رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۱ مرداد ۱۳۸۸

با خلخال‌های طلایم خاکم کنید ـ منزل سی و هشتم

محمد ایوبی
m.ayoubi@khazzeh.com

طرف اول و دوم غایب

دفتر را باز می‌کنم تا بنویسم، ضیا، از جایی پشت ستون، شاید هم توی اتاق کوچک کارش (چون خودش را نمی‌بینم) بلند می‌گوید: «قمر جان! نمی‌دانم چرا؟ ولی دلم بی اراده‌ی من، کشیده می‌شود به باتلاق انگار و در سرم غوغاست از سخنان «شمس تبریزی» که تو گویی کسی مسلسل، توی سرم می‌خواند، تمام می‌شود دوباره و باز، پس سرفصل نوشته‌ی امروزت را که باید بیستم مردادماه ١٣٣۵ شمسی باشد، با حرف‌های شمس شروع کن، شاید دست بردارد از من. باید این مقاله‌ی مسخره‌ی تکراری را تمام کنم و گرنه صاحب خانه، چیزی که نداریم بریزد بیرون، خودمان را بیرون می‌اندازد.»

می‌گویم: «بلند و شمرده، از همان‌جا که هستی بخوان، تا بنویسم.» آی به چشمی می‌گوید و صداش مهربان‌تر، مردانه‌تر و گیراتر می‌شود، بنویس:

می‌نویسم: «فی‌الجمله ترا یک سخن بگویم: این مردمان به نفاق خوش دل می‌شوند، و به راستی غمگین می‌شوند. او را گفتم تو مرد بزرگی، و در عصر یگانه‌ای؛ خوش‌دل شد و دست من گرفت و گفت مشتاق بودم و مقصٌر بودم.»

«و پارسال با او راستی گفتم، خصم من شد و دشمن شد. عجب نیست این؟ با مردمان به نفاق می‌باید زیست، تا در میان ایشان با خوشی باشی،همین که راستی آغاز کردی به کوه و بیابان برون می‌باید رفت که میان خلق راه نیست.» شمس تبریزی که خدایش رحمت کند.»

می‌گویم: «تمام شد؟» می‌گوید: «ظاهراً، مانده‌ام که نکند...» ساکت می‌شود. می‌گویم: «مادر و برادرانم، به نفاق افتاده باشند؟ راستش من هم تعجب کرده‌ام، می‌گویم شاید به خاطر بچه داشتن ما، فهمیده‌اند دیگرحرفشان به جایی نمی‌رسد؟»

- «خدا کند، اما یادمان نرود که دخترمان رفته است توی سه سال، یعنی دو سال و چند ماه است که خبر دارند صاحب نوه شده‌اند، اگر همان اول از خر شیطان پیاده شده بودند، یعنی وقت تولد عشرت، حرفی اما حالا، نمی‌دانم خدا به خیر بگذراند. اما ما که نمی‌توانیم تمام عمر آواره باشیم نه؟»

راست می‌گوید ضیا! می‌نویسم تا فراموشم نشود، چند بارهم می‌نویسم پشت سرهم، تا خوب یادم بماند.

خودم، گذشته از حرف‌هایی که ضیا با ناخدا می‌زند، باید با ناخدا اتمام حجت کنم.

حتمن حتمن، با ناخدا اتمام حجت کنم و بگویم حلیمه مادرم بعد از مرگ پدرساحره‌ای شده که الله اکبر!»

پس اتمام حجت با ناخدا، در مورد گذشت حلیمه مادرم و عبدالطیف و عبدالسلیم را فراموش نکنی قمر.

قمر: بی رودربایستی با ناخدا حرف بزن! بگو چشم.

به ناخدا بگو: حالا دیگر هراس من و ضیا، بیشتر به خاطر دخترمان است.

و درشت‌ترنوشتم: با ناخدا تمام جوانب را باید بسنجیم

و دور نوشته‌ی درشت، خط کشیدم.

ضیا، وقتی دید، خندید، سکوت کرد، دستی بر موهای پرپشت بلندش کشید، شاید هم دستش بر موهای سفید، سفید که نه، بگویم جوگندمی شقیقیه‌ی راستش صبورانه ماند. حالتش چنان بود که هراس کردم. هراسم را بی‌درنگ می‌خواند در چشم‌های من، برای همین سعی کرد با خنده حرف‌هایش را همراه کند:

«مهربانم، حالا تو هزار خط دور مطلبت بکش.»

