا بروم؟ مثل همیشه مقصدی نداشتم. زدم به جاده و رفتم خارج شهر. هشت کیلومتری راندم. سئول پیش آمد به راست بروم یا به چپ؟ به چپ اگر بروم، ده دوازده کیلومتری راه هست تا اولین قهوهخانه. شبها میشود تندتر راند، اما روزها آنقدر احمق هست تو جاده که باید مواظب بود. از چند احمق جلو زدم و نگاه هم نکردم که فکر کنند دارم مسابقه میدهم. موتورسواری که سبزیکاری نیست. کسی که بی فکر موتورسواری کند، موتورسوار نیست. کونی است. اگر در فاصلهی بیست متری ماشینی از رو به رو بیاید، وقت کافی برای سبقت داری. این لذت کار است که رانندهی ماشین رو به رو را تا دم سکتهی قلبی برسانی. رانندهها زیادی زر نزنند که ما موتورسوارها تو کافههای موتورسواران، نصفه شبها، دختر و زنشان را از پشت میگاییم. چه فکر کردهاند. اگر بخواهند مشکل راهبندان را بدون جاده کشی بیشتر حل کنند، موتور راه حل خوبی است. صدای موتور بوئل عالی است. اگر دور موتور را به 6500 برسانم، چنان غرشی میکند که انگار همهی خدایان حنجرههاشان را به هم چسباندهاند تا جهان را کن فیکون کنند. برای همین دلم نمیآید بوئل را بفروشم و مارک دیگری بخرم. برگشتم و موتور را گذاشتم سر جاش و قدم زدم و رفتم کنار هاکان نشستم. باز هم دور جانانه و هیجان انگیزی پشت سر. در این باره، رمان مستقل موتورسواری را خواهم نوشت. - چیزی میخوری؟ - حالا نه. - چه گرمه. - خیلی. اونقد که نمیشه موتورسواری کنی، کار کنی، فکر کنی، خودتو از تناب آویزون کنی. - همیشه یه مانعی هس. - آره، اونجا رو نیگا. پستونای گنده رو. - اکههی. توپ فوتبالن. - اونقده گرمه که نمیشه زنا رو دید زد. - نه. آره. تو ترکیه یه ضربالمثلی داریم که میگه زن هم انسانه. - چه حکیمانهس. - معنیش اینه که هر چی دلت میخواد بکن. قشنگه نه؟ آنجا نشسته بودیم. نویسندهی بزرگ و ترک صاحب رستوران. دو آدم در تابستان. بیش از این نمیدانم. خوب، نشسته بودیم. سیگاری روشن کردم. هاکان هم. گفتم:"اون طرف خیابون، اون دو تا زن. اون سفیدتره خوشگلتره." - اون یکی هم بدنیس. - دماغش گندهس. زانوش هم بد شکله. - زانو؟ - آره، بدشکله. - خب، به زانو چیکار داری؟ - بَه، خیلی مهمه. - آره؟ - آره هاکان خان. یه لیوان آب میچسبه حالا. - آره. هاکان به ترکی نعره کشید و امره با دو لیوان آب خنک آمد. نوشیدیم. اتفاق دیگری نیفتاد. هاکان پرسید:"گردنت چهتوره؟" - ممنون که پرسیدی. یه وقتایی کلافهم میکنه. حالا بد نیس. - میری دکتر؟ - نه. دورهش تموم شد. میتونستم یه دور دیگه برم، اما گذاشتم کنار. آدم جالبی بود. فکر کنم دلخور شد دوره دوم نرفتم. دلخوری معنی نداره. اگه بهتر نشد چن هفته دیگه میرم سراغش. مث قمار میمونه. این بدن هم قمیش مییاد واسهم. مرد و زنی ایستادند و به صورت غذای نصب شده در جلوی در نگاه کردند. مرد پرسید:"بازین؟" - نیم ساعت دیگه. - پس نیم ساعت دیگه برمیگردیم. زن پرسید:"میتونم یه امضا