رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۹ مرداد ۱۳۸۸

با خلخال‌های طلایم خاکم کنید ـ منزل چهل و دوم

محمد ایوبی
m.ayoubi@khazzeh.com

دو

درواقع بزرگ وقتی وجود دارد که شاعر. قهرمان غم‌انگیزخود را برای تحسین عمومی ارائه می‌کند که «‌برای او گریه کنید زیرا او سزاوار این اشک‌هاست‌»
(‌کی یرکه گارد، درترس ولرز)

دخترک، برلبه‌ی جنون می‌ماند‌، گاه در بیداری دریایی ازخون‌، آرام و بی‌موج به سمتش می‌آید‌، دریا از گلوی پاره‌ی پدر می‌جوشد‌، جیغ می‌کشد‌. مادر، مجنون‌تر از دختر، دخترک را به سینه می‌فشارد لکن حرفی از دهنش درنمی‌آید‌. گرگ چاق‌، حلیمه‌ی جادوگر (‌دختر همه را جادو می‌داند ازطرف حلیمه‌) اشک تمساح می‌ریزد‌، چانه‌اش می‌لرزد وقت حرف زدن «‌چرا به این طفلکی نمی‌گی بابا ضیاش رفته سفر، رفته فیلم بسازد‌؟‌!‌»

قمرچنان نگاهی به مادر می‌اندازد‌، که مادر، به بهانه بازشدن مغنای خود‌، هراسان‌، کنده‌ی تنش را می‌چرخاند تا نگاهش به دیوار باشد‌، نگاهش به جهنم باشد‌، نگاهش به هرچیز کشنده باشد اما به چشم‌های دختر نباشد‌. دخترک سعی می کند حرف بزند اما نمی‌تواند‌، صدا تا حنجره بیشتر بالا نمی‌آید‌، حنجره‌ای که خشک و بسته است‌.

سعی می‌کند باز، اما چهره‌اش‌، عین رخسار پیرزن‌ها مچاله می‌شود، عضلات صورتش جمع می‌شوند و رگ‌ها را می‌کشند‌، انگار شکلک درمی‌آورد دختر، ناخواسته منبع درد می‌شود صورت مچاله شده و گلوگاه بسته‌. دردی که عمیق است‌، می‌سوزاند عین میله‌ای گداخته، تیغی که چاک می‌دهد رگ‌ها و آتشی که بر رگ‌ها کشیده می‌شود تا جلوی خون‌ریزی را بگیرد.

می‌گیرد به ظاهر، اما خون را هم به شعله‌ای سیٌال و پنهان بدل می‌کند‌! از درد، ترسیده عین گربه‌ای ملوس که بچه‌های فضول یک قوتی حلبی خالی به دمش بسته باشند و او از ترس و صدای حلبی‌، تند بدود و باعث گردد صدا بیشتر شود و بیشتر و تندتر بدود و صدا را به خود نزدیک‌تر کند‌، کلافه‌، به تن کوچک پیچ و تاب می‌دهد و می‌دود‌، انگار دل‌دردی شدید‌، خم و راستش کند‌. اوایل می‌دوید تا دیوار مانع شود آن وقت صدای زاری‌، نه‌، شیون مادر، از ته حنجره‌، تو گویی ناگهانی از آن دنیا به این دنیا برش می‌گرداند‌.

تا پسین یک روز پائیزی پر از زهم ماهی‌، دختر و مادر با هم نعره می‌کشند عین زنگ‌های خطر یک بانک مثلاً، که به هم وصل باشند‌. حالا یک ماهی از فاجعه گذشته است که دخترک راه گلو را باز می‌کند‌، چگونه‌؟ نمی‌داند‌، اما ناگهانی اتفاق می‌افتد و مادر می‌بیند دختر فریاد زنان دست‌ها را جلو آورده و به سمتش می دود «یٌوما! مادر! یٌوما! مادر!»

زن یک ماهی است که حس می‌کند چشمه‌ی اشکی اگر در تنش وجود داشته‌، همان شب کابوسی فصل‌، خشکیده (‌غیر از شب کابوسی فصل‌، چه نامی می‌تواند برای آن شب درد و حیرت‌! شب مرگ‌، نه شهادت تحمیل شده‌، بدهد‌؟‌)

اینک اما‌، پهنه‌ی صورت‌، گلو و جلوی پیراهن سیاه و بلند‌، در همان قدم نخست که به سمت دخترش برمی‌دارد و دختر به سوی او‌، خیس خیس می‌شود و موج پس موج‌، پرده‌ای می‌کشد در برابر نگاهش‌! قمر، عین زار‌گرفته‌ها نعره می‌زند – «‌دخترم حرف می‌زند ، لال نشده‌!‌»

وسط حیاط دنگال خاکی‌، جمله‌های «‌دخترم حرف می‌زند‌، لال نشده‌!‌» وکلمات یٌوما‌، مادر، به هم می‌چسبند و یکی می‌شوند‌. بعداز یک ماه جنون‌زدگی مادر و دختر، قمر حس می‌کند‌، شاد نیست‌. (‌می‌داند تا آخر دنیا دیگر شاد نخواهد شد‌) اما چه سبک شده‌؟ پری کاه در نسیم‌!

