رادیو زمانه > خارج از سیاست > با خلخال های طلایم خاکم کنید > با خلخالهای طلایم خاکم کنید - منزل بیست و نهم | ||
با خلخالهای طلایم خاکم کنید - منزل بیست و نهممحمد ایوبیm.ayoubi@khazzeh.comگفته بود: خیلی طول نمیدهد تا مادر خستهتر از این نشود. گفته بود: اگر حرفی داشتید شما، اجازه بدهید حرف من تمام شود، بعد حرفتان را بزنید. «گفته بود: نه عصبی است، نه شاد. عادی عادی است حالش، اما مسلماً ناراحت میشود اگرحس کند به حرفهایش دقیق گوش ندادهایم.» نفس تازه کرد بیدرنگ حرف زد چشم بر پنجرهی بیچهارچوب که به نظرم مثل چشمی آمد که خالیاش کرده باشند. چنگ زده باشد کسی و تمام کره را درآورده باشد و کاسه، خالی و گرفته مانده باشد به رنگ ابر، ابری که نبود: گویا مادر سرفه کرد تا بتواند حرفی بزند که سیا با لبخند و اشارهی دست نگذاشت و دوباره به یادمان آورد صبر کنیم حرفش تمام شود بعد. گفت و گفت، متواضع، آرام و قاطعتر از شروع. غصٌه مادر را تا لبهی خفگی برد، اما سیا محکم و استوار، دستها و بعد پاهای مادر را به بوسه گرفت و خواست که سیا را ببخشد، اما این حرفها را نزده تا حالش بدتر بشود. باید به موضوع عمیقتر و بدون احساساتی شدن نگاه کند. او، که سیا باشد خود را متعهد میداند و درستش همین است و قول میدهد، سه چهار سال نگذشته اوضاع را رو به راه کند و ضیا فقط باید خوب درس بخواند، در هر رشتهای که دوست دارد هم درس بخواند، اما رشتهاش را حالا هر رشتهای که خودش بعد انتخاب میکند، بعد که دیپلم میگیرد و مسلماً وقتی دیپلمش را میگیرد. داناتر خواهد بود و در سلامت عقل و نفس رشته انتخاب میکند. اما درسش که تمام میشود باید در خرج و مخارج کمک کند. معنی یک خانواده همین است! حالا هم حق ندارد بگوید کار میکند و مدرسه را ول میکند همین من که درس را رها میکنم کافی است! اگر حبیبه هم بتواند عاقلانه برنامهاش را راست و ریس کند میتواند هم به مادر برسد، هم مدرسه برود و هم روی کمک ما حساب کند. سیا، صلابت گفتار سعدی را داشت و قدرت کلام بیهقی را، به تمام حرفهای ما، آرام و شمرده جواب داد و همه را مجاب کرد. تنها حبیبه هیچ نگفت. انگار چیزهایی به دلش افتاده باشد. چرا مینویسم انگار؟ چنین بود، چند روز بعد، نمیدانم رفته بودیم با هم چه بگیریم از سیمتری وقت برگشتن، همین جور بیمقدمه گفت: - «حیف که عروسی داداش را نمیبینم!» آن وقت ها گفتم به خودم گفتم «لابد میخواهد خودش را پیش برادر کوچکترش عزیز کند.» و یادم رفت دیگر. سیا اما... حالا که به یادش میافتم میبینم چه ها که نکرد برای ما، مخصوصاً برای من. زرنگ بود و بالا بلند و چقدر مودب. چقدر پاک! یک سال کوفتی (من میگویم یک سال کوفتی، تا آخر عمرم هم میگویم یک سال کوفتی، راستش بعدها گفتم سال کوفتی اول، یا اولین سال کوفتی، چون سالهای کوفتی دیگری هم، بر ما گذشتند، لهامان کردند و رفتند، اگر قدری، گمانم حتا ساعتی میماندند حالا هر کدامشان که بود، چنان لهامان کرده بودند که تخت زمین میشدیم و دیگر پاشدنی در کار نبود) یک سال کوفتی مانده بود سیا دیپلمش را بگیرد. اما دبیرستان را ول کرد. مادر عٌز و جزها کرد اما داداش، با همان لحن آسمانی و کلام اثر گذارش گفت: «باید یکی خرج زندگی را در بیاورد و آن یکی غیر از من کسی نمیتواند باشد. حالا بزرگ خانوادهام و بزرگ خانواده باید فکر خرج و مخارج زندگی خانوادهاش باشد. در عوض ضیا دیپلم میگیرد جای من، میرود دانشگاه جای من و خودش بعد که اوضاع رو به راه شد ضیا مدتی خانه را میچرخاند و من به کارهایم سر و صورتی میدهم.» نمیدانم، مادر هم نمیداند، از چه کسی قرض کرد و رفت کویت برای کار، میگویم نمیدانم، اما این را هم مادر میدانست هم حبیبه، هم من که همه سیا را قبول دارند و میدانند پولشان را نمیخورد. پس امکان این را میدادیم از بنکدار آشنای پدر یا هر کس دیگر قرض کرده باشد. وقت رفتن گفت: پول میفرستد تا ما هم کم کم خانه را بسازیم، همان طور که پدر میخواست بسازد و همین کار را هم کرد، هر دو ماهی، سه ماهی