رادیو زمانه > خارج از سیاست > بوسه در تاریکی > بوسه در تاریکی - ۲۲ | ||
بوسه در تاریکی - ۲۲کوشیار پارسیراه بندان بود. رحمانی شیشه را کشید پایین و توفانی از هوای کثیف زد تو. در نفس کشیدن مشکل داشتم. تو همهی عمرم داشتهام. نمیتوانم خوب نفس بکشم. فکر کردم ترک سیگار کمک خواهد کرد. اما نکرد. به نظرم – این اواخر فکرش را کردهام-باید ناراحتی تنفسی یا چنین چیزی داشته باشم. نمیدانم چنین چیزی هم وجود دارد یا نه. ناراحتی مزمن تنفسی. حملهی تنفسی که وجود دارد. خودم سالها پیش داشتم. ده سال تمام دچار ترس و وهم بودم. بعد حملهی تنفسی دست داد. فراموش میکردم چه جوری نفس بکشم. آن وقتها، چند تایی از پزشکهای بیشمار که سراغشان میرفتم، میگفتند:"این را میگویند حملهی تنفسی." دکتر علوی گفت:"سیگارو ترک کن، راحت میشی." آن حمله را دیگر ندارم، اما این سیستم تنفسی یک مرگیش هست. چند بار هم به این پزشکها که اخیرن سراغشان رفتهام گفتهام، اما محل نگذاشتند. "باید از شکم نفس بکشی نه از سینه." انگار من نمیدانم و هزار بار تو مقالههای پزشکی نخواندهام. مربی فوتبال تو دههی پنجاه این را به من گفته بود. رحمانی ساکت بود. این خوب بود. میتوانستم افکار را پرواز دهم. بله، در راه هستم که بروم ملاقات زندانی؟ چرا؟ میروم ملاقات مریض، می روم ملاقات زندانی، چه مرگم شده است؟ مریض و زندانی که من به ملاقاتشان میروم، نوع گیتی و جواد، جانورانی هستند که بهتر است بپوسند. با این حال میروم ملاقات. شاید به این گرایش درونی خودم مربوط است که میخواهم انسان بهتری از این که هستم؛ باشم. بشوم. از این گرایش گفتهام. این را میتوانی در رفتارم ببینی که به احمقها امضا میدهم. گرچه سوگند خوردهام که از این کار دست بکشم. فکر کنم اگر زانو بزنم در برابر خدایان و تمنای سلامتی کنم، انسان بهتری خواهم شد از این که هستم. خوبی در برابر سلامتی. سئوال این است: این خدایان کی هستند؟ نمیدانم. کسی نمیداند. مادرم خداست، اما از او نمیخواهم به من سلامتی بدهد. این بار را نمیخواهم بر شانهی او بگذارم. نباید در آن دنیا که هست، مزاحماش بشوم با تقاضاها و تمناهای آدمهای زنده. خیلی وقتها فکر میکردم پزشکها خدا هستند. نیستند. بیهودهاند. چه تاثیری میگذارد روی پزشک اگر بگویم "دکتر، اگه منو معالجه کنی، آدم خوبی میشم." نه، برای آنها این مهم است که سالم یا بیمار، خوب یا بد، بتوانم پولی بدهم تا پورش تازه بخرند. پول طلاق و کوفت و زهرمار زنشان را بدهند و هزینهی ماه عسل با پتیارهی جوانتر را تامین کنند. بهتر است این آرزوی قلبی و گرایش درونی برای بهتر شدن از آنی که هستم را برای خودم نگه دارم. از کسی نخواهم. از هیچ کس. این گرایش در ژن خودم هست. من خود پیامبرم. بله، همین است به نظرم. پیامبری که هر گاماش سوی انجام کار خوب است و کشیدن خط بطلان روی خودش. این واقعیت است. من یکی از متواضعترین آدمهاییام که میشناسم. همین را بگیر و ببین: که بهترین نویسندهی تاریخ ادبیات پارسیام. از این عنوان سودی میبرم؟ نه، هرگز. تو نانوایی به کسی میگویم "بکش کنار، چون من کوشیار پارسیام"؟ هرگز. هرگز به نانوایی نمیروم. نرگس نان میخرد. نرگس به مغازهها میرود. نرگس میداند چهگونه زندگی خانوادهگی را بگذراند، نه من. من کاری نمیتوانم. من بیهودهام. نوشتن، بله. میتوانم. اما خوب، نه به آن خوبی که خودم فکر میکنم. عجب آدم خودخواهی هستم من. - یوسف، اون امضایی رو که دفهی پیش دادم بهت چی کار کردی؟ - هیچی. - منظورم اینه که خب رو یه تیکه کاغذ امضا میکنم و میدم دست یکی. با اون چی کار میکنن؟ - هیچی. فکر کنم یه جایی گذاشتم. - واسه چی این امضا رو خواستی پس؟ - حالا که پرسیدی، میگم. با خودم فکر کردم چهتوره ازش امضا بخوام. یه آدم معروفی رو میبینی و فکر میکنی از حالا به بعد نمیتونی بدون امضای اون به زندگیت ادامه بدی. بعدش میبینی نه بابا. راستشو بگم، وقتی ازت خداحافظی کردم احساس کردم یه کسخل دیوونهم که ازت امضا گرفتم. شایدم اون تیکه کاغذو انداختم دور. - آره، فکر کنم همین طور باشه. خیلی از آدما اون تیکه کاغذو میندازن دور. - دلخور نمیشی هی امضا میدی و هی میریزن دور؟ - ای بابا، چرا دلخور؟ اگه کسی ازش لذت میبره بذار ببره. - تو واسه این جهان زیادی خوبی. - خودم میدونم. - حالام میری ملاقات جواد. اصن چه احتیاجی داری به این کار؟ - هیچ. اما این کارو میکنم. عجیبه. خیلی عجیب. - یا واسه کتاب تازهت به صحنهی زندون احتیاج داری. - اکههی. بهش فکر نکرده بودم. صحنهی زندون تو کتاب تازهم. چه ایدهی خوبیه. ممنون یوسف خان. مردک عوضی با غرور گفت:"خواهش میکنم." - تو کتاب تازهم میتونم یه صحنهی زندون بذارم. راستشو بگم یوسف خان، تو هم منتظر کتاب تازهی من هستی ها. - کمک دیگهای از دستم برنمییاد. من از نوشتن سر در نمییارم. - اما منو کمک کردی. - درسته. با این صحنهی زندون. - یوسف، ممکنه عجیب باشه که دارم میرم ملاقات اون میمونی که اسمش جواده، اما کار تو خیلی با ارزشه که منو میبری. - من باس میرفتم اونجا. یکی هس که باس بازجوییش کنم. شک دارم چیزی بروز بده. ده بار بازجویی کردم فایده نداشته. اما فکر کردم حالا که کوشیار پارسی رو میبرم، میتونم برم سراغ اون گه و سئوال جوابش کنم. شاید چیزی ازش در بیاد. - اون گه کیه حالا؟ - نمیتونم بگم. جزو اسراره. - آهان. هر کسی اسرار خودشو داره. رو به روی ساختمان زندان نگه داشت. سیگار روشن نکردم. عصبی هم نبودم. اولین بارم نبود که میآمدم زندان. این را به رحمانی نگفتم، چون به او ربطی نداشت. سال هفتاد و هشت، به خواهش رییس زندان یکی از شهرها رفتم برای سخنرانی. بله، سخنرانی. سخنرانی که نبود. ازم خواسته بود یک ساعتی بنشینم و با زندانیها حرف بزنم. جزء برنامهی آموزش فرهنگی در چهاردیواری زندان بود. گاهی خوانندهای میآمد آواز میخواند، گاهی نمایش ویدیویی داشتند، گاهی چیز دیگری و رییس زندان فکر کرده بود بد نیست یک بار هم نویسندهای را دعوت کنند. مرا انتخاب کردند، چون آمار کتابهای خوانده شده در کتابخانهی زندان نشان داده بود که کتابهای من بیشترین خواننده را بین خلافکاران و جنایتکاران داشته است. با این آگاهی سه ساعتی رفتم تو ابرها. این محشر است که آدم نویسندهی محبوب یا محبوبترین نویسنده بین خلافکاران، آدمکشها و جنایتکاران باشد. تازه بدون آنکه رمان جنایی نوشته باشد. اگر نوشتن سری رمان جنایی را شروع کنم چه خواهد شد؟ مهران آن روز مرا رساند. اگر بخواهم بروم جایی، باید آرزو کنم یکی از آشنایان و دوستانم مرا با ماشین برساند. اغلب نرگس است، اما اگر عشق من سر کار باشد، میتوانم کس دیگری را خر کنم. با قطار هم میشود یا با اتوبوس و تاکسی. تاکسی گران است و من سوار این تسهیلات همگانی نمیشوم. آدم باید اعصاب قویتر از من داشته باشد. یک زمانی استفاده میکردم، اما به دلیل گهکاری تسهیلات همگانی گذاشتماش کنار. استعدادشان در این بود که به جای بردن تو از آ به ب برینند به اعصابات. سرد بود یک بهانه، گرم بود یک بهانه. صدات هم دربیاید، توهین کردهای به مقامات. همیشه هم یک مشت جاکش خایهمال هستند که سر گرسنه بر بالش میگذارند اما خایهی مقامات را میمالند. بروی شکایت کنی، اسمات را میگذارند تو لیست سیاه. آنوقت بهتر است نفس کشیدن را فراموش کنی. شصت میلیون پول بی زبان را میدهند به رییس ادارهی حمل و نقل عمومی، چون بلد است تو رادیو و تلهویزیون