رادیو زمانه > خارج از سیاست > بوسه در تاریکی > بوسه در تاریکی - ۲۱ | ||
بوسه در تاریکی - ۲۱کوشیار پارسیبله، شنیدن این حرف از دهان من غریب است. خیلی غریب. ببخشید از این که گفتم. شاید بهتر باشد دهانم را بشویم. صبر من نباید به آخر برسد. باید بی انتها باشد. صبر من باید تنابی باشد که آدمهای بسیاری با آن از چاه آب بکشند و رو زمین بریزند. اگر کوشیار پارسی صبرش به آخر برسد، روانشناسها شب و روز باید کار کنند. من نمیخواهم این مادرقحبهها اصلن کار داشته باشند. آخ، من با روانشناسها دشمنی ندارم. آدمهای معمولیاند که تحصیل کردهاند و دیپلمی گرفتهاند. براش زحمت کشیدهاند و بیش از دیگران از جان آدمی سر در میآورند. این فهم و درک را به دلیل خواندن کتاب این و آن روانشناس پیداکردهاند و آنها نیز لابد احساس نیاز کردهاند که نوشتهاند. ما زیگموند فروید را خوب میشناسیم. چه کتابهایی نوشت این مرد. حتمن وقت زیادی داشت. پیش از اسماعیل نادری و احمد وکیلی نوشته است. مثلن تو یکی از کتابهاش نوشته: زنی آمد سراغم که من اینجا اسمش را میگذارم آنا. بعد از چند جلسه صحبت فهمیدم که این خانم ناراحتیای دارد که ما "هیستری" مینامیم. زمان صحبتها لبهی میز کارم را گاز میگرفت و جیغ میکشید "میکشمت، حرومزاده، میکشمت!" کم کم فهمیدم که منظورش از حرامزاده میز کار من نبود، پدرش را میگفت. بعد توانستم از زیر زبانش بکشم که در بچهگی، پدرش روزی دو بار او را میگاییده. پس از این تشخیص میدانستم که چه باید بکنم. زالو براش توصیه کردم و آب و هوای کنار دریا. حالا خانم آنا زن جوان سالمی است که زندگی خوبی دارد و شغل خوبی به عنوان ناخدا دوم کشتی ماهیگیری. حالا که این نقل را آوردم، آیا برای خواننده سودمندتر است کتاب مرا بخواند یا برود سراغ روانشناسها و کتاب آنان را بخواند؟ بگذارید جور دیگری بگویم: آیا من به عنوان نویسنده، روانشناس بهتری از روانشناسها هستم؟ بله. خوب، به این سئوال هم پاسخ داده شد. «روانشناس» واژهی عجیبی است. ده بار پشت سر هم باید تکرارش کنی. روانشناس روانشناس روانشناس روانشناس روانشناس روانشناس روانشناس روانشناس روانشناس. من نه بار گفتم. کنجکاوم بدانم روانشناس دلیل این را چه خواهد دانست. شاید تشخیص دهد که من بیماری سهراب محمودی دارم. این نوعی بیماری است که بیمار حاضر به پذیرش واقعیت نیست، زیرا گمان میکند که واقعیت وجود ندارد. به نظر بیمار، سهراب محمودی هم وجود ندارد. خورشید هم. خرگوش هم. سکوت، آرامش، لذت نشستن کنار آتش در سالهای چهل. سالهای چهل؟ وجود نداشته است. تاریخ از سال ۱۳۴۶ شروع شد. این امکان هم بود که من وسط خیابان، سکتهی قلبی کنم. این امکان را قرنهاست که در نظر دارم. روزی باید برسد دیگر. یا نه؟ به نظر میرسد که اگر فکر کنی حملهی قلبی به سراغات میآید، نخواهد آمد. هرگز. چه دلداریای. خلاصه، داشتم تو خیابان راه میرفتم. انگار نه انگار خبری هست که مامور پلیس، یوسف رحمانی را دیدم. او هم مرا دید. از میان یک سیتروئن نو و یک رنو گذشت و آمد طرف من. سیگار روشن نکردم. چیزی که توجهام را جلب کرده این است که وقتی تو خیابان راه میروم، کمتر شاشم میگیرد. در اینباره بیشتر خواهم نوشت. در رمان شاشیدن. پس از ریدن و استفراغ، این را خواهم نوشت. سری رمان نه قسمتی. خیلی کار خواهد برد. فکرش را بکنم که وسط نوشتن دو رمان همه تک هستند جز من و جهانگیر مد میشود، وقتی برای نوشتن اینها پیدا کنم. فراموش نکن که در این فاصله کلی مقاله هم باید بنویسم و