رادیو زمانه > خارج از سیاست > بوسه در تاریکی > بوسه در تاریکی - ۲۳ | ||
بوسه در تاریکی - ۲۳کوشیار پارسیرو کاناپه دراز کشیده بودم. پیشترها در چنین موقعیتی به خواب میرفتم. از وقتی مریض شدهام، خواب نمیآید. تنام انگار استراحت نمیخواهد. میخواهد در بیداری احساس کنم چه دردی میکشد. گاهی فکر میکنم بیماری مرا هیچ کس ندارد، که در تاریخ بشریت کسی به آن مبتلا نبوده. یگانه بیماری تاریخ. نه، امکان ندارد. این بیماری مرا یگانه خواهد کرد و من یگانه نیستم. نباید یگانه باشم و گر نه سری رمان سیزده جلدی درست از آب در نمیآید. عنوان کتاب باید درست از آب درآید. برای دادن آرامش به جان خوب است به موتور فکر کنم. MZ تازه دارد میآید به بازار. تو اینترنت خواندم. این خبر پیشتر خنده دار بود، اما از سال گذشته وضع فرق کرده. MZ ساخته شد. پیشترها موتورهای زشت و احمقانه به بازار میداد. اما با 26 اس اس و RT 125 همه کلاه از سر برداشتند براش. بعد از ریختن دیوار وضع فرق کرده. اشکودا مثلن. پیش از دیوار ماشین آشغال خنده داری بود. بعد از دیوار با فولکس رقابت میکند. نمیدانم کدام حیوانی پس از ریختن دیوار رفت سراغ MZ. اما بی تردید از آن خرپولهای سرمایهدار با شامهی فن و تکنیک نو، بزرگ شده در گهوارهی بورژوازی غرب بوده است. با صبر و حوصله و دانش، از MZ موتوری درآوردند با کیفیت و استیل عالی. باید عکساش را در اینترنت ببینی. رو کاناپه دراز کشیده بودم و برای سال بعد نقشه میکشیدم. اول یک MZ 1000 میخرم و بوئل را هم نگه میدارم. آنوقت دو موتور دارم. شاید ولخرجی باشد، اما همیشه گفتهام و میگویم: جایی که برای یک موتور جا باشد، برای دو موتور هم هست. یا برای چهارتا. موتور هارلی دیویدسون Sportster Gaston 53 نرگس را نباید فراموش کنی و امکان دارد موتور سبکتری براش بخرم. تا یک سالی تمرین کند. هنوز از هارلی ۵٢۳ کیلویی میترسد. بله. این MZ 1000 را میخواهم. اولین موتورم MZ بود، چرا آخریش نباشد. دایره بسته میشود. بوئل را هم نگه میدارم. به آن وابستهام. چه فکر و خیالهایی. شاید سال دیگر این وابستهگی نباشد. حالا در این باره فکر خواهم کرد. شاید اصلن برای نرگس هوندا 250 Rebel بخرم. از مدل آن خوشاش میآید. وزن کمی هم دارد. چه فکرهایی. خوشحالم که عشقام به کاواساکی XR 9R را از دست دادم و اگر درست فکر کنی، اگوستا MW زیادی گران است. از آن آشغالهای ایتالیایی برای کونیهای اهل پز دادن و افه آمدن. آدمهای خودخواه و نیمه کونی. پس نرگس و تیمور کجا هستند؟ دلم خیلی براشان تنگ بود. اگر مرده باشم، آرام و پرتمنا با انتظار آمدنشان خواهم ماند. در بهشت خودم. خیلی به مردن فکر میکنم. آنقدر که انگار آمادگیش را دارم. ترس از مرگ ضعیف و ضعیفتر میشود. اگر بمیرم، زندگیای داشتهام. نه همیشه بهترین زندگی که آدم میتواند داشته باشد، اما زندگیای هم نبوده که به سادگی فراموش شود و انداخته شود به سطل آشغال بدون ته. نمیتوان به من ایراد گرفت که به سرنوشتام به عنوان موجود انسانی بیاحترامی کردهام. همیشه خوب را بر بد ترجیح دادهام. این