این‌جا قضیه، ناخدا نیست. معما - اگر معمایی وجود داشته باشد، که به گمان من همان سال‌های نخست غارنشینی آدم‌ها، این معما حل شده، داشتم چه می‌گفتم؟ بله اگر معمایی وجود داشته باشد، پلشتی خصلت بعضی از آدم‌هاست. قابیل، همراه همین خوی زشت از حوا زاده شد، رفتارهای پدر و مادر و دخالت ابلیس، به گمان من فقط او را به یاد داشته‌اش انداخت، دانست که توان کشتن را دارد. اینک آن که توان دزدی دارد، مگر به طعمه‌اش می‌گوید قصد بریدن جیبت را دارم؟ نمی‌گوید مهربان من! برعکس سعی می‌کند طعمه‌اش را خام کند با حرف‌هایی پرابهٌت از انسانیت خود، کرامت خود و یاری‌اش به دیگران، مخصوصاً به طعمه، طعمه را که با لالایی جذاب و ریاکارانه‌ی خویش خواباند، دست به کارمی‌شود. پس اگر تصمیم به رفتن بگیریم، باید آماده‌ی هر پیش‌آمدی باشیم! من می‌دانم ناخدا چانه‌ها زده، شاید تهدید هم کرده باشد.

بحث در این است که آن‌ها گفته‌اند «گناه ما را بخشیده‌اند.» حالا به خاطر وجود نوه‌ی خودشان، یا مثلن سرکوفت مردم اطرافشان. اما به این توجه کن! گناه ما را می‌بخشند، یعنی کار ما را، عشق و ازدواج ما را گناه دانسته و هنوز هم گناه می‌دانند. در صورتی که ما، من و تو، هیچ گناهی مرتکب نشده‌ایم. عاشق شده‌ایم، ازدواج کرده‌ایم و بچه دارشده‌ایم. نخست هم از پسرعموی تو پرسیده‌ایم اگردل با تو دارد، من که ضیا عالمی باشم عقب بکشم. اما او حتا به برادران و مادر تو گفته است که هیچ گاه به ازدواج با تو، حتا فکر نکرده است و نمی‌خواهد هم فکر کند. گفته است می‌خواهد با چه کسی از کدام شهر و قبیله ازدواج کند. حتا به مهر از مادر تو خواسته که با ازدواج ما مخالفت نکند، حتا به برادرانت گفته که او به جای من که ضیا عالمی باشم بهشان قول می‌دهد که تو را خوشبخت می‌کنم.

این نکته است که باید بدانی مهربان من! با تو، هر جا که بگویی می‌آیم، چرا که بی تو و دخترمان دیگر نمی‌توانم پلک بزنم، چه رسد به گذران عمر! ما به دلیل خصایل زشت و پنهان مردم اندوهگینیم. اما مجبور هم هستیم که بنا را بر باور مردم بگذاریم. چنین نباشد باید من و تو و دخترمان، ساکن واحه‌ای بی‌نام و ساکن شویم! یا در بیابانی چادر بزنیم و برگردیم به دوران بدویت! می‌توانیم؟ البته نمی‌توانیم! پس یا باید بمانیم و تا آخرعمر زجردوری و غربت و سرانجام مرگ در سرزمینی بیگانه را بر خود هموار کنیم - که ناشدنی است - یا باید برگردیم با این اعتقاد که هر چه بادا باد! خود را برای هر پیش‌آمدی آماده سازیم! راه سومی نیست نازنین من.»

نرگسِ همیشه بیمار و بنفشه‌ی همیشه سوگوار
الحذار ای غافلان زین وحشت‌آباد الحذار
الفرار ای عاقلان زین دیْو مردم الفرار
ای عجب دلتان بنگرفت و نشد جانتان ملول
زین هواهای عفن وین آب‌های ناگوار
«جمال الدٌین محمد بن عبدالرزاق اصفهانی»

غربت، برای دیدار آدم‌های دیاری دیگر - حالا بگیر دیدار از مردم قبیله‌ای دور و پرت مثلن در آفریقای سیاه - و خیره شدن به بناهای همان دیارغریب - برج ایفل و ساعت بیگ‌بن فرانسه و انگلیس باشد، یا کومه‌ای کوتاه از گل و پوشال در کنیا. جذاب خواهد بود. گیرم دیدارکننده، در دیارغریب غربت تمام مدت سفر نتوانسته باشد از نیش پشه یا هوای داغ سوداپرور، بخوابد، مزاجش به هم ریخته باشد و دملی دردناک درآورده باشد در کشاله‌ی ران و راه رفتن را برای او دشوارودردناک کرده باشد. لکن چون می‌داند برگشتی وجود دارد، از لحظه لحظه‌ی سفرش لذت‌ها خواهد برد و انبان خاطره‌هایش پر و راضی به دیار خویش باز می‌گردد.

