رادیو زمانه > خارج از سیاست > با خلخال های طلایم خاکم کنید > با خلخالهای طلایم خاکم کنید - منزل سی و چهارم | ||
با خلخالهای طلایم خاکم کنید - منزل سی و چهارممحمد ایوبیm.ayoubi@khazzeh.comطرف دوم غایب
و جز به روزگار تو را این حقایق معلوم نگردد. از گفتن و نوشتن چه خیزد؟ بلی سود بسیار بینی از آن، اما راه از رفتن برسد. خدمت کفشی باید کرد، و عمر عزیز خود را در آن صرف گردانید، تا عمرت عزیز بود و تو عزیز باشی. یا نه، عمر چه هفتاد، چه هشتاد و السلام و الحمدلله ربّ العالمین.
گویا «یونگ» [از کجا؟ به یاد نمیآورم] نقل میکند که سرخ پوستان پوئبلو با قلبشان فکر میکنند. قرار شده من بعد فقط «ضیاء» که من باشم، یادداشتها را بنویسد. چون جناب الملکوتی توانسته فعلاً برای قمر کاری دست و پا کند. چه کاری هم؟ در یکی از این مجلههای بیبو و خاصّیت باید جدول طرح کند و نوشتهی زنان را درباره آشپزی و خیاطی ویرایش کند (و گویا هر کلمهی دیگری که به «یا» ختم شود) طفلک معصوم! چه زجری میکشد اما به رو نمیآورد ـ تا کجا تاوان دوست داشتن را باید بدهیم نمیدانم ـ کمکش میکنم توی خانه و سعی دارم مطلب را مخصوصاً در شرح جدولها، به شوخی برگزار کنم، تا فعلن خندیدن را فراموش نکند. قول گرفته، یادداشتها را خطاب به او بنویسم تا به قول او، طناب گفت و گو و مباحثهی دو نفری ما، حتا وقتی در اداره، دارد طرز ریز ریز کردن سیب زمینی و بادمجان نوشتهی نامفهوم یکی از خانمهای مدعی نوشتن را ویرایش میکند، دلش خوش باشد که من با او حرف میزنم و همین یادآوری نمیگذارد خستگی را حس کند و امید خواندن یادداشتها، ذهنش را تر و تازه نگاه میدارد: به قول عینالقضات همدانی: لعمری! ایستادهام پشت پنجره و دفتر را گذاشتهام برابرم. کشف کردهام ایستاده راحتتر مینویسم و افکارم خیلی زودتر از زمانی که پشت میز مینشستم، جمع و جور و آماده میشوند این را هم از تو دارم، یا درستتر بنویسم از عشق دارم این کشف را. حساب کردهام، باید بیست و یکی دو روز دیگر ناخدا بیاید. باید ببینیم دشمنان از موضع خود چند سانتی پایینتر آمدهاند، تا نامه را بر همان اساس بنویسیم! میدانم خسته میشوی توی زندانی که اسمش را دفتر مجله گذاشتهاند. اما این را نیز میدانم که خیلی زود جبران میکنم! تو میشوی بانوی اقاقیای خانهی یک نویسنده و فیلمساز مفلس و گمنام و من... بگذریم: همان جور که ایستاده بودم پشت پنجره، چشمم افتاد به پرندهای که تا حالا مانندش را ندیدهام. نامش را نمیدانم. نه قمری است و نه کبوتر، چنین پرندهای را ندیدهام تا امروز. باور میکنی قمر؟ محزون و تشنه بود انگار. همهاش ناراحت هستم نکند من صفت حزن را بر این بال و پر چند رنگ درخشان، به این منقار متناسب با اندام میدهم؟ این منقار ظریف زرد، نه نارنجی بگویم درستتر است یا شاید ترکیبی از نقره و طلای ناب در آتش، آتشی ابراهیمی غسل کرده، میتواند محزون باشد؟ حالا تشنگی صفت مبارک و جذابی است (آب کم جو، تشنگی آور به دست! دربارهاش با تو، با همین مصرع عمیق مولوی، سخنها گفتهام و شنیدهام) آرزو کردم: کاش میشد فیلمی بسازم که در صحنهای از آن، این پرنده، افقی، پردهی شریف سینما را، بال و پر بزند. این لحظه خیال میکنم همین صحنه، شاهکاری خواهد شد. مانده بود لبهی هّره، بالها را با منقارش ناز میکرد انگار، یا به ناز، بالی بالا میگرفت و با منقار لای پرهای چند رنگهاش را شانه میزد. حیوانکی! میگویی اشتیاق مرا دریافته بود که معطل میکرد تا بیشتر نگاهش کنم؟ تصمیم دارم اگر بتوانم لااقل داستانکی، حتا شده چند سطر دربارهی این پرندهی زیبای چند رنگهی بینام بنویسم. بعد هم که پرید. میدانی قمر جان؟ در آفتاب مکثی کرد و پر و بالش هزار رنگه شد. میدانم این مکث را به خاطر من کرد تا جلوهی آن همه رنگ شادمانم کند... زن، آرام دفتر را از دست مهراب میگیرد. لبخند میزنم توی صورتش، میگویم: «چه شده باز؟» - «سر به سرم نگذار مهراب! کمی دیگر ادامه میدادی گریهام میگرفت. نفس گریه ناراحتم نمیکند، اما این که ندانم چرا گریهام گرفته برایم دردناک است، یعنی این قدر نازکدل شدهام؟» میگویم ـ «خانمی این که بد نیست! نازک دلی قشنگ هم هست!» - «نکند از پیری است مهراب؟ پیرهای رنج کشیده اشکشان دم مشکشان است! اصلن ببینم مهراب! واقعن فکر میکنم برای تو، خیلی پیر باشم!» - «دیوانه! پیری به سال و ماه نیست! این را بارها گفتهایم» دل چه پیر شود، چه بمیرد! «پیری ما میزند به دل پس ول کن! یا عشق کردهای ادا در بیاوری!» نفس بلندی میکشد ـ «از ادا درآوردن من گذشته! بگذار از دفتر خودم بخوانم! خیلی نمانده تمام شود» میگویم ـ «بسم الله! تفضّل. اما بگذار برای هزارمین بار بگویم: دیوانهی همین کارهای ناگهانیات هستم!» طرف اول حاضر! سخت است، به خود ضربه زدن، وقتی میدانی آنقدر عصبانی هستی که باید به دشمن ضربه بزنی و سختتر وقتی است که میدانی به خود باید ضربه بزنی تا دشمن را ناکار کرده باشی. آن وقت است که به خشم از خود میپرسی ـ «پس با دشمنم یکی شدهام؟ من که تمام عمر در حال گریز بودهام از دشمن خود؟» زن، تاره ۲۳ سال را تمام کرده، وسط خواندن کتابی، نمیداند چرا؟ اما به این فکر میافتد. کتاب رها میشود و میافتد روی دامنش. نه درست آن است که بگویم دستهای زن ناگهانی بیحس میشوند و نمیتوانند کتاب را ـ با همهی کوچکی و سبکی ـ نگه دارند. زن ، حالا سر بالا میگیرد. توی تارمی نشسته تنها. چنین گمان میکند. چون «مامان» پشت سرش، به دیوار گچی تمیز تارمی پشت داده. زن که پشت سر را نمیبیند؟ میبیند پیرمرد خنزر پنزری، مچاله شده لبهی حوض پر آب چیزی را میشوید وسط شستن تو گویی زیر پایش صابون لغزنده باشد که نیست. چرتش برده و پینکی خورده اما نیفتاده در حوض پریده است از خواب. زن خندهاش میگیرد. بلند میخندد و بلند میگوید: ـ «چی شده آقا مراد؟ پاشو تا نیفتادی تو حوض و عین گنجشک خفه نشدی.» راست بخواهی، پیرمرد عملی به گنجشکی پر و بال ریخته میماند تودماغی میگوید: ـ «ای... ای خانم ما، ها، خیلی وقته افتادیم اما نه تو حوض بلانسبت گوشی که میشنفه تو کثافت، تو طاعون.» حالا زن صدای «مامان» را از پشت سر میشنود و اخم میکند. خیال میکرده در ایوان تنهاست حالا اما صدای صاحب خانه و دخترها حالیاش میکنند که تنها نبوده فکر میکند «هیچ وقت! نگذاشتهاند یک ساعت تنها و مال خودت باشی!» رباب ترکه صدا میکند مامان را. اما زن که حالا نام خودش را آزیتا گذاشته، سعی میکند کسی را به نام نخواند، چون میداند اینجا همهی نامها تقلبی است. رباب ترکه میگوید: «په چی فچر کردی آزی جان! سر بچرخونی میبینی ها بله، چه گدر پیر شدی! حالا قدر خودتو ندان مامان! سگمصب روزگار که حالیاش نیس چه؟» سر به خشم برمیگرداند. حالا مادربزرگ جلوتر ایستاده و داییها قدری عقبتر دو سمت مادرشان. کارد بزنی به همه شان یک قطره خون از بدنشان نمیریزد. حس میکنند ـ با اینکه حالت تهاجم دارند ـ اما حس میکنند رگهاشان خالی است انگار با سرنگ تمام خونشان را کشیده باشند. دختر که حالا ١٧سالش تمام است، چشم میدراند: - «ها چیه؟ نمیدونم قمر مادرم چطوری برابر شما سه تیکه گه، کم اورد. من جگرتان را کباب میکنم. میخندد پر از جنون در صورت پیرزن: مخصوصن، مال تورو پیر هاف هاف ، هاف هافو. (تا به هافو برسد واقعن چند بار عین سگ پارس کرده دختر) دایی بزرگ میزند روی شانهی مادرش ـ «تو این بیشرفو اینجوری بار اوردی!» بلند میکند صدا را دختر: «یواش! قپّی نیا میّت! لاف در غربت و گوز در بازاز مسگرها. شما نمیخواین دست بردارین از این قمپزهای الکی؟» دایی کوچک میگوید ـ «لاحول ولا! دختر ما... نه واقعن ما گه هستیم پتیاره؟» دختر بیدرنگ جواب میدهد: «گه مرغ هم. نه گهی که اقلن به درد کود باغها بخورد. قاتلها را خدا ذلیل میکند. فکرش را بکنید حالا چه به روز قاتلهایی میآورد که دختر و خواهر خود را میکشند. قابیلها! شما دوتا که قابیل هستید. حیرتم این هاف هافوی عوضی چطور تو آینه به خودش نگاه میکند؟» (دختر از کجا بداند که مادربزرگ سالهاست از آینهها گریخته است؟) میگوید: - «تو» مکث میکند تا بتواند نفس تازه کند: «تو، آبروی خودت را میبری!» - «درست درست است! در قبیله، آبروی یکی، آبروی همه است، آبروی همه، آبروی یکی!» دایی بزرگ میگوید ـ «دختر! اگر اینجوری بود که ما را تبرئه نمیکردند! پدرت، خب بله، از ترس در رفت، لابد برگشت عراق یا خاکستانی دیگر! اما مادرت، ننگش برای ما ماند، ولی چه میکردیم ما؟ از جانش سیر شده بود خودش را از حلق آویخت!» - «با آن همه خوشبختی لابد دیوانه بوده نه؟» - «دکترها گفتند جنون آنی همین است دیگر!» فریاد میکشد دختر و رعشه میافتد به تنش ـ «کاری میکنم که خودتان را از پا آویزان کنید تا فرصت توبه داشته باشید. اما خدا حقالناس را نمیبخشد خود این عجوزه هزار بار گفته. خدا حق خودش را میبخشد، نه؟ حالا چرا ور میزنید؟ همه میمیریم نه؟ اگر شاه و گدایی عاقبت مرگ!» رباب ترکه میگوید: «خب بله همه میمیریم آزیتا جان اما وقتش که برسد. حیف جوانیات نیست؟ من چه میدانی واس خودت میگویم مادر! حیف تو نیست؟ به خدا حیف است پا که جذشتی به سند میفهمی اما حیف چه دیر است آن وقت!» و دختر که فعلاً نام خود را آزیتا گذاشته بلند میشود. نگاهی به امواج نرم حوض میاندازد نمیداند چرا به یاد «بهمن» میافتد، جوانی که هفتهای دو سه بار میآید پیش او و بیشتر وقتشان به حرف میگذرد. راه میافتد به طرف اتاق، قدم اول را برنداشته به یاد کتابش میافتد. برمیگردد و کتاب را از روی زمین برمیدارد و توی صورت مامان میخندد و میگوید: «باشه مامان! یه کاریش میکنیم! خوب شد حالا رباب خانم؟ اینم واس دل شرحه شرحهی همیشه عاشقت.» و راه میافتد. کسی از جایی که خودش معلوم نیست بلند میگوید – «آی گفتی آزی جان! ناز نفست!» مامان با خنده به دختر ناپیدا جواب میدهد: «ها دختر جان! بولبول تو قفست!» ناگاه میبیند، مدتهاست که از رباب و دیگران جدا شده و تمام این مدت را پشت میز توالت خود نشسته بوده و با همان وسایل ناچیز آرایشش چهرهی محو و دور خود را، انگار ته آیینه، بزک میکرده. یعنی به خاطر«بهمن» مردی که بیشتر برای حرف زدن میآید، به چهره رنگ میمالیده و ابرو صاف میکرده؟ «تو؟ گمان مبر که نفرت ذرهای جا برای محبتورزی، در تو گذاشته باشد!» به چهرهی توی آیینه میگوید که محوتر و دورتر، نگاهش میکند، بیحرف بدون پلکزدنی مختصر حتا. «نکند نفرین پیرزن کاری بوده که حالا حس میکنی ته دلت، ته وجودت، به قدر شمعی کوچک روشنا و گرما دارد جا باز میکند در روان یخی تو؟» حتم دارد صورتک توی آیینه این را میپرسد، اما آنقدر سنگی و دور است که انتظار جواب نداشته باشد. |