رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۳ خرداد ۱۳۸۹
بخش بیستم

بوسه در تاریکی - ۲۰

کوشیار پارسی

حدود ده روز بعد هم زنگ زدند. دوبار. باز مهران بود. گفتم:«بیا تو تن‌لش.»

- دوک دوک دوک دوک.

نشستیم. مهران پرسید: به‌تری؟

- نه.

- جرات موتور سواری داری؟

- نه.

با فیزیوتراپ و نرگس رفتیم پیش ماساژدهنده‌ی عصبی. مرد دو ساعت و نیم تمام مرا زیر مشت‌هاش گرفت و آخرش گفت:«تو عدم تعادل عصبی داری.» نرگس و من و فیزیوتراپ به هم نگاه کردیم و فیزیوتراپ گفت:«منم همینو به‌ش گفتم.»

ماساژدهنده گفت:«تشخیص‌ات درست بوده.» آدم دل‌چسبی بود و تردید ندارم که در حرفه‌ی خودش پزشک درست و حسابی و امیدوار شدم که دست آخر غراب سفید عالم پزشکی پیدا شود که از میان خرمن آشفته‌ی داروها، سوزن لازم را کشف کند.

اما فقط گفت که من چیز عصبی دارم و این را می‌دانستم. به هم‌کارش گفت:«پیش‌نهاد من اینه که روش خودتو ادامه بدی، فقط فشرده‌تر. فکر کنم ظرف سه ماه نتیجه‌ی خوبی به دست بیاد.»

نرگس پرسید:«منظورتون اینه که ظرف سه ماه خوب و سالم می‌شه؟»

- اینو که نمی‌تونم تضمین کنم، اما بعد از سه ماه کم‌تر از حالا مریضه.

گفتم:«باشه، ممنون. بذار دیگه حرف‌شو نزنیم.»

در آن لحظه روحیه‌ام را از دست داده بودم. دلم می‌خواست بروم خانه، بپرم تو بستر و به اغما بروم. تنها می‌خواستم که روحم به زندگی ادامه دهد و پیش از آن‌که بروم، به روحم بگویم «هرکاری دلت می‌خواد بکن، اما با نرگس و تیمور مهربون باش.»

مهران پرسید:«می‌دونی بالاخره کی جرات می‌کنی؟»

- وقت گل نی. چه می‌دونم.

- دارم یه برنامه سفر می‌ذارم. راستی از جمال چه خبر؟

- جمال مقدم؟ خیلی وقته ازش خبر ندارم. پیش‌ترها دوست دخترشو می‌دیدم. چن هفته‌س ندیدم‌اش. حوصله شو ندارم. دختر خوبیه. امروز فردا شاید برم سراغ‌اش.

- پستوناش گنده‌س؟

- راجع به پستوناش هیچی نمی‌گم. هرگز.

- خیلی ممنون.

- لازم نکرده تشکر کنی.

- بریم یه قهوه بخوریم. هوا عالیه.

درست می‌گفت. بیست و سه درجه، آفتابی. به‌ترین روز بهاری. بگذار فکر کنیم آخرین روز زیبا نیست. بگذار دعا کنیم.

- سیما زنگ زد؟

- آره، سالم رسیده.

سیما با دوست‌اش رفته بود سفر برای تمدد اعصاب تا وقتی برگزدد مغازه‌ی لباس بچه باز کند.

- بزن بریم.

- فکر کنم به‌تره بریم پیش هاکان. نزدیک‌تره. حوصله‌ی جای شلوغو ندارم.

- باشه.

زدیم بیرون. هاکان نشسته بود و روزنامه می‌خواند. گفت:«بذارین یه میز دیگه با دو تا صندلی بیارم بذارم همین‌جا.» رستوران‌اش ایوان و این حرف‌ها نداشت. اما چند تا صندلی می‌گذاشت بیرون. آجان و پاسبان و مامور مالیات زیاد می‌شناسد.

نشستیم. آفتاب خوبی می‌تابید. مثل گلوله‌ی گاز. حرف دیگری درباره‌ش نمی‌زنم، چون اطلاع کافی در این باره ندارم.

هاکان پرسید:«چیزی می‌خورین؟»

- شیر قهوه واسه من.

مهران گفت:«واسه منم. هاکان، به من از همون شیرقهوه بده.»

به مهران گفتم:«بامزه‌ای ها.»

هاکان بلند شد و سر کرد تو و به ترکی عربده کشید. دستورش فوری اجرا شد.

مهران پرسید:«چرا داد می‌زنی؟»

گفتم:«شرط می‌بندم گفت دو تا شیرقهوه، تنبلای عوضی.»

هاکان گفت:«نه، گفتم دوتا شیرقهوه و یه قهوه معمولی.»

گفتم:«زیاد هم بد نفهمیدم.»

هاکان دوباره روزنامه را دست گرفت. آهی کشید و روزنامه را گذاشت رو میز و گفت:«تو این دنیا اتفاقی نمی‌افته. آره، وزیر مجبور به استعفا شده چون تو جشن فاشیستا شرکت کرده. نمی‌دونم وزیر چی بود اصلن.»

گفتم:«تو جهنم می‌پوسه.»

مهران گفت:«اون جا رو نیگا. چه تیکه‌ای.» هر سه نفر سر گرداندیم. آن‌جا، آن سوی خیابان جالب ما، سه دختر می‌گذشتند. دوتا سفید برفی و یک سبزه. مهران از سبزه‌ها خوش‌اش می‌آید. دوست دختر خودش سیما، از یک چاله‌ی پر شیر و برف هم سفیدتر است. چرا از سبزه‌ها خوش‌اش می‌آید. با هیچ قلمی نمی‌شود نوشت. یک دختر سبزه نشان‌اش بده، با نوک زبان کفش‌هاش را می‌لیسد.

این قضیه‌ی مهران و دخترهای سبزه خودش فصلی از یک کتاب است. خوب، من هم از سبزه بدم نمی‌آید. با خیال راحت می‌توانم پستان‌هاش را نگاه کنم و اگر کس‌اش از آسمان بیفتد گوشه‌ی راست دهان من، خواهم بوسید. همین جوری می‌گویم. زن هر رنگی که باشد، مهم نیست. تا وقتی پستان و کس داشته باشد.

گفتم:«کونش گنده‌س.»

گفت:«نه بابا، سفت و محکمه.»

- ولت کنن حالا می‌گی کوچیک هم هس. بذار به‌ت بگم که این دختره اگه رو یه خرگوش بشینه، له‌اش می‌کنه. چی دارم می‌گم؟ رو اسب هم بشینه، اسب نمی‌تونه راه بره.

- مهران زد زیر خنده:«نژادپرست سکسی.»

- این تربیت منه. هاکان، نظر تو راجع به کون اون دختره چیه؟

- من این دختره رو می‌شناسم. خیلی دختر خوبیه.