سایه‌ای صاحب وجود لکن بدون جسم‌، اسیر زندان سکندر، به راحتی از دریچه‌ی کوچک، ‌حتا کوچک‌تر از دریچه‌ی خانه‌های لی‌لی پوتی‌ها، که یک انگشت گالیور، ازشان رد نمی‌شد، راحت راحت می‌گذرد و نور را می‌بیند با این‌که سایه است‌، نور آزاری به او نمی‌رساند‌. بی‌اختیار و نا‌خواسته بیت‌هایی با بغض و آشفته از دهانش بیرون می‌زند، بلند و بی‌هوا. آن لحظه که می‌خواند هیچ نمی‌فهمد چه می‌گوید؟

تنها دختر آزرده و ترسیده‌اش را می‌بیند و می‌فهمد، تنها واقعیت آن لحظه در تمام شهر سوسنگرد‌، مرکز دشت میشان خوزستان‌، دختر کوچک و آزار دیده‌ی خود قمر است‌، چیزهای دیگر، هنر کنند سایه‌هایی مثلی هستند‌، آن هم مثل افلاتون‌، نه سهروردی‌. روز بعد است که به یاد می‌آورد ابیاتی که خوانده‌، گویا مال مسعود سعد سلمان بوده‌اند‌، که این یک ماهه از دیوانش جدا نمی‌شد و در تمام این شب‌ها که نخوابیده بود‌، دیوان مسعود سعد جوانمردی کرده و همزبانش بوده و مثل قاری‌اش‌، لحظه‌ای چشم هم نگذاشته‌.

بعد متوجه می شود خوانده «‌با کوه گویم آن چه از او پر شود دلم / زیرا جواب گفته‌ی من نیست جز صدا / شد دیده تیره و نخورم غم ز بهر آنک / روزم همه شب است و صباحم همه مسا / انده چرا برم چو تحمٌل ببایدم‌؟ / روی از که بایدم‌؟ که کسی نیست آشنا / با روزگار قمرهمی یازم ای شگفت / نایدش شرم هیچ که چندین کند دغا ؟»

دایی‌ها را دخترک نمی‌بینند سایه‌ی دیوار، قمر هم نمی‌بیند‌. صدای هر دو مرد، می‌لرزد‌، اما بلند داد می‌زنند‌. لرزش صدا‌، بر زمینه‌ی ترس‌، ترسی که پدر قمر اعتقاد داشت‌. این ترس به‌خصوص‌، همان ترس گربه دزده است که اگر به آدمی سرایت کند‌، باید فاتحه‌ی خود را بخواند‌، بگیر هزار سال هم عمر کند اما عمر نکبت توی بیم و هراس بدون امید بهبود، نه قمرجان‌! عزیز پدر، به یک استکان چایی پریده رنگ مانده می‌ارزد ؟ «‌وخودش جواب داده لا واٌلا‌! به محمد رسول الله ، لا واٌلا»

جالب این‌که مادر و پسرها حرف هم را می‌فهمیدند با تمام رعشه‌ی توی کلامشان‌، جمله‌هایی که همسایه‌ها مدت‌ها فکر کرده‌اند این‌ها که نه عربی حرف می‌زنند، نه فارسی‌! حتا زبان زرگری هم نباید باشد‌!

برادر بزرگ جار می‌زند و رعشه‌ی کلامش آشکارتر از همیشه می‌شود‌: م بی‌؟ سی‌م حت و آرو، گذاشته‌ا‌؟ م توی سربا کم دیر؟‌»
برادر کوچک به راحتی می‌فهمد که برادر بزرگ گفته «‌می‌بینی؟ سی ما حیثیت و آبرو گذاشته‌اند‌؟ می‌تونیم سربالا بگیریم دیگر‌؟‌»

حلیمه‌، خس خس سینه‌اش رعشه‌ی کلامش را چند برابرمی‌کند ـ «‌م ماری و برای د حقا تمام م کم‌! خد‌، بداد‌، کامی هس‌» هر دو پسر سرتکان می‌دهند و آه می‌کشند و سگرمه به هم‌. فهمیده‌اند حلیمه گفته‌: ـ «‌ما مادری و برادری درحق ناشکرشان تمام می‌کنیم‌! خدا بداند کافی است‌!‌‌» پس ساکت می‌شوند‌.