چند تا رمان مستقل هم از آستین بیرون بکشم. اینها همه باید جزء پرفروشها باشد. مردم عاشق رمان مستقل هستند. شهرام شیرازی هم به خاطر رمانهای مستقل به شهرت رسید. و به خاطر عینک آفتابی و پالتوپوست در تابستان. و گاییدن زنیکهها البته. تعجب میکنم که هرگز رمان گاییدن را ننوشت. حالا دیگر نباید بنویسد، چون من میخواهم بنویسم. توجه کن، اگر به من زنگ زد و گفت:"پنج میلیون بهت میدم که ننویسی تا خودم بنویسم" بیدرنگ پنج میلیون را ازش خواهم گرفت. بعد رمانی مینویسم به اسم کسلیسی. همیشه که نباید گاییدن باشد. بله، این شهرام شیرازی یکی از آنهاست. فکر میکنم هنوز زنده باشد. اگر مرده بود که روزنامهها، تلهویزیونها، رادیوها؛ هفته نامهها و ماهنامهها خبرش را تا حالا داده بودند. در آینده این خبر خواهد آمد که شهرام شیرازی در حال آب دادن باغچهی خانهی اربابی واقع در فلان جا مرد. او نویسندهی مشهوری بود که ... چند تا از کتابهاش نام برده میشود. بعد: شهرام شیرازی زمان کوتاهی پیش از مرگ موفق شد نوشتن رمان گاییدن را به اتمام برساند. بنا بود نویسندهی مشهور دیگری – کوشیار پارسی- آن را بنویسد، اما پس از دریافت مبلغ هنگفتی پول نقد از خیر نوشتن آن گذشت. اکنون یکی از همکاران ما نزدیک خانهی آقای کوشیار پارسی ایستاده است. یوسف، صدای مرا میشنوی؟ - بله، بله، صدا خوب میرسه. آقای کوشیار پارسی؛ شهرام شیرازی درگذشته و ... حاضر بودم یه دست یا یه پامو از دس بدم تا یکی از اون دخترا رو بگام. اگه نداده بودم رمان گاییدن رو یکی دیگه بنویسه، حتمن این ماجرا رو توش مینوشتم. شاید اینو تو رمان ریدن بنویسم، چون یادش که میافتم شاشم میگیره. تازه، یوسف، اینو گوش کن. این از اون ماجراهاس که ارزش داره تو هر کتابی نوشته بشه... - معلومه. حالا که شما خودتون شروع کردین، درسته که شهرام شیرازی بهتون پول داد تا رمان گاییدن رو ننویسین؟ یوسف رحمانی رسیده بود به من. دست دراز کرد طرفم. هنوز میتوانستم بروم. وقتی آدمها میآیند طرفم، این احساس بهم دست میدهد که بروم. فکر به اینکه چه نوع تماس و رابطهای میخواهند وحشتناک است. چه میخواهم بگویم؟ حرفی برای گفتن هست؟ واژهها معنایی دارند؟ این همه غریبه که دلم نمیخواهد شکلشان را ببینم، این همه آشنا و دوست. هر بار دنبال دلیلی میگردی برای داشتن رابطه با کسی، تا خودت را قانع کنی که به رغم گرایشات به گریز، هنوز هم با آدمها رابطه برقرار میکنی. من با این یوسف رحمانی حرف میزنم تا مطالعهش کنم و درک کنم بازپرس پلیس چه رفتاری دارد. این کار اطلاعات مفیدی در اختیارم میگذارد تا بتوانم در رمان پلیسی که میخواهم بنویسم، استفاده کنم و کلی پول در بیاورم. با آن پول بهترین پزشکهای جهان را به خدمت میگیرم. یکی از آنها که دست میگذارد بر شانهم و مفت و مجانی میگوید:"برو پسرم، تو کاملن معالجه شدی." گرچه بهتر است به من نگوید "پسرم." چون از اینجور مزخرفگوییها بدم میآید. من پسر او نیستم. من پسر کامیاب پارسی هستم. که دامداری داشت و پس از دوران طولانی ناراحتی جسمی و روحی پی برد که بار زندگی بر او سنگین است و نتوانست از کوهی بالا رود. این مرد پدر من است و باید از او به احترام یاد کرد. او در جوانی آنقدر عاقل بود که با زنی زیبا ازدواج کند. تنها همین کافی است که آدم کسی را مرد واقعی بداند و مرد واقعی کم است و استثنا. این همه مرد کونی با زنهای پتیارهشان همیشه بودهاند و حالا خیلی بیشترند از گذشته. مردها دیگر شناختی از زن ندارند. برعکساش مهم نیست. زنها نباید زیاد حرف بزنند. شانس آوردهاند که مرد وجود دارد وگرنه زندگیشان جهنم تحملناپذیری میبود. مردان بدون زن دستکم جنگ را دارند که سرشان به آن گرم شود، اما زنان بدون مردان چه کاری از دستشان برمیآید؟ جز کاشتن تربچه؟ تا حالا به هیچ موجود مادهای برنخوردهام که بداند تربچه را چهگونه میکارند. حالا دیگر به زنی برنمیخوری که بلد باشد موهای پا و ران را تمیز کند. همین کافی نیست؟ پنج تا زن نام ببر که بلد باشد خوب گیتار بزند یا موتور سواری کند یا اصلن برنج خوب بپزد یا خرگوش پرورش دهد. سه تا هم نمیتوانی نام ببری. اما خوب میتوانند دنده عقب پارک کنند. در عمل مردی که بتواند دنده عقب پارک کند وجود ندارد. به جز کامیونهای بیست تنی. زنها که هیچ. پنج تا زن نام ببر که بتواند کامیون بیست تنی با دنده عقب پارک کند. به سه تا هم نمیرسند. این کلمهی بیست تنی هم عجیب است ها. اما آنقدر عجیب نیست که نتوانی ده بار پشت سر هم تکرار کنی. آنجا را نگاه کن. کبوتر! یوسف، کبوتر. بقو بقو بقو. بیا یوسف. بیا زلیخا. بیا محمد. کبوتر خواهد آمد. حق هم دارد. احترام من به جهان حیوانات هر روز بیشتر میشود. اصلن میشوم هوادار سرسخت جهان حیوانات. یوسف رحمانی حالم را پرسید. دست دراز کرد. دست ندادم باش. گاهی به آدمها میگویم چرا دست نمیدهم، گاه به زحمتاش نمیارزد که بگویم. به این مادرقحبه ربطی نداشت بداند دنیا چه خبر است. از احوال من که هیچ. از میان دو ماشین گذشتیم و رفتیم تو یک کافه. میتوانم تصمیم گرفته باشم که صحنههای قهوهخانهای کمتری تو کتابم داشته باشم، اما چه میتوانم بکنم وقتی رحمانی ازم خواست برویم تو کافه. من مواظب هستم با پلیس جماعت دهن به دهن نگذارم. پلیس قدرت دارد. رییس جمهور، وزیر و رهبران سندیکاها با شلواری که ریدهاند توش دست به سینه میایستند و پلیس جولان میدهد. پلیس و ارتش تو همه چیز دست دارد. گندت بزنند، چرا نرفتی پلیس یا تیمسار ارتش بشوی. یا مامور ویژهی سازمان امنیت. فرقی نمیکرد. رویای جالبی است. همیشه کابوس میبینم و گاهی رویاهای جالبی هم این میان سبز میشود. نه تنها رویای شیرین مامور سازمان امنیت، که چمن سبز، مادرم، نرگس و تیمور، خرگوشها، موتورها، پستانها و کسها، حیوانات، فوتبال، فضایی برای نفسکشیدن، هوای تازه، و اینکه هیچ جانور خزندهای در زیر پوستات نباشد. کافه، تخمی بود، اما مگر بقیهشان نیستند؟ همهشان. همهشان. نشستیم. چندتا شیرقهوه نوشیده بودم؟ یادم نمیآمد. تو دفتر یادداشت ناپیدا هم ننوشته بودم. بهتر بود یک لیوان آب سفارش بدهم. رحمانی نوشابه گازدار لایت سفارش داد. نشسته بودم آنجا. چه اوضاع احمقانهای. یک وضعیت برام نام ببر تا ده تا وضعیت احمقانه تحویلات بدهم. چارهای نیست. ما محکومیم. انتخاب خودمان نبوده است. و باید ادامه دهیم. فکر نمیکنی بهتر بود میمردیم؟ مردک احمق! وقتی جایی نور هست، عاقلانه نیست آدم تو تاریکی بنشیند. اما بعضی از زمان تولد محکوم شدهاند که تاریکی را به جای روشنایی انتخاب کنند. من شوربختانه یکی از آنها هستم. نور، که خوبی است، برای من دردآور است. جماعتی تو نور مینشینند که درد ندارند و مرا نمیفهمند و برای من چارهای نمیماند جز اینکه تحقیرشان کنم و ازشان بدم بیاید. بدیش این است که از آنها هم که تاریکی را جای روشنایی انتخاب میکنند بدم میآید و تحقیرشان میکنم. حدود نود درصد از کارهام برای حفاظت خودم است وگرنه این زندگی را نمیتوانستم زندگی بنامم. میخواهم ساکت بمانم، اما نمیشود. در جهانی زندگی