رادیو زمانه > خارج از سیاست > بوسه در تاریکی > بوسه در تاریکی - ۶ | ||
بوسه در تاریکی - ۶کوشیار پارسیسگ پدر و مادرزنم مرده است. این مرد و زن اندوهگیناند. میتوانم بفهمم. با آنها همدردم. بهشان خواهم گفت: «خب، حیوونه دیگه.» اینها آدمهای خوبی نیستند. انسانهای باارزشی نیستند. زندگی را نمیفهمند، ارزش باهم بودن را نمیدانند، جدایی، اندوه، اعتماد و نومیدی. میتوانم از دست چنین آدمهایی عصبانی شوم. دلم میخواهد دشمن خودم بناممشان، خورد و لهشان کنم و تف کنم به جایی که بعدها مرده یافته شوند. اینکه سگ روح ندارد، غلط است. باید چشم داشت برای دیدن. باید خدایی داشت تا ژرفتر اندیشید. بیشتر آدمها نه چشم دارند و نه خدا. خودخواهان خودپسندی هستند که نمیفهمند حیوان کمارزشتر از انسان نیست. انسان همان است که هست و تنها میتواند چیزی بشود که استعدادش را دارد. انسان این موقعیت را دارد که خودش را از حیوان جدا کند، اما جداکردن چه ارزشی دارد وقتی از ارزش مساوی، درک و احساسی وجود ندارد؟ میدانم که جانی بزرگتر و مغزی پویاتر از بسیاری انسانهای دیگر دارم، با اینحال میدانم که در این اعتماد به نفسام نباید از برج و منارهای بالا بروم و جار بزنم. استثنایی بودنام مرا در موقعیتی قرار داده که ناجی انسانهای حرامزادهی بی ارزشی باشم، بگذارم زندگی کنند، و بله، حتا در ادبیاتم از آنها یاد کنم. برای همین بدون تانی به آدمهایی امضا دادم که داشتند کابلهای جدید کار میگذاشتند تا به زودی بتوانیم جزیرهی کوچکی را به یاری اینترنت از اقیانوس هند به زیر آب برانیم یا که آب آشامیدنی سالم به آنجا برسانیم، یا که اصلن نگاهاش هم نکنیم و یا بخریماش. کارگری که طرفدار تیم ملوان بود، گفت:"تو تلهویزیون محشر بودین." کارگر دیگری که طرفدار تیم گمنام شهر گمناماش بود ازم پرسید که همهی زنهایی که در برنامهی تلهویزیونی با من مینشینند، میگایم یا نه. گفتم:"یکی دوتاشون رو. راستی شما هم سگ دارین؟" طرفدار گمنام گفت:"من دارم." - هیچوقت کتکش نزنی ها. - اونو؟ شکاریه. دست بهش بزنی کلهتو قورت میده. - خوب مواظبش باش. - سگ نره. زنم میگفت باس نر باشه. حالا هر روز بیشتر به هم شبیه میشن. طرفدار ملوان پارسی کرد که کنار دستی از جا پرید. گفت:"یوسف کمدین خوبیه. اونم میتونه مث تو بیاد تو تلهویزیون." یوسف گفت:"آره، دوس دارم برم تلهویزیون. از بچهگی آرزوشو داشتم." سر کارگر آمد و غر زد که به کارشان برسند. مخالفتی نداشتم. صحبتی که با یوسف و همکارش داشتم چیز تازهای به رمان تازهام نمیافزود. از سر کارگر بدون دلیل تشکر کردم و خواستم امضایی بدهم که رد کرد. - اگه بدی میندازمش دور. - خب، درک میکنم. - همهچی بیخود و الکیه. - آره، همین طوره که شما میگی. - حالا میری یا نه؟ فکرشو بکن که درست همون قسمتی که راجع به من مینویسی توجه ناقدها رو جلب کنه. اونوقت نمیتونم توچشای فامیلام نیگا کنم. باجناقم میگه:"جواد، اون تیکهای رو که کوشیار پارسی راجع بهت نوشته، تو روزنومه به حسابش رسیدهن." نمیخوام اون مادرقحبه این حرفو بزنه. میدونی که خواهر زنمو کتک میزنه؟ - نه، نمیدونستم. - فکر کنی هیچ نویسندهای یه روزی اینو بنویسه؟ راجع به باجناقم که خواهر زنمو کتک میزنه؟ روزنومهها هر زری که میخوان بزنن. حالا باس برم به کارم برسم. ننویسی حالا که من ایدههای کمونیستی دارم ها. اونجا رو نیگا. چه تیکهای. ایرن بود. از دور دست تکان داد و اشاره کرد بروم آن طرف خیابان. گذاشتم تا ماشینهای فورد، اشکودا، فراری و بعد هم فیات رد بشوند، پیش از آنکه اوپل برسد، پاگذاشتم جلو و دیدم کسی از توش برام دست تکان داد. من هم دست تکان دادم. جلال بود. پس هنوز اوپل قدیمیش را دارد. رفتم آنسوی خیابان، پیش ایرن. پرسید:"عکسامو تو مجله دیدی؟" بعد روبوسی کرد. - نه، اون مجله رو دیگه نمیخرم. یه وقتی واسه کاریکاتوراش میخریدم. اما حالا واسهم با پست الکترونیکی میفرستن و دیگه لازم نیست بخرمش. خوب دوستا به همین درد میخورن دیگه. که چیزای قابل دیدن و خوندن رو مفت و مجانی واسهت بفرستن. خوب و رو به راه به نظر میرسید. به عکس دو سه بار پیشتر که دیده بودماش. - بریم یه چیزی بخوریم؟ - نه، میخوام برم دیدن لیلا. - کی؟ - لیلا. یه دختری که دو ماه دیگه عکساش تو یه مجلهی پرفروشتر مییاد. - عکسهای اون مجله همه رتوش میشن. عکسای من بدون رتوش چاپ شده. خوب دیگر چه، پتیاره. موز تو کونت. باید تو قصر شیرین زندگی میکردی یا تو اردبیل زمان جنگ داخلی تا دهنتو ببندی. آنسوی خیابان، جواد داشت میرفت. از گوشهی چشم مرا میپایید. یا من اینجور خیال کردم. نقشهی شیطانی برام داشت، پس از آنکه مرا تهدید به انتقام کرده بود. کف به گوشههای دهان و دست و پای لرزان. ایرن گفت که برگشته پیش همان شوهر سابق. - همون کونی؟ - کونی نیس. چرا همه فکر میکنن اون کونیه؟ - چون کونیه دیگه. تا حالا یارو را ندیده بودم. همین جوری پراندم. شاید گرفت. تقریبن گریهش گرفته بود:"رو ظاهر آدما نباس قضاوت کرد." - میکنم. - درست نیست. - فکر میکنی قضاوت رو خودت بر چه اساسیه ایرن خانم؟ - در مورد من عادییه. من مدل عکسام. با ظاهرم نون در مییارم. - موفق هم میشی؟ - چی؟ - چهقدر در مییاری مثلن؟ - اینو نمیگم. به تو ربطی نداره. - درسته. درست. ما همهمون باس بمیریم. اون یارو رو اونجا میبینی؟ - کدوم؟ سرکارگر را نشان دادم. - خب، چهشه؟ - گفتش همه چی الکیه. حق داره یا نه؟ - امیدوارم حق با اون نباشه. - امیدوار باش ایرن جان. امیدواری خوبه. - حالا میخوام برم. - من هم. امیدوارم مسیرمون یکی نباشه. - چی؟ - برو. من خلاف جهت باد سیگارمو روشن میکنم. ممکنه طول بکشه. خدا حافظ. - خدا حافظ. راهاش را کشید و رفت. از جهت خوب رفت و از نوار زردی که کشیده بودند رد نشد. باد نمیآمد. سیگار روشن نکردم. هنوز زمستان بود. چشمانداز پر از غریبهها. داستانهای بی آغاز و پایان، سرگذشتهای تخمیاند. آنجا ایستادهای، میان شهر خودت و فکر میکنی حالا چی؟ نقشهای داری و امکاناتی برای اجرا و احساس میکنی زیر لایهای از یخ خوابیدهای. در رودخانهای بدون گرداب، در زمانهای که شمارش سالها را از یاد برده است. سرت گیج میرود، و تو باید به آن روز فکر کنی که خرگوشی کارد بزرگی به سینهش فرو رفت و در چشمهاش دیدی: چیزی اینجا سر جا نیست. این منظور نبوده است. میتوانست جور دیگری باشد. این معنای غلطی از واقعیت است. کسی ازم پرسید که خودم هستم یا نه. میتوانستم بگویم نه، اما گفتم بله. زن پرسید:"میخواستم خواهشی ازتون بکنم." حدودن چهل و سه ساله بود. لباس به تن داشت و دیگر؟ کسی چه میداند. فکر به سوپ سبزی حالم را به هم زد. فکر میکنم اگر کمتر تخم مرغ بخورم بهتر باشد. - بفرمایید خانم مقدم. - فکر کنم اشتباه گرفتین. من خانم وحیدی هستم. - چه جالب. - ممنون. میخواستم ازتون خواهش کنم که اسم اون داستانو واسهم بگین که توش میگین دلم میخواد هر روز هفته زنمو ببینم. اسمش یادم رفته. تو برنامهای که خوندین، بودم. میشه یه کپی واسهم بفرستین؟ میخوام تو عروسی پسرم بخونم. - با کی ازدواج میکنه؟ تعجب کرد. بله، من داستانی را برای مادر احمقی خواهم فرستاد، بدون آنکه بدانم پسرش با کی دارد ازدواج میکند. - یه دختر کرمانی. - آخ. - چی شد؟ - من یه بار با یه دختر کرمانی تجربهی بدی داشتم. کرمو بود. سنگ پرت کرد طرفم. یکیش خورد اینجام. نوک بینیم را نشان دادم. - بینی تون؟ - نوکش. سه روز تموم خونریزی داشت. خلاصه میبخشین، میتونم داستان رو واسهتون بخونم. همین جوری که یادم نمیره. البته هیچ علاقهای هم ندارم. شهرت هم نسبیه. تو آذربایجان کدوم احمقی منو میشناسه؟ تو میشناسی؟ من کی هستم؟ با اینجور حرف زدن خیلیها را میشود آسان دک کرد. راهم را کشیدم طرف خانهی لیلا. چند وقت پیش بود که دیده بودماش؟ دستکم دو هفته پیش. شاید هم بیشتر. باید بگردم پیدا کنم. در این فاصله بهش زنگ نزده بودم. او هم زنگ نزده بود. دلم براش تنگ نبود. تنها میخواستم پستانهاش را ببینم. نرگس دو بار ازم پرسید:"لیلا رو هنوز میبینی؟" - نه، میدونی که، اگه ببینمش تو اولین کسی هستی که خبردار میشی. پدرم حالش کمی بهتر شده است. تو بیمارستان از چاقوی سوییسیش استفاده میکند. وقتی دیدم، غمگین شدم. از خیابان گذشتم. سوی خانهی لیلا. زمستان بود. سرد بود. داستانخوانی سال پیش. نه دو سال پیش. خوب یادم میآید. دختر اسماش مژگان بود. قول داده بود بیاید. دلش میخواست ببیند که به عنوان نویسنده چه رفتاری خواهم داشت. گفت که خیلی مشتاق است. آن شب پیداش نشد. بعدها گفت که خسته بوده است. زنی را باور نکن که ادعا میکند دوستات دارد و با همان لحن جرات میکند بگوید خسته است و نمیتواند همراهات باشد. از زمان همان مژگان، و ظرفیت ضعیف عاشقانهاش، و خستهگی مداماش، به دام هیچ زنی نیفتادهام که نامش نرگس نباشد و هر لحظه از زندگیش به تمنای حضور من نگذرد، همچون تمنای خودم. دیدن پستانهاشان، بله، اما باقی به چه دردی میخورد؟ با دیدن پستانهاشان آرام میشوم، دیگر هیچ. خیره بودم به موتور سوزوکی که پارک شده بود کنار خیابان. مدل هایابوسا. خیلیها آن را زشت میدانند، من نه. بدم نمیآید یکی داشته باشم. این موتور برای آشغالکلهها، تخممرغهای نپخته و ترسوها نیست. مرا هم ترسو بدان، اما اگر آشغالکله و تخم مرغ نپخته بدانی میکوبم تو دهانات. آنچه میپذیرم این است که برای موتور سوزوکی هایابوسا حاضرم تو شلوارم برینم. بیش از سیصد کیلومتر در ساعت میراند. به کجاها داریم میرویم. در کتابهام گاهی از موتوسیکلت مینویسم. چون علاقهی عاشقانه بهش دارم. عاشق هستم که در سکوت ساعتها نگاهشان کنم و ماتام ببرد. مرد بدون شور عاشقانه به موتوسیکلت را اصلن نمیتوان مرد نامید. معلوم است که مرد واقعی دیوانهی موتوسیکلت باید باشد. تو ژن مردانه وجود دارد. سرعت، زیبایی، خطر، ریدن تو شلوار، ترس، سکوت و آرامش به زمان توقف. خطر، گریز، امن به خانه رسیدن. تا حالا پنج موتور داشتهام. MZ 150، یاماها ویراگو 535، هوندا شادو 600، هوندا مالنا VF 750 C، و بوئل 1200 که هنوز دارم. تنها MZ 150 و بوئل مال مرد هاست. ویراگو و شادو به درد آشغالکلهها و تخم مرغ نپختهها میخورد، اما آن موقع نمیدانستم. آن زمان تازه نمیدانستم که MZ 150 موتو سیکلتی برای مردان واقعی است. برای آشنایی و شناخت باید چیزهایی بیاموزی که پیشتر نمیدانستهای. موتور مورد علاقهام بوئل است. حیف که باید بفروشم. چون با این سرگیجه میترسم سوارش بشوم. وقتی با سرعت ۱۲۰ رو اسفالت میرانی و چیزی در سرت چرخ بخورد، بهتر است بدانی که نفس کشیدن باید از یادت برود. با وحشتناکترین تصادف موتور خواهی مرد. پزشکها میگویند که سرم سالم است، اما این چرخش کم نشده است. وقتی تو خانهام یا تو خیابان، میتوانم بیاعتنا باشم بهش، اما وقتی سوار بوئل باشم نه. نمیخواهم رو موتوسیکلت بمیرم. اصلن نمیخواهم که بمیرم. اینها همه کلک داستانی است. نرگس میگوید این سرگیجه به زودی رفع خواهد شد و من باز سوار بوئل خواهم شد. دکتر گیاهی که هنوز سراغاش میروم همین را میگوید. ازش میپرسم:"پس کی؟" - وقتی عصبیتات رفع بشه. تو عصبی هستی. چند روزه که رفع نمیشه. - من اصلن عصبی نیستم. و اگه باشم هم، نمیخوام که باشم. تخم مرغ نپخته نیستم، میدونی اینو؟ - میدونم. - خوبه که میدونی. چه توری میشه عصبی باشم وقتی خودم نمیخوام. برام بگو ببینم. - عصبیت سطوح مختلف داره. عصبیت میتونه یه لایه داشته باشه و خواست تو واسه عصبی نبودن تو یه لایهی دیگه باشه. من میخوام هر دوتاشونو تو یه لایه جا بدم. بهم وقت بده. - باشه، وقت میدم. وقت محدود. نه نامحدود. زمان هم سطوح مختلف داره. نمیخوام روش کار کنم و به یه سطح و لایه برسونم. فرق سطوح زمان زندگی رو قابل تحمل میکنه. تازه، بهتر نیست سیگارو ترک کنم؟ - آره، بد هم نیست. - به زودی شروع میکنم. از این ثانیه به اون ثانیهی دیگه ترک میکنم. دارم روش فکر میکنم. سی سال پیش بود که کسی منو بدون سیگار دید. همهی اونایی که منو بی سیگار میشناختن مردهن. چندتاشون تا سرحد مرگ سیگار میکشیدن. معلومه. وقتی که فکر نمیکردن از سیگار کشیدن میمیرن. فکر میکردن تنها از جنگ و غصه میشه مرد. سیگار کشیدن دلداری بود. خوشگوار و دلداری، بیشتر لازم نبود که باشه و اصلن لازم نبود علت مرگ شماره سه یا چهار باشه. این اواخر تو برنامه تلهویزیونی شرکت کرده بودم ... - دیدمش. کارت خوب بود. - آره؟ اما روز بعدش تو سه تا روزنامه نوشتن که من داشتم سیگار میکشیدم. که همه و به خصوص بچهها میدیدن که من سیگار پشت سیگار روشن میکنم. که وزیر بهداشت دو سال پیش بخشنامه داده بوده به همهی ایستگاههای تلهویزیونی که سیگار کشیدن رو نشون ندن. که تا حالا این بخشنامه خوب رعایت شده بوده. اما من یه دفه نشستهم و مث لوکوموتیوهای عهد بوق دود کردهم. شرمآور. تیتر بزرگ زده بودن تو روزنامه:"کوشیار پارسی اجازه دارد در تلهویزیون سیگار بکشد!" تیتر گذاری احمقانهی روزنامهها. فکر کنم تو همون صفحه یه خبری بود دربارهی جنگ داخلی. اما حروف تیتر دربارهی من رو درشتتر چاپ کرده بودن. به هر حال، قصد دارم ترک کنم. نمیخوام با سیگار بمیرم. اصلن نمیخوام بمیرم. نمیتونی کاری بکنی؟ لبخند زد. مرد خوبی است. سعیاش را میکند. میدانم که نمیداند من چه مشکلی دارم، اما میدانم که سعیاش را میکند تا من خوب بشوم. مردی است که احترامام را جلب میکند. پیشترها فکر میکردم که پزشکها همیشه میتوانند معالجه کنند. زمانی که اعتماد من بیمرز بود. اعتمادم را از دست نداده بودم. اما خیلی خیلی محدودش کردهام. خیلی. مردی از خانه بیرون آمد، سر تا پا لباس چرمی. رو موتور هایابوسا نشست و رفت. حتا از من امضا نخواست. حالا که میخواستم خودم را قانع کنم که شهرت من هم دارد کمرنگ میشود، مردی با دوربینی بر شانه و دیگری با میکروفون در دست آمدند سوی من و گفتند:"روز به خیر آقای کوشیار پارسی. ما داریم برنامهای تهیه میکنیم دربارهی آدمای مشهوری که تو خیابون و به طور اتفاقی بهشون برمیخوریم. از مهرماه پخش میشه. حالتون چطوره؟" آدمهای زیادی را در تلهویزیون میشناسم، اما او را نمیشناختم:"کی هستی تو؟" - یوسف خسروی. دارم یه برنامهی تلهویزیونی تازه تهیه میکنم. سیگاری روشن کردم و پس از آنکه دود مفصلی فوت کردم طرف دوربین، گفتم:"چرا راحتم نمیذاری؟ من تازه تو تلهویزیون بودم. میخوام شهرتم رو یه کمی بندازم تو سایه. شهرت رو باس گذاشت کنار. اصن تو میدونی شهرت چه فایدهای داره؟" پفیوز به پرسشام محل نگذاشت و گفت:"به چه دلیلی اومدین تو خیابون؟ میشه بینندگان ما بدونن از کجا اومدین و کجا میرین؟" - نه، بینندگان ما لازم نکرده بدونن. زندگی خصوصیم ربطی به بینندگان ما نداره. اگه میخوان بدونن، به خصوص دروغهاشو، بهتره برن کتابامو بخونن. به زودی کتاب تازهم منتشر میشه. شهچهر. یه کتاب مزخرف که حال خیلیها رو خواهد گرفت. حالا دیگه میخوام برم. یه عمهی مریض دارم که میخوام برسونماش خونه. گیتی را دیدم که آن سوی خیابان بود. دویدم آن سوی خیابان. گروه فیلمبرداری از پشت سرم آمد. دست او را گرفتم و دویدم. دو سه بار سکندری خورد. چشمهاش از ترس داشت بیرون میزد. یوسف خسروی که وضعیت جسمی خوبی داشت، رسید کنارمان و با میکروفون در دست گفت:"بینندگان عزیز، در برنامهی برخورد اتفاقی با مشاهیر داریم کوشیار پارسی را تعقیب میکنیم. نویسندهی مشهوری که عمهاش را به خانه میرساند. میخواهیم از عمهاش توضیح بخواهیم. خانم... خانم... اسم شما چیه؟ میکروفون را آورد جلوی بینی گیتی. او به گریه افتاد. دست گیتی را رها کردم که با همان سرعت چند گامی پیش رفت و سکندری خورد و با صورت افتاد زمین. با مشت کوبیدم به میکروفون که برگشت و خورد به پوزهی یوسف خسروی. دور میکروفون اسفنج نرمی بود که صداهای اضافی خیابان را نگیرد. برای به انجام رساندن کار تلنگر محکمی به نوک بینیش زدم که فوری خون افتاد. فیلمبردار داشت از صحنه فیلم برمیداشت که خوشم نیامد. بهتر است آدم زهر بنوشد تا در برنامهی اخبار شب بشنود:"کوشیار پارسی به گروه فیلمبرداری حمله کرد." دوربین را از رو شانهی مردک کشیدم و پرت کردم کف اسفالت. رو به دوربینچی گفتم:"اگه یه کلمه در این مورد بشنوم، تو یه جنازهای و یوسف هم دومیش. شیر فهم شد؟" یوسف خسروی، وحشت زده داد زد:"بگو آره! بگو آره!" دوربین چی ترسان گفت:"آره." پرسیدم:"امضا میخوای؟" گفت:"نه." یوسف خسروی فریاد زد:"احمق، میگفتی آره دیگه." گفتم:"عیب نداره. اگه امضا نمیخواد عیبی نداره. شهرت من داره کمرنگ میشه. حالا میرین راحتم بذارین؟" "باشه آقای پارسی. باشه، میریم." چند نفر در خیابان، یک اتوموبیل و چند نفر از چالهکنهای کابل داشتند صحنه را نگاه میکردند. چندتایی دست زدند و کوشیدند جلوی دوربین بخزند که افتاده بود وسط خیابان. یکی از کارگران پرسید:"واسه کدوم برنامه بود؟" - هیچ برنامهای. شروع نشده تعطیل شد. - حیف. میتونم یه امضا ازتون بگیرم؟ هم به او و هم به یوسف خسروی امضا دادم. وقت امضا رسیده بود. گیتی را بلند کردم و تا در خانه رساندم. گفتم:"کلید، بابا کلید." پیداش نمیکرد. حتا نمیگشت. در اغما بود. در خانهی لیلا را زدم. - بله؟ - پارسی و گیتی. در باز شد. گیتی را کشاندم بالا. لیلا جلوی در منتظر ایستاده بود. - اوه، چی شده؟ - جونور همین جوری افتاده بود تو خیابون. بیا ببریمش تو خونهش. لیلا در کیف گیتی گشت و کلید را پیدا کرد. نیمه جسد را بردم تو خانه و حتا انداختماش تو تختاش. - به دکتر زنگ میزنم. گفتم:"لازم نکرده. این عوضی دوازده سال خواب لازم داره. بریم خونهت. اینجا بو میده." لیلا پنجره را باز کرد:"از وقتی رزیتا رو بیرون کرده، به هیچی نمیرسه. نمیدونم واسه چی بیرونش کرد. خیلی کمک میکرد دختر بیچاره." - بیا بریم بابا. رفتیم به آپارتمان لیلا. گفتم:"بذار تماشات کنم. این گیتی نذاشت بهت سلام کنم. بذار خوب تماشات کنم. خوشگلتر شدی. خیلی وقته ندیدمت." مرا در آغوش گرفت و گونهام را بوسید. نگاهاش کردم. خیلی هم خوشگلتر نشده بود. رنگ پوستاش قهوهای سوخته شده بود که بهش نمیآمد. بهش بگویم؟ برام فرقی نداشت که بدش میآید یا نه. بلوزش، شلوار جین، چکمه، لاک ناخن، گوشوارهی تازه. شاید هم تازه نبود و من پیشتر ندیده بودم. شاید. لیلا را زیاد ندیدهام. این یکی از دیدارهای اندک بود و قصد هم نداشتم فکر کنم که دیدار جالبی خواهد بود. ازم پرسید شیرقهوه میخواهم یا نه. - نه. بهتره نخورم. ترش میکنم. مث چهار پنج سال پیش که دیگه قهوه نمیتونستم بخورم. نگاهام کرد:"چیزی شده؟" - چتو مگه؟ - آخه انگار خیلی دوری. - نه، دور نیستم. - چیز دیگهیی مینوشی؟ - نه، ممنون، تشنهم نیست. رفت نشست و با کف دست به کاناپه کوبید. رفتم کنارش نشستم. - اول تو میگی یا من؟ - اول من. حرف زیادی ندارم. بابام مریضه، اما سعیشو میکنه که بهتر بشه. قوییه. نرگس و تیمور هم خوبن. ادبیات هم وضعش خوبه. یه کتابم تجدید چاپ شده. شهچهر هم این روزا مییاد بازار. دارم یه رمان تازه مینویسم. هنوز موتور سواری نمیکنم، به خاطر این سرگیجه که داره رفع میشه. این از خبرهای من. حالا تو بگو. صحبت کوتاهام انگار ترساندش. به جنبش افتاده بود. تناش میخارید انگار. کمی هم عرق کرده بود. - خب، من هم رفتم اسکی. - میدونم. - جمال پاش شکست. هنوز تو بیمارستانه. همینجا. چند جا شکستهگی داره. - اوخ اوخ... - آره... میشه یه سیگار بهم بدی؟ سیگاری دادم. خودم هم یکی روشن کردم. - هنوزم دلم میخواد ببینیش. اما نه تو بیمارستان. وقتی اومد بیرون خبرت میکنم. خودش هم میخواد تو رو ببینه. - عشق چتو پیش میره؟ - عالی. خیلی خوبه. اون... خیلی مهربونه. چرا از او در این لحظه تنفر داشتم؟ نه به این خاطر که جمال مقدم با او مهربان بود. نه. به این خاطر که رابطهی عاشقانهش خوب پیش میرفت. از او نفرت داشتم که احساس نامطبوعی به خودش و من منتقل میکرد. مثل دو احمق نشسته بودیم. در آن لحظه دوست نبودیم. بیگانه بودیم با هم. - یاکا چی؟ لبخند زد:"اون مشکل جماله نه من... هنوز دوستم داری؟" - معلومه. و تو اصن شبیه حوا نیستی. لبخند زد. روشنتر از بار پیش. میخواست برود. یا که میخواست من بروم. حالا بهترین لحظه است برای دیدن پستانهاش. بعد هم دیگر نبینماش. اگر میخواهم پستانهاش را ببینم، چرا تن برهنهش را نه؟ بهش تجاوز کنم. مشکل این است که من اهل تجاوز نیستم. به هیچ قیمتی به زن تجاوز نخواهم کرد. تو ذات من نیست. - اینجور که معلومه دیگه به نظر من در مورد جمال احتیاج نداری. مث اون پرویز. فکر کنم رابطهتون اونقدر شکل گرفته که دیگه به نظر من احتیاجی نباشه. - نه اصلن. هنوزم میخوام نظرتو بدونم. جدی میگم. هنوز صد در صد مطمئن نیستم... منظورم اینه که نظر تو منو به صد در صد نزدیک میکنه. - یا دور. - آره... حالا بغلم میکنی؟ ایستادیم. در آغوشاش گرفتم. عطر تازهای زده بود. احساس کردم دارم تحریک میشوم. خوابیدن با این دختر یک امکان بود. گونهام را بوسید و گفت:"وقتی جمال از بیمارستان بیرون اومد، خبرت میکنم. قول میدم. اما اینجا خونهی توئه، هر وقت بخوای خوش اومدی. بیا سر بزن. بیشتر خونهم. زیاد نمیرم دانشگاه. تو خونه درس میخونم. از محیط دانشگاه خوشم نمییاد. دوس دارم بیشتر تنها باشم. اما تو همیشه خوش اومدی. همیشه. من هم شبیه حوام. الکی نگو نیستی." و زد زیر گریه. - بعضی وقتا لیلا خانم، بعضی وقتا. از آپارتمانش زدم بیرون. دو دقیقه بعد تو خیابان بودم. در راه یا تو راه پله به وحید هم برنخوردم. تکنیک رمان زیاد جمع و جور نیست، اما همیشه هم دست خود آدم نیست. آن پفیوز با هایابوسا چرا ازم امضا نخواسته بود؟ موتورسوارها اتحاد دارند. مگر فکر میکرد چه پخی است؟ فکر کرده بالاتر از من است که میتواند سیصد کیلومتر در ساعت براند و من نمیتوانم؟ از پرمدعایی بعضیها حالم به هم میخورد. لیلا؟ دختر زیبایی است، خیلی زیبا. نمیدانم چه کنم باش. آنقدر ظرفیت ندارد که شخصیت اصلی بشود. شاید هم گناه من باشد. من نویسندهای هستم که تنها یک شخصیت اصلی را تحمل میکنم. راوی اول شخص را. باقی شخصیتها فرعیاند. فکر نمیکنم این ایرادی داشته باشد. اگر کسی میخواهد شخصیت اصلی رمان باشد، خودش بنشیند و بنویسد. شرم ندارم که شخصیت اصلی رمانهام اول شخص هستند. به عکس، افتخار هم میکنم. این نشان تجاری خودم است. هیچ نویسندهای به راوی اول شخص این همه امکان و ظرفیت نمیدهد که من میدهم. باید این کار را کرد. یوسف حسینی چند شخصیت را میکند شخصیت اصلی رمان. زنها را نیز. جالب نیست. اگر ببینماش، این را خواهم گفت، به شرطی که هنوز زنده باشد. صحبت ادبی را با نویسندهای شروع نمیکنم که نیمه مرده است. به اندازهی کافی تا حالا مشکل داشتهام. حتا حالا به لیلا هم دروغ میگویم. من از نوشیدن شیرقهوه ترش نمیکنم. از همه چیز به من سازگارتر است. برای همین هم رفتم به کافهی پاتوق. سر راه چهار تا امضا دادم به سه نوجوان. یکیشان تیشرت آستین کوتاه به تن داشت و سردش هم نبود. میشنویم و میخوانیم که جوانان امروز شل و ولاند و بی خاصیت. اما این جوانک با آن لب کبود شده و لرزهی تن سردش نبود. میتواند هم از عصبیت باشد. چون مرا یک بار تو خیابان دیده است. امضا دادم و پا گذاشتم تو کافه. اسم کافه را نمیگویم، وگرنه خواننده میفهمد کجاست. ببین، منظور از دخالت نکردن تو زندگی خصوصی همین است. اسم کافه را نمیگویم. به یکی از دو نفر گفتم:"شیرقهوه." دو برادرند. به نوبت کار میکنند. یک آشپز هم دارند و اغلب، آخرشبها که من نیستم، دخترک بیهودهای هم براشان کار میکند. آن روز – من مخصوصن دفتر یادداشت ناپیدا را کنترل کردهام – برادر جوانتر کار میکرد. پرسید:"جز شیرقهوه دیگه چی؟" پسر خوبی است. مرواریدی بر تاج کافهداری در این مملکت. کافه خلوت بود. من مشکلی ندارم با این. حرامزادهها وقتی بیایند و شلوغ کنند، مشکل دارم. روزنامهای برداشتم که برای خواندن مشتریها گذاشته بودند و خواندم که همهی هفته هوا خوب نخواهد بود. هوا چرا خوب نمیشود. آدم دیوانه میشود. خبر دیگر دربارهی خلبانهای خصوصی آریل شارون بود در اسراییل که پس از سالها خوابنما شده و افشاگری کرده بودند. و خبر دیگر از هنرپیشهای که قصد داشت از زنش جدا شود. زنش هنرپیشهی زیبایی بود. • بوسه در تاریکی - بخش پنجم |