خوب حرف بزند و سر احمقها را شیره بمالد. که مثلن تو فلان کشور به جای یک ساعت تاخیر، یک روز تاخیر دارند. این اصلن خوب نیست که خودم نمیتوانم برانم. موتور چرا. البته اگر جنب و جوش تو سرم نباشد و ضربان بیقاعدهی قلب در قفسهی سینه و مانوور جانوران در رگهام و لرزه در اندامهای گوناگون. وقتی رو موتور دستات بلرزد، باید مواظب باشی. بهتر است تو خانه بمانی. یا از کس دیگری بخواهی یک روز بشود رانندهات و پول بنزیناش را بدهی. به خودم نفرین میفرستم که این همه آدم در جهان بدون غوغا در سر مینشینند پشت فرمان و هیچ صحنهی آهن و فولاد له شده و گردن شکسته و زخمهای باز و آمبولانس جلوی چشمشان نمیآید. بدون مانع میتوانستیم برویم داخل زندان. تنها باید کارت شناسایی میدادیم. بعد رییس زندان ما را به گردش علمی برد. آدم جا میخورد. همه چیز کهنه و کوچک. زمینی بود برای زندانیان که بسکتبال بازی کنند. کوچک و کهنه، مثل توپاش. هیچ چیز تو زندان تازه و بزرگ نیست. هیچ. بعد هم حرف زیادی نمیماند. جایی هست که آدمها را میچپانند توش، چون قانون را زیر پا گذاشتهاند. با بعضی اجازه داشتم حرف بزنم. اول مشکل بود، بعد آسان شد. دربارهی زندگی سخت تو زندان حرف زدیم که آنها میگفتند و من سر تکان میدادم. دربارهی اینکه وکیلها چه اندازه احمقاند و عوضی. یکی از زندانیها مجازات عادلانه نگرفته بود. به نظر خودش. آنچه کرده بودند، خیلی اتفاقی بود. یا به خاطر دوست بود. دوران کودکی بدی هم داشتهاند البته. در این تردیدی نیست. جمع میکردی، پانصد سال جوانی هدر شده را میشد دید. نزدیک بود بنشینم و از دوران کودکی خودم بگویم، اما جلوی خودم را گرفتم. همه وقت به این فکر بودم که تا یک ساعت دیگر میروم خانه و آنها نمیتوانند. قیافهشان عادی بود. طرفدار کتابهای من بودند. برنامه برای آینده داشتند. یکی از آنها میگفت:"بیرون که برم، میشم قاچاقچی مواد مخدر. همیشه دلم میخواست اینکاره بشم." چه جالب. برای چه میخندیدیم. یک ساعت که تمام شد، خداحافظی کردم و رییس زندان به من گفت:"طنز هم واسه اینا خیلی مهمه." - واسه کی نیس جناب رییس؟ - ممنون که اومدین. اینا خیلی خوششون اومد. کارت شناسایی را پس گرفتم:"امیدوارم." - مطمئن باشین. مهران هم با رییس دست داد و سوی خانه راندیم. مهران گفت:"فکرشم نمیتونم بکنم که یه روز تو زندون باشم." - ما همهمون تو زندگیمون مگه زندونی نیستیم؟ - تو هم آدم جالبی هستی ها. - یه ساعت مفت و مجانی گوش کردم به حرف اون پفیوزا. فکر کنم دارم آدم خوبی میشم. مهران یه کم تندتر برو، حالم زیاد خوش نیس. - آدم جالب. با رحمانی که بودم، لازم نبود کارت شناسایی بگذارم. فوری مرا به قسمت ملاقاتیها برد. ساعت ملاقات هم بود. فن رمان چه ها که نمیکند. نگهبان گفت:"جواد اونجا نشسته." نشاناش داد. جواد ملاقاتی داشت. کی بود؟ ایرن. رفتم کنارشان نشستم. جواد گفت که از دیدنم خوشحال شده. - آره مرتیکهی خایه مال. ایرن، تو اینجا چه میکنی؟ - خودت اینجا چه میکنی؟ - اومدهم ملاقات جواد. - من هم اومدهم ملاقاتش. جواد خندید:"چه صحنهی بامزهای." ایرن گفت:"هیچم بامزه نیس. غمانگیز و دردناکه." جواد گفت:"بستگی به این داره که چه جوری نیگاش کنی. به نظر من که بامزهس. ایرن اومده ملاقات من که بگه دست از سر دوستاش بردارم." - دوستاش؟ ایرن گفت:"آره، دوستام. این کثافت دوست پسرمو کتک زده، بعدش رفته سراغ دوست پسر قبلیم و اونو کتک زده. آرش خودش تلفنی بهم گفت." جواد گفت:"آرش باس یه جور دیگه گفته باشه. من به اون کاری نداشتم. با آرش دوست شدم. عاشق همدیگه شدیم. این خانم نمیتونه قبول کنه." - وایستا بینم. دارم گیج میشم. تو، اینجا، تو زندون، عاشق آرش شدی؟ مگه آرش اینجاس؟ خبر نداشتم. جواد زد زیر خنده. ایرن گریهش گرفت. جواد گفت:"آره، آرش اینجا زندونیه. یه دکتر و یه پرستارو به قصد کشت زده. تو روزنامه هم نوشتهن." - پس من باس بیشتر روزنامه بخونم. ایرن داد زد:"دروغگوها، کثافتا، ازتون متنفرم. از همه متنفرم." بلند شد و به طرف در خروجی رفت. گفتم:"کون خوشگلی داره. تا حالا دقت نکرده بودم." - از کون گفتی. چن هفته پیش این آرش یه بطری نوشابه رو کرده تو کوناش اما نتونسته دربیاره. با ترس و لرز رفته بیمارستان که بطری رو بکشن بیرون، اما از خجالت یا چی شروع کرده به داد و بیداد و هر کیرو دم دستش دیده کتک زده. دکتر زیاد زخمی نشده، اما پرستاره جمجمهش شیکسته. وقتی اینو واسهم تعریف کرد، عاشقاش شدم. - خب خب خب، که اینطور. چه ماجراهایی. چه جوریه که تو دنیا یه عالمه ماجرا اتفاق میافته و من ازش بیخبرم؟ واسه اینکه نویسندهم لابد. به هر حال عشق و عاشقی رو بهت تبریک میگم. - ممنون. - نامزدت کجاس؟ - تو سلول. نمیخواست ایرن رو ببینه. ازش نفرت داره. - تو این دنیا نفرت زیاد وجود داره. اما اگه درست فهمیده باشم، حالت زیاد بد نیس. ها؟ - بد؟ از این بهتر نمیشه رفیق. پس بیخود آمده بودم به زندان. چهطوری آدم میتواند انسان بهتری بشود و به ملاقات کسی در زندان برود که احساس عالی دارد. این مردک، جواد، این کونی، همیشه یک مرگیش هست. - جواد، من دیگه باس برم. - واسه چی اومدی ملاقات من؟ - همینجوری، به خاطر فن رمان. - چی؟ - هیچی بابا. دیگه تکرار نمیشه. خداحافظ. - خداحافظ. من هم میرم پیش آرش. رفت طرف خروجی. شنیدم یکی داد زد:"کوشیار پارسی! تخم سگ!" شرط ببندیم رو به من میگفت؟ برگشتم. رضا بود. طرفدار تیم پرسپولیس که اسماش را رو پیشانیش خالکوبی کرده بود. زن گندهای هم رو به روش نشسته بود. این زنک را میشناختم؟ به نظر بله. اسماش را تو دفتر یادداشت ناپیدا نوشته بودم؟ زود ورق بزنم ببینم. دفتر چیز روشنی نشان نمیداد، اما به نظرم همان زنی بود که یک وقتی بهش امضا داده بودم. آهان، بله. وقتی جلوی در بیمارستان ایستاده بودم، منتظر تاکسی. مریم! حالا که گفتی یادم آمد. یا بگویم ملیم. خیلی وقت پیش که نبود. رضا داد زد:"تو اینجا چه میکنی؟" جواد گفت:"این یارو از اون عوضییاس. من یکی که رفتم." رفتم طرف رضا و مریم. رضا پرسید:"تو اینجا چه میکنی با اون کونیه؟ مگه تو هم کونی هستی؟" - نه، تو چی؟ - مواظب حرف زدنت باش وگهنه میزنم تو دهنت ها. مریم گفت:"لشا همین جولی میگه. مهزور نداله." رضا گفت:" داره میگه منظور ندارم." - خودم شنیدم. مریم با عشوه رو به من گفت:"باسه امزا متسکلم." - خواهش میکنم. - لشا گفتس پاکس کونم. - اولش نمیخواس. کفری شده بودم از اون امضا. از دستت خیلی عصبانی بودم. قول داده بودی اسمم رو تو رادیو بگی. پرسپولیس هم که قهرمان نشد. خیلی کفری بودم. دس خودم نبود. مریم گفت:"حالا دیگه عصبانی نیستس." رضا گفت:"بر عکس. تو زندون یکی از کتاباتو خوندم، کیف کردم. یه یارویی داد دستم گفت بخونم. من گفتم اینجا که کاری ندارم، میشینم میخونم. چه کیفی کردم. جدی میگم." - ممنون. حالا کدوم کتاب بود؟ - سئوالای زیادی نکن دیگه. خودتو نگیر حالا. من درس نخوندهم، زیاد این چیزا یادم نمیمونه. اما کلی کیف کردم. میدونی زندونیا چهقد دوستت دارن؟ - نه نمیدونستم. - حالا میدونی. نصف این مادرقحبهها کتابای تو رو میخونن. از همهی نویسندهها بیشتر دوستت دارن. - جالبه واسهم. - یه وکیل خوب میشناسی؟ سر و کار خودت هم که به دادگاه افتاده. وکیلت خوبه. وکیل من یه احمق عوضیه. مریم گفت:"داله کالسو میکنه." - اون مرتیکهی عوضی. میتونی وکلیتو واسهم جور کنی؟ - وکیل من تخصص تو حقوق نویسندگان و آزادی بیان داره. - لشا اینزا واسه آزادی بیان زندونی سده. رضا داد زد:"تو دیگه خفه شو." پرسیدم:"واسه چی زندونیت کردن؟" - چه میدونم. سازمان امنیت منو گرفته. باورت میشه؟ سازمان امنیت. من یه عملهم که از صب تا شب جون میکنه. اون وقت چی؟ سازمان امنیت منو میگیره میندازه زندون. - توهین به لهبلی. - چی؟ درست نشنیدم. - توهین به لهبلی. رضا گفت:"توهین به رهبری. باور میکنی؟ این یارو اومد. مریم تو برو خونه." مریم به دور و برش نگاه کرد:"کی؟" - میشه تو زندون یه رفیق داشته باشم؟ برو خونه به بچهها برس. من باس با این رفیقم حرف بزنم. کوشیار پارسی، تو هم برو خونه کتاب بنویس. غولی آمده بود داخل اتاق ملاقات. به نظر زندانی شماره یک میآمد. همه با احترام نگاهاش میکردند. رضا گفت:"ایناهاش. بهترین آدمی که تو عمرم دیدهم. با معرفت و با کلاس. تو هنوز اینجایی؟ مگه نگفتم برو خونه!" غول کوبید به شانهی رضا و بعد دست داد. رفتارش مثل پادشاهی بود در سرزمین گوسپندان. نتوانستم جلوی لبخندم را بگیرم. گفتم:"خب... خب..." رضا دندان قروچه رفت:"میگم برو خونه." پادشاه مرا دید. لبخند گشادی بر چهرهش نشست. آمد طرفم و بغلم کرد. - چه عجب از این طرفا رفیق. چهتوری؟ - خوبم. تو چهتوری فیروزخان؟ مریم گفت:"آگا پالسی همه لو میسناسه." فیروز به رضا گفت:"حالا برو بذار باد بیاد. میخوام با رفیق سابقم اختلاط کنم." رضا بلند شد:"بفرمایین." از صندلی بلند شد و رو به مریم گفت:"پاشو دیگه. مگه نمیبینی آقا فیروز میخواد با آقای پارسی حرف بزنه؟" رضا و مریم رفتند. من و فیروز نشستیم. نیم ساعتی از این در و آن در گفتیم. دیدار جالبی بود. بهش بگویم جمال مقدم به دروغ گفته که کولی است؟ نه. با جمال مقدم باید میرفتم موتور سواری. حرفهای بین من و فیروز جزء اسرار است. کولیها دوست ندارند حرفشان جای دیگری نقل شود. دوباره یکدیگر را بغل کردیم و این بار، امیدوارم برای آخرین بار، سوی در خروجی رفتم. از محبوبیت خودم در زندان بیخبر بودم. دیدم که زندانیها و ملاقاتیهاشان با سکوت و احترام به من نگاه میکردند. حالا که دیدند دارم میروم بیرون، به خود آمدند. جوانکی با کاغذ و قلم آمد طرفم و بقیه هم آمدند. همه امضا میخواستند. فیروز را دیدم که میخندید. به همهشان امضای با ارزش سال هفتاد و شش را دادم. نمیدانی چه ذوقی کردند. کمی بعد بیرون زندان بودم و تکیه داده به ماشین یوسف رحمانی. در تمام مدتی که تو زندان بودم و هیجانانگیز هم بود (نمیدانی این مادرقحبهها یک دفعه چه مرگشان میشود) تن خودم را از یاد برده بودم. شاید همین است. شاید بهتر است تمرکز زیادی به تن خودم نداشته باشم. شاید بهتر باشد ماجراهای هیجانانگیزتر و خطرناکتر را تجربه کنم. هیجان انگیز و خطرناک؟ وقتی بهش فکر میکنم، مثل سگ کتک خورده، تنبلی به همهی تنم سرایت میکند. تپش قلب یکباره شروع شد. حالا باور میکنی یا نه، سرگیجه هم آمد و داشتم از هوش میرفتم. فن رمان در وقت ملاقات از زندانی، پنج آشنا را آورده بود پیش من. این زیاد بود. پس این رحمانی کجاست؟ آرام و عمیق نفس کشیدم. آرام و عمیق. حالم کمی بهتر شد. از انتظار خسته شدم و تصمیم گرفتم پیاده بروم خانه. زیاد دور نبود. تازه، پیادهروی برای آدمی مثل من با این بیماریها بد نیست. راه افتادم. مقدار زیاد فن رمان هم میتواند آدم را مریضتر بکند. زمان پیاده روی به فکرم رسید که از وقتی کتاب تازه را شروع کردهام، تپش قلب، سرگیجه، درد گردن و همهی نکبتهای دیگر هم بیشتر شده و سلامتیم را دارم از دست میدهم. اید از نظر جسمی توان نوشتن رمان قطور با دقت زیاد در فن رمان ندارم. خوب پس چی؟ تنبل هستم؟ نه، تنبل که اصلن نیستم. پیشتر سی و هفت کتاب نازک نوشتهام. پس میتوانم یک کتاب قطور بنویسم. سرت را بگیر بالا و زر نزن. در راه خانه تصمیم گرفتم به نوشتن ادامه دهم. تنها تعصب کمتری نسبت به فن رمان داشته باشم. مثلن اگر بار دیگر رفتم زندان، تنها سه آشنا ببینم و نه پنج. از این تصمیم، حالم کمی بهتر شد. نه زیاد. از این پیاده روی هم خسته شدم. برای پیاده روی طولانی ساخته نشدهام. باید بنشینم یا دراز بکشم. آدمی با روحیهی من برای پیاده روی مناسب نیست. گربهای پشت پنجرهای دیدم و فکر کردم خرگوشی است که به زودی پوستاش را خواهند کند. شاید هم خود گربه کشته میشد. روحیهی آدم خراب میشود. چه کسی میگوید پوست این گربه را نخواهند گرفت؟ آدمهای بدی تو این جهان زندگی میکنند. بیشتر از آنکه فکر میکنی. و در نزدیکیت. بدان که پشت این در و دیوار و پنجرهها چه میگذرد. پدربزرگم شبی گفت:"همه فکر میکنن که من نمیخوام خوبی رو تو آدمهای دیگه ببینم." پس از مدتی سکوت در خیرهگی به شعلهی آتش این را گفت. "اما خواستن کافی نیس. خواستن میتونه ضعیفتر از توانستن باشه. یادمه تو زمان اون جاکش وایستاده بودم تو خیابون منتظر تاکسی. دو تا مامور یکی رو گرفته بودن و با مشت و لگد میبردن. معلوم بود که ساواکی بودن. چشمای اون جوونه رو دیدم. از اون وقت تا حالا خیلی چیزا دیدم، اما هیچی نگاه اون نمیشه. واسه چی؟ آدمای زیادی به عمرم دیدم که مشت و لگد میخوردن. زنا و بچهها. اما اون یارو؟ اون میتونست داداش دوقلوی خودم باشه. من منتظر وایستاده بودم و اون کتک میخورد. تو چشام نگاه کرد. گفت "کمکم کن." من سرمو برگردوندم. یکی از اون ساواکیا گفت "خودم کمکت میکنم." صدای تیرو شنیدم و صدای خنده رو. جلوی چشم همه، تو خیابون، تیر زد به پاش." مادرم گفت:"واسه چی این حرفارو جلوی بچهها میزنی؟" - پس به کی بگم؟ مادرم رفت تو اتاق پذیرایی. پدرم بلند شد و رفت به طویله. برادرم پرسید:"میریم فوتبال؟" پدریزرگ خیره شد به شعلهی آتش. بله، برادرم و من رفتیم فوتبال بازی کنیم. باید زیاد تمرین کنی تا خوب بازی کنی. برای سالم نگاه داشتن جان باید ورزش کرد. باید تن را در تحرک نگاه داشت. باید تن ورزیده داشته باشی، قوی باشی، آماده باشی برای گریختن. خسته رسیدم به خیابان خودم. در راه کسی امضا نخواست. این هم انگار میتواند دلداری باشد. هاکان نشسته بود جلوی رستوران، با صدف و دوستهاش. رفتم سراغشان. هاکان پرسید:"کجا رفته بودی؟" - یه جایی. - این صدفه، این هم دوستش آیدا. ایشون هم کوشیار پارسی. - سلام. - سلام. - سلام. آیدا به من لبخند زد. صدف جوری نگاه کرد که انگار نه انگار من هستم. حوصله نداشتم در خیال دو تاشان را بیندازم به جان هم تا کس یکدیگر را بلیسند. خستهتر از آن بودم. - میخوام برم کار کنم. بعدن میبینمتون. هاکان گفت:"تو این هوای خوب؟ بابا بشین یه گلویی تر کن." - نه ممنون. باس تا فردا صبح یه نوشته تحویل بدم. - باشه. - خداحافظ. - خداحافظ. آیدا گفت:"خدا نگهدار." از خیابان گذشتم، در پایین را باز کردم، از پله بالا رفتم. کلید از جیب درآوردم، در را باز کردم. وارد لانهی خودم شدم. بعد از این، کاپشن را در خواهم آورد. اگر این کاپشن در جهان بیرون تنم نباشد، نمیتوانم کارم را خوب انجام دهم. چکمهام را درآوردم و رفتم رو مبل دراز کشیدم. از ترس داشتم میمردم. برای چه این همه ترس. چرا هی میآید سراغ من. این کافی نیست که درد جسمی دارم؟ این یکی هم باید بیاید روش؟ معلوم است که درد جسمی و ترس با هم رابطه دارند. لازم نیست پزشک باشی تا این را بدانی. آن دخترک رد شده بود؟ بله، خیلی وقت پیش. تلهویزیون را خاموش کردم. به سقف خیره شدم. بستهگی دارد به حال و روز خودت، اما گاهی به نظرم میرسد که آن قصهی پدربزرگم دربارهی خیابان و دستگیری و تیر زدن به پای یارو الکی بوده. شاید هم به دلیل ماجرای همان مرد بوده که تعریف دقیقتری از انسان برای خودش یافته بود. چون یارو شبیه برادر دوقلوش بوده و تو چشمهاش نگاه کرده بوده. چه مزخرفاتی. از آن قصههاست که نویسندهی رمان میتواند از خودش در بیاورد تا چیزی را روشن کند که برای همه روشن است. این را مطمئن هستم. اگر پدربزرگم تجارت اسب نمیکرد و ادبیات میخواند، حتمن رمان نویس میشد. یوسف حسینی میتوانست برادر دوقلوش باشد. آن وقت میشد عموی بزرگ من. چه هیجان انگیز. یوسف حسینی، نویسندهی بزرگ، مشهورتر از برادرش، که پدربزرگ من باشد، بشود عموی بزرگ من. زیاد حوصلهی هیجان نداشتم. برای همین فکرم را از پدربزرگ و یوسف حسینی گذراندم و گذاشت تا آیدا کس صدف را بلیسد، که اول با بی اعتنایی دوستاش طرف شد، انگار نه انگار که طرف داشت کار بزرگی میکرد، اما رفته رفته، حشری شد و شروع کرد به فشردن کس به دهان آیدا. حتا خودش هم خواست کس آیدا را بلیسد و به حالت شش و نه دراز کشیدند و آخ، باید نوک پستانهای آیدا را میدیدی که چه تیز و سفت شده بود. حالا دارند کس یکدیگر را میلیسند و هرکدام انگشت اشاره را فرو کرده به سوراخ کون آن دیگری. زیاد حوصلهی هیجان نداشتم، برای همین فکرم را از دو دختر حشری گذراندم و کوشیدم تنفسام را نظم دهم. سرم کمی آرام گرفت، دلم شدیدتر تپید و گاهی نیز یکی در میان. خوشبختانه کیر شق شدهام خوابید. اینکه گهگاه بیبهانه شق میکنم، نشانهی خوبی است. بهوت بودن و ناتوانی جنسی هنوز از بیماریهای من نیستند. نشانههای مربوط با آن را نادیده گذاشتهام. سیگار روشن نکردم، خواستم به دیدار از زندان فکر کنم و به تجزیه و تحلیل بپردازم و زیر لبی غر زدم:"واسه چی این کارو بکنم. رفتم زندون و پنج تا رو دیدم که میشناختم، بعدشم اومدم خونه. دیگه چی میشه گفت و چه تحلیلی لازم داره؟" دست از غر زدن برداشتم و دوباره به فکر کردن ادامه دادم. تلفن زنگ زد. پدرم بود. مردی که زمانی محکوم و بعد آزاد شده بود. عجیب است که آدمی، پدر تو باشد. عجیب، فریبانگیز و احمقانه. وقتی حس تو نسبت به مادر گم شده باشد، باید با چشم دیگری به پدر نگاه کنی. با چشمی مهربانتر. اگر زرنگ باشی. بین پدر و مادرم دعوا بود. اما بیشتر عصبیت بود. به وحشت نمیافتادم. عصبیت درونی و چیزی که جلودارشان میشد تا حرف بزنند با هم. بیشتر پدر و مادرها مثل دشمنانی بودند که با زنجیر به هم بسته شده باشند. بعضی پسرها از این رنج میبردند. پسرهای زیادی از آشنایان من رنج میبردند و میگذاشتند زندگیشان با همین رنج شکل بگیرد. زندگیای که هر روزش بدتر از روز پیش بود. پسرهای چهارده پانزده ساله را میدیدی که زودتر از موعد مادرقحبههای درجه یک میشدند و تا آخر عمر هم گناه را میانداختند گردن دوران بد نوجوانی و اختلاف میان پدر و مادر و شکایتشان هم از کمبود توجه احساسی و اجتماعی بود. پدر و مادر نمونهی بدی بودهاند برای تربیتشان و پسرهای زیادی که بعدها آدمهای بدی شدند، کاشف این بودند. سنگ پرت میکردند سوی سگ و نالهاش را که درمیآوردند به شعف میآمدند. گربه خفه میکردند، خرگوش میکشتند، مار میکشتند، قورباغه زیر پا له میکردند، با زنهای بد ازدواج میکردند تا براشان بچههایی بزایند گهتر از خودشان. این همه در ِ باز. هرچه بیشتر بنویسی، درهای تازهای باز میشود. مهم این است که بتوانی ببندیشان. برای همین نویسنده باید کلیدی در تناش داشته باشد، مثل جندهای که کساش را. از این همه عصبیت و دعوا رنج نمیبردم. صبر میکردم تا عصبیتشان بخوابد و این را با لبخند بر لبشان تشخیص میدادم. مهربان به هم لبخند میزدند. من بی