اما پناهندگان - حالا بگیر به زیباترین و آبادترین و آزادترین و هزار ترین دیگر فلان کشور - همان ماه‌های اول، خود را - خواه ناخواه - می‌بازند. چون می‌دانند برگشتی به وطن برایشان میسٌر نیست. صد البته به آدم‌های الکی خوش، همه جا خوش می‌گذرد، چرا که پشتوانه‌ی اندیشه اززندگی آنان - حالا به هردلیل و علت - از آغازوجود نداشته. شاید درویش‌مسلکان هم چندان تفاوتی میان وطن و غربت نگذارند، چرا که زیربنای اندیشه‌ی اینان، کاملن با دیگران فرق دارد. برای همین گفته‌اند «درویش هر کجا که شب آید، سرای اوست» چرا که سرایی خالی از دلبر ندانند» و اصولن تعبیرشان از حب الوطن من الایمان، وطنی خاکی نیست. غرض از وطن، نه مصراست و نه ایران و نه هیچ جای دیگر. وطن به تفسیر حضرات، همان گنجینه‌ی روح خدایی است جایی که روح، از همان‌جا به بدن‌هاشان دمیده شده.

اما ضیا عالمی و قمرهمسرش، همان ماه‌های اول، خسته شدند، خسته؟ نه، زده شدند. ازنگاه آدم‌های اطرافشان، چیزهایی می‌خواندند که بر آنان گران می‌آمد. گاه، به وضوح، می‌شنیدند که غیرعراقی‌ها، سربارند و مزاحم. حتا این حرف‌ها را بدون دندان زدن به پناهندگان اندک فلسطینی‌های دربه‌در می‌گفتند، در صورتی که اولاً این فلسطینی‌ها اکثرن، زن وپیران ازکارافتاده بودند وثانیاً اگر پای بحث به میان می‌آمد همان‌ها که طعنه می‌زدند. رگ‌های گردن پر از باد می‌کردند که: خانه‌هاشان را، زندگی‌شان را صهیونیست‌های غاصب به یاری ابرقدرت، استعمارگرامریکا، از آن‌ها به زور گرفته‌اند و تصٌرف عدوانی شامل حالشان گشته.

این بود که ضیا و قمر، همان روزهای نخست به فکر برگشتن بودند و اگر ناخدا هر از گاه با خبرهایی تازه نزدشان نمی‌آمد و با منطق آرامشان نمی‌کرد، ضیا با تمام دانایی خود و قمر با همه‌ی هوشیاری و قدرت اندیشه، دل به دریا می‌زدند.

وقتی ناخدا گفت که خانواده‌ی قمر از قانون عشیره‌ای «فصل» عدول کرده‌اند، (و ضیاء با حیرت می‌اندیشید بر خلاف نام، این قانون عشیره‌ای، تقریبن قانونی است جهانی، که در میان مردم دنیا با قدری اختلاف ساری است با این‌که در قوانین مکتوب هیچ کشوری نیامده، عجیب جاری است، انگار کن رودخانه‌ای بدوی، که فقط در هر جا عمق و اندازه‌اش فرق می‌کند.) و نیز ناخدا با ناراحتی گوشی را دست زن و شوهر داد که: مأموران مخفی سایه‌وار دنبالشان می‌کنند با این گمان که سوری هستند، برای برگشتن مصٌرشدند.

ناخدا این را هم گفت: البته اگر گمان مأموران مخفی، به ایران رفته بود، شاید زودتر خود را آشکارمی‌کردند، که جنگ عرب و عجم، عین جنگ بالارودی‌ها و پایین‌رودی‌ها، سابقه‌ای طولانی دارد که لابد خود ضیا که اهل تاریخ و هنر و نوشتن است بهتر از او بداند.