میکنم که دلم نمیخواسته در آن باشم و یا اصلن بشناسماش. زبان دیگر وسیلهی خوبی نیست. سلاح برایی نیست. شده است رژهی صوتهای نامفهوم. هرچه سادهتر، قابل فهمتر. این که سادهتر میشود، قابل درک است. برای جماعت، برای رمه، همه چیز باید ساده باشد. اگر نامفهوم باشد، غرا نباشد، مهم نیست. غریب اینکه من دارم این را میگویم. دارم غمگین میشوم که نسل روشنفکران خودخواه و خودپسند رو به انقراض است. پیشترها خویشکاری داشتند، حالا دیگر نه. پیشترها دفتر شعری درمیآمد پر از آشغال که هیچ رشتهای نداشت تا گره بزنی و پر بود از باد. بادهوا، بادگلو و باد از هر سوراخ دیگر. تعریف میکردند ازش، جایزه میدادن بهش، طرف را میکردند رهبر جنبش تازهی شعری و یا اصلن خودش چهار تا نوچه جمع میکرد و بلندگوی سبزیفروشها را دست میگرفت و خودش را رهبر اعلام میکرد. چهار تا پتیاره را میگایید و یکیشان را وادار به خودکشی میکرد و میرفت رو سکو. حالا دیگر از این دفترها منتشر نمیشود و من غمگینام. تو چنان دفتری دستکم به کلمهای برمیخوردی که بعدها بتوانی ازش استفاده کنی. با خواندن چنان دفتری از خنده میمردم. این لذت هم از من گرفته شده است. تنها چیزی که منتشر میشود کتابهای ساده است مناسب برای فروش زیاد و قابل فروش، چون نویسندهاش موهای بلند دارد، در تلهویزیون خوب ظاهر میشود، شهرت دارد و کتاباش قطور یا نازک است، یا جلد قشنگی دارد، یا قابل فروش است. دایره بسته شد. دارم از خودم حرف میزنم؟ معلوم است که نه. گرچه معلوم هم نیست از خودم حرف نزنم. این برای بازار خوب است. صابون، جلد بامزهی تلفن همراه، محصولات لاغرکننده، لباس برای شنا و تعطیلات کنار دریا و کتابهای کوشیار پارسی یا یکی مثل او آنقدر تولید میشوند و فروش میروند تا دیگر نشود فروخت. کسی قدرت عوض کردن وضع را ندارد. این جوری است. در این زمانه که ما از آن سر برآوردهایم، هر معنایی از دست رفته است. هر عمق و ژرفایی به گور سپرده شده، هر تلاشی برای توضیح و هر اقدامی برای جهت منطقی به حرکت عقربهی ساعت دادن، دیوانهگی و بیهوده است. با علاقهی زیاد ازم پرسید:"به چه کاری مشغولی؟" مردک خودخواه. جنگ خودش. نوزادهای خودش، دختران تجاوزشدهی خودش، جاکشهای خودش. زشتی جان انسان، سبب سقوط شده است. هرکسی به این مشغول است که همهی رویدادهای تا شعاع یک کیلومتری از ناف خودش را ببیند. آبم را نوشیدم و او هم نوشابهاش را. موسیقی آرامی گذاشته بودند. طبق معمول دزدی. آهنگسازهای این وطن، منطقههای جهان را میان خودشان تقسیم کردهاند. اسپانیا ساختهی حسن آقاست؛ آرژانتین ساختهی جهان خان. یونان و ترکیه، ساختهی اسفندخان و خرده ریزههای دیگر هم میان خرده ریزههای دیگر تقسیم میشود. - نه، ازت ممنونم. دوباره برگشته خونه. لیلا میگفت که دیگه هیچی یادش نمییاد. براش توضیح دادم راجع به یاکا و بوئل و غیره و غیره. که میخواهم نشان دهم بوئل خیلی بهتر است از یاکا یا هر کوفت دیگری. بلند شدیم. رحمانی هیچ نشانهای بروز نداد که بخواهد حساب کند. مفتخور خسیس آشغال. حساب کردم. آدم پاش را که از خانه بیرون میگذارد، بخت صرفهجویی ازش گرفته میشود. بابت همه چیز باید پول بدهی. هرگز کسی نمیگوید لازم نیست، قابل ندارد. جالب نیست؟ بله، جالب است. رحمانی رفت سوی ماشین میتسوبیشی گالانت. راه افتادیم. گفت:"حالا که خوب فکرشو میکنم، یادم مییاد که یه کتاب خوندهم. اسمش چی بود؟ رام کنندهی اسب. یکی بهم توصیه کرد بخونم. بهتر بود توصیه نمیکرد." • بوسه در تاریکی - بخش بیستم |