را دیگر همه میدانند. حیواناتی که در خونم تخمگذاری میکردند، یکباره آرام شدند. نفس عمیقی کشیدم و آرام بیرون دادم و کوشیدم با جنباندن انگشتها، عصبیت از تن برانم. سردرد آرامی شروع میشد، اما بد نبود. درد، اگر بتوانی نامی براش پیدا کنی، فاجعه نیست. آنچه نام دارد، زیر سلطه است و میتواند جایی داشته باشد در فضای جان که تاریک است، نه روشن. پیچ و خمهای جان تو با همین نامگذاری روشن میشود و تو میتوانی سالم بشوی. هرچیزی را که بر زندگی تاثیر میگذارد، باید بتوانی معنا کنی. برای هر نشانهای که مغز میفرستد، باید کلمهای باشد و کلماتی که وجود ندارند باید ساخته شوند و معنایی هم بگیرند. در ضمن باید خیلی کم بخوری، الکل ننوشی و قهوه هم کم بنوشی. سیگار نکشی. گرچه این توصیهی آخر کمی سنگین است. ورزش هم کمک میکند، اما نباید زیادهروی کنی. فوتبال در تیم دست چهارم هم کافی است. یا یکی از این ابزار ورزشی بخر و تو خانه بمان. اگر بخواهم میان ماندن در خانه و رفتن به باشگاه انتخاب کنم، خانه را انتخاب خواهم کرد. دوست دارم که جهان را در چاردیواری خانهام خلاصه کنم. فضای کافی و نوری که آزار ندهد، خرگوشهای آرام و نامریی در هر گوشهاش. کیمیا، نیرو، گاز کربنیک. نفس کشیده بدون توجه به آن. درد نامیدنی، خونی که مکیده نمیشود. فکرهایی که در هم میپیچند و به هم آزار نمیرسانند. دختران برهنه در همهجا، راضی از نقشی که به آنان داده شده. غذا، استراحت، عشق و سکس. روی دشمن حساب کردن، اما از او نترسیدن. ترس را بردهی خود کردن. تکه تکه کردن واقعیت، تا اندازهای که به هم چسبیده بماند. در پر کردن دفتر یادداشت ناپیدا تعصب زیاد به خرج ندادن. گذشته را نه به عقب راندن و نه در آغوش گرفتن. احساس اینکه تنها اکنون جاودانه است. هر تکراری متفاوت است. دلخوری و خشم لازم نیست وجود داشته باشد. هیچ پزشکی نمیتواند بگوید از این به بعد چه باید کرد. همهی اهل خانه آمدند. چه موجودات زیباییاند. دوستشان دارم. با همهی توان و نیرو و به نرمای مخمل. از رو کاناپه پریدم. تیمور را نوازش کردم و دهان نرگس را بوسیدم. سلام حیوانات من، امروزتان چهگونه بود؟ تیمور شروع کرد به لیس زدن ظرف آب. نرگس و من نشستیم و گفتیم از همه چیز. بسیار گفتیم و بسیار نگفتیم. لازم نیست همه چیز گفته شود. آنچه باید بکنی همین است که با کسی باشی و احساس خوشبختی کنی. دیگر هیچ لازم نیست. نرگس سیگار روشن کرد، من نه. دربارهی رفتنام به زندان چیزی بهش نگفتم. نمیخواهم با مشکلات ادبی آزارش بدهم. مهم است که تو همسر نویسندهای باشی که بدانی شوهرت چه میکند، نوشتههاش را بخوانی و نظر بدهی. اما در زمان نوشتن کتاب تازه باید برنامهی خودت را پیش ببری و روی هیچ چیز و کسی حساب نکنی. یوسف حسینی هم این کار را نمیکند. نه. هر روز و ساعت مینشیند پشت کمپیوترش و روز کسی یا چیزی حساب نمیکند. احترام به نویسنده؟ کدام نویسنده؟ چه احترامی؟ من اصلن نویسندهای نمیشناسم. یوسف حسینی؟ اسماش را هم نشنیدهام. کی هست؟ کی؟ یوسف حسینی؟ نویسنده؟ با آن کمپیوتر درب و داغان که مزاحم میشود؟ کمپیوترش با به خاطر خدمت به ادبیات درست کنم؟ که بنشیند و دماغ کارناوالی بنویسد؟ که چی؟ کتاب؟ کتاب عالی؟ یکی از عالیترین کتابهای ادبیات ما؟ به تخمام. من کتاب نمیخوانم. نویسنده میتواند جلوی چشمهام پرپر بزند. نویسندهها به چه دردی میخورند؟ فکر میکردم نسلشان ورافتاده. کدام احمقی تو این روزگار مینشیند کتاب بنویسد؟ هزارتا کار و سرگرمی دیگر هست. کدام احمقی نوشتن را انتخاب میکند؟ چی؟ حرفهی نویسندگی؟ برو پیش راونشناس رفیق. یک جاییت قاطی کرده لابد. پدرم ماشین تایپ میفروخت. مرد. من شدهام کمپیوترفروش. حالا هر کسی یک کمپیوتر دارد. از وقتی مغازه را ارث بردهام دلواپس ورشکست شدن هستم. از پدرم متنفرم. خوشبختانه مرده. دلم میخواست من هم بمیرم. نگاه کن، سی و پنج سال دارم، کچل هستم، بدبخت هستم، زنم فکر میکند کودن و احمق هستم. کمپیوتر میفروشم و تعمیر میکنم. تو این زمانه. چرا خودم را دار نمیزنم. یوسف حسینی دربارهی زندگیم کتاب خواهد نوشت. کتابی که مردم دلشان بخواهد. گرچه... حالا کی کتاب میخواند؟ من هرگز کتاب نمیخوانم. باید عجله کنم حالا. آهان، یک بار کتابی خواندم. از کوشیار پارسی. مردی که به دنبال کار بود. کتاب خوبی بود. میخواستم کتاب دیگری ازش بخرم و بخوانم که صدای عوضیش را از رادیو شنیدم. بابا این یارو دیگه کیه. با آن صدای احمقانهش. دیگر ازش کتاب نمیخوانم. به خصوص که بدانم زنم دوستاش دارد. باورت میشود. یک بار آمد خانه با سه تا امضا از او. رو دو دست و یکی رو شکم. زنکهی جنده. نمیخواست برود بشوید. خودم ابر و اسکاچ برداشتم و تمیز کردم. همهی نویسندهها عوضیاند. اگر دستم برسد همهشان را میکشم. آن کثافتها هرگز، هرگز کتابی نخواهند نوشت دربارهی آدمی مثل من، بیچاره و درماندهای که پدرش مغازهی ماشین تایپ داشت.... آدمی معمولی... آدمی با آرزوها و خیالات خودش... آدمی با واقعیتهای خودش... به که بگویم؟ چرا هیچ نویسندهای کتابی دربارهی مردی مثل من نمینویسد؟ برای نرگس گفتم که به دیدار لیلا رفتهام، صدف و دوستاش را دیدهام. از ترس و وحشتهام گفتم. جوری تعریف کردم که به هیجان بیاید و حشری بشود. قصههام را جوری میگویم که آرام برهنه شود و زانو بزند و با انگشت خودش را نوازش کند و ستارهها را ببیند. چه زن محشری. باز سیگار روشن نکردم. با ناخنهاش که در بهترین آرایشگاه زیبایی سوهان کرده تخمهام را نوازش کرد و با انگشتان ظریف دست دیگرش مهرههای پشتم را. گفتم:"صبر کن عزیزم... یه دقه صبر کن." لباس از تن درآوردم. رو کاناپه دراز کشیدم. آمد و کنارم دراز کشید. کساش را گذاشت رو دهانم. در حالی که زبان و بینیم با انگشت او در کس مبارزه میکردند، کیرم را مکید. کساش را رو صورتم عقب و جلو میبرد و فشار میداد. احساس کردم که زبانش دارد با سر کیرم بازی میکند. با جیغ آمد. بلند شد، رو سوی من، همهی تناش را به کیرم مالید. یک پاش را گذاشت رو زمین و در حالیکه نوک پستان به دهانم گذاشته بود، کیرم را به داخل کس راند. با انگشت دست دیگر کوناش را نوازش کردم. یکباره تکان خورد و دهانم را جست و زبانم