قمر اما ، دست دختر را می‌گیرد توی دست محکم‌، راه می‌افتد به طرف مضیف‌، که اتاق قمر و دخترک است‌. اشک زن، چهره را خیس‌تر و داغ‌تر می‌کند‌. چون وقت راه افتادن به یاد می‌آورد روز ورودشان با چه منتی حلیمه پشت چشم نازک کرده و گفته ـ «‌فعلاً مضیف مال شما‌، مال تو و قمرجان و آقای ضیا و عشرت جان مادربزرگ‌!‌»

حالا به یاد آورده‌، ضیایی نیست و باید همان وقت می‌فهمید که حلیمه مادرش‌، ننگ دارد‌، حتا به زبان خشک و خالی بگوید «‌اتاق تو و داماد و نوه‌ام‌» حالا دیگر می‌داند‌، اگر ضیا زنده شود و باز از بینش ببرند و یا زنده شود، حلیمه یکبار بگوید زبانی حتا نمی‌گوید «‌داماد ما‌» می‌ایستد و دختر را بغل می‌کند‌. حالا واقعاً به خاک این خانه هم شک دارد‌. می‌داند هر کاری از حلیمه ساخته است و پسرها هم نوکر رازپوش پیرزن هستند. مگر پدر را دق‌مرگ نکرد با پشت گرمی عبدالطیف و عبدالسلام‌؟

دختر را به سینه‌، تنگ می‌فشارد و می‌دود از جا‌رختی کوتاه زنگ زده‌، ژاکت قرمز دختر را برمی‌دارد‌. ژاکت را سال پیش خود قمر بافته‌، تنها برای این‌که روی شانه‌ها بیندازد و ضیا‌، دخترش را «‌شنل قرمزی‌» صدا کند‌!

ـ «‌شنل قرمزی بابا! با ژست راه برو! مثل همون خانمه که تو فیلم نشونت دادم ها‌؟‌» قمر می‌خندید «‌چه توقعی داری از یک الف بچه‌! می‌خواهی مثل سوفیا لورن تو گل‌های آفتابگردان برایت راه برود‌؟ عزیز قمر! سوفیا هنرپیشه است هنرپیشه‌ی درجه یکی هم هست‌! درست که شب گربه سمور می‌نماید و پدر و مادر بچه‌شان را فقط حسن می‌دانند، سر تا پا حسن بدون یک ذره عیب‌! ندیده‌ایم مادری به دماغ گنده و کوفته‌ای بچه‌اش‌، گفته‌: فدای دماغ کوچک و قلمی‌ات مادر؟‌» ضیا جدی شده است ـ «‌این دختر ناز از مادری مثل تو و پدری مثل من به وجود آمده‌! شکسته نفسی هم جلوی دیگران بد نیست‌. اما این خط این هم نشان‌! این دختر، هرچه بخواهد می‌شود‌، خمیرمایه‌اش را دارد‌! ما، من و تو هم روی اصول بزرگش می‌کنیم‌!‌»

ژاکت قرمز، زیبا و چشم‌گیر است هنوز‌. روی سینه‌، با همان کاموای سرخ‌، لوزی‌های برجسته‌ای بافته است‌. برجستگی ظریف لوزی‌ها‌، نقش ژاکت را عمق داده‌. اگر ذرٌه‌ای ناشی‌گری کرده بود قمر، لوزی‌ها خود به خود گم می‌شدند و جذابیت ژاکت را می‌گرفتند چون با رنگ دیگری لوزی‌ها را نبافته بود‌، که بد یا خوب به چشم بیایند‌. همان وقت ضیا برای تعریف گفته بود‌:

ـ «‌انگارکه بر رودخانه‌ای روان‌، با آب‌رنگ نقاشی کشیده باشی‌! قمر این هنر واقعی است! حتا به نظرم جاهایی با هنر سینما پهلو می‌زند‌!‌» قمر نپذیرفته بوده ـ «‌چطور بگم ضیا جان‌! همه چیز و همه‌ی کارهای محبوب به نظرمان یگانه و زیبا می‌آید‌! چرا زور می‌زنم تا حرفمو بهتر بیان کنم‌، همینه‌، بله همین که نظامی فرموده ـ شاید هم یکی دیگه‌، حالا خیلی مطمئن نیستم همان که فرموده، اگر در دیده‌ی مجنون نشینی / به غیرازخوبی لیلی نبینی‌!‌»