ازتون بگیرم؟" تکه کاغذی در آورد. تو کیف آماده داشت. مرد گفت:"واسه دخترمونه. پریسا. کاراتو خیلی دوس داره." زن گفت:"آره، همه کتاباتونو میخونه." هاکان گفت:"کتاباش قشنگه آخه، مگه نه خانوم؟" زن گفت:"به نظر دخترم که عالیه." هاکان گفت:"به نظر من هم." پیش از آنکه کفری بشوم، گفتم:"من هم." مرد خندید. وقتی داشتم مینوشتم، زن به دستم نگاه کرد. (برای پریسا، با درودهای تابستانی. کوشیار پارسی. تاریخ.) زن جایی را نشان داد و پرسید:"این چیه؟" - تاریخ. - آهان. هاکان گفت:"ایشون همیشه تاریخ میزنه." گفتم:"همیشه." زن کاغذ را گذاشت تو کیف و مرد را هل داد. مرد گفت:"به امید دیدار." هاکان گفت:"نیم ساعت دیگه." - آره، نیم ساعت دیگه. رفتند. گفتم:"چهقد خستهم." هاکان گفت:"من هم. به زودی میرم ترکیه. یه ماه دیگه. یه استراحت لازم دارم." - معلومه رفیق. ته سیگار را انداختیم. چیزی که توجهام را در این تابستان جلب میکند، لباس پوشیدن مردهاست. تن و بدنشان را بیش از زنها و دخترها لخت میکنند. فکر نمیکنم بشود عوضاش کرد. اگر من بخواهم وضع را عوض کنم باید بازوکا دست بگیرم. مردهای لخت کونیهای بالقوهاند. حالا نیا و بگو به خاطر گرما است. گرما، گرما، گرما. آنقدرها هم گرم نیست. مگر حاره است اینجا؟ ترکیه هم گرم است. هاکان گفت:"تو ترکیه حالا خیلی گرمتره." میبینی؟ - تو ترکیه مردها اینجوری راه میرن؟ - نه. تو ترکیه اواخواهر نداریم. این را میگویند حرف مردانه. - جدی؟ پس اون تارکان چیه؟ خوانندههه. اگه اون کونی نیس پس جمال مقدم کونیه؟ - کی؟ - جمال مقدم بابا. - آره، قبول. تارکان کونیه. اما ترکا خیلی دلخورن ازش. - باعث معروفیت ترکیه شده. - نه بابا. محبوب بچهها و دختراس. سیگار روشن کردیم. گفتم:"اگه آدم پیش بچهها و دخترا معروف نباشه اصلن موفقیت نداره." - تو پیش یچهها و زنها محبوبی؟ - آره، اما بچهها کمتر و زنها کمتر از اونا. - اون جارو. اون طرف خیابون. سبزه، کوچولو موچولو و عالی. - میشناسمش. ترکه. مال آذربایجان. طلاق گرفته و یه بچه داره. - حیف. پس حروم شده. زن طلاق گرفته که یه بچه هم داره، باس خودشو دار بزنه تو این مملکت. - آره. دختر آمد اینسو. کوشیدم با چشمهام در تناش نفوذ کنم، نشد. گفتم:"دیدی، زنیکه حتا نیگام نکرد." هاکان گفت:"ولش کن جنده رو. خشکه مسلمون هم هست آخه." - میدونی این دین و ایمون هم مث یه وزنه داره آویزون میشه به تخمام. - میفهمم چی میگی. - هر دین و ایمونی مث وزنه به تخم آدم آویزونه، جز ایمون به عشق، موتور، ادبیات، مرگ و زندگی. خودمونو ببین. هر روز میشینیم اینجا یه چیزی میخوریم. مگه نه. میشینیم و کس و شعر تفت میدیم. شیرقهوه میخوریم یا آب یا شراب یا راکی و سیگار میکشیم. تازه بهمون میگن آدمای عمیق. ما هنرمندیم. من نویسندهم و تو کاریکاتوریست. نود در صد وقتمونو هدر میدیم. آلترناتیو وجود نداره. پیکاسو پینگ پنگ بازی میکرد. اون یکی میخواس صلح تو دنیا برقرار کنه. همهشون مث ما نیستن مگه؟ جدی میگم هاکان. خیلی جدی میگم. اون طرفو نیگا. پستونای گنده، ساقای بلند. صورتش هم قشنگه. جندهی خودخواه درجه یک. از اونا که یکی دو ساعتی باش وربری و بعدشم یه لگد بزنی در کونش و تا ابد راش ندی تو تخت خودت. دختر آمد اینسوی خیابان. به من نگاه کرد، نگاهاش کردم، جرقهای زده نشد. رهگذری با کفش ارزان قیمت. همین و دیگر هیچ. - دلت میخواد کییو یه شب بگای؟ - هیشکی. من شب کسی رو نمیگام. شبا مینویسم. آخه نویسندهی مشهوریام. - روزا چی؟ - هر چی که پستون و کس داشته باشه. - جدی پرسیدم. - اسم میخوای؟ حالا یادم نمییاد. هیچ اسمی الان نمییاد تو ذهنم. - منم یادم نمییاد. آب نوشیدیم و سیگار کشیدیم. - حالا کم کاریکاتور میکشم. - خب، دیگه نکش. - شاید دیگه نکشم. - دستمایه واسه کاریکاتور زیاده. باس نیگا کنی چی از تو خیابون رد میشه. از تو پنجره نیگا کن. میبینی. همه انگار مث همن. زشت، زیبا، جذاب، مردنی، چاق. همهشون. از دلگرفتهگی به یکنواختی. میرن و مییان. عرق میکنن، آب دهن قورت میدن، زر میزنن، از پاهاشون خوب مواظبت نمیکنن، تنشون پر از لکه، جوش، ورم. توی تنشون هم پر از گه. تو سرشون صاعقه، چرق و چروق، دندون قروچه و همهش بی نتیجه. فکر میکنن. به کمک یه چیزی کمتر از سیصد کلمه دلیل و استدلال مییارن و فلسفه میبافن. همهشون از تو کس زنا افتادن. مث فیل که از کس یه فیل ماده افتاده یا مار که از تخم یه مار سردرآورده. پاهاشون پینه بسته. از این یکی خیلی دلخورم. کسی پیدا نمیشه که پاش پینه نداشته باشه. کثیفه. از پینه بدم مییاد. اصن کلمهش هم زشته. پینه پینه پینه پینه پینه پینه پینه پینه پینه پینه. میون انگشتای پا سیاه. زیر ناخن سیاه. رگهای ورم کرده از زانو تا مچ. بوی گند. پاها واسه راه رفتن نیستن. واسه بودادن هستن. چیزای عوضی. آدمایی هستن که فکر میکنن انسان یه موجود معجزهآمیز منطقییه. خندهم میگیره. یاد اون زنه میافتم که یه گوز گنده از اون کونش شلیک میکنه. خوشبختانه تو موقعیتی هستم که فوری فکرمو عوض کنم و ببینم که داره فریبا رو لیس میزنه و پستوناشو میچسبونه به پستونای اون. آیدا آمد و نشست. گفت که وقت درس خواندن به خودش استراحت میدهد. حرف جالب دیگر نزد. سیگاری روشن کرد و شراب سفید خواست که دمی بعد امره براش آورد. لازم نبود پول بدهد. نشسته بود خیره به رو به رو. هاکان داشت روزنامه میخواند. من داشتم آدمها را نگاه میکردم. به تن خودم تمرکز کرده بودم. حالم خوب بود. سیگاری از این خاطر جمعی روشن کردم. مرتب به این فکر میکنم که زمانی خواهم مرد. بیست بار در روز. گاهی که دیگران میمیرند آدم خیالش جمع میشود. خیلیها به نظرم پیش از موعد میمیرند. دلم میخواست انتخاب میکردم چه کسی پیش از من بمیرد و چه کسی نه. از آیدا پرسیدم:"حالت چهتوره؟" - خوبم. هاکان گفت:"اینجا نوشته که تو ترکیه