مهران گفت:«می‌شناسی‌ش؟ شماره تلفن‌شو داری؟»

گفتم:«حالا اگه داشته باشی زنگ می‌زنی به‌ش مگه؟ اگه سیما بفهمه یه موتورسوار دوکا کم می‌شه از دنیا.»

مهران قه‌قه خندید. خوش‌حالم که دوست من است. بد نیست آدم خوش‌خنده هم میان دوست‌هات داشته باشی. آدم‌هایی که زندگی را خوب و ساده می‌بینند. برای مصرف. نفس بلندی کشیدم و سیگار هم روشن نکردم.

من این جا چه می‌کردم. میان آدم‌های سالم و زیر آفتاب درخشان. نمی‌توانستم تو خانه بنشینم و گوشه بگیرم؟ پیش از آن‌که کفری‌تر بشوم، باز سیگار روشن نکردم. اِمره آمد با قهوه.

- ممنون.

- ممنون.

- ممنون امره.

هاکان گفت:«مهمون من.» امره برگشت به رستوران.

گفتم:«هاکان، تو آدم خوبی هستی، می‌دونی؟ کسی گفته به‌ت اینو؟»

- آره، خیلی‌یا به‌م می‌گن.

مهران پرسید:«کی‌یا می‌گن؟»

- نزدیکان. آدم‌های نزدیک.

مهران گفت:«من نمی‌شناسم‌شون.»

گفتم:«آدم بامزه‌ای هستی.» کسی با موتور فایربلاد رد شد.

مهران گفت:«چهار سیلندر. خیلی بدم می‌یاد.»

گفتم:«اگوستاMW هم چهارسیلندره.» چرا این را گفتم؟ همیشه همان زر زر و ور ور. باز از سر عصبیت سیگار روشن نکردم. آدامس هم نداشتم، چون دیگر بدم آمده ازش. دهان را کج و کوله می‌کند. مثل دهاتی‌ها. دیروز تو روزنامه خواندم که روستاها دارند به شهرهای بزرگ می‌چسبند.

به زودی گاو جای سگ را در آپارتمان‌ها خواهد گرفت. حیف که پدرم پیر شده و دیگر سالم نیست، وگرنه می‌توانست دام‌داری باز کند. در مرکز این شهر بزرگ.

این خیال را می‌خواهم زنده کنم که پدرم چهارده ساله بود. سال ۱۳۲۴. چه‌قدر چیز دیده است. هواپیماهای جنگی. آدم‌هایی که به تبعید می‌رفتند. پدرم خودش چندین نفر را برای مدتی پناه داده بود. باهاش حرفی در این باره نزده‌ام. خودش هم چیزی نگفته. با پدرم هیچ‌وقت درباره‌ی سیاست حرف نزده‌ام، یا فلسفه و کمپیوتر.

هرگز ازش نپرسیده‌ام کدام آهنگ را دوست دارد. برادرم و من هرگز مثل دو برادر نبوده‌ایم. حالا هر دو بزرگ‌سالیم. غریب نیست این؟ فکر می‌کنم تنها خودم تاسیانی خیابان‌های پوشیده از برف دهه‌ی چهل را دارم. دلم می‌خواهد بروم سراغ تلفن و به برادرم زنگ بزنم. اما احمقانه است. شماره تلفن برادرم را ندارم.

احمقانه؟ چرا باید احمقانه باشد؟ خوب، این‌جوری فکر می‌کنم. پدرم و من از آن آدم‌ها نیستیم که از هم بپرسیم:«دلت واسه خیابونای برف گرفته‌ی دهه‌ی چهل تنگ می‌شه؟» این را زمانی از مادرم پرسیدم، گفت:«آره.»

مهران گفت:«خب نباس اگوستاMW بخری. چهارسیلندر باشه که چی؟ فقط دخترایی که با دیدن ما رو موتور حشری می‌شن به حساب می‌یان. چه فرقی می‌کنه دوکاتی من باشه یا اگوستاMW ی اون و یا F4 خودت.»

- دوکاتی تو با اگوستای من فرق نداره؟

زیر لب غر زدم:«اون مادرسگ نذاشت برم ملاقاتش. فکر کرد خلم. که واسه معالجه‌ی دیوونه‌ها می‌تونم خطرناک باشم.»

مهران گفت:«چی؟»

هاکان هم پرسید:«چی داری می‌گی؟»

گفتم:«یه چیزی که موضوع حرف ما نیس. می‌دونی، یه روزی می‌یاد که هرکسی به زبون خودش حرف بزنه. لب‌خونی از بین می‌ره و کسی که زبون اشاره ندونه باس تو صف نون اون‌قدر بمونه که زیر پاش علف سبز شه.»

نمی‌دانستند با این حرف‌های من چه بکنند. نگاه‌ام می‌کردند. مهران لب‌خند می‌زد. هاکان سیگاری روشن کرد و زندگی ادامه یافت. ما به ره‌گذران نگاه می‌کردیم و برخی از آنان ما را نگاه می‌کردند. امضایی دادم.

ده دقیقه بعد یکی دیگر و کوشیدم پیش از آن‌که کسی متوجه شود، جلوی خودم را بگیرم و عصبی نشوم. یا اصلن نادیده‌ش بگیرم. هیچ کسی مثل نرگس مرا نمی‌شناسد. دیگران حتا زحمت‌اش را به خود نمی‌دهند. چرا زحمت بدهند. گه‌گاهی کتابی از مرا می‌خوانند چون مد است.

گاهی به من برمی‌خورند و کلمه‌ای رد و بدل می‌کنند. امضایی از مرا دارند. دوستان من، همسایه‌ها یا هم‌روحیه‌ها. راستی کدام؟ چی هستند؟ جز آن‌چه که حدس می‌زنند. به راستی چی هستند؟ شاید چیزی پوشیده در لایه‌ای زیبا. برای من، همه‌شان بیگانه‌اند. کسی به‌شان ایراد نخواهد گرفت. تا بمب منفجر شود.

البته بمب هرگز منفجر نخواهد شد. این خود جای شکر دارد. تنها حقیقت است که بمب را منفجر خواهد کرد. اگر بخواهی میان دروغ و انفجاری نابودکننده انتخاب کنی، بی تردید و درنگ دروغ را خواهی گزید.

یک ساعت بعد، ایوانک هاکان باصفا شد. حسن و مریم هم آمدند کنارمان نشستند. و تعدادی دیگر که من نمی‌شناختم. چه اوضاعی. از این جمع باصفا ترس برم داشت. دلم می‌خواست بلند شوم و به خانه پناه ببرم. دست آخر برای امتحان طاقت خودم پس از دوران طولانی بیماری نشستم و کوشیدم به‌ترین جنبه‌های وجود خودم را نشان دهم. موجودات غریبی در تلاش بودند جمجمه‌ام را بشکنند و بیرون بیایند، اما من اجازه ندادم.

