رادیو زمانه > خارج از سیاست > بوسه در تاریکی > بوسه در تاریکی - ۱۹ | ||
بوسه در تاریکی - ۱۹کوشیار پارسیجلوی بیمارستان پول دادم و پیاده شدم. پدر و مادر نرگس مرگ سگشان را فراموش کردهاند؟ یادم باشد بپرسم. باید به زندگی افراد بیشتر توجه کنم. باید آدم بهتری بشوم. آرزو دارم آدم بهتری باشم. ناراحتم از اینکه جنبهی خداگونه به اندازهی کافی در من نیست. گاهی فکر میکنم در امتحان خدایی پنجاه درصد هم نمره نیاورم. با این پول تاکسی چه میشود کرد؟ چهقدر تاکسی مدل بالا پیدا میشود. دوست دارم سوار یک تاکسی پورش بشوم. که نیست. جالب است. رفتم داخل بیمارستان. فوری رو به مردی گفتم:"خدا شفا بده آقا. از قیافهتون معلومه که حالتون خوب نیس. شاید نصف سلامتیتون رو به دس بیارین." عصبانی نگاه کرد و گفت:"من مریض نیستم. من آشپز اینجام." - خوب شد که گفتین. چون فکر کردم لباس مریضا رو پوشیدین. با اون کلاه. گفتم آخه تو کدوم بیمارستان سر مریضا کلاه آشپزی میذارن. حالا رو کلاه چی نوشته؟ شاید بمونم همینجا غذا بخورم. واسه آشتی با شما که فکر کردم دارین غزل آخرو میخونین. مردک با عصبانیت غریبی گفت:"امروز فقط مرغ داریم. سوپ مرغ. مرغ آبپز، ماست و سیب زمینی. ماست وانیلی." - ماست وانیلی؟ خب خب خب، با مرغ آبپز. دیگه چی بود؟ - برنج و سیب زمینی. - آهان. خوب نشنیدم. پوره سیب زمینی لابد. و مرغ آبپز. و ماست وانیلی؟ این دیگه چه صیغهایه؟ ماست و میوه حالا یه چیزی. اما وانیل تو ماست؟ که چی بشه؟ آدم یاد اون دلقکه میافته که کمدی یه نفره اجرا میکرد و هر سال با همون چن تا جوک تخمی میاومد و سر مردمو شیره میمالید. قناری آبپز ندارین؟ آشپز چنان نگاه کرد که انگار چیز عصبی داشته باشم. خوب حالا دارم، اما او چنان نگاه میکرد که انگار بالاخانه را دربست اجاره دادهام. با پیشپول و غیره. حق را به او دادم و بی آنکه منتظر جواب باشم رفتم. مرغ آبپز را بکند تو کوناش. حالا یک چیزی گفتم. نشنیده بگیرید. آهان، این هم غلام سبزی فروش خودمان. نترسید، کنترل خودم را دارم. بله، وارد بیمارستان میشوم، گپی میزنم با آشپز و میروم به سوی اولین پیشخان تا سراغ گیتی جهانگشا را بگیرم. زنی با مشکل روانی آنجاست. زنی که احساس میکرد اگر مادونا نباشد، بی شک گوگوش است به من گفت که باید بروم به راهروی رواندرمانی و از آنجا بپرسم. گفتم:"باشه، حتمن این کارو میکنم. حتمن." پیش از آنکه زنک روانی فکر کند مرا باید بگیرند و ببندند و یک آمپول بزنند و شوک بدهند. از سه راهرو گذشتم و سوار بالابر شدم. پس از آنکه یک مشت میمون از آن زدند بیرون. هر کاری را باید به وقتاش کرد. مریض دیگری همراه من سوار شد. حالا شک نداشتم که این یکی مریض است و آشپز نیست. باند عجیبی دور سرش پیچیده بود. وانمود کردم که ندیدهام. داشتم برای خودم سوت میزدم. با زمزمهای تو سرم. اینجا، تنها تو بالابر ایستادهام و میخواهم بروم بالا و یک عوضی با باندپیچی اندازهی عمامه دور سر آشغالاش ایستاده و من هم وانمود میکنم او را ندیدهام. به حرف آمد:"با موتورگازی تصادف کردم." ترسیده نگاه کردم و پرسیدم:"کجا؟ کجا؟" - نه، نه. تصادف کردم. واسه همین این باندپیچی رو دارم. - آهان، باور میکنی متوجه نشدم؟ - خیلی ممنون. دو هفته پیش داشتم با موتور گازی از خیابون... بالابر ایستاد. زدم بیرون. با این سئوال تو سرم: کدام خیابان؟ شک ندارم زده بود به دیواری، درختی، جایی. به زنی که پشت پیشخان نشسته بود و من او را از رمان قبلیم که خیلی موفق بود، شناخته بودم؛ سلام کردم:"سلام کبرا خانم." زمانی که من به دنیا آمدم، او سه ساله بود. بعد که بزرگتر شدم، بیشتر شناختماش. این کوشیار پارسی وقتی هشت ساله بود به ماماناش گفته بود:"مامان، میخوام برم مستراح." مامان هم گفته بود:"بهتره بگی پیپی دارم." و او در هشت سالهگی اولین داستاناش را به نام پیپی نوشت. بعد پارهش کرد. ادبیات هنوز مقام اول برای کوشیارک نداشت. نه، فوتبال بهتر بود. تا هافبک چپ تیم دبیرستان هم بالا رفت. باید میدیدی چه بازیای میکرد. توپ انگار به کفشاش میچسبید. غولی بود برای خودش. توپ فوتبال را میکرد بالش زیر سرش. سالها بعد شاید به همین دلیل دچار بی تعادلی عصبی شد. آن سالها نشانهای از آن نبود. کوشیار پارسی در گل زدن موفق بود، اما در تور کردن دخترها نه. دخترها او را زیاد جذاب نمیدانستند. البته کلمهی جذاب آنوقتها مصرفی نداشت. چرا؟ چون زبان انگلیسی داشت جای خیلی از کلمات را میگرفت. کلمهی انگلیسی بود که میپراندیم. از معلم و رادیو و هرجایی که میشد یاد میگرفتیم. یک کتاب شهرام شیرازی هم به انگلیسی ترجمه شده بود. تو برنامهی تلهویزیونی دعوتاش کردند، اما بیشتر راجع به کار یک نویسندهی امریکایی حرف زدند. شهرام شیرازی هفتهها حالش بد بود. خوب، حالا جدی: کوشیار پارسی زیاد هم دلخور نبود از این که دخترها محلش نمیگذاشتند. تخیل از واقعیت براش مهمتر بود و در تخیل همهی دخترها دوستاش داشتند. با کس و پستان. آیا او کس و پستان دوست داشت؟ هنوز هم دارد. چند روز پیش به من گفت: حالا چند سالم است؟ چهل و سه. و هنوز هم دیوانهوار کس و پستان دوست دارم. بدون کس و پستان خواهم مرد. از اسماش هم به هیجان میآیم. اما در این باره تو رمان گاییدن بیشتر خواهم نوشت. حالا سیگار میچسبد. این جان آپدایک هم به نظرم نویسندهای است که زیاده از حد تعریفاش را کردهاند. تا مچ پای شهرام شیرازی هم نمیرسد. اگر بهش بربخورم خواهم گفت. شهرام را متاسفانه کم میبینم. اگر هنوز زنده باشد، از لانهش بیرون نمیآید. مثل من. پس کجا ببینماش. آدم زن هواشناس درشت پستان را زودتر از شهرام شیرازی میبیند. با کمال میل البته. توپ گوشتی عظیم با نوک درشت. به آن درشتی که زیرشلواریت را میتوانی آویزان کنی ازش. زیرشلواری اگر زمین بیفتد، شگون ندارد. میدانستید این را؟ مثل شبکلاه که رو آب باشد. یک بار آخوندی این را گفت. وقت یکی از روضهخوانیهای تخمیش. چهقدر از این میمون میترسیدیم. بعد مرد و یکی پیدا نشد ختمی براش بگیرد. کبرا جا خورد. طعنه زد:"تو اینجا چه میکنی؟" جلوی من باید مواظب نیش و طعنه زدن باشی. مثل خندهی زشت. خیلیها هستند که از خندیدن و نیش زدن در نزدیکی من تا آخر عمرشان پشیمان شدهاند. جلوی خودم را گرفتم. صبح دوتا زاناکس بیست و پنج میلی گرمی انداخته بودم بالا. کمک نمیکند البته. جلوی خودم را میگیرم تا آرامشام را از دست ندهم. مغز من مثل جیوه سیال است. فراموش نکن. منبع حافظه است و پر از میلیونها سلول سالم دست اول. نوی نو. تو کاسهی سر، بدون تاریخ مصرف. من متفکری جهانیام که دومیش پیدا نمیشود. دوتایی تو یک اتاق جا نمیگیرند. این کبرا آن کبرای اولی نبودها. فکر نکنید یادم رفته است. من متفکر جهانیام. تند راه نمیروم، اما باشکوه گام برمیدارم. خیلی چیزها میتوانم پنهان کنم، از جمله رازهای خودم را. مثل کسی هستم که وقتی برگردد، تازه دلتنگاش میشوی. آنچنان حضور سنگینی دارم که کسی متوجه نمیشود. زخمی هستم که خون میریزد از آن، بی که درد داشته باشد. پدربزرگم میگفت:"میدونی تو چی هستی؟ یه موجود عجیب غریب. اما فکر نکنی که آدم خاصی هم هستی." به کبرا گفتم:"اومدم ملاقات." موجودات سپیدپوشی در حرکت بودند. معلوم بود که از حضور آنها احساس امنیت میکند. گفت:"حالا که ساعت ملاقات نیس." ساعت مارک درست و حسابی دارم. اما خیلی وقت است که نگاهاش نکردهام. آخرین بار که نگاه کردم، همان روزی بود که گلفروشی بسته بود. - وقت ملاقات نیس؟ حالا که بهترین وقت واسه ملاقاته. - نه، وقت ملاقات رو ما تعیین میکنیم. - پس صبر میکنم. تکیه دادم به پیشخان و کبرا را نگاه کردم. دستپاچه شد. زنها سعی میکنند خودشان را قرص و محکم نشان دهند اما همیشه وقتی مردی نگاهشان کند، دست و پاشان را گم میکنند. خصمانه گفت:"اتاق انتظار اونجاس." - میدونم. تو هر بیمارستانی هست. فکر میکنی شعور ندارم؟ میدونی تو چته کبرا خانوم؟ آدم یبس و منفیای هستی. تو بخش روانی کار میکنی. یه روانپزشک نیس که فکری به حال یبوست مغزیت بکنه؟ تو زن بدی نیستی، اما با این قیافه که میگیری زشت میشی. میتونی خوشگلتر از این هم باشی. معلوم است که سرش را چرخاند به سویم. ادامه دادم:"تو خودتو علیه جنبههای مثبت خودت مسلح میکنی. از هر چیز مثبتی وحشت داری و این به شخصیت درونی خودت وابستهس. دارم میبینم خیلی غمگینی. اون انگشترو بنداز بیرون. زشت و منفییه." به انگشتر نگاه کرد، سرخ شد. فوری جبهه گرفت:"به تو ربطی نداره چی به انگشتم میکنم." - نمیخوام که ربطی داشته باشه. صد سال. من تنها نگاه میکنم. تو صورت قشنگ کلاسیکی داری، اما با اون نگاه زشت تو چشمات گند میزنی بهش. دستای قشنگی داری، اما با اون انگشتر تخمی زشتاش میکنی. پستونای قشنگی داری... کنجکاو پرسید:"خب؟" - چی خب؟ - راجع به پستونام چی داشتی میگفتی؟ - هیچی، پستونای قشنگی داری... باز سکوت کردم. طعنه زد:"تو از کجا میدونی؟" - چشمای من از پشت لباس همه چیز زنا رو تشخیص میده. - برو بینم بابا تو هم با این ادعاهات. حالا بذار کارمو بکنم. به چشمهام نگاه کرد که هنوز به پستانهاش خیره بود. زیر لبی گفتم:"واقعن پستونای قشنگیان." دو باره سرخ شد. سکوت کردم. - به نظر خودم هم قشنگن. جنده خانم احمق را به حال خودش گذاشتم و رفتم سراغ دکتر کاظمی که داشت رد میشد. جلوش را گرفتم:"چهتورین آقای دکتر. کسالتی که ندارین؟ خانواده مریض نیستن؟ اومدم ملاقات گیتی جهانگشا. اجازه هس؟" مردک احمق دست دراز کرد:"روز به خیر." بر خلاف میل دست دادم. - گیتی جهانگشا؟ بله... چرا نه... چرا نه... حالش بهتر شده. با این داروی تجربی تازه از امریکا... بله حالش بهتر شده.. بله... بله... شاید وقتش رسیده که یکی بیاد ملاقاتش. پرسیدم:"مگه ملاقاتی نداشته؟" - نه، نه. ما همه چیزو زیر نظر داریم. فکر نمیکنم بیمارمون گیتی جهانگشا ملاقاتی داشته. تقریبن مطمئنم. - حیوونکی. سیگار هم روشن نکردم:"خوب دقیقن چهتوره؟" - چی؟ چی دقیقن چهتوره؟ - ملاقات. ما اینجا تو راهرو ایستادیم و بعد؟ میتونی شماره اتاقشو بگی خودم برم. کجاست؟ ته راهرو، سمت چپ، راست؟ اصن اینجا چرا اینجوریه. نمیدونم اینجا چه وضعیتی داره. یکی همرام مییاد؟ یا نه؟ اگه تنهایی برم، یکی از اون دیوونهها مزاحم نمیشه؟ واسه خودم نمیگم ها. باور کنین. اگه یه دیوونهای بخواد بپره روم، کارش ساختهس. من رفتهم سربازی و میدونم چه جوری با دست خالی حساب طرف رو برسم. تو پادگان راهرو زیاد داشتیم. باور کنین. بهتره باور کنین. با دست خالی. تو راهرو. - بله، بله، آروم باشیم حالا. چه قرصی میخورین؟ - این خصوصیه. نمیتونم بگم. - از دکترتون بخواین مقدارشو ببره بالا. دکترتون کیه؟ - اجازه ندارم اسمشو تو کتاب بنویسم. - چی؟ - هیچی. میشه برم پیش گیتی؟ - اینجور که میبینم به صلاح نیس که برین پیشاش. شما حالتون اونقدر خوب نیس که تاثیر مثبتی رو آدم دیگه بذارین. از قیافهتون معلومه که حالتون خوب نیس. حالت منفی از چهرهتون میباره. حالتون خیلی بده، مگه نه؟ - حالم گهه دکتر. باور نمیکنین چه حال گهی دارم. احساس میکنم کلهم یه صندوقه پر از چیزای لیز. - لیز؟ - آره، لیز. که اگه با ماشین از روش رد بشی کنترل چرخ و فرمون از دستت در میره و میزنی به دیواری جایی. میدونی من گاهی از نرگس میخوام که اسپری بزنه به همهی تنم؟ از همون اسپری که شما خودتون میشناسین. تا درد کمتری احساس کنم. تاثیر نداره. بوش خوبه. راستی یاماها FJR 1300 چهتوره؟ لاستیکاش خوبه؟ شیاری، پنچری چیزی نداره؟ - من هنوز.... میخوای معاینهت کنم؟ کمی فکر کردم. "ممنون دکتر. اما لازم نیس. تا حالاشم زیر دس چندتا دکتر هستم و یه روزی میرسه که به خاطر درخت زیاد کسی جنگل رو نتونه ببینه. تو کدوم کتابه که خاخام به الین میگه به خاطر وجود درخت زیاد نمیتونه جنگلو ببینه و اونم جواب میده که معنی این اصطلاح رو نمیدونه. خیلی وقتا احساس میکنم که کلمات رو میشنفم یا میبینم. کلماتی که خودم به کارشون میبرم. اما فکر که میکنم، میبینم معنیشو نمیدونم. اجازه ندارم برم پیش گیتی؟ - بهتره که نری. یه دفه دیگه بیا. اول برو پیش دکتر خودت. بهش بگو یادت بده اعصابتو آروم کنی. مث یه کوه عصبیت هستی. - درسته دکتر... درسته. آرزوشو دارم. دیگه نمیدونم آرزوی چه چیزی رو دارم. جدی میگم... آرزوی روشنگری دارم و سبکی... - با موتور اومدی یا ماشین؟ - با تاکسی. اجازهی روندن ندارم. راستش نمیتونم. واسه همین با تاکسی اومدم. دلم میخواد با بوئل برونم اما جراتشو ندارم. فکر میکنی خل شدهم دکتر؟ یا مریضم؟ - من نمیتونم چیزی بگم. اینو میبینم که خیلی عصبی هستی. برو سراغ دکترت. سعی کن آروم باشی. - آره، خوبه. ممنون دکتر. به گیتی سلام برسونین. بگین که موفق نشدم بیام ملاقاتش. گرچه خیلی دلم میخواد. بهش بگین که رزیتا رو دوباره قبول کنه. بهش بگین که پاسکال رو دار زدن و آدولف هیتلر مسموم نشد بلکه با تیر کشته شد. اون یارو چارواداره هم جام زهرو سر کشید و گورشو برد. بهش بگین اینارو. بهش بگین که ما در هر حال باس به هم کمک کنیم. خدا حافظ دکتر. از جلوی پیشخان گذشتم. به کبرا محل نگذاشتم. منتظر بالابر ماندم. پس از عمری آمد و پس از قرنی مرا رساند به همکف. وانمود کردم که حواسم نیست و به دیگران محل نگذاشتم. آمدم بیرون. میدانستم که زیادی با دکتر کاظمی خصوصی شده بودم. اما دیگر مهم نبود. گندت بزنند. یادم رفت از کبرا بخواهم زنگ بزند برای تاکسی. آهان، این هم تلفن عمومی. زنگ زدم تاکسی بفرستند. دلم میخواست به تلفنچی بگویم یک بی ام و با یک دختر بفرستد. نگفتم دختری در بی ام و با خرگوش سپید چسبانده به سینه. - مرتیکهی گه. تعجب نخواهم کرد که کسی این را به من گفته باشد. برگشتم. احمقی دیدم در لباس خانه و تو صندلی چرخدار از طرف غذاخوری سوی من میآید. کاسهی چشمهاش کبود و بادکرده. بینی باندپیچی و لبهای ورم کرده. جانور را نمیشد شناخت. پرویز داوودی بود. جلوی من ایستاد و فریاد زد:"میکشمت. یکی منو بگیره، وگرنه اینو میکشم." یکی آمد و جلوش را گرفت. دو نفر بودند. دو پرستار مرد که دویدند و آمدند. گفتم:"چی شده جناب داوودی؟" - تو جواد رو انداختی به جون من. میدونی که اون دیوونهس و یه کلمه کافیه تا بپره به آدم. تو بهش حرفای دروغ زدی پشت سر من. ببین چیکارم کرده عوضی. همین بلا رو سر خودت مییارم. - با کمال میل. خیلی دلم میخواد یه چن وقتی تو بیمارستان بخوابم. آدم مریضی مث من باس تو بیمارستان باشه. داوودی و پرستار نمیدانستند چه باید بکنند. گفتم:"تازه من با پای خودم مییام بیمارستان. منو آروم بذار. اگه این کارو نکنی معلوم نیس چی پیش مییاد. چیزای خیلی بد. جواد سیب زمینییه، من نه. ممکنه این فکرو بکنی، اما اینجوری نیس. برو از دکتر کاظمی بپرس. بهت میگه که من یه بمب آمادهی انفجارم. یه کمی هوای ایرن رو داشته باش. دختر خوبیه. تو اون مجله عکس انداخته. نیمه لخت. این کافی نیست؟" - ایرن؟ تو ایرن رو میشناسی؟ این جونور همه رو میشناسه. یکی از پرستارها که پرویز داوودی را گرفته بود، گفت:"آره، من اینو از رادیو تلهویزیون میشناسم." آن یکی پرستار گفت:"منظورش این نبود که خره. این آقا منظورش اینه که آقای پارسی همه رو میشناسه." من و داوودی نمیدانستیم با گفت و گوی این دو پرستار چه بکنیم. پیش از آنکه همه بفهمند اینجا چه خبر است، از در خروجی زدم بیرون و منتظر تاکسی شدم. مجبور شدم چهار امضا بدهم، یکی به زنی که دستکم صد و سی کیلو بود. اسمش مریم بود. نوشتم:"برای مینو." و امضای سال هشتاد و یک را زدم که خیلی ارزش دارد. خواست رو بازوش امضا کنم. کردم. - سه لوز تموم دستاملو نمیسولم. نپرسیدم چرا اینجوری حرف میزند. آدمی که صد و سی کیلو باشد، میتواند بد هم حرف بزند. خوشحال بود از امضای آدمی مثل من. از این درماندهگی بیشتر هم هست؟ که همیشه و همیشه و همیشه و همه جا مرا در خود میگیرد، خفهام میکند، مسموم میکند و نمیگذارد پا پیشتر بگذارم. نیم ساعت بعد خانه بودم. فوری ولو شدم رو کاناپه، بدون در آوردن کت چرمی. کسی میداند که آن را من و نرگس در سال هفتاد و شش با هم خریدهایم؟ شما نباید زیاد باهوش باشید. آدمها چیزی میخوانند و هشتاد درصدشان ده صفحه بعد یادشان میرود چه خواندهاند. نه اینکه بد باشد. بستگی به نویسنده دارد. اگر یادت نباشد که این کت را من و نرگس از یک بوتیک تو یک کوچهی بن بست خریدهایم باید خوانندهی کودن عوضی احمق بدی باشی. اما اگر تو کار یوسف حسینی و شهرام شیرازی و اسماعیل نادری و احمد وکیلی یادت برود یا نرود ده صفحه پیش چه خواندهای، به تخمام هم نیست. انگار مهم است تو کتاب این آشغالکلهها چه میخوانی. تو این زبان کوفتی تنها دو نویسنده هستند که باید کارشان را خواند و از بر کرد و حتا از روش نوشت: کوشیار پارسی و کوشیار پارسی. این دومی چون دوست خودم است به حساب نمیآید. میماند همان اولی. حتا اگر فردا بدترین رمان را هم بنویسد، جار خواهم زد که بهترین است. بالاخره یک رفیق رفقایی داریم ما. در دور و نزدیک. قول میدهم به یکی که کساش را بلیسم و او هم تو سایت قربان صدقهی کارم میرود. به آن یکی دیگر قول میدهم توصیهاش را به ناشر بکنم، کوناش را برای کتابم هوا میکند و همین جور بگیر و برو. دوست نویسنده زیاد ندارم. فریبا حسین زاده که هرگز پستاناش را نشانم نداده. او را نمیتوانم دوست بنامم. حالا دیگر دیر شده. دیگر نمیخواهم پستانهاش را ببینم. بد مصب شده چهل و سه ساله. یا فکر میکنید که دلم میخواهد پستان زن چهل و هشت ساله را ببینم. باشد، چهل و سه سال. چه فرقی دارد. سیگار روشن نکردم، گرچه بدجوری هوس داشتم. بعد خیلی خسته شدم. کت چرمی را درآوردم و آویزان کردم و ولو شدم رو کاناپه و خیره ماندم به سقف. میتوانی هر جور که بخواهی زندگیت را شکل بدهی و زمین هم میچرخد. خبر آمده که یکی از شازدهخانمهای سابق آبستن است. فکر میکنی به تخمام میگیرم؟ مادرش هم اگر از آن ژاندارم پانامایی آبستن شود، به تخمام نیست. یا زن رفسنجانی مرغدار. البته باید مواظب باشم این یکی را بلند نگویم. تا بجنبی مامور امنیتی پشت در خانهات است. بله، سازمان امنیت. اگر جوانتر بودم، شاید تقاضای کار میکردم ازشان. تردید ندارم که مرا میپذیرفتند. قدم که بلندتر از یک و شصت و چهار است، قیافهم مثل بیست وشش سالههاست، ضریب هوشی بالای هفتاد، کف پام صاف نیست و به چهار زبان حرف میزنم، مثل بلبل. فارسی عالی، انگلیسی عین بلبل، فرانسه عین قناری و ترکی اگر بخواهم، چهارده روزه یاد میگیرم و غلطهای هاکان را اصلاح میکنم. سالم هم که هستم. متعادل، تیز و قویتر از آنی که فکر کنی. میدانم که برای برنامهی تعقیب و گریز مناسب هستم. میتوانم آدمها را مثل سایه دنبال کنم، بدون آنکه خودشان بدانند. مثلن اگر کسی، چیز عوضی دربارهی زن و دختر رفسنجانی بگوید. فرض کن تو قهوهخانه بگوید:"دختر رفسنجانی بد تیکهای نیس. وقتی تازه از پاریس برگشته و یه چمدون لباس زیر خریده واسه راست کردن کیر شوهرش، بدم نمییاد بگیرم بکنمش. از عقب و جلو." همان شب یک آقایی در خانهش را میزند. یا یکی (مثلن خودم) مامور میشوم تعقیباش کنم تا از کار و روابطاش سر در بیاورم. به دلایل امنیتی اسم طرف را میگذاریم یوسف. خیلیها، که هیچ ربطی بهشان ندارد، خواهند پرسید:"چرا یوسف باید تعقیب شود؟ این مرد حرف ستایشگونهای دربارهی آن خانم زده که لای پستانهاش بوی گه دوشب مانده میدهد. وگرنه آزار او به مگس هم نمیرسد." خوب، این ادعای آخر را باید کنترل کنیم ببینیم درست است یا نه. کی گفته که یوسف آزارش به مگس نمیرسد؟ آن مگسکش را چرا خریده؟ چه کسی میگوید که این حرف جناب یوسف نمیتواند دلیل برای اقدامات امنیتی پیشگیرانه باشد؟ تا چشم بزنی، میبینی این یوسف هم زن و هم دختر رفسنجانی را گاییده و با گنجی طرح کودتا ریخته. این یوسف مشکوک، ضد اخلاق، خطرناک و به احتمال زیاد معتاد به ال اس دی و در نتیجه تا مغز استخوان خطرناک برای امنیت کشور است. مگر عمله تاجرهای دست دوم دار و دستهی رفسنجانی همین تهمتها را به خودم نزدهاند؟ خلاصه، دستور میرسد و یوسف را تعقیب میکنم. یا نه، بگذارید نام دیگری براش انتخاب کنیم. یوسف تو این مملکت زیاد است. ممکن است اشتباهی بگیرم. آن وقت خر بیار و باقالی بار کن. با این خبرنگاران و سایتها و وبلاگها. دندان کرمخورده را باید کشید. یا نه، پر کرد. دستور را جدی میگیرم و رضا، برادر یوسف را تعقیب میکنم. تو مدت کوتاهی با زندگیش آشنا میشوم. رضا کارگر کابلکشی سی و یکساله است و با مریم ازدواج کرده که اسم اصلیش مینو است و اسم پدرش کریم است و مادرش هم سیمین خانم است. عقب افتاده است. به دینامیت با فتیلهی کوتاه میماند. پرسپولیس قهرمان نشد و سر کار دعوایی راه افتاد که بیا و ببین. کابل را عوضی جا گذاشت و اخراج نشد. اوضاع خانه هم قمر در عقرب است . مریم روز ازدواج هفتاد و چهار کیلو بود و هشت سال بعد، امروز، صد و سی و یک کیلو شده است. کریم آدم بیهودهی درجه یک است و سیمین هر روز یک تکه از مغزش را فین میکند بیرون. زمان تعقیب خودم را زیر پنجرهی آشپزخانه قایم کردهام. از حیاط کوچک خانهشان میتوانم صحبتهای رضا و مریم را خوب بشنوم. ساعت یازده و نیم شب و درجه هوا، هفده است. هوای زیر پنجرهی آشپزخانه مطبوع است. من بالشی آوردهام و گذاشتهام زیرم. حیف که اجازهی سیگار کشیدن ندارم. رضا و مریم در را میبندند . از خودشان میپرسند چه کسی زیر پنجره دارد سیگار میکشد. حرف معمولی است. مریم میگوید:"لشا، سنیدی زن لفسنجانی حامله سده؟" رضا میگوید:"زن رفسنجانی؟ اون پیر کفتار؟ من که حاضر نیستم بکنمش." عجب بابا. تو کافه که چیز دیگری گفت. مریم بلند میخندد:"لشا، تو سه بامزهای. بیا اینزا ماست کونم." صدای جا به جا شدن صندلی. رضا میگوید:"مواظب باش بابا، خفهم کردی." - دلم میخواد هفهت کونم. - بذار بینم، این جات چی شده؟ - این زا؟ امضای اون نویسندههس. کوسا پاسی. - کوشیار پارسی؟ اون عوضی که نمیخواس اسم منو تو رادیو بگه؟ - املوز لفتم مولاقات مامان تو بیماهستان. کوسا پاسی اونزا بودس. امضا میداد. منم گلفتم. حیلی ملد حوبیه. - خوب؟ تظاهر میکنه ناکس. از اون ناکساس. ازش خواهش کردم اسم منو تو رادیو بگه. با اون دهن کجش قول داد. تازه واسهش فندک هم زدم. - اسمتو تو لادیو گفت لشا. تو یه لادیوی دیگه بودس. دوستم گفتس. - رادیوی دیگه؟ کی به اون رادیوی دیگه گوش میده؟ ایستگاه دیگه رو میگی؟ - دوستم به اون گوس میکنه. - اون زنیکهی احمق رو میگی؟ اون حتمن فکر میکنه خیلی بیشتر از دیگرون میفهمه چون شوهرش تو روزنومه کار میکنه. تازه شوهرش هم نیس. - سوهله خب. دومین سوهل. - آره، آره. از دخترش خبر نداری. بهتره دیگه باش راه نری. همهی این شهر دخترشو میکنن. دختره از کی یاد گرفته؟ مادرش. - لشا، اون دختل هوبیه. دوشت من آدم بدی نیستش. - به تخمم، جندهها. - زیاد عصبانی نسو لشا. - حالا برو اون امضا رو بشور که حالم از کوشیار پارسی به هم میخوره. - نه، دستمو نمیسولم. دلم نمیخوادس. - برو دستتو بشور میگم، گامبو. صدای گریهی بچه میآید. - دیدی بسهلو بیدال کلدی؟ - برو بشور. - نه. - میزنم تو سرتا. با اون دو تا بچهی عقب افتادهت. خونه رو به آتیش میکشم. اگه دستم به اون کوشیار پارسی برسه میکوبم تو سرش. با اون دوست جندهت. و اون زن یا دختر رفسنجانی. با اون گنجی و اون جاکش یه دستی و هر چی جاکش دیگه. برو بشور. - نه، نمیسولم. به اندازهی کافی میدانم. زن رفسنجانی تهدید به مرگ شده. خبر را به بالادستیها میرسانم. رضا، فردا صبح دستگیر میشود. نیمه خواب افتادهام رو کاناپه. تمام تنم درد میکند و قلبم نامنظم میزند. این تن چه مرگاش است؟ قلب چه مرگاش است؟ گاهی ترس برم میدارد. بعد رفع میشود. اطمینان دارم با این وضع نمیشود ادامه داد. با این ترس و واهمه به نرگس زنگ نمیزنم. نمیخواهم مدام مزاحماش بشوم. نمیخواهم ناراحتاش کنم. امیدوارم تا زمانی که هستم، زندگی آرامی داشته باشد و بعد از مرگ من هم با نام و جای من در قلباش آرامش داشته باشد. زنگ به صدا در آمد. دو بار. خودم را کشاندم سوی در. مهران بود. • بوسه در تاریکی - بخش هجدهم |