یه گوسالهی شش پا به دنیا اومده." گفتم:"خب دوتاش اضافیه." بحث گوساله در ترکیه همین جا تمام شد. به ابرها نگاه کردم. شیشهی عینکم تمیز نبود. ته سیگار را انداختم. دستمال برداشتم، شیشهها را پاک کردم. عینک را گذاشتم به چشم و سیگار روشن کردم و به ابرها نگاه کردم. شیشهها هنوز تمیز نبود. دستمال دیگری برداشتم، دوباره تمیز کردم. عینک زدم و به ابرها نگاه کردم. به نظرم ایراد از ابرها بود. برای بار سوم عینک را تمیز نکردم. مگر عینک بابابزرگم را زده بودم؟ یادم نمیآمد. موجی از عصبیت راه گرفت در تنام. مگر او عینک میزد؟ سبیل داشت، اما این پاسخ سئوال من نیست. کلاه هم میگذاشت. اما عینک؟ عینکی بود او؟ سعی کردم به یاد بیاورم و پدربزرگ را جلوی چشمانم خلق کنم. سبیل، کلاه، بینی کشیده و بلند، چهرهای استخوانی، رگهای گردن... بینگو. عینک نداشت. آهی کشیدم. فکرش را بکن که آدم یادش برود پدربزرگش عینکی بوده یا نه. این حافظه آنوقت به چه دردی میخورد؟ آب تره فرنگی. آن زنک آنقدر بلوز ببافد تا وزنش بشود پنج کیلو. کاموا از کجا میآورد؟ بدون تردید از گوسفندهاش. قصههایی میشنیدی. که گوسفندهاش تو اتاقش راه میرفتند. مثل گربه و خرگوشها... خرگوشها... خرگوشها... حال این حیوانات چهگونه بود؟ چرا تو کتاب تازهم حضور داشتند؟ آیا در آن کتاب منظور نمادینی داشتم یا که ازش حرفی زده نخواهد شد؟ فکر کنم این آخری درست باشد. همینجوری تو کتاب حضور داشتند؛ زیرا کلمهی خرگوش همین جوری به ذهنم رسیده بود. وقتی صفحهی اول کتاب را مینوشتم. بله، همین بود. آه دیگری کشیدم. دلم میخواست ناف خوشمزهی نرگس را بلیسم. میخواهم پیشانیم را به کساش بمالم. میخواهم انگشتان پاش را بمکم. نرگس نه پینه دارد و نه میخچه. جراتش را ندارد. میداند که شوهرش چه چیزی دوست ندارد. ده سال گذشته و هنوز زوج خوبی هستیم و به هم احترام میگذاریم. به این امید که رابطهمان – به درستی- هر روز بهتر شود. میخواهم گاز بگیرم از کوناش. آیدا، آنی به نظر نمیآمد که بخواهم او را به جان کس فریبا یا شیلا بیندازم و یا ایرن و لیلا. حتا آنی نبود که بپذیرم هست. نشسته بود، خیره به جلو، داشت سیگار میکشید و تو آفتاب میسوخت. هاکان به امره گفت روزنامه را ببرد و بیندازد تو سطل آشغال. امره با روزنامه گورش را برد. هاکان گفت:"آیدا، خیلی وقته که کس ندادی؟" آیدا گفت:"باز شروع کردی این سئوالارو؟ میدونی که جواب نمیدم." پرسیدم:"به چه سئوالایی جواب میدی؟" - حالا هیچی. هاکان به من گفت:"رئال اولین مسابقه رو باخت. با اون همه بازیکن گرون گرون." - دلم میخواد همهی بازیاشونو ببازن جاکشا. - کونیهای اسپانیایی. مهران با غول دوکاتی از جلومان گذشت. دست تکان دادیم. هاکان گفت:"اون دو تا موتور داره؟" - آره. - یادت مییاد قصد داشتم موتور بخرم؟ - آره، ب ام و S 1100 R. - هنوز که نشده. - نه. - من اهل موتور نیستم. - نه. - اگه کافهم راه بیفته یه پورش میخرم. - آره تو اهل پورشهای. - اینجوری فکر میکنی؟ - آره. سیگار روشن کردم. آیدا داشت گریه میکرد؟ با توجه نگاهاش کردم. صورتاش سرخ شده و پلکهاش میلرزید. اشک اما نبود. میدانستم دارد گریه میکند. مگر آنکه من جلوش را بگیرم. گفتم:"آیدا، واسه چی گریه میکنی؟" با صدای گرفته جواب داد:"من گریه نمیکنم." هاکان نگاهاش کرد و گفت:"آره، داشتی گریه میکردی." راستی راستی گریهش گرفت. با بغض گفت:"من قصد گریه هم نداشتم." هاکان پرسید:"چی شده؟ میتونیم کمکی بکنیم؟" من اینجوری سئوال نمیکنم. چه کاری از دستمان برمیآمد؟ گوش بدهیم به حرفهای آیدا که چرا دارد گریه میکند؟ انگار که خوشم میآید از این جور حرفها. اما خوب، هرکسی یک جور حرف میزند و آیدا شاید گویندهی خوبی باشد. او را خوب نمیشناختم. گفتم:"آره، میتونیم کمک کنیم. درد دلتو بگو." آیدا گفت:"من چیزی تو دلم ندارم." اشکهاش را پاک کرد و لبخند زد:"تموم شد." هاکان پرسید:"چی تموم شد؟" - آره، چی؟ آیدا گفت:"گاهی پیش مییاد. چند ثانیه غمگین میشم، بعدش تموم میشه." - پس ماجرای ثانیههاس. زهرآلود نگاهام کرد و دوباره خیره شد به جلو. ساکت. هاکان گفت:"تو ترکیه یه ضربالمثلی داریم که میگه: کسی که گریه میکنه باس اشکاشو واسه نوبت بعدی هم نیگر داره." گفتم:"عجب ضربالمثل محشری. کی این ضربالمثلها رو میسازه؟" - کشاورزا. گفتم:"یه عالمه فیلسوف توشونه. تو مملکت ما خیلی وقت پیشا ضربالمثل میساختن. اما وقتی یه پاروادار شد رهبر و بعد یه چلاق مافنگی تریاکی اومد جاش و یه مرغدار هردوتاشونو گایید، ضربالمثل ساختن رو ممنوع کردن. یه عالمه فولکلور از بین رفت." هاکان نشسته بود و داشت رفت و آمد ماشینها را نگاه میکرد. گفت:"واقعن احمقایی پیدا میشن که نمیتونن پارک کنن. اون یارو رو نیگا." زنی را نشان داد که داشت ماشین فسقلی فورد را میان یک هوندا و سیتروئن پارک میکرد. نمیتوانست. پتیارهی عوضی. یک موز تو کوناش کارکرد خوبی خواهد داشت. عصبی هم شده بود. انسان در ذات خودش موجود عصبی است. هیچ کس پیدا نمیشود که آرام باشد. همیشه میترسیم از این که دیگران به ما بخندند و مسخرهمان کنند و پشت سرمان حرفهای نه چندان خوب بزنند. آنچه پیشبینی میشد، به واقعیت پیوست. زن دست از تلاش مذبوحانه برداشت، بیگمان عصبانی از خود و همهی جهان. هاکان گفت:"جا واسهی یه کامیون بود اما خانم با اون ماشین فسقلیش نتونس پارک کنه. میبینی؟ آدم باورش نمیشه." گفتم:"باور کن. من که همه چیزو باور میکنم. تو گواهینامه داری آیدا؟" با دلخوری گفت:"نه." - خیلی سخت میگیرن. کفری و دلخور گفت:"خودم میدونم. واسه چی فکر میکنی که ندارم؟" تو چشماش نگاه کردم. سرش را پایین انداخت. گردن و گونههاش سرخ شد. جرعهای از شراب نوشید و با دستان لرزان سیگاری روشن کرد. هاکان گفت:"من تو پارک کردن استادم." بلند خندیدم. • بوسه در تاریکی - بخش بیست و پنجم |