در تن من غولی رموک نهفته بود و در دلم خونی می‌جوشید که لب‌پر می‌زد. صدای خودم را شنیدم که به کسی گفتم:«البته که این‌طوره. اینو باس بیست سال پیش می‌دونستیم. واسه پیش‌بینی آینده و وقایع آینده اساسی و ضروریه که آدم نگاه مستقل خودشو داشته باشه.»

شنیدم که کسی پرسید:«چی؟»

بعد، کمی بعدتر گفتم:«این سارا تو برنامه‌ی خودمونی، می‌دونی که با خیال راحت...»

- ما اون برنامه‌رو نگا نمی‌کنیم.

- من نیگا می‌کنم. حسن و مریم هم نیگا می‌کنن. حسن! مریم! به این دختر بگین که برنامه‌ی خوبیه.

یادم نیست آن دختر کی بود. خیلی نگذشته است. اوایل تابستان بود. فراموش نخواهم کرد. زمانی طولانی بیمار بودم و درد داشتم. پزشک‌ها نمی‌فهمیدند چه دردی است. هی می‌گفتند عدم تعادل عصبی است. باشد. عدم تعادل عصبی، اما چیست این مرض؟ سعی کردم به کار خودم ادامه دهم.

خوب و بد. برای دو مجله مطلب می‌نوشتم. چند داستان کوتاه مستقل نوشتم و به چند گاه‌نامه دادم. نوشتن کتاب تازه را ادامه دادم. دیگر در برنامه‌های ادبی شرکت نکردم. نمی‌خواستم در حضور جمع برنامه اجرا کنم. می‌خواستم بیرون گود باشم، آسوده و آرام و رسیدن به بختی بی‌نهایت. زنی داشتم که خیلی دوست‌اش می‌داشتم و ما سگی داشتیم. می‌خواستم خورشید را خود خود خورشید ببینم. دیگر نمی‌خواستم رو به کسی بگویم «من قلعه‌ای پر از خندق و حفاظ هستم»، با این آرزو که روزی، کسی جز خودم بتواند معنای این واژه‌ها را دریابد. چیزی بی‌هوده است یا نیست.

من می‌خواستم دست آخر مرز درست را کشف کنم. هوس سیگار داشتم. نمی‌خواستم بمیرم و با این همه می‌دیدم که مرگ هر روز دارد دنبال کلیدهاش می‌گردد. یکی از کلیدها، کلید همان در پشتی بود که از میان آن ناپدید خواهم شد. دلم می‌خواست زهرا را ببینم در حال چلاندن پستان‌های فریبا.

زمانه‌ای بود با خرگوش‌های بسیار. با خودم گفتم خرگوش‌های معمولی. هرگز خرگوش زنده‌ای ندیدم، زیرا خرگوش زنده ربطی به ماجرا نداشت. این واژه‌ی خرگوش بود که به آن حیوان اهمیت می‌داد. سیما خرگوش داشت، اما هر بار که سراغ سیما و مهران میرفتم، که خیلی نمی‌رفتم، حیوان خودش را تو سوراخ پنهان کرده بود و من نمی‌دیدمش. با خودم می‌گفتم این حیوان به احترام امپراتور خودش را قایم می‌کند.

وقتی از این فکرها بکنی با خودت، وقت‌اش نرسیده که قرص‌هات را عوض کنی؟ اما هیچ پزشکی قرص و دوای دیگری توصیه نکرد، حتا آن یکی که براش گفتم با خودم چه فکرها که نمی‌کنم. گونه‌ی غریبی نگاه می‌کردند، اما به نظرشان این عادی بود که چنین خیالاتی به سرم می‌زند. آرام آرام دست برداشتم از گفتن این حرف‌ها. تنها به نرگس می‌گفتم و در دفتر یادداشت ناپیدا می‌نوشتم. باقی جعل اسناد است و بس.

کسی پرسید که شیرقهوه یا چیز دیگری می‌خواهم یا نه. گفتم:«نه، تشنه‌م نیست.»

تن‌ام به آهستگی رفتار نرم‌تری نسبت به من پیش گرفت. رسیدم به جایی که پیش‌نهاد کنم به مهران برای رفتن به موتورسواری. صبور باش جوان، صبور. شرایط به‌تر را در نظر بگیر و از خیلی چیزها چشم‌پوشی کن. فکر کن که هیچ‌کاری هرگز دیر نیست. فعلن فکرش را نکن که بوئل را به دلیل درگذشت تو بفروشند.

فکر کن که این بوئل روزی خواهد راند، در حالی‌که تو با یک پای قطع شده نشسته‌ای و حسرت می‌خوری. مردک چه لباس موتورسواری تن‌اش کره. زمین خوردن و قطع پا به دلیل قطع جبران ناپذیر عصب‌ها و رگ‌ها و قانقاریا. آخ جان، بالاخره می‌توانم بلنگم.

سیگارروشن نکردم. آن وزوز قلب، گاهی صدای دل‌نشین دارد تو گوش‌هام. مثل میمونی که پس از خوردن شیر از پستان مادر نفس عمیق می‌کشد. به‌تر نیست بروم و کاواساکی 9R XZ بخرم؟

این ایرادها که به‌ش می‌گیرند همیشه به حق نیست. تو مجله می‌نویسند که یاماها R1، هوندا فایربلاد یا سوزوکی 4SX R1000 از آن به‌ترند. آن یارو عوضی که این‌ها را می‌نویسد، اگر کوشیار پارسی را روی کاواساکی 9R XZ ببیند، چه خواهد نوشت؟ خودش را دار می‌زند؟ مردک فاشیست.

یک‌باره پرسیدم:«حسن، تعطیلی داری؟»

- آره.

- جالبه. حقته. راستی راستی که حقته.

پرسید:«تو چتور؟»

- من همیشه تعطیلی دارم.

- آهان.

- بله حسن آقا.

به‌ش بگویم که گاهی تو خیالات پستان مریم را می‌چلانم؟ نه بابا. فکر کنم دو روز پیش بود.

صدف بود، آن طرف خیابان. این‌بار با جوانک گیج و گولی نبود. دختری همراه‌اش بود. برای هاکان دست تکان داد. هاکان هم دست تکان داد. راه‌شان را گرفتند و رفتند. هاکان گفت:«جنده‌ی عوضی.»

گفتم:«آدم جالبی هستی تو.»

مریم پرسید:«نرگس کی می‌یاد خونه؟ با این هوای خوب زودتر نمی‌یاد؟»

- برعکس. حلسه دارن بعد از کار. فکر کنم ساعت هشت و نیم یا دیرتر بیاد.

- این‌قدر دیر؟

- آره.

- حال خودت چه‌توره؟

- خوبم. تو چی؟

- منم خوبم. ممنون.

- فکر کتن دیگه باس برم. یه دفه احساس خستگی می‌کنم.