را گاز گرفت و جیغ کشید و باز آمد. خودم را از او جدا کردم و او را به پشت رو کاناپه خواباندم. همهی تناش را بوسیدم و گزیدم. وقتی انگشت پا را به دهان بردم، دوباره آمد. مشغول به کار، در خیال آوردم که صدف و مریم رو مبل دیگر به جان هم افتادهاند. زانو زده رو به روی هم نشستهاند و با دست آزاد پستان یکدیگر را میچلانند. با زبان در دهان یکدیگر نفس میکشیدند. تند. ایرن و آیدا، بعد نینا و فریبا را جانشینشان کردم. نمیدانید این دو تا آخری چه میکردند. کمی بعد هر شش تا افتاده بودند کف اتاق و میخزیدند و در هم میپیچیدند و تو صورت و دهان هم میآمدند. در این فاصله من داشتم مثل حیوان نرگس را میگاییدم. به بعد ک.پ. رسیدیم. سه ارگاسم دیگر لازم داشت تا من خودم را خالی کنم در او. زمانی به لمس ادامه دادیم و بوسه و نوازش و بعد هم نگاه به یکدیگر و دستآخر لباس پوشیدیم. نرگس شام سبکی درست کرد. سالادی با سبزیجات مختلف، پنیر بی نمک و تکهای ماهی آزاد سرخ شده. خیلی باید ورزش کنم. چند پزشک هم به خاطر مشکلات جسمیم همین را گفتهاند. درست است که وقتی با نرگس عشقبازی میکنم، این همه را احساس نمیکنم. اما بعد دوباره میآید. رخوت و درد. میدانم که مشکلات من جسمی نیست. درست است که عدم تعادل عصبی دارم. مثل قضیهی مرغ و تخم مرغ است. فکر کنم پزشکی که بتواند بهم بگوید مرغ چیست و تخم مرغ کدام است؛ بهترین پزشک معالج من خواهد بود. باور دارم که در راه جست و جوی سلامتی لازم نیست به مرگ برسم. نرگس سبب شده است تا این باور قوی بماند. به سختی صخره ایمان دارم که به زودی سالم خواهم بود. میتوانی بگویی: او چه میداند. اما این در بازی است که آرامش میدهد. در مبارزه با عدم تعادل عصبی که نامی ندارد و من خود بر آن نهادهام. بدون نرگس، خیلی وقت پیش رفته بودم پیش کدخدا اسماعیل. با هم فیلم تلهویزیونی تماشا کردیم. تخمی بود. از این فیلمهای تخمی زیاد است. مثل کتابهای تخمی. گرچه من کتاب بیش از فیلم دوست دارم. فاجعه است که این روزها کتاب خوب کم نوشته میشود. اطمینان دارم که خیلی نویسندهها همهی سعیشان را میکنند تا کتاب خوبی بنویسند، اما موفق نمیشوند. دو تا را نام میبرم. اسماعیل نادری آشغال نویس و احمد وکیلی ادبیاتچی. هم آشغال دوست دارم و هم ادبیات، اما آشغالهای اسماعیل نادری بوی گند میدهد. ادبیات آن یارو هم که هیچ. هیچکدامشان کلمهای خوندار بر کاغذ نیاورده، هرگز. شیوهی روایتشان از جانشان نمیآید، از کمپیوترشان میآید. من هم میگویم که باید کتاب بنویسم و صفحه پر کنم تا بتوانم بدهیهام را بدهم. حتا به این منظور کلمات را از جانم بیرون میکشم و با خون مینویسم. تازه با عالیترین شکل و بینظیرترین نثر. وقتی از ادبیات حرف میزنی، چارهای نداری که بگویی: کوشیار پارسی تنها نویسندهی ماست که پا به پای زمانهی مدرن پیشرفته است. این پیشرفته و پیشرفته هم از آن ترکیبات غریب است. ده بار تکرار کن پیشرفته پیشرفته پیشرفته پیشرفته پیشرفته پیشرفته پیشرفته پیشرفته پیشرفته پیشرفته. شعر ناب. تازه من اهل شعر نیستم. بعد هم خیلی هوای