عشق بزرگ نشدهام. این که بر من تاثیر گذاشته یا نه، مهم نیست. البته که تاثیر داشته است. من نمیتوانم بی عشق زندگی کنم. مرد واقعی میتواند زن مناسب انتخاب کند تا با هم لبخند بزنند. با پدرم صحبت کوتاهی داشتم در مورد سلامتی، بیماری، آینده و پول. موضوعات بدی نبودند. پدرم پرسید که نرگس کجاست. گفتم امشب دیرتر میآید. پدرم گفت:"نذار زیاد کار کنه." - معمولن زود مییاد خونه. اما یه بار تو چند ماه جلسه و این حرفا دارن. - بهش سلام برسون. زن خوبیه. - میدونم. - زن خیلی خوبیه. داشت ور میزد این مرد؟ چه میدانم. خداحافظی کردیم. چند جرعه آب نوشیدم. آرامش واقعی یافتن در تن و جان آسان نیست. اگر سیگار نکشی و مشروب ننوشی و مواد مخدر هم استفاده نکنی. اینها برای بچههاست. آدم معتاد که بیش از بیست و دو سال سن داشته باشد، حیوونکی است. آدم چهلسالهای که تریاک و هرویین و کوکایین مصرف میکند، کیر از کار افتاده است. چی داشتم میگفتم؟ تو یک کتاب قطور، باید مرتب این را بپرسی تا خیال خواننده را راحت کنی که او تنها کسی نیست که نمیداند نویسنده چی داشت میگفت. اگر نویسنده خودش نداند، خواننده نباید خجالت بکشد از نادانی خودش. معلوم است که میدانم چی داشتم میگفتم. راستش چیز مهمی نبود. تو کاناپه لم داده بود. از فن رمان میگفتم. خیالپردازی میکردم و فکر. این میانبرها برای کتاب مهماند. کمان که نباید همیشه کشیده بماند. نویسنده باید هوای خواننده را داشته باشد و چند صفحهای خیال راحت بهش ارزانی نکند تا مدام از خودش نپرسد این نویسنده از چی حرف میزنه؟ اما مهم است که نویسنده در این میانبرها اغراق نکند. نه زیاد باشد و نه طولانی. خواننده نباید احساس کند که یکباره کتاب دیگری دارد میخواند. کتاب دیگری متفاوت با ده صفحهی پیش. همه چیز باید قابل شناسایی و آشنا بماند. داستان، شخصیتها، رفتار، زمان، فضا، خاک، ساخت، پیرنگ، استفاده از میانبر و تعلیق. زنگ تلفن، رشتهی افکار ادبیم را گسست. یوسف بود. پیش از آنکه اولین جمله را تمام کند، گفتم:"آره یوسف خان، مییام. قول دادم که مییام. لازم نیس هر هفته زنگ بزنی. اگه بگم مییام، مییام دیگه." - روتون حساب میکنم. به زودی تاریخ دقیق روشن میشه. باس اول چادر اجاره کنیم. خیلی آدمای معروف مییان. هنرپیشهها، دختر شایستهی سال. شاید این خانمه، میدونین که... فریبا خانوم هم بیاد. چن تا خواننده و آدمای برنامهی خودمونی. هنوز مشغولم. - احمد وکیلی هم مییاد؟ - کی؟ - سهراب محمودی. - نمیشناسم. اما اگه خودتون بخواین میتونین از همکارای معروفتون دعوت کنین. - حالا ببینم. - مهم اینه که پول جمع بشه. واسه پسرم حاضرم هرکاری بکنم. اگه پول کافی جمع بشه شاید همهی عمرش سالم زندگی کنه. غر زدم:"بعد یه ماشین بزنه بهش." - چی؟ - باس تاریخ رو زودتر معلوم کنین که بدونم. آخه قول و قرارای دیگهم باس بذارم. - اما مییاین که؟ روتون حساب کنم؟ - آره یوسف خان، مییام. حالا دیگه قطع میکنم. باس کار کنم. - باشه. تا به زودی. خبرتون میکنم. گوشی را گذاشتم. این گوسالهی احمق پشت سر هم زنگ میزند و من هم یادم میرود بپرسم شمارهام را از کی گرفته و یا از کجا گیر آورده. یک وقتی نشانی پست الکترونیکی بهش داده بودم، اما شماره تلفن ندادم. دقت میکنم که شماره تلفن به کسی ندهم. بیخود نیست که شماره مخفی دارم. با اینحال، خیلیها، بی مشکل شماره را گیر میآورند. • بوسه در تاریکی - بخش بیست و یکم |
نظرهای خوانندگان
من را خيلي ياد براتيگان و در روياي بابل و اينها مي اندازد. نميدانم اين نسخه ايراني شده اش را دوست دارم يا نه. اين قدر قرابت به لحن و زبان ترجمه اي آدم را ميترساند.
-- محمد ، Jun 6, 2010 در ساعت 02:15 PM