برای همه دست تکان دادم، رفتم آن‌سوی خیابان و رفتم خانه. سر تکان دادم، شانه راست گرفتم، ماهیچه‌هام را کشیدم و رفتم. کار سنگین بدنی، که شاید به‌تر می‌بود نمی‌کردم.

لازم نیست حالا سخنرانی کنم که اگر در حال نوشتن کتاب تازه مریض نبودم، چیز دیگری از آب درمی‌آمد. بودلر هم به همین دلیل شعرهای پر از نفرت‌اش را نوشت. یا فکر می‌کنید یوسف حسینی وقتی دماغ کارناوالی را می‌نوشت، حال خوبی داشت؟ نه‌خیر. یوسف آن موقع ناراحتی زیادی داشت، از جمله بیماری مرموز مو. با یک دست تایپ می‌کرد و با دست دیگر سرش را می‌خاراند.

این دماغ کارناوالی رمان یک‌دستی بود، کسی متوجه نشد. هر هنرمندی موجود دردکش و رنج‌بری است که توان آدم رو به مرگ را با احساس بی‌عدالتی می‌آمیزد تا مرگ را محکوم کند. به‌تر است هنرمند بزرگی تو خانه‌ت نباشد. این خورشید همیشه از پشت جام تمیز پنجره نخواهد درخشید.

اگر شتر بیاوری به خانه، برای این نیست که لازم نیست به‌ش آب بدهی. خوب، از کافه‌ی هاکان باید می‌آمدم. نمی‌توانستم بمانم. کشش مقاومت ناپذیری مرا سوی خانه کشاند، زیرا ممکن بود اتفاق بدی بیفتد. که واقعیت سکندری بخورد و بشود حیوانی که همه کس، و مرا اول از همه، بزند زمین و بخورد. یا دست‌کم خونم را.

آب‌نبات انداختم تو دهانم. بنشینم و رمان اومبرتو اکو را بخوانم که امروز با پست رسید؟ ناشرم برام فرستاده. بگذارم تا برده شوم به سرزمین انسان‌ها، منظره‌ها و مردان زره پوش؟ یا به‌تر است اول بروم و برینم؟ باشد، باشد. رفتم دست‌شویی و شروع کردم.

در مورد ریدن، هرچه هم که مریض باشم، گله‌ای نخواهم داشت. این اواخر. می‌توانستم هرچه دلم بخواهد بخورم، از هرجای دنیا که باشد، با هر ادویه‌ای. اسهال هرگز نمی‌گرفتم. گاهی چرا، انکار نمی‌کنم. هفته‌ی پیش یک چیزهایی خوردم از سرزمین اعراب و انگار لوله‌ی آتش نشانی فشار بالا تو روده‌هام کار گذاشتم. چه انفجاری.

حالا اما دو سه تکه از غذای هضم شده با کیفیت انداختم و پنج دقیقه‌ای خودم را تمیز کردم و کار تمام شد. دست‌شویی را ترک کردم، چون دیگر کاری نداشتم. باز شروع کردم به قدم زدن. چه خوش‌حالم با این قدم زدن. این نظم وسایل خانه هم جواهر است.

فضای عالی، معماری. نه تندیسی رو گنجه و نه نقاشی بر دیوار با قوری و فنجان و گلدان یا کوفت و زهرمار بی جان و با جان. یک بار تو هفته‌نامه‌ی معتبری، مقاله‌ای خواندم از یک فیلسوف هنرشناس:«از زمان اختراع عکاسی، هنر نقاشی حرف زیادی برای گفتن ندارد.» هفته‌ی بعد، خوانندگان کلی اعتراض نوشتند.

رفتم رو کاناپه نشستم. چسب نیکوتین داشتم؟ بله. احساس می‌کردم آن را. رو بازوی چپ. عالی شد. زمانی طولانی به فکر رفتم. دفترچه تلفن را برداشتم.

یعنی شماره‌اش را نوشته‌ام؟ بله، این‌جا. شماره‌ی ایمان قنبری. دوست قدیمی. زمان دانشجویی یک‌دیگر را میشناختیم. وقتی با گلی رابطه داشتم و ایمان هم با دوست گلی. وقتی سال هفتاد رابطه‌ام با گلی قطع شد، جاپایی از رابطه‌ام با ایمان باقی ماند.

ده سالی بود که نه او را دیده بودم و نه تلفنی حرف زده بودیم. اولین کسی بود که هنوز فارغ‌التحصیل رشته‌ی روان‌پزشکی نشده، برام زاناکس نوشت.

به‌ش زنگ زدم، چند دقیقه‌ای حرف زدیم و قرار گذاشتیم. بعد به نرگس زنگ زدم و گفتم با ایمان قرار گذاشته‌ام. موافق بود. می‌دانست ایمان قنبری کیست. از میان داستان‌های بی‌شمارم درباره‌ی گذشته. گلوم به خارش افتاد و به نرگس گفتم:«شنیده‌م به کارش خیلی وارده.»

- می‌تونه کمک‌ات کنه.

- فکر کنم.

- خیلی دوستت دارم.

- من هم تو رو دوست دارم. حال تو و تیمور خوبه؟

- آره. می‌دونی که یه کمی دیرتر می‌یام خونه. جلسه دارم. هوا خوبه. برو بیرون یه قدمی بزن.

- رفتم. هاکان رو دیدم، با مهران، حسن و مریم. و خیلی‌یای دیگه که نمی‌شناختم.

- خوبه. بازم بزن بیرون. حیفه.

- حالا که تو می‌گی باشه. دلم می‌خواد با بوئل برون، اما صبر می‌کنم تا اول ایمان رو ببینم.

- آره، یه کم صبر کن. کاری رو که دوس داری بکن.

- ممنون عشق من. ماچ ماچ.

- ماچ ماچ.

نرگس زن محشری است. از تکرار آن – حالا تکنیک رمان اجازه بدهد یا نه – خسته نمی‌شوم. معجزه است که با آدم خل و چل اهل ناله‌ای مثل من طاقت می‌آورد. خسته نمی‌شود. هرگز کلمه‌ای عوضی نمی‌گوید.

همیشه درک می‌کند، بی آن‌که تظاهر کند. براش خسته کننده نیست که از جان و دل کسی را دوست بدارد. چه سعادتی که من همانی‌ام که او دوست دارد. هیچ زن دیگری نمی‌خواهم. هرگز. غیرممکن است که نرگس را داشته باشی و زن دیگری بخواهی، مگر آن‌که حرام‌زاده‌ی بی چشم و رویی باشی، یا احمق درجه یک و هفت دولتی.

به پستان زنان دیگر نگاه می‌کنم، خواب‌اش را می‌بینم، یا خواب کس‌شان را. اما تا همین‌جا و بس. نرگس به‌ترش را دارد. هرگز با زن دیگری نخواهم خوابید و بعد هم، در نتیجه، با زن دیگری از یک بستر برنخواهم خاست. تنها می‌خواهم با نرگس بخوابم. نرگس تنها اطمینان خاطر در زندگی‌م است. چندی پیش تولدش بود. همیشه و هر روز زیباتر می‌شود.

