رادیو زمانه > خارج از سیاست > بوسه در تاریکی > بوسه در تاریکی - ۳ | ||
بوسه در تاریکی - ۳کوشیار پارسیراهم را کشیدم و رفتم. هفتهی پیش در ویترین ساعت فروشی، ساعت مچی دیدم که خوشم آمده بود. میخواستم ببینم پس از یک هفته هنوز خوشم میآید یا نه. کجا بود. آهان. خیابان کوفت و زهرمار. اسم آشغالی برای این خیابان. اینجا هنوز نامگذاری خیابان را یاد نگرفتهاند، با همهی داعیه برای پیشرفتهترین کشفیات و اختراعات. و صد البته آفرینشهای هنری. آمبولانسی به سرعت رد شد. شرط میبندم که میرفت تا زن افتاده تو چاله را نجات دهد. از ویترین نگاه کردم، ساعت هنوز سر جا بود. دلم میخواهد بخرم، اما جلوی خودم را میگیرم. ساعت خودم از مارک بهتری است. دو سال کهنه است، اما عالی کار میکند. خرید ساعت تازه حرام کردن پول است. باید خوب پس انداز کنم تا نرگس پس از مرگم نگرانی مالی نداشته باشد. به خاطر بوی تناش هم شده، باید این کار را بکنم. آه، آن بوی خوش میان پستانها. زنهایی هستند که چاک پستانشان بد بو است. یک بار با دختری تو بستر بودم، بینیم را بردم میان پستانهاش. بوی گه میداد. سوگند میخورم. گه. گفتم: «مگه وقتی میرینی پستوناتو نمیشوری؟» سئوالم را نفهمید. این را که میشد از اول هم دانست. اما غذای خوبی میپخت. میتوانم دنبال اسم دختر بگردم. یادم رفته است. صبر کن. در دفتر ناپیدای یادداشت روزانهام نوشتهام. شیلا. همشهری دختری بود که سال گذشته دختر شایسته شد. بدک نیست. بیست و یک ساله. دانشجوی ریاضی. آیندهی خوبی در پیش نخواهد داشت. اما بد هم نیست. از چشمهاش هوش نمیبارد. شاید یک بار بهش زنگ بزنم و قرار بگذارم تا بهش درس بدهم. درس کمکی. زبان. «ببین، برای تقویت زبان مادری بهتره چن تا کتاب بخونی. این دو تا رو فعلن بگیر. دماغ گنده از یوسف حسینی و ریدن از خودم.» بعد از درس هم چاک پستانهاش را بو کنم ببینم مثل آن شیلا بوی گه میدهد یا نه. همان شیلا که دختر شایسته نشد، چون ضد سوءاستفاده از تن زنانه بود. انتخاب دختر شایسته را تبلیغ مایوی شنا و هرزه بازی میدانست. ازش پرسیدم: «خرگوش چی؟ دوستشون داری؟» پاسخاش را فراموش کردهام. تو دفتر ناپیدای یادداشت هم ننوشتهام. همه چیز را نمیشود یادداشت کرد. آدم سرگیجه میگیرد. زانوی لرزان، تپش قلب، ناراحتیهای مبهم، ترس، تردید در هویت و خستگی بینهایت. مرا ببین که اینجا نشستهام. با اینهمه دارم پیش میروم و حتا جلو میزنم. برگ کاغذی از تقویم کندم، امضا کردم و از زیر در فروشگاه ساعت انداختم تو. راه افتادم سوی خانه. داشتن دو ساعت مچی غیراخلاقی نیست، و من خسیس نیستم، اما خوب، نمیخواهم پول پای ساعت دوم بدهم. در گذشته، مردم حتا یک ساعت هم نداشتند. آن زمان را محکوم نمیکنم. نمیگویم ساعت نداشتن احمقانه بود. ولش کن. عمویم اصغر، که خودش را دار زد، سه تا داشت. یکی برای روزهای کار، یکی برای جمعهها و یکی هم برای رفتن به مهمانی. تو هر مهمانی هم ساعت را قرعه کشی میکردند. همیشه هم زنش برنده میشد. فکر کنم جر میزدند. بعدش هم برمیگرداند بهش تا مهمانی بعدی. داستانهای غریبیاند