رادیو زمانه > خارج از سیاست > با خلخال های طلایم خاکم کنید > با خلخالهای طلایم خاکم کنید ـ منزل سی و نهم | ||
با خلخالهای طلایم خاکم کنید ـ منزل سی و نهممحمد ایوبیm.ayoubi@khazzeh.comناخدا، سالم ما را از دریا گذراند، گرفتار توفانی شدیم توی راه ولی خم بر ابروی ناخدا ننشست، کار من و ضیا هم ـ چرا دروغ بگویم؟ ـ از ترس و بیم و این چیزها گذشته بود. دخترکم، عشرت هم به ما نگاه میکرد و سعی داشت حتا راه رفتن ما را تقلید کند، اما هنوز نمیتوانست خوب راه برود، تکانههای لنج مجبورش میکرد دست توی دست من راه برود، او هم مرا مجبور میکرد که در آفتاب دلچسب پائیزی راه بروم تا او هم راه برود همپای من. پائیز رسیده بود اما هنوز طعم سرما را نچشیده بودیم. اولین روز از پائیز بود که پیش از دَمِش آفتاب، تنم قدری از سرما و خیسی هوای دریا به گزگز افتاد و ضیا را مجبور کرد بارانیاش را دربیاورد و بر شانههام بیندازد. وقت گذر از توفان، تنها جاشوی کمک ناخدا بود که ترسید. این را ناخدا به طعنه بهش گفت: خود ناخدا، با بنز قدیمی یکی از دوستانش ما را به سوسنگرد برد. حلیمه مادرم، دخترم را از آغوشم کشید و به سینه فشرد اما به من نگاهی گذرا انداخت و توی سرتکان دادن گریهاش پکید و زار زد: برادربزرگ، چهره غمناکش را گرداند به طرف ناخدا و دست کشید به محاسنش: ـ «ناخدا مادره، دلش شیکسه، پیر شدیم هرسه تامان، نگاه کن به محاسن سفیدم؟ مگه چند سالمه ناخدا؟» نگاه ضیاء میگفت: میشنوی؟ قصدشان مصادرهی دخترمان است. همان فصل ملعون را اجرا میکنند. دختری دادهاند ، باید دختری بگیرند. من دخترشان را بردهام، باید دختر من را ببرند درعوض. ناخدا، سه روز با ما ماند، نمی خواست ما را پا درهوا رها کند و برود. هنرمند ملعونی است که نباید میدان ببیند حلیمه و برادرها، انگار کن از قمر و ضیا میگریزند تا چشم تو چشم نشوند. اما تا بخواهی دخترک سه ساله را کول میگیرند داییها، کنار رودخانهاش میبرند. شهر کوچک را نشانش میدهند و به دل او رفتار میکنند. رد و بدل کلام میان مادر و برادرها، با خواهر، در روز به انگشتهای یک دست هم نمیرسد: «سلام!» «شب بخیر» گاه حلیمه زیادهروی میکند و رو به ناخدا میگوید «شام حاضر است بفرمائید پای سفره» دخترک، که حالا همه عشرت صدایش میزنند، غیر از پدر و مادر خودش البته، گیج و هراسان مینماید. از عشرت هم خوشش نمیآید و گاه برابر مادربزرگ و داییها پا میکوبد بر زمین «اسم من کلاراست!» یا «از عشرت بدم میآید، خیلی هم بدم میآید پردیس است! پروین است! زهره است اما عشرت نیست!» حلیمه اخم میکند ـ «مگرچند اسم داری عزیز مادربزرگ؟» ضیا عالمی، باید به سفری چند روزه برود، تا قرارداد ساختن فیلمی را با تهیه کننده ببندد. سالها براین فیلمنامه کار کرده است. ناخدا مجبور است به دریا برگردد، اما به قمر اطمینان میدهد که زود به زود برای دیدنشان بازگردد. دخترک سه سالهی هوشیار، سنگینی فضا را از نوع نفس کشیدن مادرش حس میکند. از همان اولین شبی که ضیا نیست و حلیمه و پسرهایش، قمر را دوره میکنند، بیخبر از همه، مثل گربهای ملوس، زیرتخت میخزد و بر سینه میخوابد ساکت و از توی تاریکی زیر تخت، همه را زیرنظر میگیرد و در سکون و سکوت و تاریکیاش به حرفهای مادربزرگ و داییها و مادر خود گوش میدهد. خیلی از حرفها را درک نمیکند، اما از هیبت کلمات حس میکند