دوباره قدم زدم. از ایمان قنبری و زن‌اش در یکی از رمان‌هام نوشته‌ام. شرط می‌بندم در دفتر یادداشت یک خودخواه خسته. هنوز هم پس از سال‌ها کتاب درخشان عالی است. هرگز به این زبان عسلی‌مان رمانی با این‌همه ارزش ادبی چاپ نشده است. به نظرم تو سال شصت و شش، وقتی منتشر شد، من به‌ترین نویسنده بودم. این که پس از سال‌ها خیلی به‌تر شدم، از استعدادهام است. من نابغه‌ی ادبی‌ام.

زدم بیرون. دوستانم در ایوان رستوران هاکان می‌توانستند مرا ببینند؟ گاهی آرزو می‌کنی که دوستان تو را نبینند. که فکر نکنند «اون‌جا چه می‌کنه؟ چرا این‌جوری شده؟ این‌جا بود، حالا داره اون‌جا راه می‌ره. کجا دارم می‌ره؟ این اواخر چرا این‌جوری می‌کنه؟»

اگر از خودم می‌پرسیدند، جوابی می‌دادم که تنها حقیقت را در بر نداشته باشد. هرگز از خودم نمی‌پرسند. دوستان همیشه نمی‌دانند که دوستشان چه مرگ‌اش است یا نیست. رفتار غریب اگر خوب پوشانده شود، به آسانی دیده نمی‌شود. دوستان فکر می‌کنند که دوستانشان عادی و خوب‌اند. دوستی برای همین است دیگر. آدم‌های کمی وجود دارند که نیاز داشته باشند به حیوان غریبی در نزدیکی‌شان به نام دوست.

چه هوای خوبی. این هم غنیمت است. رفتم آن‌ور خیابان. سرم گیج می‌رفت؟ نه. تو سرم چیزی وول می‌خورد؟ نه. تپش قلب داشتم؟ بله. دیگر چه؟

آرنجم می‌خارید و هوس سیگار داشتم. آن یارو با فایربلاد دوباره گذشت. این‌جور آدم‌ها هم هستند. موتور دارند، سوار می‌شوند، می‌رانند، نمی‌دانند به کجا. هی دور میزنند. بی‌تردید تو دلشان آرزو دارند آدم‌ها نگاه‌شان کنند و به یک‌دیگر بگویند:«نیگا، فایربلاد. موتور محشریه. این یارو چه شانسی داره روش سواره. باس آدم جالبی باشه. چه‌قد دلم می‌خواس یه فایربلاد داشتم. اون‌وقت من هم به نظر بقیه آدم جالبی بودم. این دور بیستمه که داره رد می‌شه.»

بله، این سارا از برنامه‌ی خودمونی بد نیست. دلم می‌خواهد یک بار چرخی بزنم میان پستان‌های درشت‌اش. کی را بگذارم تا بلیسدش؟ نینا، یکی از آن دخترهای سینمایی. از آن‌ها که موش را بلوند کرده و داده پستان‌هاش را پنج برابر کنند. دو تا دختر بلوند کرده با پستان‌های گنده، خیال بدی نیست. به خصوص اگر هر دوشان هم‌وطن باشند و عقل و شعورشان به اندازه‌ی یک سطل آشغال.

باید اولین بارشان باشد که زن دیگری را می‌لیسند. با شرم و جیا می‌لیسند تا کسی خیال نکند طبق‌زن هستند. پس از مدتی، شرم‌شان می‌ریزد، چون به‌شان می‌گویم ناراحت نباشند، دو دقیقه دیگر می‌توانند کیر مرا بلیسند تا مطمئن شوند که طبق‌زن نیستند.

با خیال راحت چنان ادامه می‌دهند به لیسیدن و وررفتن و گزیدن که هیچ طبق‌زنی به پاشان نمی‌رسد. بی‌حال می‌شوند. هر دوشان به نوبت کیر مرا می‌مکند و می‌لیسند و می‌خواهند تا فرو کنم به کس‌شان. به‌شان می‌گویم:«من تنها زن خودم را می‌گایم.» برای این حرف احترام قایل می‌شوند. پتیاره‌های عوضی احمق.

از خودم می‌پرسم وقتی این برنامه‌ی خودمونی تمام شود چه بر سر سارا خواهد آمد؟ وقتی چراغ قرمز دوربین برای همیشه خاموش شود. چند هفته‌ای شهرتی به هم زده، با پستان‌هاش و یک‌باره شهرت می‌شود باد هوا. غم‌انگیزتر این‌که شهرتی چنین هرگز نمی‌تواند معنایی داشته باشد. خودمونی برنامه‌ای تخمی است و بینندگان کمی دارد. من که نگاه نمی‌کنم. گاهی برای دیدن پستان‌های سارا دکمه‌ی تله‌ویزیون را می‌زنم.

سیاه پوشیده بودم. تی شرت سیاه با نوشته‌ای روش. نرگش هم همین را می‌پوشد. با دامن کوتاه. خیلی سکسی می‌شود. دامن کوتاه زنانه، ساق و ران برهنه، پیراهن یا تی‌شرت مردانه. سکسی مثل دوزخ. وقتی کاپشن به تن ندارم، احساس می‌کنم برهنه‌ام.

نه، ناراحت نیستم. پیش‌ترها برای پوشیدن کاپشن در تابستان دلیل می‌آوردم که «آره، ببین، خب خیلی گرمه، اما اگه کاپشن نپوشم سیگار و فندک رو کجا بذارم؟ تازه همیشه پاکت سیگار اضافی تو جیبم دارم. اگه بذاری تو جیب شلوار که مچاله می‌شه.»

یک ماه و نیم است که نمی‌توانم این بهانه را بیاورم. کلیدهام را که همراهم دارم، مثل جنده‌ای که لای پاش را. بدون مشکل می‌توان تو جیب شلوار گذاشت. بعد، چیز دیگری نداشتم. پس با خیال راحت از کاپشن گذشتم. با این حال احساس راحتی نداشتم، بدون کاپشن. نه منظورم این نبود.

وقتی تو هوای گرم داری راه می‌روی؛ اگر کاپشن به تن نداشته باشی، خیال می‌کنی برهنه‌ای. یک جای کارت عیب دارد. و اگر همه‌ی مدت فکر کنی «به‌تر بود تو خانه می‌ماندم، این‌جا چه می‌کنم»؛ یک جای کارت عیب دارد. خیلی خیلی عیب دارد. مهم نیست. نگرانی ندارد. همه‌مان یک جای کارمان عیب دارد. آدم‌های که می‌گویند «من آدم متعادلی هستم» بی شک تو صداشان نشانه‌های عیب را دارند. توجه کن: آدم متعادل وجود ندارد.

