رادیو زمانه > خارج از سیاست > با خلخال های طلایم خاکم کنید > با خلخالهای طلایم خاکم کنید - منزل سی و ششم | ||
با خلخالهای طلایم خاکم کنید - منزل سی و ششممحمد ایوبیm.ayoubi@khazzeh.comکبوترهای چاهی، دسته دسته / پرند نیلگون از خاک رسته مردم، حالا، قرار بود فیلمنامهی خود نوشتهاش را کار کند. یک سال و هشت ماه و چند روز سخت کار کرد و دانش خود را نشان داد، مشکل است برای فیلمسازی که منشی صحنه بشود، راهنمای سیاهی لشکر بشود. مجری طرح بشود. حتا نقشهای کوتاهی بازی کند. فیلم خود را ساده به دست نیاورد. ساده نبود، شناسا نبود، با کار خود خود را نشان داد. از صفر شروع کرد. وقتی روزنامهها، از او نوشتند و تعریف کردند. ناخدا گفت: - «حالا وقتشه ضیا! نامهای بنویس حتا بریدههایی از روزنامهها را همراه نامه کن، بریدههایی که از تو، به عنوان غریبهای آشنا با فرهنگ و بینش اعراب، سخن گفتهاند، همراه نامه روانه کن. خودم آن را به شمر و خولی و هند جگرخوار میرسانم ! مسلماً آدرس از تو به آنها نخواهم داد تا از خر شیطان پائین نیامدهاند!» ضیا عالمی، نوشت: استادان زندگی من! مادر هر دو دنیای ضیاء عالمی! سلام! راستش، میخواستم سه نامهی جداگانه برایتان بفرستم. اما باور کنید، از ۲۴ ساعت شبانه روز، بدون اغراق هژده ساعتش را کار میکنم. دیدم فعلن، نامه را به نام هر سه شما، عزیزان و تنها کسان خود بنویسم، دلگیر نخواهید شد. البته احترام بزرگان واجب است. شما هر سه نفرتان بزرگ هستید، اما قبول بفرمائید، مادر از همهی ما بزرگتر است. پس نامه را خطاب به آن ارجمند مینویسم اما خطاب نهایی به هر سه نفر شما بزرگواران است. مهربان! ارجمند، مادر، مادری که باید روز جزا دامن شما را بگیرم تا خداوند، گناهانم را برمن ببخشاید، شفاعت مادر، نوشته اند، مساوی شفاعت ١۴معصوم است. مادر بزرگوار من! باور کنید (تاریخ عقدنامه گواهی میدهد) اولین کار من و قمر ازدواج دائم بود، در دفترخانهی ازدواج شماره ۲١١، صالح آباد، که حالا گویا آن را اندیمشک میخوانند. نزدیک دزفول! اجازه بدهید واضح عرض کنم همین که به اهواز رسیدیم به قمر گفتم: اول از هر قدم دیگر، باید ازدواج کنیم لکن ترسیدیم شما تشریف بیاورید اهواز و ما را پیدا کنید. مگر اهواز چند مسافرخانه دارد. که با بودجهی اندک ما سازگاری داشته باشند. پس تصمیم گرفتیم به اندیمشک برویم که در واقع شهری از شهرستان دزفول به حساب میآید، آنجا عقد کنیم و هر جور که هست فعلن به بصره برویم. البته، کلی اذیت شدیم. دفتردار میگفت والدین عروس باید باشند و حق داشت. دوستانی داشتم آنجا، چند شاهد را برای انجام امور عقد پیدا کردند. عقد صورت گرفت اما باور کنید، گریهام گرفت. قمر هم از گریهی من به گریه افتاد. من میخواستم دنیا را زیر پای دختر شما بریزم. چون ارزشش بیش از اینهاست. تخم و ترکه به اصل خود میرود. وقتی میدیدم عقدمان ساده و تقریباً فقیرانه گذشت، به خودم نفرین کردم اما محبت و عشق، نمیتواند میان خطوط جاده، همان طور که اداره راهنمایی مثلن میخواهند براند! اما تلافی آن را به جا میآورم. چون به عقد هم درآمدیم، خوش یمن نبود، اما به خاکستان شهر رفتیم و کلی اشک ریختیم و به جان شما دعاها کردیم. دوستان نادانسته میگفتند: چطور؟ برای دشمنان خود دعا میکنید؟ من بهاشان توپیدم و گفتم: شما واقعاً اینطور فکر میکنید؟ دو صباح دیگر، ابر کنار میرود و خورشید، میدرخشد، خواهید دید، دریغ از... بگویم از چه؟ تنها میتوانم از تقدیر نابسامان خود دلگیر باشم نه شما که چرا اصل و نسب من به اعراب بادیه نمیرسید؟ این نکته است به گمان من که شما را برآشفته، و رنه حالا در جایی غریب در کوچه و بازار، در اداره و هنگام کار، حتا در خانهی خود، من و همسرم (که همیشه دختر و کوچک شما بوده و خواهد بود) زمانی که هردو تنها هستیم، عربی سخن میگوئیم. بیایید و به آزادگی بیندیشید فکر کنید، بردهای بودهام که آزادم کردهاید و آنچنان آزادگی و جوانمردی و انسانیت به خرج دادهاید. (آنهم رایگان و برای رضایت الله) و دختر ناز پروردهی خود را به همسری این ناچیز درآورده اید و... من البته دوست نداشتم مَردَم، در برابر اندیشهی بسته و گندیدهی مادر و برادرانم، خود را کوچک کند. اما ضیا گفت : "بحث آنها نیستند مهربان من! ارزش تو، بسی بالاتر از اینهاست! ناخدا برگشت. چهرهاش به سنگ مانند و زهر نگاه، خشم فروخوردهاش را نشان میداد. گفتم – «جوابی؟ حرفی؟» - «نه ناخدا! باز مینویسم، باز از آنها خواهم خواست درگذرند، نه به خاطر من به خاطر دختر خودشان که ارزشی والا دارد. خبر که ندارند کجا هستیم؟» بیگانه هم نصیب نمیبرد آخر! سینمای عراق، مثل هنرهای دیگرش، کابوسی بود در بیداری! مخصوصاً به ما، به ضیا عالمی و من که عربی را بهتر از خودشان مینوشتیم و حرف میزدیم نگاهی مشکوک، چندشآور و سخت تحقیر کننده داشتند. اما خود ضیا میدانست. بارها زیر گوشم زمزمه کرده بود: «سینمای مصر، همان فیلم فارسی خودمان است در ایران، چند صحنه رقص و آواز است با مشتی: حبیبی، محبوبی و لودگی دلقکهایی که جایشان در سیرک است. اگر چند صحنهی بزن بزن در کافه و کاباره به آن اضافه کنی، تازه میشوند فیلم فارسی خودمان» پس راهی نداریم، یعنی جز برگشتن راهی نمیماند. در ایران شاهنشاهی ساختن فیلمهای خوب، یا به قول مجلههای سینمایی، فیلمهای هنری، دشوار است، اما شدنی است. سینمای ایران دارد متحّول میشود (خوانده بود مسعود کیمیایی نامی قیصری ساخته و همین راه را برای ساختن فیلمهای هنری، قدری باز کرده است) این بود که بیشتر داستانهای عاشقانهی صدتا یک غاز، مینوشت و به نام من میداد مجلهها، که با شوق چاپشان میکردند، اما پول خوبی نمیدادند، فقط به به و احسنت نصیبمان میشد. با به به شکم مختصر و قانع ما سیر نمیشد. این شد که منتظر ناخدا نمیماند، نامه پشت نامه مینوشت برای برادرهای من، تنها کاری که از من بر میآمد این بود که نمیگذاشتم آدرسمان را پشت پاکت بنویسد. یک آدرس درهم و نامفهوم و باسمهای مینوشتیم. میدانستم ناخدا تا مطمئن نشود، آدرسی از ما به هیچ کس نخواهد داد. ضیاء میگفت – «امیدم این است که این نامهها دلشان را نرم کند تا ناخدا هم به خاطر ما این همه رنج نکشد.» واقعاً امیدوار بود قلم، در فولاد راه باز کند و چنین هم شد. شب، زیباست اگر فرداش خورشید بتابد از کسی، ساعتی، ماهی، سالی دروغ شنیدهای! حالا سوگند میخورد که ترکهای دروغ خود را با راستی و راستگویی پر میکند! حالا چه میکنی؟ حس تو حتا یاریات نمیکند، دم به دم خود را یله میبینی میانهی دو شاخهی عجیب فریب. چانه میزنی، سعی میکنی، جایی توی حرف زدنش مچش را بگیری نه؟ دست به لقمه نمی برم، مهمان که دست به لقمه نبرد، صاحب خانه هر پشکلی که باشد، مجبور به رعایت است! نگاه دستهات میکند. تا تکهای از نان بر سفره جدا نکنی، کاری نمیکند. تو فکر میکنی، نه ، فکر نمیکنی، کلمات به ذهنت هجوم میآورند: «پس، یهوه گفت: منم خدای راستی، یا رسولی که وصل است به خدای راستی. (مگر خدای غیر راستی هم داریم؟ در اعتقاد زروانها، چون راستی پیشه کند، کسی به اعتبار امروزش از روزهای پیشترش سخن نمیگوید. پس خواه ناخواه برابر راستی سر فرود میآوری! مرد خشمگین صدایش را درکوه رها میکند: - «راستی را، اگر کسی بر گونهات تپانچه بکوبد، آن سمت چهره پیش میآوری؟» و محمد، به دیوار ستبر رو میکند: «تو و من میدانیم اشکال از کجاست؟» دختر که گویا حالا گفته "کلارا" صدایش بزنند، کجا به این چیزهای آرامش بخش فکر میکند؟ به نوعی خاص دلگیر به خود، به چیزی که از ذهنش گذشته جواب میدهد: ضیاء عالمی، سر را پائین افکنده. ناخدا حالا بوی کف و حباب میدهد. هیچ کدام سر بالا نمیکنند. من هراس دارم، نمیدانم کجای هستی ایستادهام . بیاراده زبان میچرخد در تاریک جای دهن: قمر میگوید – «خب!» رفتم و زانو زدم: - «گوشم با شماست!» - «پس، باید به خاطر تولد، مرگ را فراموش کنیم! به عذر خواهی بیایند و دختر را نوهی ما را هم با خود بیاورند، از فصل میگذریم. یعنی تبدیلش میکنیم به کشتن گاوی و گوشت و پوست و کلهاش را به یمن تولد دختر، میان مستمندان بخش میکنیم! نترس ناخدا نداشتند به گوسفندی هم قانعیم، در چنین ماجراهایی بدنام کننده، باید خونی ریخته شود، نه؟» ضیاء عالمی، ناخدا را به آغوش میکشد: در یک لحظه، ضیا و قمر، با هم حس میکنند دلشان فشرده میشود، خیره میمانند به هم بیسخن اما لبخند بر لب هیچ کدامشان نیست حالا! باید باشد، این مدت را انتظار همین لحظه را داشتهاند، اما این دلتنگی، که بر ترس استوار است نه بر بد بینی. چرا؟ ناخدا هم حیران سر میاندازد زیر، خواسته لبخند بزند و بلند بگوید – «خب خب، مبارک است انشاءالله» اما نتوانسته و عجیب اینکه او هم حس غریبی دارد. انگار بر کوهان موجی بلند گیر کرده و او و لنج و موج بالا رفته و دامن پهن کرده، ناگهانی تبدیل شدهاند بر تصویری توی قاب بر ستونی بیآغاز و بیپایان و عجیبتر، مهراب و زن هم ناگهانی گرفتار تپش دل شدهاند و زن – انگار تا ماری نامریی از لای دست نوشتهی مادرش بیرون نزند – دفتر را میبندد و میگذارد کنار. زن و مهراب هر دو عین ضیا و قمر و ناخدا، بیلبخند و دلتنگ میشوند، بدون اینکه هیچ کدامشان از آنهای دیگر خبری از این دلتنگی و گریز لبخند داشته باشند. مهراب، دفتر زن را بر میدارد و باز میکند. - «من میخوانم و نگو نه، هوس کردهام بلند بخوانم! تو که نوشتهای، انگار از زبان تو میخوانم نه؟» |
نظرهای خوانندگان
دوستان عزیز مسئول سایت
سلام ، زمانه هر کتاب را بعد از انتشار به صورت بخش بخش ، به صورت pdf هم در سایت قرار می دهد . به نظرم باید در صفحه ی اصلی کتابخانه لینکی وجود داشتد باشد که دسترسی به کل کتاب را آسانتر کند . اگر صلاح می دانید اقدام کنید .
--
-- آرش ، Jan 7, 2009 در ساعت 05:30 PMتشکر
چرا 3 ماهه که کتابخانه ی زمانه آپدیت نمی شه؟
-- سینا ، Mar 5, 2009 در ساعت 05:30 PMبا سلام وتبریک عید نوروز بهمه هم وطنان درخارج وداخل ایران وهمه دستاندر کاران رادیومانه.خواهشمندم
-- ایرج ، Apr 1, 2009 در ساعت 05:30 PMدنباله این رومان راادامه بدهید .متشکرم