دشمنانهاند. کمتر کلمهای میشنود که برایش دلنشین باشد و فکر کند این کلمه دوستانه است، اولین شب نبود ضیا، سفرهی شام را جمع کرده و نکرده، بوی بد فضا به تنگ نفسش میاندازد و وا میداردش زیرتخت بخزد و از توی تاریکی، روشنایی را بنگرد. دوشنبهای پنج شب مانده به فاجعه: میدانستم حلیمه و برادرها ـ پسران غیور حلیمه ـ پسران باسواد و فرهنگی و مشهور حلیمه، از دیدن ضیا خون خونشان را میخورد. عملاً با من و ضیا حرف نمیزدند. تا ناخدا بود، گاه حالی از من میپرسیدند با این گمانه که ناخدا را خام کنند. این بود که اولین شب نبود ضیا! حلیمه و برادرها، دورهام کردند حلیمه آن قدر چاق شده بود که راه رفتن برایش دشوار بود. خود را بر فرش و خاک میسراند. تا خواستم بلند شوم به این بهانه که سراغ دخترم بروم. حلیمه با تحٌکم فرمان داد ـ «بشین! برادرانت در نبود پدرت حکم ولی تو را دارند. میخواهند قدری حال و احوال بکنند با تو، چرا خوشت نمیآید؟ اصلاً چرا ما همخونهایت را به یک بیگانه فروختهای؟ کاش تنها ما را فروخته بودی قمر، تو لجن مالیدی برآبروی ما، این پسرها که برادرهای تو هستند، حرفشان برای تمام قبیله حٌجت است آن وقت تو...» گفتم ـ «که اینطور میخواستید تنها گیرم بیاورید؟ حلیمه، چه سودی بردهای ازاین کینهی شتری از این دشمنی و ...» حرفم را برید حلیمه ـ « حالا شدم حلیمه؟ ننگت میآید مادر صدام کنی؟» گفتم ـ «ناراحت میشوی لکن نمیتوانم دروغ بگویم، مادری ندیدهام ازتو که مادر صدایت بزنم. به یاد دارم با پدر چه رفتاری داشتهای بیبی حلیمه! جادوگر قبیله، قبلهی زنان نادان شیفتهی جادو جنبل قبیله! » ـ «وگرنه چه؟ من که میدانم از خط و نشانهایی که کشیدهاید پائین نیامدهاید به ریا و فریب گفتهاید از فصل گذشتهاید. اما این را هم میدانم ـ و شما هم می دانید ـ اگر شوهرم بود، جرأت نمیکردید با من این جوری حرف بزنید! شما در تاریکی پنهان میشوید تا حمله کنید ـ بگذارید راحتتان کننم، این نشانهی ترس و بزدلی است!» حالا برادر کوچک خودی نشان میداد ـ «خفه نشوی، خفهات میکنم!» گفتم ـ «میتوانی، کشتن یک ضعیفه به قول خودتان هنر نمیخواهد، حالا این ضعیفه خواهرتان است؟ باشد! برای شما که فرق نمیکند؟ حلیمه، آن همه بلا سر پدر آورد به خاطر شما، چه کردهاید برایش؟ میبینم سرتا پایش را طلا گرفتهاید!» حلیمه غرید ـ «طعنه میزنی پتیاره؟ چه کردهام با پدر گور به گورشدهات که ...» میگویم ـ «هیچ نانجیبی حق ندارد پدرم را توی گور بلرزاند.» سایهاش میخزد تو، میخندد ـ « قمر! تو خیال میکنی من؟ پدر؟ مرده است؟ آدمی که سالها زنده بوده است، به این راحتی میمیرد؟» حلیمه با چشمهای گرد شده و پسرها با تنی به رعشه افتاده، پس میروند و پستر میگریزند تو گویی به عمق تاریکی اما چشمهاشان را روشن و هراسان میبینم توی تاریکی، حیوانهای ترسیدهای که از ترس خود را آمادهی حمله میکنند. پدر، با دشداشهی نو و بلندش ایستاده و بر آرنج تکیه داده، آرنج راست که توی تاقچهی خالی مضیف است دشداشه از سفیدی برق میزند و چشم را میزند. برابرش ایستادهام مشتاق و بیتاب بوسیدن دستش، پیشانیاش. آه میکشد با افسوس ـ « قمرجان شدنی نیست هوا را کسی نمیتواند ببوسد. بودن من عین هواست، هست و نیست را باهم دارد. بگذریم ازاین چیزها. کاش بیشتر مواظب این عجوزه و تخم چشمهایش باشی. (میدانم منظور پدر از تخم چشم ها، برادران من است). این عجوزه یک رودهی راست ندارد، بگو انصاف را میشناسد؟ بپرسی میگویی سیری چند است. از تو، میدانم خشونت برنمیآید، اما باکی نیست! هیچ کاری بیجواب نمیماند. همیشه یکی مثل مختار پیدا میشود تا قصاص شهدای کربلا را بگیرد.» با صدای لرزان حلیمه، سپیدی دشداشه، غیب میشود. میبینم زیر نگاه مادر و برادرها، دارم آب میشوم. با همهی سرمای پائیزی، خیس عرقم، حالاست که از بوی تند و شور تنم عصبی شوم. شاید برای همین تند و سر رفته میگویم: ـ «حالا دارید محاکمهام میکنید؟ به چه حقی؟ حالا من صاحب اختیارم شوهرم ضیاست، ضیا عالمی! پس شما حق ندارید دورهام کنید و ... اصلاً به چه حقی؟ من توی خانهی پدری هستم عین شما» حلیمه دنبالهی سر جنباندن پسر بزرگش را میگیرد ـ «به چه حقی؟ قمر خود تو به خریت میزنی یا واقعاً نمیفهمی؟ به این حق که ما زنده میگذاریم این اجنبی نانجیب را! عوض این همه گذشت ما، باید توهم ذرهای، به قدر یک انگشت گذشت نشان بدهی، نه؟» میگویم ـ «خب؟» و رو میکند به من. عجیب است! اما نگاهم که میکند حس میکنم جلادی است خشمگین که نگاهم میکند. حس میکنم؟ نه حس نیست دیگر! میتوانند تا فردا از تو جلادی بسازند. صدا را بالا میبرد: ـ «ببین قمر! یک راه بیشتر به نظر ما نمیرسد برای رفع و رجوع ننگی که بالا آوردهای!» ـ «طلاق بگیری ازاین اجنبی تا دوباره خواهر عزیز ما و دختر، تنها دختر مادر بشوی دوباره!» حلیمه، زوزه میکشد ـ «خب بله! به ناخدا چیزهایی را گفتیم تا شما برگردید! اگر آدرسی نشانهای چیزی داشتیم خودمان میآمدیم و برتان میگرداندیم. زرنگی کرده بودید هیچ رد و نشانی از خودتان نگذاشته بودید. چوب را که برداری گربهی دزد حساب کارش را میکند. اما خانهی عمه خانم، آن هم با نوهی ما؟ این پنبه را از گوشت دربیاور!» متوجه میشوم آنها منتظر چنین لحظهای دقیقه شماری کردهاند. پس تا برگشت ضیا، نباید اژدهای خفته را بیدار کنم. این است که میگویم: عبدالسلام، لو میدهد : ـ «میخواستم ، کار را با ...» حلیمه با کلامی بلند و داغ میکوبد توی دهن پسر کوچکش ـ «قرار نبود تو چیزی بگی؟ من و برادرت درستش میکنیم، لازم نیست فعلاً تو دخالت کنی. به وقتش لابد به تو میگیم چه باید بکنی!» میدانم حرفهای آخرش تهدیدی است برای ترساندن من. اما شما هم مثل من میدانید، آدمی اگر از آدمیٌت خارج شود. خطرناکترین درنده به گردش نمیرسد. میگویم ـ «باشد طبق دستورتان همین جا هستم تا صاحب اختیارمان برگردد! قرارشد سری هم به عمه خانم بزنم، تنها میروم و برمیگردم تا خیال نکنید نقشهای برای بردن دخترم دارم!» روز پیش، از دهن عبدالسلام در رفته بود که: شنیده است از حلیمه، من چیزهایی را یادداشت میکنم. می دانستم خبر ندارند وقت فرارم با ضیا، یک جفت خلخال طلایم را (تنها یادگاری مانده از پدرم را) سپردهام به عمه خانم که بعد از من آنها را به دخترم بدهد. حالا این دست نوشته را هم باید به عمه خانم برسانم، میدانم دست این مادر و پسرها بیفتد، آتششان خواهند زد. باید به عمه یادآوری کنم: ـ «به روح مطهر پدرکه برادر شما باشد. وقتی که دخترم عقل رس شد این دست نوشته و خلخالها را بده بهش، بگو مادرت دوست داشت با همین خلخالهای طلایش خاکش کنند وقتی بمیرد. اما نظرش عوض شد، گفت حتماً این جفت خلخال طلا را بدهم به تو که دخترش هستی! راستش را بخواهی امید زندگی قمر و ضیا هردو تا تو بودی!» |