آن‌جا را نگاه کن. ماشین سیتروئن. برای راننده‌ش دست تکان دادم. با تعجب نگاه کرد و دست تکان داد. از آن تیپ‌ها بود که به‌شان می‌گویند آلترناتیو. گرچه این کلمه معناش را دیگر از دست داده است. موی بلند نشسته، شال کثیف فلسطینی. چه چیز این کار آلترناتیو است، مانده‌ام توش.

پاهاش را نمی‌توانستم ببینم، اما می‌توانم شرط ببندم که کتانی آشغالی به پا داشت. با جوراب کلفت پشمی. وقتی در بیاورد باید بو بدهد تا بقیه بفهمند که آلترناتیو است. به من چه. همیشه می‌گویم هرکسی مسئول نظافت خودش است.

داشتم فکر می‌کردم این گردش را از نظر فن رمان چه‌گونه پیش ببرم تا همه چیز درست در بیاید. کاغذ زیادی حرام نشود. باید لیلا را می‌دیدم، جمال مقدم را، رزیتا را و یوسف رحمانی را.

کار ساده‌ای نیست. باید قابل باور هم باشد. وقت کافی برای دیدن همه‌شان داشتم. لازم نبود حتمن ساعت نه و نیم خانه باشم. نرگس تا ساعت نه کار می‌کند و نیم ساعت طول می‌کشد تا برسد خانه.

به گمانم به‌تر بود حالا سوی خانه‌ی لیلا می‌رفتم و آن‌جا جمال مقدم را می‌دیدم. به مراد هم در راه برگشت برمی‌خوردم. تنها رزیتا می‌ماند. فکر کردم بگذارم او برود سری به خانه‌ی گیتی بزند و ازش خواهش کند که دوباره بیاید و براش کار کند. یادتان می‌آید که وقتی از طریق دکتر کاظمی بای گیتی سلام رساندم، این پیغام را هم دادم که رزیتا را برگرداند.

این را گفتم چون فکر می‌کردم و مطمئن بودم به نفع هر دوشان است. گیتی، که از کارش اخراج شده نیاز به همدم دارد و رزیتا هم دیگر لازم نیست تو خیابان ول بگردد. گرچه وقتی برای گیتی کار می‌کرد هم تو خیابان ولو بود. چه خر تو خری. اصلن گیتی و رزیتا بروند به جهنم. اما خوب، من آدم خوبی هستم و باید آدم‌ها را در انجام کاری که ناتوانند، کمک کنم. می‌فهمید؟ انگیزه‌ی خودخواهانه‌ای هم پشت این وجود دارد. با کمک کردن به دیگران درمانده‌گی خودت را فراموش می‌کنی.

رزیتا. رزیتا. حالا کجا دنبال‌اش بگردم؟ در خیابان، سوی خانه‌ی لیلا؟ این را از خودم پرسیدم. نشانی تازه‌ش را نمی‌دانستم و کسی نمی‌شناسم که بداند. می‌تواند هم از این‌جا رفته باشد. به مانیل یا اندلس. در حال تفکر به فن رمان کسی جلوم را گرفت و امضا خواست.

پسرک هفده ساله‌ای بود با صورت پر جوش چرکین. تی‌شرتی پوشیده بود با تصویر یک خواننده‌ی امریکایی و یک نوشته. دلم نمی‌خواهد کلمات انگلیسی تو کتاب به کار ببرم، اما نمی‌شود. Baggy Trousers. به فارسی عسلی‌مان چه می‌شود؟ شلوار کیسه سیب‌زمینی؟ این که مزخرف است.

پرسیدم:«واسه چی امضا می‌خوای؟»

- به دوستام نشون بدم.

- دوست دخترت؟

در خیال دو دخترک چهارده و هفده ساله دیدم که شلوار کیسه سیب‌زمینی‌شان را درمی‌آورند و بعد شورت‌شان را و شروع می‌کنند به وررفتن با تن ظریف و تر و تازه‌ی یک‌دیگر. نه برای این که هم‌جنس‌گرا بودند. نه، به عکس دوران حوتنی ما، هیچ مانع اخلاقی نمی‌بینند که رابطه‌ی جنسی و لذت را به هر شکل و با هرکسی تجربه کنند و حالا مرد باشد یا زن یا میمون با کلاه شاپو.

دلیل دیگرش این‌که امیدوارند از این طریق، در تخیل کوشیار پارسی نقشی داشته باشند که شهرت دارد به نوشتن از زنانی که با هم ور می‌روند. دو دختر که حس ششم من می‌گفت اسم یکی‌شان الهام و دیگری فاطمه است. ور می‌روند و در خیال‌شان شبح کوشیار پارسی ظاهر می‌شود و آره... آره... آهان... یه کم پایین‌تر... اوخ... آهان... وای... وای... وووی... یه کم دیگه.... آرررره.... لازم نیست کسی تعجب کند.

پسرک گفت:«آره، شاید واسه دوس دخترام.»

- اسم‌شون فاطمه و الهامه؟

- چی؟ دوس دخترای من؟

کمی فکر کرد:«نه، الهام و فاطمه توشون نیس. چتو مگه؟»

- واسه این‌که من دایم تو فکرم و گاهی فکرای اشتباهی به سرم می‌یاد. نینا توشون هست؟ یا زهره؟ فرزانه؟ لیلا؟ ایرن؟ ملیکا؟

- ایرن توشون هس. جالبه می‌دونی. حس ششم و از این چیزا داری؟

- آره، یه همچه چیزی.

پشت کارت دانش‌آموزی امضای سال هشتاد را زدم. از سر این عن دماغو هم زیاد است. شرط ببندیم یک کتاب مرا هم نخوانده است؟

- چن تا از کتابامو خوندی؟

- هیچی.

- واسه چی امضا می‌خوای پس؟

- آخه نوشته‌هات تو روزنامه محشره. بعضی وقتا.

- بعضی وقتا؟

- آره، نه همیشه.

- که این‌طور. آهنگای این یارو ام‌ان‌ام رو تی شرت‌ات هم همیشه خوب نیس.

- نه‌خیر. همیشه خوبه. من که دیوونه‌شم. وحید!... رفیقم وحید اون‌ور خیابونه. خداحافظ.

رفت آن طرف خیابان. احمق عوضی. کمی ماندم ببینم امضای مرا نشان رفیق‌اش می‌دهد یا نه. بله، نشان داد. کار خوبی کرد. وگرنه تصمیم می‌گرفتم به کسی امضا ندهم. هرگز.

رفیق‌اش نشست پشت فرمان یک ماشین و راه افتاد. مست بود مرتیکه‌ی عوضی؟ نزدیک بود زنی را زیر بگیرد. زن از وحشت به گریه افتاد. رفتم طرف‌اش. دست گذاشتم رو شانه‌ش:«عیب نداره رزیتا.» نگاه کرد و به وحشت افتاد. گفتم:«منم دیوونه. نترس. منو که می‌شناسی.»