شبی که قرار بود، سحر سر نزده، خود را به لنج ناخدا برسانند. از سر شب، چراغ‌ها را خاموش کردند و با شمعی روشن توی کاسه‌ای از روی، برابر هم نشستند و دخترشان را به نوبت بر زانوی خویش نشاندند و برایش، با صدایی آرام و به نجوا کشیده، قصه‌ها گفتند. گفتند چون دوست ندارند کسی غیرازدخترشان «پاندورا» این قصه‌ها را بشنود، آهسته و به نجوا حرف می‌زنند. دخترک که پا به سومین سال زندگی خود گذاشته بود. هوشیار بود مثل مادر و دانا مثل پدر. برای همین به نجوا گفت «پاندورا؟ من که اسمم این نیست؟» در سایه‌ی شعله‌ی لرزان و زرد شمع، چهره‌ی کودک میانه‌ی تاریک روشنای تند و تیز، ظریف‌تر و دقیق‌تر و زیباتر می‌شد.

پدراو را بوسید و گفت: «درست است نام او فعلن عشرت است. اما چون تصمیم دارند دختر و پسردیگری نداشته باشند چون فکر نمی‌کنند هیچ بچه‌ی دیگری هوشیاری و زیبایی و دانایی اورا داشته باشد، این جوری خیال کرده‌اند او و مادر، که همین یک فرشته‌ی عزیزشان را، چند دختر بدانند، برای همین هر از چندی نام تازه‌ای به او می‌دهند.»

مادر ساده‌تر مطلب را بیان کرد: «این جوری خیال کن فرشته‌ی من و بابا ضیا، تو یک نفر هستی، اما از تو چند عکس جوراجور گرفته باشیم، مثلن توی یک عکس داری می‌خندی، توی عکس دیگرمثلن دست‌ها را زده‌ای زیر چانه و توی عکس چهارمی جدی و قدری، البته یه کم دلخور و غمگین به نظر می‌آیی! ماهر عکست را یک نفر به حساب می‌آوریم با اسمی که با اسم عکس‌های دیگر فرق می‌کند. بازی قشنگی است نه؟»

دختر خندید و سر تکان داد یعنی بازی قشنگی است! چون ضیا در تمام حالت‌هایی که قمر از آن‌ها حرف به میان آورده بود، از دخترک عکس گرفته بود.

بعد دختر معنی پاندورا را پرسید. پدر با صدایی گرم، قصٌه‌ی پاندورا را ساخت و گفت. اصل قصه که وجود داشت، شاخ و برگ‌هایی به قصه داد تا دختر بیشتر لذتٌ ببرد و حرف‌هایی را که لازم می‌دانست دختر بداند، در همان شاخ و برگ‌ها، به ثمرنشاند. دختر با رغبت قصٌه را گوش داد پایان قصٌه با خواب دختر یکی شد انگار کن دختر خواب را پس زده بود تا تمام قصه را بشنود. وقتی دختر خوابید همان‌جا، نزدیک خودشان او را خواباندند و ملافه‌ای رویش انداختند و بقیه‌ی حرف‌هاشان را به پچ‌پچه در گوش هم زمزمه کردند تا دختر بیدار نشود.

هوشیاری و دقت زن و شوهر، کار را فعلن آسان ترمی‌کرد. شناسنامه‌های ایرانی خود را در باغچه خاک کرده بودند، یعنی نخست آن‌ها را با مدارک لازم دیگر و عقدنامه، در نایلونی بزرگ پیچیدند و دورش را با پارچه بستند و جایی از باغچه چالش کردند.

سحر، در تاریکی سوار لنج شدند. دختر در آغوش پدر، راحت خوابیده بود و تا آفتاب حسابی بالا نیامد، بیدارنشد. چون بیدارشد و دید وسط آب‌های انگار تمام‌نشدنی، توی لنج هستند ذوق کرد ودست زد. نه کودک نه ناخدا و جاشویش نه ضیا و قمر، نفهمیدند دختر برای چه کس یا کسانی دست می‌زند؟ قمر خواست بپرسد اما اشاره‌ی چشم شوهر او را ساکت کرد. «چرا این شادی کودکانه را با سؤالی که بزرگ‌ها همیشه از کودکان می‌کنند، برای دخترکم اندکی حتا تلخ کنم.» این را قمر با خود گفت و ضیا که اصلن خرافاتی نبود، لبخند زد و حرکت جوشیده از درون دخترکش را به فال نیک گرفت و به خود خندید وتوی دل گفت: «چه اشکالی دارد آدم گاهی، نه خیلی زیاد، خرافاتی بشود؟ من که زیانی در آن نمی‌بینم!»

لکن راست آن بود که دل ضیا چندان گواهی خوبی نمی‌داد و این را خوب می‌دانست ومی‌دانست که قمر هم مثل خود او نگران است.

Share/Save/Bookmark