رادیو زمانه > خارج از سیاست > بوسه در تاریکی > بوسه در تاریکی - ۲۴ | ||
بوسه در تاریکی - ۲۴کوشیار پارسیسیگاری روشن کردم. از دف براتان گفتهام. خوب، همانطور که همه میدانند، یارو سه سال پیش آمد و دفی را که در خانه داشتم قرض گرفت و هنوز نیاورده است. این یارو چه مرگاش است؟ آدم باید خیلی رو داشته باشد که بیاید و دف کوشیار پارسی از دست خود ِ نویسندهاش بگیرد و سه سال بعد هنوز برنگردانده باشد. این بهزاد کاشانی میتواند تو شهر یا استان دیگری زندگی کند، اما میتواند لش مرگاش را بگذارد تو ماشین یا هر کوفت دیگری و یک سری بیاید اینجا. نه، این حرفها نیست. تو همین شهر زندگی میکند. سه خیابان آنطرفتر. میتواند به زنش بگوید:"بیا یه سر بریم دف کوشیار پارسی رو پس بدیم." میتواند هم ببرد خانهی خواهر نرگس که همسایهی دیوار به دیوارشان است. کی میخواهد سی دی جدیدش را بیرون بدهد؟ آدم بااستعدادی است و براش آیندهی خوبی پیشبینی میکنم، اما به شرط اینکه کون گشادش را تکان بدهد. اینجور آدمها بهتر است مرا نمونهی خودشان ببینند. استعداد دارم، اما کون گشاد هستم؟ گاهی، میپذیرم. روزهایی هست که بیدار میشوم و تا بروم و دوباره بخوابم، مثل سگ مریض، ده ساعت تمام تو تخت یا رو کاناپه دراز میکشم. مریضتر از آنم که بروم و خانهی جدید خواهر نرگس را ببینم و تایید کنم. چه برسد که بروم در خانهی بهزاد و دف را بگیرم زیر بغلم و زود برگردم خانه. اصلن کسی باور میکند که من دف داشته باشم؟ کسی میتواند تصور کند که من دف بگیرم زیر بغل؟ تازه، آن هم زمانی که کلی نقد و نوشته و سری رمان و رمان مستقل و ترجمه و غیره و غیره باید از زیر دستم در بیاید؟ نه، نمیشود. حالا کارها آرام پیش میرود. کمتر کار میکنم و گلهای ندارم. روزهایی هم هستند که فکر میکنم خوب هستم. خوب خوب. بهتر از خوب. رفتم سراغ ایمان قنبری. دوباره دیدناش جالب بود. پس از آنکه ده سال گذشته را در چند کلمه خلاصه کردیم، ازم پرسید چه مشکلی دارم. برای هزارمین بار نکبت را براش تعریف کردم. هنوز مشغول بودم که گفت:"مشکل تو یه مشکل سادهی تنفسییه." - فکر اینو هم کرده بودم. نرگس نیامده بود. بنا بود کمی دیرتر بیاید. مریم مرا به اینجا رسانده بود. نرگس بنا بود از سر کار بیاید اینجا و مرا برگرداند تا مریم مجبور نباشد منتظر بماند. برنامهریزی خوب، نیمی از راه چاره و نجات است. - خب چی کار باس بکنم ایمان؟ - اول از همه تمرین تنفس درست و دوم بری پیش دکتر. بهش گفته بودم که پیش کدامشان رفته بودم و عکس و اسکن و پرونده تشخیص و غیره را هم براش برده بودم. بعضیشان را میشناخت و میگفت پزشکهای خوبیاند، اما به نظرش مراجعه به پزشکهای مختلف و نتیجه نگرفتن خودش علت افزایش بیماری است. گفت:"تو اصلن هیچیت نیس. یعنی چیزی نیس که اسمی داشته باشه. مطمئنم که دروغ نمیگی، احساس بیماری میکنی. اما هیچ دکتری نمیتونه واسه اینا اسم پیدا کنه. مشکل تو اینه که یه چیزی داری که تو هیچ دانشنامهی پزشکی اسمی ازش نیومده. میفهمی چی میگم؟" - میفهمم ایمان، میفهمم. تو کدوم صفحه مشکل تنفسی نوشته شده پس؟ خندید. جوان خوش خندهای است. همیشه ازش خوشم آمده. - یه جایی اون آخرای کتاب. باشه، اولش گفتم که مشکل سادهی تنفسیه. منظورم این نیس که بگم بیماری نیس. اما این نتیجهی یه چیزای دیگهس که واسه اون هیچ اسمی پیدا نمیشه. میفهمی چی میگم؟ - آره. خندیدیم. حرف زدیم. نرگس آمد. او را به ایمان معرفی کردم. نگران پرسید:"فکر میکنه این چشه؟" به جای ایمان جواب دادم:"اول از همه مشکل مزمن تنفسی دارم. دوم اینکه یه میلیون مرض دیگه دارم که هیچ دکتری نمیتونه اسمی واسهش پیدا کنه." خندیدیم. ایمان قنبری گفت:"حالا جدی بگم. این همهی واقعیته." حالا بعد از آن چه گفت، خصوصیتر از آن است که تو کتابم بنویسم. دوستانه خداحافظی کردیم. این قضیه مال ماهها پیش است. میروم پیش یک فیزیوتراپ درست و حسابی و تمرین تنفس میکنم. از من خواسته است که اسماش را ننویسم. توصیهی ایمان قنبری در مورد نرفتن به دکتر را دو بار زیر پا گذاشتهام. یک بار رفتم پیش متخصص قلب، البته یک متخصص دیگر و یک بار هم پیش همان متخصص اعصاب قبلی که پزشک مسئول خوبی است و به او اعتماد زیادی دارم. مرا معاینه کردند و یادداشتی تو پرونده نوشتند که حالا از وزن معمولی گذشته و قطرش که هیچ، وزناش شده پنج و نیم کیلو. عجب ماجرایی است. مریض هستم؟ سالم هستم؟ کی میتواند بگوید. صبر میکنم. حالم بهتر شده و نگرانی ندارم. از چالهی عمیقی درآمدهام و دارم از آخرین قسمت دیوارهی گلی بالا میکشم. لازم نیست همهی پزشکها را محکوم کنم. کارشان را میکنند. میکوشند معالجهام کنند. کارشان با هم تفاوت دارد. چه میخواهی؟ میخواهی که جاودانه زنده باشی؟ به نظرم، این یکی ناممکن است. رو کاناپه دراز کشیده بودم، داشتم به دف درب و داغان شدهام نگاه میکردم. بعد به دستگاه ورزش تو خانه. از مادربزرگ نرگس قرض کردهایم. سه ماه رفته است تعطیلات. آب گرم. به من گفت:"باهاش کار کن جوون. دو بار در روز، هر بار یه ربع. دستگاه شمارهش خراب شده اما خودش خوب کار میکنه." رو کاناپه دراز کشیده بودم. سیگار را خاموش کردم. پس از دو ماه ترک دوباره شروع کردم. از قبل کمتر میکشم، اما میکشم. سیگار که دم دستم باشد، احساس آسودگی بیشتری دارم. و فندک. در این فاصله دو بار با بوئل راندهام. دو بار و فاصلهای کوتاه. موتوری خیلی قوی است. موتور دیگری لازم ندارم. برای نرگس موتور دومی خریدهایم. خوب است که موتور سواری را با این یکی شروع کند. سوزوکی 125cc TUX. صد و پنج کیلو، دو سال کهنه. هفت هزار کیلومتر رانده است. نرگس خیلی خوشحال است. موتور هارلیاش را هنوز نفروختهایم. نرگس دوست دارد یک وقتی باش براند. بعد از آنکه با سوزوکی حسابی تمرین کرد. نرگس میتواند خیلی خوشحال باشد و نشان بدهد. زن محشری است، و خواهد بود. حرفی برای گفتن دارم؟ دراز کشیده بودم رو کاناپه و میخواستم سیگار روشن کنم، اما خودداری کردم. دراز کشیده بودم. دختر غرغرو موهای بلندش را کوتاه کرده و رنگ سیاه کلاغی زده. دلخور شدم ازش. دیگر اجازه ندارد شفتالوی آنا کورنیکووا یا آنجلینا جولی را لیس بزند. هرگز! مگر آنکه خیلی التماس کند و در این فاصله با کس خودش بازی کند. تلهویزیون را روشن کردم. داشت مسابقهی تنیس نشان میداد. یکی داشت گاو دیگری را شکست میداد. پدرم زمانی گفت:"گاوای هلندی رو باس مواظبشون باشی. شیر زیاد میدن، اما پر از کف." پدرم را آخرین بار در خانهی خواهرم دیدم. پیر است، اما هست. این خوب است. هیچ کس نمیتواند مچ مرا بگیرد که از بودن پدر راضی نباشم. روز خوبی نبود. بیرون هوا گرم بود. به خاطر پنجرهی باز از هر طرف سر و صدا میآمد. گوشام را درد میآورند. هیچوقت طاقتاش را نداشتهام. رو کاناپه دراز کشیده بودم و دست آخر، دست آخر سیگاری روشن کردم. چشمهام را بستم و دوباره باز کردم. زمان اینجوری میگذرد. دو روز دراز کشیده بودم. این دختری که داشت تنیس بازی میکرد، خرگوشی لای پاهاش نداشت. رو کاناپه دراز کشیده بودم. مراقب نفس کشیدنم بودم. مثل همیشه. همیشهای که در امکان انسان هست. یا آن جوری که پدربزرگم کنار آتش میگفت:"نفس کشیدن." از بینی، گلو، ریه، معده، شکم. از بینی، نه دهان. عجیب بود که شیوهی تازه نفس کشیدنم را همراه با سیگار کشیدن شروع کردم. اما خوب، من آدم عجیبی هستم. این را پیشتر هم در کتاب تازهام نوشتهام و کسی چیزی نگفته است. خوشبختانه خودم را خیلی خوب میشناسم. من نه تنها آدم عجیبی هستم که دوست داشتنی، سخت کوش، بورژوای چپگرا و مرد محشری از این سرزمینام. البته به من ایراد گرفتهاند که چرا رمان دربارهی جنگ ننوشتهام. من با جنگ مخالفم. سرباز داوطلب هم نبودهام. نمیتوانی مچم را بگیری که دربارهی جنگ نوشته باشم. تو سرم رمان خوب مستقلی دربارهی جنگ دارم. کافی است بنشینم و بنویسم. داستانی دربارهی نویسندهای که به جنگ میرود و در جبهه باید گروهی از سربازان را نجات دهد. داستانی پر از خون، روده، خیانت، هوای بد، گلوله و عشق. بعد عاشق دختر بی استعدادی میشود که تو تیم والیبال بوده است. حیف که موهای زیر بغل را میتراشد. در کارم با ویراستاران سر و کار زیادی داشتهام. کافی بود بگویند:"این تکه حتمن باید باشه؟ میشه حذفش کرد." میپرسم:"کدوم تکه؟" میگویند:"این بخش راجع به آن نویسنده در جنگ. میتونی حذف کنی. تازه آدم جالبی هم نیست برای رمان." میگویم:"گورتو گم کن. وقتی من بگم این بخش میمونه، میمونه. این جا کی بهترین نویسندهس؟ تو یا من؟ این که بخشی از کتابم چیزی به اصل ماجرا اضافه نمیکنه، به خودم مربوطه که میکنه یا نه. این بخش اونقد مهمه که تو نمیفهمی. بهتر نبود میرفتی شاگرد لبنیاتی میشدی به جای ویراستار. برو به اومبرتو اکو بگو یه فصل از کتاب آشغالشو حذف کنه. جراتشو داری؟ باس خوشحال باشی که میرم سراغ یه ناشر دیگه. تو هم اینجا رو بکن بقالی. حالا برو دهنتو بشور از گهی که خوردی." رنگ از چهرهش پریده، نفسزنان میرود. من به همه احترام میگذارم، حتا به ویراستار انتشارات، اما این احترام باید حقاش باشد. ناشری که خودش ویراستار هم هست و از این مزخرفات میگوید، حق احترام ندارد. من کوشیار پارسیام، نویسندهی مشهور، و این قانون است که دهانشان را ببندند. یا فکر میکنند من احمد وکیلیام که بگذارد بخشی از کتاب تازهش را حذف کنند و تازه کیر ناشر را هم ساک بزند. ترجیح میدهم اسماعیل نادری باشم. آخ که چه قدر دلم میخواهد زانو بزنم و خدا را شکر کنم که او نیستم. با آن دهان بوگندو. حالا پدر بزرگ هم