بیست دقیقه‌ای باش حرف زدم و باورم کنید که خسته‌کننده‌ترین صحبت زندگی‌م تا امروز بوده است. مشکل، تنها زبان نبود، اصلن نمی‌توانست بفهمد چه می‌گویم. تلاش می‌کرد با جیغ و اشاره و صوت ناهنجار بفهماند که بدبخت است، بی پول است، تو زاغه زندگی می‌کند و دلش برای گیتی تنگ است. آهان، این جمله را لازم داشتم.

توانستم حالی‌ش کنم که گیتی هم دلش براش تنگ شده و آرزو می‌کند وقتی از بیمارستان برگشت رزیتا در خانه‌ش باشد و غیره و غیره.

رزیتا خبر نداشت که گیتی در بیمارستان است و قول داد برود عیادت و ور ور ور زر زر زر. می‌فهمید که از جنبه‌ی فن رمان و جنبه‌ی انسانی به آن‌چه می‌خواستم، رسیده بودم. به رزیتا گفتم عجله دارم و باید بروم جایی. می‌دانید رزیتا چه کرد؟ در حال گریه تشکر کرد.

- باشه، باشه، گوساله‌ی دیوونه، بجنب، برو بیمارستان.

راه افتادم. سیگار روشن نکردم و پا تند کردم سوی خانه‌ی لیلا. زنگ زدم. پرسید:«کیه؟»

- کوشیار پارسی.

- بیا بالا.

بفهمی نفهمی خوش‌حال نبود. می‌دانستم چرا. جمال مقدم آن‌جا بود و او می‌خواست با من تنها باشد. می‌توانم بفهمم. من هم می‌خواستم با لیلا تنها باشم. بعد از خیال‌پردازی با نرگس و الهام و فاطمه یا هر چه که اسم‌شان بود، به هیجان آمده بودم. تحریک شده بودم به تماشای پستان و پستان‌های لیلا بد نخواهد بود. اما، این مردک گه عوضی جمال مقدم عیش‌ام را خراب کرد.

رفتم بالا. لیلا دم در منتظر بود. بغلم کرد، در گوشم گفت:«میبخشی، جمال این‌جاس.» من هم در گوشی گفتم:«باس حدس می‌زدم.» و لحظه‌ای کوتاه نوک زبانم را فرو کردم تو گوش‌اش. پچ پچ کرد:«تحریکم نکن.» گفتم:«باشه».

خودم را جدا کردم و رفتم تو. جمال مقدم فرو رفته بود تو کاناپه، با لیوان کنیاک در دست و داشت به تله‌ویزیون نگاه می‌کرد و جنیفرلوپز هم بر صفحه سنگ تمام گذاشته بود در عشوه لاتینی.

- آقا جمال، پات چه‌توره؟

- پا؟ کدوم پا؟ من چیزیم نشده بود.

با خودم فکر کردم حالا می‌بینیم. نشستم. لیلا پرسید چیزی می‌نوشم یا نه. گفتم:«نه، تازه خوردم.»

لیلا هم نشست. لبه‌ی کاناپه که جمال فرو رفته بود توش. لیلا شلوار خاکستری به پا داشت با بلوز سفید و کفش راحتی. شبیه زنی بود که تو شرکت تبلیغاتی ادای مدیرها را در می‌آورد. از این جور پتیاره‌ها زیاد می‌شناسم.

جمال گفت:«یه برنامه سفر ریختم. یا می‌ترسی با اون بوئل نتونی یاکا رو بگیری؟»

- نه، اصلن. یه دوستم هم می‌یاد. مهران. آرشیتکته. با دوکاتی.

- بیاد. دوکاتی‌شو واسه‌ش مچاله می‌کنم.

لیلا گفت:«جمال!«

جمال دندان قروچه کرد:«چیه؟»

- واسه چی با کوشیار این‌جوری حرف می‌زنی؟

- اگه کوشیار به‌ش برمی‌خوره، نیاد. اصن خودم می‌رم.

کنیاک را انداخت بالا، بلند شد و گفت:«امروز روز گهی داشتم. راجع به سفر یه بار دیگه حرف می‌زنیم. حالا باس برم یه جایی. شب به‌ت زنگ می‌زنم لیلا.»

- باشه.

رفت. لیلا آمد کنار من نشست. گفتم:«آدم جالبیه.»

- اما خوب می‌تونه حروم‌زاده بازی دربیاره.

- کولی‌یا خلق و خوی عجیبی دارن.

هیجانم فرونشسته بود. عجب پتیاره‌ای بود این لیلا.

- حالش خوب نیس. فکر می‌کنه پلیس داره تعقیبش می‌کنه.

- واسه چی؟

- واردات کمپیوتر.

- کمپیوتر؟ فکر می‌کردم با یاکا مشغوله.

- اونم هس. فکر کنم تو همه چی دس داره. درست نمی‌دونم چه کارایی. فقط می‌دونم پول حسابی درمی‌یاره، اما نمی‌دونم از کجا. یه کمی نگرونم. نمی‌خوام با کسی باشم که از پلیس می‌ترسه و از دارایی و مالیات و چه می‌دونم کدوم کوفت و زهرمار دیگه.

- خب ولش کن.

رو کرد به من:«گاهی فکر کرده‌م به‌ش. اما یه چیزی داره که جذبم می‌کنه. نمی‌تونم بگم چی. آدمای کمی این جذابیت‌رو دارن. پرویز داودی اولاش داشت. جمال مقدم داره. تو بیش‌تر داری، اما آزاد نیستی.»

- این جوریه دیگه.

- می‌دونی چیه؟ گاهی دلم می‌خواد ببوسمت... اما جرات نمی‌کنم... تو و نرگس اون‌قد به هم بافته شدین که کسی نمی‌تونه... با خودم می‌گم... یا نه...

- راستشو بخوای همینه که می‌گی لیلا خانم. کاریش نمی‌شه کرد.

- حیف.

- و تو اصلن شبیه حوا نیستی.

لب‌خند تلخی زد:«اون بگیره بمیره.»

این بود. لیلا سیگار روشن کرد. من نه. پرسید:«هنوز نمی‌کشی؟»

- نه.

- عیبی نداره من بکشم؟

- نه.

- راستی تو می‌خوای با جمال بری سفر؟

- آره.

- باشه.

پک محکمی زد. فضای جالبی نداشت این اتاق، اما من به آن عادت کرده بودم. وقتی دارم می‌روم طرف خانه‌ش، احساس خوب با انتظار روی‌داد خوبی دارم و وقتی در خانه‌ش هستم گند زده می‌شود به آن احساس. خدا می‌داند چرا. همیشه چیزی هست که هر دومان را بکشاند به این فکر که دیدار بس است و باید جدا شد.

گفت:«وحید برگشته خونه.»