اینها برای روایت کردن، اما از حافظه میکشم بیرون. زن عمو، هنوز زنده است، اگر زنده باشد البته. مثل یوسف حسینی. دیگر ندیدهامش. زن زیبایی بود، درست مثل مادر خودم. دو جاری زیبا در روستای ما. هر بار این چیزها را مینویسم، یاد نوجوانیم میافتم. آنجا رشد کردهام. چیز زیادی برای گفتن ندارد. فکر میکنم هنوز هم مثل همان چهل سال پیش باشد. سبزه و درخت و شالیزار. اسب و خرگوش. دخترهای تازه رسیده. حیف که آن زمان خجالتی بودم. وگرنه همهی کسهای نورسیده را بوسیده بودم. پشت کارخانهی برنجکوبی. دور از چشم رهگذر و مامور بهداشت و ژاندارمری. سالی یکبار میآمدند و د.د.ت. میپاشیدند و نگاه میکردند که اسب و گاو و مرغ تو اتاق خواب نباشد. مادرقحبهها. انگار آدم اسب را هم میبرد تو اتاق خواب. ملای ده میرفت کنار دریا مادیان میگایید. گاو یکی را که گایید، از ده بیرونش کردند. در راه خانه به همهی اینها فکر کردم. که دوران خوبی بود. حالا هم هست. گفتم که. از نظر روحی خوبام. جسمی نه. پزشکها میگویند: «سالمی آقای پارسی.» سالهاست که میگویند. شاید باید حق را به آنها بدهم تا از دلداری آرامبخششان رها شوم. به نظرم مغزم ایراد اساسی دارد. شاید لازم باشد بروم پیش دکتر گیاهی و چشم پزشک. اینها پزشک واقعی نیستند، اما با معالجهی مریضها حسابی پولدار شدهاند. تازه با یک ناراحتی کوچک یا ضعف چشم آدم میتواند سرگیجه بگیرد. پیش متخصص مغز و اعصاب نمیروم. معلوم نیست چه تشخیص بدهد. تحملاش را ندارم. پزشکها میتوانند یک پام را قطع کنند، قلبم را بکشند بیرون، کبدم را بیندازند تو دستشویی و سیفون بکشند، اما به مغزم باید احترام بگذارند. حتا در بدترین دوران، وقتی که شبها پژواک ارهکشی و چکشکاری چند نجار تو سرم دارم. نرگس میگوید که مغزی دوست داشتنی و خوب دارم و همیشه سالم خواهم ماند. این حرف گاهی کمک میکند. میدانی، تو خانوادهی ما کسی عمر طولانی ندارد. سه چهارم افراد خانوادهمان در جوانی مردهاند. آدمهای چهل ساله را میبینی که هنوز مادر و پدر بزرگ دارند. اما من در دوازده سالهگی از دستشان دادهام. پسرهای خجالتی زودتر میمیرند. دلیل میآورند که زود به رشد و کمال رسیدهاند. اگر در خانوادهام کسی عمر دراز ندارد، چرا من داشته باشم؟ ترس از مرگ، روز به روز. تابستان گذشته، تابستان خوب و مطبوع، فکر کردم که ترس از مرگ رهایم خواهد کرد. اما زمستان با گامهای سنگین بازگشت. هر روز فکر میکردم: شش هفته بیشتر طول نخواهد کشید. نه هفت و نه هشت. شش. اگر این را به نرگس بگویم، عصبانی میشود. نمیخواهد به از دست دادن من فکر کند. مرا دوست دارد. میتوانی اسماش را بگذاری عشق. به همین سادگی است. به هر حال امیدوارم زندگی کنم. برای پاسخ دادن به عشق نرگس. برای دیدن پوسته پوسته شدن رنگ دیوارها. برای سالهای سال قدم زدن با تیمور. برای نوشتن دستکم یازده رمان دیگر. ماجرا این است: با رمان عشق را به من ببخش، بخش اول رمان سیزده قسمتی را نوشتم. کتاب تازه، دومین از همان سری است. میماند یازده بخش دیگر. حساب کردن مشکل نیست. لازم نیست فکر کنند هر رمانی که مینویسم بخشی از همان سری است. اصلن! شهچهر، مثلن، جزء آن نیست. آن را که پس از عشق را به من ببخش نوشتهام جزیی است از سری هرکسی خاص است جز من. نوع دیگری از رمان است. حتا جزیی از آن هم نیست. میشود گفت شهچهر رمان مستقلی است. اگر بشود مفهوم رمان مستقل را درک کرد. شهرام شیرازی این اصطلاح را مدام به کار میبرد و اگر او ادبیات شناس نیست، چه کسی هست؟ به نظرم هنوز زنده است. اگر او نباشد، زیبانویسی هم نخواهد بود. بهترین کتاب شهرام شیرازی سوارکار رنگین است. در همان سالی منتشر شد که کتاب یوسف حسینی. بعد از آن دیگر نتوانستند به سطح کار قبلیشان برسند و پس رفتند. مثل شاعرهامان. مثل آن جانور کوه و صحرا. دیگر نتوانست سوار اسب بشود. فکر کنم هنوز زنده باشد. ادبیات این است دیگر. این همه اسم و تاریخ و عنوان کتاب. میدانم که پس از پانصد سال، اسم من هیچ زنگی را به صدا در نخواهد آورد. هیچ کبوتری هم بر تندیس یادمانهام نخواهد رید. یا فکر میکنی پانصد سال دیگر کبوتر هنوز وجود دارد؟ تعجب میکنم که هنوز هست. نه این که دلم بخواهد نباشد. گرچه زیاد هم ازشان خوشم نمیآید. تنها پدرزنم با من مخالف است. احمدآقا، عاشق کبوترهاست. اسم همهشان را میداند. قرار نبود از پدرزنم بنویسم. بعضی از نزدیکانم میگویند که نباید در کتابم از آنها نام ببرم. میگویند تصورش را بکن که ناقدان درست رو همان جایی که اسم مرا آوردهای، انگشت بگذارند. راست میگویند. حق با آنها است. میکوشم قانعشان کنم که قدرت ناقدها چندان زیاد هم نیست و نباید اغراق شود. باشد. به حساب فلانی رسیدند. سبزواری. مگر کارش خرابتر شد؟ نه، به عکس. پس از آنکه زنش خودکشی کرد، دختر جوانتری پیدا کرد و کلی هم کتاب نوشت. نه، سبزواری به ناقدها محل نمیگذاشت. تازه ناقد مگر کی هست؟ اسم انواع کبوترها را بهتر میتوان به خاطر سپرد تا اسم آنها را. اسم سهتاشان هم به یادم نمیآید. میدانم که در پیوستهای آخر هفتهی روزنامهها هی دربارهی کتابها مینویسند. اما اگر مرا بکشی هم، نمیتوانم نامشان را بگویم. پیشترها یکی دو تا بودند. سر و صدایی داشتند. مردند. از آن نوار زرد گذشتند و افتادند تو چاله. هر کسی که از سقوط تو چاله نجات پیدا نمیکند. آخرین جملهی آن یارو معروفترینشان این بود: «ساختار طرح اولیه.» هیچ ناقدی نیست که به این حرف محل بگذارد. زمانش اگر برسد، اسماش را خواهم آورد. باز این جواد پیداش شد. «دیگه چی شده؟ مگه نمیبینی دارم میرم خونه؟» شهرام شیرازی را میشناخت. چند کتاب ازش خوانده بود. اما اسمها یادش نمانده بود. میبینی. تلنگری زدم به بینیش و راهم را گرفتم. راستی این جواد از من امضا داشت؟ فکر کنم چند سال پیش یکی گرفته بود. امضای خاصی نیست، اما خوب مال یک آدم اهل فرهنگ و هنر است. خیلیها امضای مرا دوست دارند. سالها بعد ازم خواهند خواست که یکیش را جعل کنم. حرفاش را هم نزنید. اگر بخواهم امضایی از خودم جعل کنم، امضایی خواهد بود مال انتشار اولین کتابم. کلی میارزد. فوری میشناسم. اسمام را ناخوانا مینوشتم. مد ادبی آن سال بود. گل بخرم برای نرگس؟ اما گلفروشی بسته است. احمقهایی هستند که فکر میکنند من فقط از گاییدن و ریدن، کس و کیر، گوزیدن و استفراغ، گاییدن از کون و این حرفها مینویسم. در حالی که از خریدن گل برای زنم هم مینویسم. چه کار کنم که حالا گلفروشی بسته است؟ به زودی اتوموبیلی برای نرگس خواهم خرید. بهترین اتوموبیل، با کولر و کمپیوتر و همه چیز. گرچه باید مواظب خرج کردن باشم. سه تا شکایت از من شده. تو کتابم از این نوشتهام و از آن و به خودشان گرفتهاند و شکایت کردهاند تا پولی بگیرند و بروند برای زنشان بی ام و بخرند. دلیلشان: تو این کتاب آخری از گیاهخواران نوشته و من هم گیاهخوارم و این توهین است و او را به دادگاه خواهم کشاند و غرامت خواهم گرفت تا یک بی ام و برای زنم بخرم. غرامت از این نویسندهی دست سیزدهم. عوضی. سر و صدا. قیل و قال. کلمهی زیبایی است. قیل و قال کنان حمله کرد به من و با کلوخ به سرم کوبید. بله، شاعرانهگی هم در من هست. با قافیه مشکل ندارم. با وزن هم. اهل موسیقی هستم آخر. ای بابا، نگران نباش. کسی را میشناسم که مدام میگوید «ای بابا، نگران نباش.» بهجا یا بیجا. تکیه کلام است. من تکیه کلام ندارم. در رمانم بد و بیراه (که ادامهی رمان ریدن خواهد بود) بیشتر خواهم نوشت. یادداشت کن که نه رمان بد و بیراه و نه ریدن جزیی از سری هر کسی خاص است جز من، نیستند. نه، احمقانه است اگر باشد. حالا به فکرم رسید که میتوانند حزیی باشند از سری تازهای. مثلن سری تشکیل شده از نه رمان. ریدن، بد و بیراه و غیره. چرا عطسه نه؟ بله، چرا نه؟ در آن رمان از دوازده سالهگیم خواهم نوشت که یک سال تمام مدام عطسه میکردم. چیزی دربارهی ترس از دست دادن. از دست دادن مادرم، از دست دادن کودکیم، از دست دادن سالهای خوشی، از دست دادن خرگوشها، از دست دادن ترس. و عطسه، عطسه، عطسه. هنوز سیگار نمیکشیدم. رمان باید صادق باشد. نه دروغ و نه پسلهگویی، نه سکوت، نه دور زدن. دل بزن به دریا. با هر جملهای، چشم در چشم خواننده، برو جلو. این ادبیات است. با مشت گره کرده جلوی گل فروشی ایستاده بودم. شاید کسی بیاید. اتوموبیل پلیس نگه داشت و یکی پیاده شد و پرسید که اینجا چه میکنم. چه سئوال احمقانهای. چه جوابی باید داد؟ به هر دوشان امضا دادم. مال دو سال پیش. ارزش زیادی ندارد امضای دو سال پیش من. در را باز کردند. نشستم. بله، پفیوز. راه بیفت دیگر. این حرامزادهها از کجا آدرس مرا میدانستند؟ معلوم است. دکمهی کمپیوتر را میزدند و نه تنها اسم من و آدرس سابق و اسبق و فعلی که اسم زنم، پدر زنم، مادر زنم، سگم، موتورم، دختری که دوست دارم پستانهاش را ببینم (لیلا)، همسایههام، ترانهی مورد علاقهام، مقدار پسانداز بانکیم، مقدار بدهیهام، همه را در یک نگاه میدیدند. پلیس وجود چنین کمپیوتری را همیشه انکار کرده است. «نه، چنین کمپیوتری وجود نداره.» و تو از خودت میپرسی که آیا میشود حرف این یارو را باور کرد؟ با این دو کودک که مرا به خانه میرساندند حرف زدم. یکیشان طرفدار تیم پرسپولیس بود و دیگری طرفدار تیم شاپو (تاج سابق). نمیشناختند. نه، نویسندهها را نمیشناختند. - منو که میشناسین. یکیشان پرسید: «راسته که تو رادیو تلهویزیون همه مشغول بکن بکن هستن؟» یکی گفت: «دیدی من همیشه اینو میگفتم.» آن یکی گفت: «من هم.» به خیابان خودم رسیده بودیم. پیاده شدم. و ماجراجویی امروز هم به پایان رسید. بارانی را آویزان کردم و نیمچکمه را درآوردم و دراز کشیدم رو کاناپه. راه روی در خیابانهای شهر خسته کننده است. به خصوص اگر حواسات کمی پرت باشد. چه قدر آرزو داشتم نرگس و تیمور از راه برسند. چشمهام را بستم به این آرزو که خوابم بگیرد. چشم بسته اما بیدار ِ بیدار. فکر کردن، تخیل، برگ زدن حافظه، دفتر ناپیدای یادداشتهای روزانه. بله. در ۲۴ مرداد ۱۳۵۵ هیچ چیز خاصی روی نداد. با این حال فکر میکنم و فکر میکنم. «با این حال»را به کار میبرم تا از «اما» صرفنظر کنم. یک «اما» میتواند سبک نوشتن را عوض کند و گند بزند به نثر. میدانید که من بهترین ناقد خودم هستم. من ادبیاتی مینویسم که خیلیها جلوش یک «اما» میگذارند، چون شخصیت چندگانهای دارم و متولد ماه ماهی هستم. این هم برای ادبیات ما مهم است. آدم دیوانه میشود. دکمهی تلهویزیون را زدم. گویندهی خبر با پستانهایی که بدون مشورت با متخصص پستانبند جلوی دوربین ظاهر شده بود، خبر داد که جورج بوش رییس جمهوری امریکا شده است. خوب این هم از این. بیشتر دلم میخواست ال گور بشود. که او هم البته آدمی نبود که بتواند فقر را در جهان از میان بردارد. جرج بوش اما به نظرم کوتولهای است با عقدهی پدر. این البته اظهار نظری فضل فروشانه است. چارهای هست؟ که کوتوله است و پدرش هم رییس جمهوری بوده است؟ نه. تنها حرفی که میتواند بزند این است که «بخش زیادی از واردات ما از کشورهای خارج میآید.» خوب، آدم را با کلماتاش میسنجند. حالا آجان پلیس باشد، معلم مدرسه یا رییس جمهور امریکا. از من گاهی میپرسند «آقای پارسی، به نظر شما نقش امریکا در پیشرفت دموکراسی جهانی چیست؟» بدم نمیآید در سیاست امریکا دخالت کنم. اگر امریکا فردا از نقشهی جهان حذف شود، فکر میکنی کمتر نان با کرهی بادام خواهم خورد؟ درست است. چون من اصلن دوست ندارم. دیروز دو تا خوردم. و سوگند میخورم که برای یک سال بس بود. بادام برای این نیست که ازش کره درست کنی. شیر بز چرا. پنیر بز. یک بار حسابی استفراغ کردم. در رمان استفراغ بیشتر خواهم نوشت. فکرش را میکنم، چه با درد سر چه بی درد سر، میبینم یک عالم کار در پیش دارم. نوشتن دو سری رمان هرکسی خاص است جز من و ریدن، بد و بیراه، استفراغ و پنج تای دیگر که هنوز نامی براشان به ذهنم نرسیده. مردن میتواند یکیش باشد. و گهگاهی هم رمان مستقلی مثل شهچهر. زیر لب غر زدم: «چهطور این همه کارو انجام بدم؟» تو روزنامه مینویسم. مقاله، نقد، داستان کوتاه و تو برنامهی تلهویزیونی و رادیویی هم شرکت میکنم. گاهی هم سخنرانی. باید کم کنم. دو سه هزارتایی تا حالا نوشتهام. بس است. آدم ِ جلوی میکروفون هم نیستم. ترسم از میکروفون ریخته. سالهاست. اولین بار چهل درجه تب داشتم و یک لیوان کنیاک نوشیدم. سرماخوردگی نبود، اما لرزه و تب و عرق