همکاران را دارم. آنقدر بخیل نیستم که این خدایان کوچک را غافل بگذارم. به اسماعیل نادری توصیه میکنم کمتر تریاک بکشد، دندانهاش را مسواک کند و کمی بخواند. تنها کمی بخواند. احمد وکیلی هم باید برود سراغ روانشناس و روانپزشکی که دیپلم دانشگاهی دارد، دندانهاش را مسواک کند و خودش را دار بزند. به شهرام شیرازی توصیه میکنم به جای دادن یک بار هم بگاید. چون آن نوشتههای سابق را هم دارد به گا میدهد. بیست سال پیش بود که یک غلطهایی کرد. اما زمان که ساکن نمانده است. تنها نویسندهای که میتواند نان ادبیاتش را بخورد یوسف حسینی است. هنوز هم از خودم میپرسم زنده است یا مرده. هنوز نتوانستهام جواب درست و حسابی پیدا کنم. شوربختانه. نشسته بودم اینجا. سیگار روشن نکردم. به تکرار برنامهی تلهویزیونی نگاه کردم. جنگ داخلی در عراق به اوج رسیده. بعد هم اخبار هوا: ابر و نیمه ابر و آفتاب و گرما. زن هواشناس با پستانهای گنده و باسن برجسته قول داد که هوا خنکتر خواهد شد. دیدن دو تا زن هواشناس که با پستانهای گندهی یکدیگر ور میروند، منظرهی جالبی خواهد بود. حالا ولش. یک ساعت و نیم کار کردم. دو مقاله نوشتم برای دو جا. بعد شش صفحه از کتاب تازه. که فهمیدم کارگران کابل را عوضی کار گذاشتهاند. در آن لحظه کشف جالبی بود برام. کنجکاوم بدانم که در نسخهی نهایی کتاب تازه کار به کجا خواهد کشید. به خاطر تپش تند قلب دست از نوشتن برداشتم. رفتم رو کاناپه دراز کشیدم. بعد از یک ربع تپش آرام گرفت. میخواستم فیلم ویدیویی بگذارم و ببینم که کوبیده شد به در. خودم را کشاندم طرف در و پرسیدم:"کیه؟" - محمود. در را باز کردم. میتوانی هرچیزی دربارهی این محمود بگویی و هزار تا امکان هم داری، اما او همیشه اجازه دارد به خانهام بیاید. نشستیم. - خب تعریف کن بینم. - آره دیگه. - دیگه چه خبر؟ - هیچ. دنبال خبر مبر نیستم. زیاد کار میکنم. - این روزا مد شده. زیاد کار کنی و گله کنی. کار که عیب نداره. میدونم که کارت حرف نداره. کاراتو دوس دارم. خب بگو بینم سری کارای تازه به کجا رسید؟ - واسه یه هفتهنامه کاریکاتور سیاسی میکشم. خیلی مشغولم. - خوبه دیگه. نمیخوای مجموعه کنی؟ - اگه پول توش باشه، چرا نه. محمود خواست لبخند بزند. همهی صورتاش به هم پیچید. منظرهی جالبی نیست. خوشحالم که زیاد لبخند نمیزند. شرط میبندم که لبخندزدن در تقدیرش نبوده است. تو خونش نیست. اطلاعات بیشتر در این مورد؛ در بخش سوم. آدم باید مواظب شرط بندی سر محمود باشد. شاید برنده شوی، شاید هم ببازی. میدانم حالا هزاران نفر کنجکاوند بدانند این آدم چه شکلی است. خوب، قد بلند؛ یک متر و هشتاد و دو ... دیگر چه؟ چیز زیادی نمیشود گفت. آدم نباید کلمه حرام کند. محمود هم راضی نخواهد بود که براش کلمه حرام کنم. خواهد گفت "فکرشو بکن که ناقدها بند کنن به همین بخش مربوط به من. اون مادرقحبهها رو میکشم." محمود آدم آرامی است، آرامشی که آدم در جسد میبیند، اما پا رو دمش نگذار که از کوره درمیرود. محمود عصبانی مثل درد دندان است که بهتر است سراغ آدم نیاید. حالا که فکرش را میکنم پشتام میلرزد. از عصبیت سیگار روشن نکردم و گفتم:"پس حالت خوبه." - خوب کلمهی گندهایه. - خیلی خوب. - بذار بگم زیاد هم خوب نیس. - میدونی؟ بذار از بد حرف بزنم. - خوبه. - چی بیارم واسهت؟ - آبجو داری؟ براش آبجو آوردم و تو لیوان ریختم. محمود همیشه دوست دارد آبجو را از لیوان بنوشد. مردک عوضی. جرعهای نوشید و گفت:"آبجو همیشه میچسبه." - من زیاد دوس ندارم. ویسکی و ودکا یه چیزی. اما هف هشت تا آبجو واسه تشنگی بد نیس. هفت هشت سال پیش از نوشیدن الکل لذت میبردم. وحشتناک نیست؟ نه. هنوز هم خوشحالم که دست از سرم برداشت یا من دست از سرش برداشتم. خاطراتم را از آن زمان تو رمان نوشخواری خواهم نوشت. این از همان سری رمان ریدن خواهد بود. پس از آن هم ننوشیدن. این یکی را میتوانی مستقل از نوشخواری هم بخوانی. البته بهتر است ننوشیدن را پس از نوشخواری بخوانی. چرا نه؟ هیچ دلیلی براش داری؟ چه چیزی جلوت را میگیرد که ترتیب زمانی خواندن رمان را رعایت نکنی. یک بار هم رفتار معقول از خودت نشان بده. زندگی وحشتناک ساده است. این آدمها هستند که به گندش میکشند. یعنی رمان ننوشیدن را پیش از خواندن نوشخواری به دست میگیرند. هرچیزی منطق خودش را دارد و افراد کمی هستند که درک میکنند. ننوشیدن راستش اسم جالبی نیست. یک وزنی، آهنگی، چیزی دارد که به گیرایی اسمهای دیگر سری رمان ریدن نیست. ریدن، گاییدن، عطسه، استفراغ و غیره. سئوال اینجاست که بعد از نوشخواری چه کلمهای بیاید که وزن و آهنگ کلمه رعایت شده باشد. در این سری منظورم است. - تو میدونی محمود؟ - چی رو؟ - مقابل نوشخواری چه کلمهای میشه گذاشت؟ - ننوشیدن. چتو مگه؟ - ننوشیدن که مقابل نوشیدنه. وزن باس رعایت بشه. - کلمهی دیگه؟... بذا فکر کنم... بذار بینم... آهان... نه... یه کلمهی دیگه.. چی بود؟ - پاکیزگی. - آره، خودشه. همینه. - مرد حسابی، اسم کتاب رو که آدم با "گی" تموم نمیکنه. - واسه چی؟ - واسه اینکه خوشم نمییاد. - خوب بگرد دنبالش. اصن تو دنبال چی میگردی؟ - دنبال یه کلمهی معادل ننوشیدن. - نمیدونم. - حیف. - حالا ولش. کلمهی مقابل دانستن چیه؟ - سئوال خوبیه. تو میدونی؟ - نه، واسه همین میپرسم. - ای بابا... باز شروع کرد. - جواب. - نه، ندانستن. - دانستن کلمهی مقابل سئوال کردنه. - یعنی سئوال هم مقابل دانستنه؟ کمی فکر کرد:"مطمئنی؟ من شک دارم." - البته اگه منظور فلسفی داشته باشی فرق میکنه. گرچه فرقی هم نمیکنه. - فکر کنم زحمتو کم کنم بهتره. دیر وقته و من همهی روز کار کردم. همه فکر میکنن کاریکاتور کشیدن بازی بچههاس. یه بار امتحان کنن تا بفهمن. قاعده و قانون داره. - قانون خودت؟ - معلومه. بار سنگینی رو دوش آدمه. تو میدونی که طنز کار هر کسی نیس. - مگه میشه رو حرف تو چیزی گفت. طنز که حرفهی خاصی نیس. طنز خودش میجوشه. همینه که از یه طنزپرداز طناز میسازه. طنزپرداز از کلمهی طناز خوشش نمییاد. هیشکی پیدا نمیشه که راضی باشه بهش بگن طناز. تو طناز نیستی، مثل طنازها کار میکنی. رفتار طناز نداری، طناز فکر میکنی. اسم بدی نیس واسه کتاب. - میشه وزن و اسم و بازی لغت رو ول کنی. گفتی طنزپرداز طناز نیس، اما طناز فکر میکنه. گمانم همین را گفته بودم. باز گفتم:"آره، اینو گفتم. موافق نیستی؟" - نه... نه... فقط سئوالم اینه که چیه فرقشون؟ - فرق چی با چی؟ - طناز بودن و طناز فکر کردن. تازه، اگه طناز فکر کنی که طنزپرداز نمیشی. - نه، آخه طنزپرداز از کلمهی طناز خوشش نمییاد. تو تنها کسی هستی که بدت نمییاد بهت بگن طناز. - نه، از این کلمه خوشم نمییاد. نمیشه یه کلمهی دیگه پیدا کنی؟ - بذار ساده بگم. یه نجار نجاره، اولن واسه اینکه بدش نمییاد نجار صداش کنن، دومن واسه اینکه مث یه نجار فکر میکنه. همین. یه نجار وقتی مث یه نجار فکر میکنه که نجاری هم بکنه. یه طنزپرداز همیشه مث طنزپرداز فکر میکنه. وقت نوشتن، کشیدن یا وقتی واسه خودش لقمه درست میکنه. یا وقتی مریضه، به خرگوشا غذا میده، نجاری میکنه، وقتی که جدیه. طنز اونو سر پا نیگر میداره. طنز میتونه زنده نیگرش داره. میتونه اونو بکشه. تو میتونی مث نفس کشیدن بمیری. آدمی مث موجود نفسکش فکر میکنه. واسه همین لازم نیس به نفس کشیدن فکر کنه. اون خود به خودیه. واسه همینه که مث موجود نفسکش راجع به فکر کردن فکر میکنه. ممکنه نفسش بند بیاد. اگه یه طنزپرداز بخواد فکر کنه به فکر کردن مث یه طنزپرداز، میتونه طنزشو از دس بده. بذار طنز راه خودشو بگیره. خود به خودیه. هر کاری بکنه، باهاته. - اما اگه خود به خود نیاد چی؟ - اون وقت یا طنزپرداز نیستی یا قلمت خشکیده. خشکیدگی برطرف میشه. نگرانش نباش. باس مواظب باشی که مزمن نشه. محمود جرعهای آبجو نوشید. من آب نوشیدم. سیگار روشن نکردم. محمود گفت:"اما طنز میتونه خود به خودی باشه. اونوقت فن و شیوهی طنز رو چی میگی؟" - این وجود داره. هرچیزی یه جنبهی فنی داره. اما معنیش این نیس که زیادی بهش توجه کنی. باید میدیدی که من یکی از معدود بازماندگان نسل اهل منطق چه داد سخنی داده بودم از خودجوشی امور. ادامه دادم که:"تازه فن طنز جزیی از خود طنزه. این از درون خودش درمییاد. اگه مث یه طنزپرداز فکر کنی البته. باقی رو ول کن. اصلن مهم نیس." پر از تردید پرسید:"اصلن؟" - اصلن. نوشتم رمان رو فرض کن. یه رمان نویس واقعی رمان نویس نیست، اون مث رمان نویس فکر میکنه. چه مریض باشه، چه سالم، چه جدی، چه نجار و چه آدمی که مواظب خرگوشهاس. - باز شروع کردی. خرگوش دیگه چرا؟ - چرا خرگوش؟ نکته همین جاس. محل نذار. بذار بگم بهت. فکر میکنی رمان نویس واقعی به فن رمان فکر میکنه؟ معلومه که نه پسر. شهرام شیرازی، اسماعیل نادری، احمد وکیلی یا حتا تیمور خدابنده بهش فکر میکنن. اون جور آدما. رمان نویس واقعی یه دقیقه هم وقت صرفش نمیکنه. به فن رمان میخنده. آره، شاید اینجا و اونجا یه زری بزنه و یه افاضاتی بکنه. اما رمانهاش بیشتر از بقیه فنی و خوبن. این همه آشغال تو کتابفروشی. داره از فن رمان میترکه. اما آشغاله. فن رمان تو رام کنندهی اسب فت و فراوونه، اما ادبیاتش کجاس؟ کتاب دماغ کارناوالی؟ فن رمانش کجاس؟ نمیدونم، اما شاهکاره. - باز شروع کردی با دماغ کارناوالی؟ - خوندیش بالاخره؟ - نه، طرفش هم نمیرم. میدونم که داری منو دس میندازی. میخوای برم کتاب به اون کلفتی رو بخونم تا بهم بخندی که مچلم کردی. من فکر نکنم که تو جدی جدی به کسی توصیه کنی بره کتاب یوسف حسینی رو بخونه. مطمئنم اونو یه نویسندهی تخمی میدونی. میبینی؟ من مث یه طناز فکر میکنم، چون طنزتو راجع به یوسف حسینی میگیرم. - اگه اشتباه کنی چی، محمود خان؟ اگه من دماغ کارناوالی رو واقعن کتاب خوبی بدونم چی؟ نگاهام کرد. چهرهام بی تردید خیلی جدی بود. چه فکر کردهای، حالم بد بود. میخواستی حالت شنگول بگیرم در حالی که دارم میمیرم؟ جانوران تو خونم شروع به جویدن کرده بودند و همهی تن از درون داشت میرفت به دوزخ. اما جا نزدم. محمود را از در بیرون نکردم، از نومیدی فریاد نکشیدم، در مهتابی را باز نکردم تا بپرم تو رودخانه. فکرش را هم نکن. هرگز جا نمیزنم. هرگز! ادامه میدهم و ادامه و ادامه و ادامه و ادامه و ادامه و ادامه و ادامه و ادامه و ادامه و ادامه. محمود گفت:"میدونی من چی فکر میکنم؟" - نه، تو چی فکر میکنی؟ - فکر میکنم یوسف حسینی اصلن کتابی به اسم دماغ کارناوالی ننوشته. - حالا واسه من یه دفه شدی یوسف حسینی شناس؟ - نه، این ادعا رو نمیکنم، اما تو کتابای دبیرستانی باس یه تیکههایی ازش خونده باشیم. خوب که فکر میکنم، یه همچه اسمی یادم نمییاد؛ دماغ کارناوالی. - اون اصن هیچی از کاراش تو کتابای درسی نیومده رفیق. شاید آشغالای قبلی، اما دماغ کارناوالی نه. واسه بچه مدرسهایها خیلی مشکل و پیچیدهس. حالا مشکلتر هم شده. حالا همه چی واسه بچه مدرسهایها مشکله چه برسه به دماغ کارناوالی. این واسه همه مشکله. اما نه واسه من. اگه یه خواننده پیدا بشه که همهی جزییات این کتابو فهمیده، اون منم. زیر لب گفت:"شاید منم باس بخونمش." - معلومه. - پسرم میگفت که یه کتاب تو رو تو مدرسه دارن میخونن. مردی که کار پیدا کرد. خوشش اومده. - خوشش اومده... خوشش اومده... این کلمهی خوبیه. پسرت باس بچهی خوبی باشه. محمود دوباره همان لبخند را زد. ای بابا. "آره، پسرم خیلی بچهی خوبیه." بعد دربارهی شنا، تنیس، کاریکاتور، بیماری جنون گاوی، سیاست داخلی و چند موضوع دیگر حرف زدیم. در دفتر یادداشت ناپیدا چیز روشنی در این باره نیست. ساعت چهار از هم خداحافظی کردیم. مثل دو رفیق. چه میشد کرد؟ گفتم:"محمود، اگه کاری باری داشتی میدونی که خونهم کجاس. در ضمن کلمهی مقابل فکر کردن، همون زندگییه." - نمیخوام راجع بهش فکر کنم. فقط میخوام بخوابم. سیگار روشن نکردم. خسته بودم. زمانی میرسد که سالم بشوم مامان؟ زمانی میرسد که احساس کنم یازده سالهام و زیر آفتاب روی چمن زیبای سبز ایستادهام؟ در حالی که همهی حیوانات خوابیدهاند؟ میتوانم کمی اینجا بمانم، مامان؟ زیرسیگاریها را تمیز کردم. در دستشویی خودم را آمادهی خوابیدن کردم. رفتم پیش نرگس و تیمور دراز کشیدم. بغض گلوم را گرفت. زمانی بیدار ماندم تا جانوران درون خون از جویدن خسته شدند. به خواب رفتم. پر از ترس، افکار پریشان دربارهی روز بعد. میخواهم زنده بمانم. • بوسه در تاریکی - بخش بیست و دوم |