شده. چهطور میشود آدم هم پدر بزرگ باشد و هم نویسنده. تازه پدربزرگ درست و حسابی هم نباشد. جنازهی مستاش را هر شب از تو خیابان جمع کنند و به خانه برسانند. جانمی، من کوشیار پارسیام. رفتم سراغ ورزش. چند کیلومتری پا زدم. تلفن زنگ زد. همیشه وقتی آدم دارد ورزش میکند و به نفس نفس افتاده، باید زنگ بزنند. آن هم روی دستگاه مادربزرگ زن خودش. نماینده و حسابدار و مشاور ادبی بود. پیمان. سیگاری روشن کردم و گفتم:"سلام." - سلام. - خب بگو بینم. چی داری؟ - خبر خوب. حالت چهتوره؟ - خیلی خوب نیس. - چه حیف. خبر خوب دارم واسهت. - نه حالا که حالم خیلی بد باشه ها. - خوشحالم. حالا خبر خوب. ناشر کلهگندهی پردرآمد به پیمان سفارش کتاب داده بود که باید هدیه میشد به رییس بزرگ. رییس بزرگ داشت بازنشسته میشد و با کشتی باری پر پول میخواست برود تو قصری، کاخی، جهنم درهای، باقی عمر را به خوشی بگذراند. به نظر پیمان این پدیدهی جدید بود. هدیهی کتاب به رییس بزرگ. پیشترها نقاشی یا تندیسی میدادند، اما حالا شده کتاب. از غربیها این را هم یاد گرفتهایم. باید میدانستم منظور چیست. من سفارشی نویس نیستم. پرسیدم:"موضوع خاصی باس باشه؟" - نه، آزادی هرچی میخوای بنویسی. فقط بین بیست و پنجهزار تا سی هزار کلمه. کت و کلفت نباشه. واسهت ایمیل ناشرو میفرستم که توضیح داده چی میخواد. چی فکر میکنی؟ وقتشو داری؟ قبول میکنی؟ - پیمان، میدونی که سرم شلوغه. هفتهای دوتا مقاله. این آخریا وقت واسه نوشتن رمان نداشتم. اما میدونی چیه؟ یه ماهی کار رو رمان تازهرو میذارم کنار و میشینم اون کتاب رو واسه ناشر مینویسم. - محشره. خیلی عالیه. وضعمون توپ میشه. مقدار پول پیشنهادی را گفت. بد نبود. مالیات دررفته هم بد نبود. با آن پول میتوانستم اگر بخواهم کاواساکی 9R ZX بخرم. - باشه، فکر کن کتابو نوشتم. یه ماه دیگه میرسونم به دستت. - ماه شد. واسهت ایمیل میفرستم. - لازم نیس. خداحافظ. - ممنون. خداحافظ. دو دقیقه بعد ایمیل رسید. دو دقیقه بعد منظور ناشر را فهمیدم و به فراموشی سپردم. تنها منظوری که میتواند توجهام را جلب کند و بیش از دو دقیقه دوام بیاورد، منظور خودم است. یک ماهه کتاب را نوشتم. بیست و هشتهزار و پانصد کلمه. با عنوان گرفتار. در طول این ماه، یک کلمه هم به کتاب تازهام اضافه نشد. از نظر فن رمان چهگونه میشود این مشکل را حل کرد؟ خوب، یک ماه را به حساب نمیآوریم، چز ماجراهایی که در طول همان ماه پیش آمد. کسی که من دلم میخواست مسابقهی تنیس را نبرد. باخت. یک یاروی عوضی برای سومین بار مسابقهی دوچرخهسواری را برد. تمرینات فصل جدید مسابقات باشگاهی فوتبال آغاز شد. نامزدی رسمی حسن و مریم که قصد داشتند تابستان آینده عروسی کنند. خودکشی یک نقاش هرویینی، هشتصدکیلومتر راندن با بوئل، با نرگس رو سوزوکی، ده بار رفتن به فیزیوتراپی برای تمرین تنفس، دختر خوشگلی که یکباره مریض شد، کمی درآمد، باران و آفتاب، جشنهای تخمی و جشنوارههای تخمیتر، خرگوشهایی که آرام بودند، زنی که فروشگاه لباس بچه باز کرد و کلی تبلیغات و تو یادت آمد که زمانی او را گاییدهای، آشنایان و دوستانی که آمدند به دیدارت، نرگس که دو هفته مرخصی گرفت و در خانه ماند و عشق ما قویتر شد، تیمور که بردماش آرایشگاه سگ، و دیگر چه؟ تو دفتر یادداشت ناپیدا چیزهای دیگری هم هست؛ و کتاب گرفتار که نوشته شد. آهان، یادم آمد، دزد زد به خانهی پدرم، اما چیزی نتوانست ببرد. به بعضی از این ماجراها در کتاب اشاره خواهد شد. مطمئن نباشید البته. تو یک ماه تمام، راستی راستی اتفاق درست و حسابی نیفتاد و تازه اگر درست و حسابی هم بود، لازم نیست تو کتاب نوشته شود. به کسی هم ربطی ندارد. دست بردارید از توجه به شخصیتهای کتاب من، گرچه آنها خوب میدانند که یکماهی زمان براشان ساکن شده است. خلاصه، اوایل تابستان بود و باقی تابستان را پیش رو داشتیم. رو مبل دراز کشیده بودم. سه شنبه بود. شب پیش، دست آخر از سفرم با مهران و جمال مقدم به نرگس گفتم. لازم نبود چیزی بگویم، چون اگر سکوت هم میکردم، به یمن فن رمان – چنانکه خواهیم دید- پی نمیبرد. اما خوب، هرچه هم نویسندهی بااستعداد خودزندگینامهنویس باشم، گاهی طاقت نمیآورم که چیزی را از نرگس پنهان کنم. گفت:"عزیزم، میدونی که من هرگز مانع کارت نمیشم، اما فکر میکنی علاقلانه باشه با مهران بری سفر؟ با اون 996 که مث دیوونهها پرواز میکنه؟ . با جمال مقدم که اصن نمیشناسیش؟ دوهزار کیلومتر راه؟ میتونی؟ آرزو دارم که چیزی پیش نیاد." - میدونم عزیزم. مساله اینه که من دوهزار کیلومتر نمیرونم. دوس دارم پیش از رسیدن به مقصد بمیرم. با چشمهای زیباش نگاهام کرد تا تاکید کند که مرا درک میکند. براش توضیح دادم که قرار چیست. در این مورد سکوت میکنم. به من چه که خواننده فکر کند سرش کلاه رفته. آخ که چهقدر فن رمان را دوست دارم. نرگس لبخند زد. لباساش را درآورد. من هم. و عشق ورزیدیم. جانانه. نرگس آمد. من آمدم. چهار دختر دیگر هم با هم. بعد بُعد ک.پ. رسید. رو کاناپه دراز کشیده بودم وسیگار میکشیدم. زمانی بود که با پزشک و این حرفها تماس نداشتم. توجه کن، نه که سالم بود. به کمک چند دارو و یک قرص ضدافسردگی خودم را میکشاندم. همهی داروها را همین پزشک اعصاب داده بود. مردی که بیشترین احترام را براش قایلم. پدر و مادرزنم سگ تازهای نیاورده بودند. مادر زنم هنوز گاهی از سگ مرده یاد میکرد. پدر زنم داد میزد:"قوقولی قوقو، یوسف، محمد، یارو، بیا اینجا." به کبوترهاش میگفت. تو این شهر جمعیت دارد زیاد میشود. جمعیتی که سعی میکنم محلشان نگذارم. یکیشان زن چاق ایکبیری که یک روز تو رستوران هاکان بهم گفت "اواخواهر". بامزه نبود اصلن. میتوانی هر اسمی رو من بگذاری، به شرطی که بامزه باشد. به آن زنک چاق محل نمیگذارم. شرط میبندم که طاقت کم محلی مرا نداشته باشد و به زودی بیاید به رستوران هاکان، یا نیاید. تا آخر عمر دیگر یکدیگر را نبینیم. کم محلی، هنر سدهی بیست و یکم است. برای چه محل بگذاری به این همه آدم که تو زندگیت میآیند و میروند. بدون انگیزه، بدون اندکی احساس مسئولیت و عقل سالم، بدون اندکی نشانه که جز در همان زندگی کوتاهشان اثر درازمدتی بر جهان بگذارند. بله، در یک ماه غیبت از کتاب تازه این اتفاق هم افتاد. بیاعتناییم به انسانها بیشتر شد. دیگر نمیتوانم بهشان نگاه کنم. گرچه به بیشمار آدم