- جدی می‌گی؟

- آره. بد ضربه‌ای بوده. چیز کمی یادش مونده.

- اما اون‌قد یادش مونده که پلیس رو بفرسته سراغ من.

- چتو مگه؟

- تو بیمارستان به پلیس گفته بوده که من اونو هل دادم و از پله‌ها انداخته‌م پایین. خوش‌بختانه پلیس حرفای منو باور کرد.

- آره، حالا که گفتی یادم اومد. در خونه‌ی منم اومدن. به هرحال دیروز باش حرف زدم. یادش نبود چه اتفاقی افتاده. چرند و پرند می‌گفت.

- فکر کنم تو بیمارستان داروی عوضی به‌ش داده‌ن. اون سرش شکسته بود، اما چن هفته نیگرش داشتن تا برینن تو حافظه، عقل، حرف زدن و همه چیزش. دلت می‌خواد مریض بشی؟ برو دکتر. اما به من چه. اگه این وحید وفایی شده یه دیوونه، به من ربطی نداره. آدم جالبی نبود.

- حق با توئه. خیلی نچسبه.

- معلومه که حق با منه. اما تو به‌تره پاشنه بلند بپوشی. دامن کوتاه هم بیش‌تر به‌ت می‌یاد.

لب‌خند زد:«یه کمی عاشق من شدی؟»

- بعضی وقتا... بعضی وقتا.

- منم همین‌طور.

- خوبه.

- نمی‌خوای یه دفه کاری هم بکنیم؟ بر خلاف انتظار؟

- من یکی حاضر نیستم پا پیش بذارم.

- پس بغلم کن.

- قلبت بدجوری می‌زنه.

خودش را بیش‌تر چسباند به من. گفتم:«تقصیر دکتراس. خوب دیگه، باس برم.»

لب را چسباند به لب‌هام.

رفتم. چه هوای خوبی بود. آن‌قدر گرم بود که کابل‌کش را فرستاده بودند خانه‌شان. تو این هوا که کسی نمی‌تواند کار کند. گرمازده می‌شود و بعد خر بیار و باقالی بار کن. سندیکاها دادشان در می‌آید. می‌خواهند اعضا مثل شازده‌ها زندگی کنند. بدون سندیکا چه می‌کردیم؟

تو خیابان بودم. می‌توانستم بروم سراغ وحید وفایی و پخ‌اش کنم. همیشه فرصت‌اش را دارم. جای کافی تو کتاب تازه‌ام هست. چون باید کتاب کت و کلفتی بشود، خیلی چیزها را که لازم نیست، می‌نویسم توش. پیش‌تر نگفته بودم؟ معلوم است که این را گفته‌ام. مساله همین است. که همه چیز را گفته‌ام.

خوب، حالا یک چیز دیگر: چرا باید کت و کلفت بشود؟ باید وجود ندارد، اما دلم می‌خواهد بگذارم یک مشت آدم حسود بدبخت هیزم‌کش درب و داغان عقده‌ای مو به تن‌شان سیخ بشود. آدم‌هایی هستند که از من نفرت دارند، که حال‌شان به هم می‌خورد از هرچه که من بر کاغذ می‌نویسم، که میخ فرو می‌کنند به لاستیک ماشینی که من توش سوار می‌شوم، به این امید که روزی برسد تا کلمه‌ای ننویسم.

باید به دهان بوگندوشان نگاه کنی وقتی کتاب به این کت و کلفتی از من ببینند. و تازه تو کتابم ریده باشم به‌شان. کوبیده باشم به دماغ‌شان که مدام در حال بوییدن کون این و آن است.

شرط ببندیم که همه‌شان آن را خواهند خواند؟ یکی‌شان به دیگری خواهد گفت:«کتاب تازه‌ی کوشیار پارسی رو خوندی؟»

- معلومه که خونده‌م. افتضاحه. بدتر از این نمی‌شه. کت و کلفت. کارای اونو یکی دو روزه می‌خونم، این یکی ده روز طول کشید. وقتی تمومش کردم، یه روز تموم استفراغ می‌کردم.

- من که نزدیک بود کارمو از دس بدم. برده بودم سر کار و داشتم می‌خوندم که رییس اومد تو اتاق. خیلی بدش مییاد کارمندش سر کار کتاب بخونه.

- چی‌کار کردی؟

- شانس آوردم. از علاقه‌مندای کارای کوشیار پارسیه.

- جدی می‌گی؟ رییس‌ات پس خیلی باس عوضی باشه.

- راستش آدم جالبیه.

- جدی؟ می‌تونم شماره تلفن‌شو داشته باشم؟

شاید از این طریق رابطه‌ی عاشقانه‌ای پیدا بشود میان یک آدم متنفر از کوشیار پارسی با آدمی که دوست‌دارش است. و این نخستین بار نخواهد بود. همه‌اش هم به خاطر کتاب تازه‌ی قطور من. الماسی در هنر روایت، اوج سبک عالی، معیار تازه‌ی فن رمان و به من چه که چه‌گونه کتابی از آب در می‌آید. قطور باشد و اولین کار پرفروش بشود و از آدم‌های ضعیف دفاع کند و کس‌های شهری و دهاتی را خیس کند، کافی است. ماهیچه‌هام منقبض شده بود. انگار نیرویی داشت آن‌ها را با همه‌ی عصب‌هام می‌چلاند. تو رگ‌هام انگار جانوران غریبی در حرکت بودند. ماساژدهنده هنوز قول می‌دهد که مرا از همه‌ی ناراحتی‌هام نجات خواهد داد؟

- اما این ناراحتی چیه آخه، جناب دکتر؟

برای هزارمین بار این را می‌پرسم.

- خودت که می‌دونی. عدم تعادل عصبی. این باعث می‌شه که همه چیز بدن به هم بریزه.

- می‌دونی؟ مث اینه که کسی بگه آقای دکتر، معده‌م قار و قور می‌کنه و دکتر به‌ش بگه می‌فهمم دردت چیه. گرسنگی، اما تو این دنیا غذا پیدا نمی‌شه.

- این جور که پیداس حرف منو باور نداری.

- چرا، باور دارم. باید کسی رو که اسمش دکتره باور کنم. اما این دلیل نمی‌شه که هر روز خدا فکر کنم دارم می‌میرم.

نرگس گفت:«دلم می‌خواد فکر کنه که زنده می‌مونه.»

دکتر گفت:«روش کار می‌کنم. تنها چیزی که ازتون می‌خوام اینه که صبور باشین.»

- باشه. تا بخوای صبر در اختیارت می‌ذارم.

ببینم ایمان قنبری چه می‌گوید. شاید او هم بگوید که باید صبور باشم. نمی‌دانم به‌ش صبر می‌دهم یا نه. شاید عجیب باشد که این حرف از دهان من در آید، اما فکر می‌کنم که صبرم به آخر رسیده.

Share/Save/Bookmark

بوسه در تاریکی - بخش نوزدهم