رادیو زمانه > خارج از سیاست > با خلخال های طلایم خاکم کنید > با خلخالهای طلایم خاکم کنید - منزل سی و دوم | ||
با خلخالهای طلایم خاکم کنید - منزل سی و دوممحمد ایوبیm.ayoubi@khazzeh.comطرف اول اصلی عشرت یا آسمان، ماندانا، یا شکوفه، یا... حالا هر نامی که دلتان میخواهد تیرگی مهگون اشک را در چشمهای مهراب میبیند؟ یا انعکاس سرخی شفق، غرق خونی مواج و گیج کنندهاش میکند؟ که آرام دفتر را از دست مردش میگیرد و آه میکشد، بلند و کشدار، که اندوه مرد، لب پر میزند در جام این تپندهی گلابی شکل خونین، برای همین سر میچرخاند، یعنی به یخچال نگاه میکنم. زن میگوید – «خسته شدی، بذار حالا من چند صفحهای از دفتر خودم بخوانم، تا حالت جا بیاید و دفتر آنها را ادامه بدهی، هر چه باشد اینها دفترهای آخرند که خودم هم هراس داشتم در تنهایی آنها را بخوانم. در ضمن توی یخچال، همه چی هست غیر از مشروبات الکلی یا به قول خودت آب شنگولی، پس بیخیال!» و بیدرنگ شروع میکند به خواندن: - «گلم! عزیزم! همه کسم! کمی، نک ناخنی، بله به قدر سر ناخنی دلت به حال بیبی بیچارهات بسوزد لااقل! جانم را رساندهای نک دماغم الان است که جانم در برود! تو را به روح مادرت این قدر آزارم نده باشه بیبی؟» - «تو؟ تو عجوزه از روح مادرم حرف میزنی؟ تو و پسرهات باید تقاص ببینید حتا اگر سه تا پیرسگ شده باشید!» دختری از ته کلاس، از دبیر طبیعی میپرسد: - «آقا اجازه! پس کار خدا چه میشود؟ اگر چنین باشد که دبیر جغرافی گفت: زمین جدا شده از خورشید، سرد شده بعد از میلیونها سال و شما فرمودید که کم کمک بر زمین موجوداتی به وجود آمد، قویترها ماندند و قویتر شدند و ناتوانها از بین رفتند تا رسیدیم به اصل انواع و تکامل شروع شد و ادامه یافت. پس خداوند این میانه چه میشود؟ اصلن اگر چنین باشد که زبانم لال...» دختر جنونزده میخندد، کج و راست میشود در دستهای قدرتمند خشم و کینه با همان خنده که به هق هق گریهای خشک بدل میشود حرف میزند – «کفتار اسم خدا را نیاور! خدای تو لابد به کشتن و کثافتکاری خو کرده، کفتار بیحیا، ابلیس را جای خدا اشتباه گرفتهای. به پسرهایت هم یاد دادهای که...» ذهنش اما میپرد و گیج میرود انگار، صداها قاتی میشوند برایش و تصاویر به چرخه میافتند. صدا، انگار کن ناگاه از ته آب بالا بکشد و قلقل کند نخست، بعد مفهوم شود، نه کاملن البته اما دختر، پراکنده و دوار بشنود. تاریک میزند همه جا. اما دخترک پنج ساله، سر شب ماه بزرگ برآمده را مگر ندید که بالا وبالاتر میآمد و هنوز مادربزرگ، لبخند داشت و مهربان بود: چشمهای دخترک سنگین میشود و هیچ نمیفهمد تا صداها بر میجهاندش از خواب. میبیند در تاریکی است اما آن سوتر روشن است، نور ماه کنارش دراز کشیده، میترسد حالا از روشنایی، عقل کودکانهاش انگار به او گفته دیده نشود، کاری کند که آدمهای توی روشنایی او را نبینند. بعدها، تکههای گریخته از ذهن را، با سختی و مرارت، تکه تکه مییابد و کنار هم میگذارد تا شبح در سنگ شبه، شناخته شود در ذهنش، سخت است بسیار حتا طرح شبح سیاه، کاملن سیاه را در سیاهی یافتن مشکل است. تا نور ماه دراز کشیدهی کنارش در آغوشش نگیرد و آشکارش نکند، میخزد زیر تخت پر از تاریکی، اما میتواند پاها را در روشنای اتاق دیگر ببیند و بشناسد. آن پاهای طناب پیچ تا بالا، تا جایی که دیگر نمیتواند ببیند پاهای قمرند و قمر مادر اوست و آن آدم طناب پیچ دراز به درازا افتاده، پدرش ضیا است. آن شب دیدم که آدمها راحت میتوانند مرد دست و پا بستهای را بکشند. حالا هر چقدر مرد مرده قوی بوده باشد، مرد بوده باشد و جوانمری داشته بوده باشد و شیون مرگ عشق را هم شنیده، دختر کوچک پا به شش سالگی گذاشته. شیون مادرش را که از عمق رنج بالا آمده بوده. پدرم غرید – «التماس نمیکنم اما ناسلامتی شما درس خواندهاید، معلم هستید، حالا مادرتان با طناب رسم و سنت قبیله خودش را خفه میکند. شما چرا؟ واقعاً خیال میکنید مردانگی است این؟ دست و پایم را باز کنید، قول میدهم جیک نزنم. اما بگذارید دست و پا بسته نمیرم. بازم کنید، چشم میبندم تا چاقوهاتان را در تنم فرو کنید. باور نمیکنید نمیخواهم در بروم فقط میخواهم آزاد بمیرم. حالا شما میخواهید دختر خواهرتان را یتیم کنید حرفی نیست، اما «قمر» بدون من زنده نمیماند. حرفها قاتی میشوند، اینجاها که میرسم گیج میشوم. انگار مجبورم کنند چشمهایم را توی نور آفتاب باز نگاه دارم، گیج و گول، گم میشوم میان کلمات، کلماتی نجس و بویناک، کلماتی که هیچ وقت نتوانستم فراموششان کنم. - پیرزن! واقعن میخواهی دخترت را بکشی؟ چرا؟ به عقل جور در میآید؟ درد زادن، زن را مادر میکند. اینجا، مادر یعنی عشق، محبت!» و همانجا هستم، کوچک و دردمند و تب کرده که مادرم قمر، ناگاه میانهی تب و لرزم طلوع میکند. ماه، سر تا پا سفید. سپید جامهای آویخته از سقف که نرما نرم حول خود، دایرهای میزند، کند، بسته، با تانی، نجیبانه... و شیون ابلیس، ابلیسی ماده، ابلیس ماده، سر میکوبد به دیوار و نعره میکشد - «بس است دیگر، اگر دخترکشان دیده باشد...» مهراب، نمیگذارد زن ادامه دهد، تب کرده زن و میلرزد و چشمهایش کلاپیسه میشوند و بیهوش، در آغوش مرد میافتد. شب است که هر دو، توی چهرهی همدیگر، چشم باز میکنند و لبخند میزنند باهم و باهم بلند میشوند و چراغها را روشن میکنند و در سکوت غذایی میخورند. مهراب به گوشه و کنار آشپزخانه سرک میکشد. زن – که حالا مهراب دوست دارد آسمان صدایش بزند – میخندد. زن از توی دفتر، بلند میخواند: |