بود. پنج دقیقه پیش از برنامه، به زن اولم گلی گفتم: «جرات ندارم.» بله، جرات داشتم. دست و سوت و جیغ و گل. حالا پس از سالها خیالاش میزند به سرم. اتاقکی بود تو ساختمان قدیمی. وقت خواندن داستان کوتاهام دیدم که موشی رد شد. اول فکر کردم به جمعیت خبر بدهم، بعد از خیرش گذشتم. چون جمع آرام نخواهد گرفت تا حرامزادهای آن موش را بکشد. موش گورش را گم کرد تو یک سوراخ و به زندگی خوبش ادامه داد. حیوانات مالیخولیاییام میکنند. موش، خر، خرگوش، با بودنشان مرا به هیجان میآورند. بودن. باید به هستیشان احترام بگذاریم. کسی نمیداند چرا آنگونه که باید، هستند و به چه دلیلی و ما باید احترام بگذاریم به همان هستی ِ پنهان در تن ِ آسیب پذیرشان. انسان کجا بیشتر ارزش دارد در تن انسانیش از خرگوش یا میمونی با کلاه شاپو؟ من ایدهی خودم را در بارهی انسان دارم. همهشان خوب نیستند. جور دیگر هم مگر میشود؟ من اندیشمند مثبتی هستم. با نگاه ِ منفی، مثبت را پنهان میکنم. تندیسی میسازم از کلمات تا حفظشان کنم. اگر کلمات درست فهمیده نشوند، خطای من نیست. تازه، آدم خوب کم پیدا میشود. من بیست و سه نفر میشناسم. خوشحالم که زنها پستان دارند. حاضر نیستم در جهان بدون پستان زندگی کنم. و کس، که جزیی از آن است. محشر است. آدم به هیجان میآید. دمی دیگر با نرگس خواهم آمیخت. نوشتن در آن باره را حذف میکنم. یک بار نوشتم. تکرار باید در کتاب نقش و انگیزهای داشته باشد. شاید هم بنویسم. مرا چه به نقش و انگیزه. کتاب باید پر باشد. مثل تخم مرغ پخته. رو کاناپه دراز کشیده بودم، خیره به دستگاه موسیقی. هرکسی حق زیستن دارد. همهی کسانی که چیزی به موسیقی افزودهاند روش. هنرمندانی جاندار. حتا آنکه خودش را کشت. وقتی شنیدم، رفتم و نواری ازش خریدم. بدصدا بود. تنها کسی که خودکشی کرده و به یادم مانده، عمویم اصغر است. هربار اسم خودکشی میشنوم، به او فکر میکنم. میتوانست خوانندهی خوبی بشود. دلم میخواست نرگس و تیمور حالا بودند. وقتی نیستند دلم براشان تنگ میشود. نرگس به زودی دو هفته تعطیلی خواهد داشت. کیف خواهم کرد. این همه نزدیک به من. چه فکر خوشی. او و بتی بهترین شیرقهوههای دنیا را میسازند. بتی خوانندهی نوظهور است. تو راهرو استودیو دیدماش. به اولین نگاه هوس کردم. فکر و تخیل. بدون این دو چه میکردیم؟ میشدیم وکیل یا مامور مالیات. خودم وکیل خوبی میشناسم. اهل شکایت نیستم. گاهی تو دادگاه میبازم. چه کسی نمیبازد؟ چیزهای بدتری تو این جهان هست. آرام بگریز، حیوان کوچولو. در باز است. نور چراغ، سایه بر سقف. به سراغم بیا. مرا به مبارزه بطلب. پیروز خواهم شد. اَه. درد در شانه. کسی زمانی روشی پیدا کرد برای بستن سقف آسمان. دروغگو دروغگو دروغگو. دیر رسیدهای. برف در مناطق حاره؟ سرباز در جبهه با چتر؟ دکتر، شخصیت پاره پارهام را میتوانم حفظ کنم؟ موسیقی نیست، سکوت دلپذیر نیست. حیف که زبان لاتین نیاموختهام تا به باخ گوش بدهم. آدمی هستم ساده، نانام را خودم درمیآورم. مرا تا جشن سال نو تنها نگذار. و بعد از آن هم. • بوسه در تاریکی؛ بخش دوم |