صدای ضیا هنوز توی گوش قمر است که دختر به بغل و ژاکت به دست از خانه می‌زند بیرون ـ «‌باشه‌! فدای لیلای یگانه‌ی خودم که نامش قمر است‌! می‌بینی بانو؟ لیلای مجنون نسب به شب می‌برد لکن قمر من‌، به روشنایی و جذبه‌ی نور، می‌بینی‌؟ از نام حتا سرداری به لیلا‌!‌»
دم در نرسیده‌، دختر دم گوش مادر می‌گوید ـ «‌مادر! تو این گرما‌، ژاکت واس چی‌؟‌»

ـ «‌پائیزه‌، یه ساعت دیگه سرد می‌شه هوا‌، بعدش هم بابا ضیا می‌بینه شنل قرمزی خودشو و کیف می‌کنه‌!‌ »‌بغض می‌کند دختر ـ «‌مرده‌ها نمی‌بینند مادر! می‌دانم که نه می‌بینند، نه می‌شنوند‌، نه هیچ‌، هیچ هیچ‌!‌»

ـ «عزیزکم پدری که عاشق دخترش باشد‌، که زنشو دوست داشته باشد‌، نمی‌میره‌. این ظاهر ماجراست‌. حتا اگه دیده باشی که مرده ـ می‌دونم ندیدی‌، اما می‌گم اگه دیده باشیم باید یادمان باشد که این ظاهر ماجراست خود خداوند گفته‌، خدا که اهل دروغ و ریا نیست زبونم لال‌! فرموده‌‌: کسانی که در راه خدا کشته می‌شوند نمرده‌اند‌. زنده و سرحالند و روزی خود را از خداوند می‌گیرند‌!‌»

ـ «‌روزی‌؟ یعنی چی قمر؟‌»
ـ «‌خورد و خوراک عزیزکم‌، آن‌ها سر سفره‌ی خود خدا دعوتند تا قیام قیامت‌!‌»

بیرون می‌رسند و در را پشت سر می‌بندد قمر‌. حتا وقت بیرون زدن خداحافظی نمی‌کند از مادر، اندوهش بیشتر می‌شود. می‌داند کارش با اصول تربیت دختر، نمی‌خواند. هرچند می‌داند دشمنی بدتر از حلیمه و برادرهاش ندارد و می‌داند دختر هم می‌داند مادربزرگ و دایی‌ها دشمن پدرش هستند و هرکه دشمن پدر و مادرش باشد‌، دشمن خود او هم هست‌. دم در خانه‌، دختر را زمین می‌گذارد‌. ژاکت را دست به دست می‌کند و دست دختر را محکم توی دست می‌گیرد.

ـ «‌همین‌که تنت ازسرما گزگز شد‌، بگو تا ژاکتو تنت کنم‌!‌»
ـ «‌خب همین حالا تنم کن تا بابا ضیا ببینه و شعر شنل قرمزیو واسمون بخونه‌! نشنیدیم هم نشنیدیم خوشحال که می‌شیم قمرجان‌؟‌»

خترک دوست داشت قمرجان صدا کند مادرش را‌، حس می‌کرد «‌مادر و مامان‌‌» کوچک می‌کنند او را و خود مادر را هم‌. زن ژاکت را روی شانه‌های دختر انداخت و دکمه ی زیر گلویش را بست‌: «‌حالا اینجوری خیلی گرمت نمی‌شه‌، شنلت هم دقه به دقه سُر نمی‌خوره از روشونه‌هات و نمی‌افته‌.‌»

مادر و دختر، باهم نگاهی به اطراف می‌اندازند و از رفتن بازمی‌مانند‌. باهم صدای گرم مرد مرده را انگار شنیده‌اند‌. از کدامین سمت نمی‌دانند‌، انگار کن گوینده پشت سرشان‌، توی سایه‌ی نداشته‌شان می‌لرزد از اندوه‌، نه‌، هیچ نشانه‌ای از ترس در صدا نیست‌. صدایی که مادر و دختر، با هم می‌شنوند‌. انگار از خورشید غلتیده بر دامن افق‌، می‌آید‌.

هردو، باهم فکر می‌کنند ـ «‌با این همه راه‌، چقدر واضح‌؟‌» همین حرف را اما دخترک‌، ساده و کودکانه می‌زند‌: ـ «‌هوهه‌! حالا چرا پدر رفته پشت خورشید غروبی‌؟ خب باید گلو پاره کنی تا به ما برسه‌؟ نمی‌شد پدرجان‌، بیای همین کنار، لب همین شط که همه‌اش بوی زهم ماهی می‌ده‌؟‌» سکوت می‌کنند مادر و دخترتا بهتر بشنوند‌؟ یا می‌شنوند و فقط نگرانند که گوینده را نبینند‌؟ که حالا حتم کرده‌اند ضیا عالمی است‌.

Share/Save/Bookmark