برمیخورم که در دیوانهگی غوطهورند و قصهای دارند که برام بگویند و به زحمتاش میارزد که گوش کنم. ساکت باش، برو. خودم بیشتر سکوت میکنم. ساعتهایی هست که با کسی حرف نمیزنم. تنها کسی که میخواهم باش حرف بزنم نرگس است. اگر هم با کس دیگری حرف بزنم، چیزی نمیگویم جز کلمهای که به سکوت وادارش کنم. همین. رو کاناپه دراز کشیده بودم. سیگارم تمام شده بود. سیگار تازه داشت روشن میشد. در خیال سرودم که: اگر زمانی شعری بسرایم / همچون مرگ ِ پرندهای بر زمین / و نه در هوا... شعر را از ذهنم پاک کردم. به چیز دیگری فکر کردم. یادم رفته است به چه. یوسف حسینی هنوز زنده است. یک جایزهی ادبی دریافت کرده است. جایزهی دوسالانهی یک بنیاد مردمی. از نظر داوران بنیاد این جایزه نه تنها به دلیل کار ادبی، که نیز به دلیل ادامهی موثر آمیختن "اندیشه و کردار" به او داده شده. داوران به این نکته توجهی زیادی داشتهاند. او خیلی شاد شده و در روزنامه گفته که "از ساعت اول که قلم به دست گرفتم انسان و آزادی او را در نظر داشتم. اگر از من بپرسید که آزادی انسان چیست، پاسخ این است که انسان را نباید به هیچ باور دینی و اجتماعی وابسته کرد. حالا مرا راحت بگذارید. دارم رو کتاب تازهام کار میکنم." او را همینگونه میشناسم. گرچه از این حرفاش خوشم نمیآید که انسان را نباید به هیچ باور دینی و اجتماعی وابسته کرد. این مزخرفات یعنی چه؟ به دلیل همین وابستهگی است که کشور ما در مقام پنجم از کشورهای درست و حسابی جهان ایستاده است. شماره یک کانادا است. کشور جالبی که هرگز آنجا نبودهام و نخواهم بود. فکر کنم خوشم نیاید از آنجا. بعد هم این یوسف حسینی ضدبورژوا میتواند بمیرد. چه خیال کرده است. با آن دماغ کارناوالی احمقانهش. آرام جوان، آرام باش. خیلی چیزها را باید به این یارو ببخشی. آین آدم وجود ندارد. زنده هم که باشد، مرده است. به پیش. به پیش. سوی تقی سبزی فروش. روغن زیتون میتواند خوشمزه باشد، به شرطی که طعماش را نچشی. ساعت چند است؟ یک ربع به سه. بیرون گرم است. داغ. دستکم بیست و هشت درجه. زیاد عادت ندارم به هوای گرم. بگذار گله کنم. مالیات که ندارد. باران خوب است. باد و تگرگ. باید حالا ببینی چه کسانی سوار موتور میشوند. مدیران شرکتهای تبلیغاتی، کونیها، آرایشگرها، زنها، فروشندگان وسایل آرایش، سینهزنها، خلافکارهای سابق و کنونی، وزیرها و قابلهها. دو تا موتورسوار درست و حسابی تو این جهان وجود دارد. نرگس و من. برای همین هم اعلام میکنم که شماره یک نرگس است و شماره دو خودم. آن کون خوشگل نرگس رو سوزوکی. بیخود نیست که هربار بعد از موتورسواری، یکدیگر را میگاییم. در اینباره در رمان بعدی خواهم نوشت. اسماش حالا یادم بود، اما پرید. بوئل تازه دارد به بازار میآید. بوئل XB9 فایربولت. اولین عکس تو اینترنت زیاد جالب نبود. چونX1 لایتنینگ خیلی خوشگلتر از فایربولت است. تازه این مدل تازه 92 اسب است. تنها امتیازش این است که کمی سبکتر است. ۵۷۱ کیلو در برابر ٢٠٠ کیلو. شاید هم بخواهم موتور خودم را با این مدل عوض کنم. MZ هزار بزرگترین شانس را دارد. بعد از آن هم MWاگوستا بروتاله. که مطمئن نیستم البته. همیشه تو جهان موتور یک اتفاقهایی میافتد. حالا هارلی دیویدسون جدید هم آمده است. V-Rod که ۱۱۵ اسب قدرت دارد. ۲۳ تا بیشتر از بوئل من. خوب هارلی دیویدسون قویترین موتورها را میسازد. این دیگر از اسرار نیست. حالیت شد؟ اگر کسی تو این جهان راه برود که همه چیز را بداند، حالیش بشود، خودم هستم. خرگوش کوچکی دارد کس سارا را میلیسد. چنانکه میدانیم برنامهی سارا به کلی از حافظهی جمعی پاک شده است. تنها من گاهگاهی به سارا فکر میکنم و هر بار هم در خیال من برهنه است. هرگز شورت به پا ندارد. ولش کن. خیلی زنها برهنهشان هم چنگی به دل نمیزند. مثل آن زنک که با ترانههای بندتنبانی استریپتیز میکرد. بقچه برمیداشت و میرفت به خانهی این و آن. دو روز اینجا، یک روز آنجا، یک روز آنجای دیگر، دو روز آنجای دیگر، سه روز دیگر اینجا اتراق میکرد. هوار میشد، زر میزد. حرف این را میبرد آنجا، حرف آن را میآورد اینجا، حرف این را میبرد آنجای دیگر و همینطور بگیر و برو. اسماش چی بود؟ سکینه. حاج سکینه. آخرهای شب بقچهش را باز میکرد که مسواک دربیاورد. مسواک هم داشت؟ دهاناش که همیشه بو میداد. بقچه را باز میکرد که مسواک دربیاورد. دفتری میکشید بیرون. یک دفتر شعر داشت. هیچکس هم نفهمید آن کلمات را از کجاش درآورده بود و اسماش را گذاشته بود شعر. هیچ کس هم یادش نیست چه میخواند. آدمها حرف مفتهاش را دربارهی این و آن جدیتر میگرفتند تا مزخرفات تو دفترش را. کلی آدم را با همین حرف مفتهاش به جان هم میانداخت. این به آن زنگ میزد که تو گفتی این. آن به این زنگ میزد که تو گفتی آن. تنها کسی که اسم ازش نمیآوردند همین زنک بود. حتا شوهرش هم محلش نمیگذاشت. پس از ده دوازده روزی برمیگشت خانه. شوهرش، قلچماق سبیلوی خشنی بود که اصلن یادش نبود زن دارد. نشسته بود و داشت اعلامیه مینوشت. برای این سمینار و آن کنگره و آن کوفت دیگر. جهان را داشت بسیج میکرد برای انقلاب. به رهبری خودش و دو تا قلچماق بیهودهی دیگر مثل خودش. زنک میآمد و بقچه را میگذاشت گوشهی اتاق و هر چه سلام و هرچه عشوهی خرکی و شتری به خرج میداد، فایده نداشت که نداشت. بعد ترانهی بندتنبانی میخواند: نه نگو تو رو نمیخوام نه نگو دیگه نمییام دلم میگیره نه، راضی نشو این پرنده تو قفس بمیره قلچماق با این صدا به هیجان میآمد. گوشهی چشمی نگاه میکرد و زنک هم مایه میگذاشت در بیرون آوردن لباس از تن. چه تنی. آنوقت تو فکر میکنی من به جای سارا بیایم و خیال تن ورقلنبیدهی این سکینه بقچهای در سر داشته باشم؟ بابا، من کوشیار پارسیام. این که رو کاناپه دراز کشیده بودم، دروغ نیست. کارم توجه به تنفس بود. براش خیلی وقت میگذارم. فهمیدهام که قفسه سینهی خوبی دارم. آدم زیاد به قفسهی سینه توجه نمیکند. میگوید:"قفسهی سینه کار خودش را میکند." پدربزرگم یک زمانی راجع بهش چیزی گفت، کنار آتش. آخرهای زندگیش هم این کلمه را به کار برد، بدون آنکه کسی جز خودش منظور را بفهمد. یادآوری غمانگیزی که موی دستهام تا آرنج را سیخ میکند. سکوتی کوتاه، صدایی خفیف، فروشندهی پوست مرده است، امتناع مسئول گورستان از دفن جسد او، امروز چیزی یاد گرفتی؟ آره مامان، اما میشه فراموش کنم؟ معلومه که میتونی فراموش کنی. مادرم با سنگ گورش زیر آفتاب. باز زنگ میزنند؟ فکر نکنم. انسان موجود جالب توجهی است. بگو که این را گفتهام. احساس میکنم که تابستان امسال پشه کمتر شده است. شاید درست باشد که پشهسانان دارند از بین میروند. بعد از آن هم موشها و سوسکها و خرمگسها. آشغالهای بیهوده. جان به دربردن از فاجعهی اتمی؟ به تخمم. بیش از ۱۴۷۹ یا ۲۱۰۰ نوع از کرهی زمین رفته است، مثل تمساح، مار، کوسهی سفید، مرغ ژاپنی، خر قبرسی، گنجشک کرمانی، گراز رفسنجان، خوک یکدست خامنه، اسب خراسان، گربهی زن همسایه بالایی، آن پسرکی که با موتورگازی قارقارو پیتزا میآورد در خانه و زیر ماشین رفت. چرا زن همسایه بالایی نه. از این شوخیها زیاد است که تو لازم نیست از آن سر در بیاوری. راستی نظرتان راجع به رمان تازهام چیست؟ این رمان شسته رفتهای از مجموعهی آثارم نیست. باشد. کتاب کت و کلفتی است که یکنفس میتوانی زمان مرخصی بخوانی. یا تعطیلات عید. آن هم مرخصی است دیگر. وقتی آن یارو از آن بالا تصمیم گرفت که اول بهار چند روزی به مردم مرخصی بدهد. مردم رفتند و چیزهای خوشمزه خریدند و جویدند و شکم پر مردند و بعد هم رفتند کنار رودخانهی گنگ ریدند. هنوز هم میگویم: از چربی غاز حذر کنید. فکر میکنم یک وعده غذا در روز کافی باشد. همیشه زر زر از صبحانه و نهار و عصرانه و شام. من یک بار در روز میخورم. مریضم؟ بله. درست. اما این ربطی به عادت غذایی ندارد. همهی پزشکها بهم تبریک میگویند که یک وعده غذا در روز میخورم. یکیشان گفت:"اگه همه مث تو یه وعده غذا میخوردن، دیگه نه چاقی تو جهان وجود داشت و نه گرسنگی." با فکر به پزشکها یکباره یادم آمد که بپرسم این گیتی به خانه برگشته یا نه. رزیتا را آورده به خانه یا نه. حال لیلا چهطور است؟ چند روز پیش زنگ زد، اما حرف مهمی رد و بدل نشد. حتی اطلاعات هم. چند جمله بیان شد که از نظر ادیتور زبان ایراد داشت، مثلن یک چیز مفرد با فعل جمع به آخر میرسید و از این حرفها. شاید حالا بروم سراغ لیلا. البته صبر کنم هوا کمی خنک شود. هوا گرم است و جالب نیست با موتور برانم. تازه وقتی که جای خاصی برای رفتن ندارم. جای خاصی هم برای رفتن ندارم. زن هواشناس با پستانهای گندهش یک چیزهایی از گرمی هوا گفت. "مواظب باشید." خیال کردم که کیر شقشدهام میان پستانهاش بجنبد و بعد چالهی زیر گلوش را پر کند. زنگ زدند؟ فکر نکنم. تعجب نخواهم کرد که تلفن کار نکند. تازگی باطری نو گذاشتهام توش. فکرش را هم نمیکنید، اما کارهای کوچک تو خانه را خودم میکنم. یکبار، عنکبوتی را که تو خانه پیداش شده بود خیلی نرم پیچیدم تو کاغذ و بردم انداختم تو رودخانه. بعضی عنکبوتها عالی شنا میکنند. تلهویزیون چیزی ندارد؟ نه. یک لحظه به نظر آمد که قصد دارم تکهای از رمان تازهام را بنویسم. اما بهتر بود این کار را نکنم. بعد از تمام کردن رمان گرفتار خوب نیست آدم فوری رمان دیگری به دست گیرد. فرصت خوبی نیست. بهتر است چند روزی به خودم استراحت بدهم. تازه دو مقاله برای دو هفته نامه باید آماده میکردم. دو تا مروارید وسط صفحات روزنامه و هفته نامه. • بوسه در تاریکی - بخش بیست و سوم |