به وسیله مسافری پول میفرستاد و ما به بنا و عملهها میدادیم، پول که تمام میشد، خانه همچنان ناتمام میماند تا پول بعدی برسد. ٧ سالی کویت ماند، ۵ سال اول، خانه ساخته شد و حبیبه، نفهمیدیم چه شد واقعاً، تب کرد، دکتر هم بردیمش، گفت سرماخوردگی است لکن نبود. تمام بیماری حبیبه ده روز بیشتر طول نکشید، خنده هم از لبهای داغمه بستهاش نیفتاد تا مرد. با همان خنده هم چشم برهم گذاشت و دیگر باز نکرد. مادر از خورد و خوراک افتاد. روز به روز چروکیدهتر و کوچکتر میشد. دکترها میگفتند از غصٌه است، شاید خیلی پرت نگفتند. سعی میکرد غمبادش را کسی نبیند، اما من یکروز، نمیدانم چطور شد که دیدم. سیا برگشت، قوی تر و سیاهتر شده بود از آفتاب. گویا بدهیاش را فرستاده بود برای طلبکاری که از او پول قرض کرده بود برای رفتن به کویت. پول خوبی هم آورده بود از غربت، اما معلوم بود هر درهم و دینار را، از زیر سنگ درآورده بود به قول پدر. وقتی برگشت من سال آخر دانشگاهم را میخواندم. وقت رفتن دانشگاه، به سیا نوشتم: دوست دارم ادبیات و سینما بخوانم. جواب داد: ادبیات و سینما، یعنی هنر، باید توی خون آدمی باشد، البته کلاس رفتن بد نیست لکن، اگر هنر در وجود خود آدمی نباشد، علامه همه بشود، مثل خطی است بر آب، بدعت قدم نخست هنرهاست، پس تو می توانی مثلاً طب یا قضا بخوانی، طبیب یا وکیل بشوی، سینما و ادبیات را هم خودت دنبال کنی، البته اگر فقط هوس نباشد و برای چشم و هم چشمی این و آن! و من همین کار را کردم. فوق لیسانس را که گرفتم و توانستم کار وکالت کنم. سیا لبخندی زد و گفت شکر که محتاج کسی نشدیم، سه سالی بود که برگشته بود، خانه را شیکتر کرد و خانهی دیگری هم خرید. مادر حالش چندان خوب نبود. من اصرار میکردم به سیا که ازدواج کند تا مادر از تنهایی در بیاید. کارخانه را من و بیشتر سیا انجام میدادیم. تا شبی که مرا با خود بیرون برد و تمام حساب و کتابهایش را سپرد به من، مغازهای نداشت. جنسی را از این تاجر میخرید و به دیگری میفروخت. گفتم: چرا اینها را به من میگویی داداش؟ گفت – «گفتم که وقتی برگشتم و تو نانآور خانه شدی، من باید به کار خود برسم.» رسید اما چه رسیدنی! بدون هیچ حرفی، یادداشتی اساسی، خود را بر درخت کهن وسط حیاط حلق آویز کرد. در یادداشت نوشته بود: - «خدا مرا ببخشد. اما میلی در من نمانده بود بود غیر از میل به مرگ، هر چه فکر کردم دیدم تحمٌل ماندن ندارم. هیچ کس از خودکشی من اطلاع هم نداشته چه رسد که خودکشی من گردن کسی باشد یا کسی باعث و بانی خودکشی من شده باشد. پس برای این بیچارهی گناهکار که خود نفهمید چرا اینقدر از زندگی بیزار شده و به مرگ مشتاق که مرتکب گناهی عظیم شد، دعا کنید، هر چه میتوانید و توان دارید از خداوند بخواهید سیاوش را ببخشد. هر چند بخشش چنین عنصری که نعمت زندگی را پس میزند مشکل است میدانم لکن این را نیز میدانم که "دیگ بخشش او لحظهای از جوش نمیافتد» هنوز خود را باز نیافته بودم که مادر هم مرد. من ماندم و تنهایی که شبها، هر گوشهی خانه، سیا و مادر و حبیبه را میدیدم، شبحی گذرا که نیامده غیب میشدند. آه سیاوش از آتشها گذشته همان بار نخست که داستان را خواندم، گریستم، گفتم: درست که تو دریا شدی، اما ماهیگیر نبودهای، تو سیاوش زمانهات بودهای، میدانی؟ هر زمانه، برای خود سیاوشی دارد که به خاطر گناه دیگران باید از آتش بگذرد و نیز رستمی که سپر تیر نامردان زمانهی خود گردد و افراسیابی که تاج از زر بر سر دارد اما همچون کودکی که به خروس قندی خود دل میبندد او هم به تاج زراندود خویش، خیره میماند تا دیوانگی.... میگفت: این عبور سیاوش از آتش، برای حفظ دیگران، چه خلق جماعتی باشد، ناپسند است. عنصر اساسی رسم و آداب مملکتی باشد، ناپسند است. اینها همه نشانه سقوط آدمی است، در حالی که آدمی رو به بالا دارد، خاصیّت او همین است برای همین باریتعالی، او را خلیفه و جانشین خویش خوانده است در زمین. فکرش را بکن قمر جان – و این اضافات و صفات قشنگ را پس نامم تا ازدواج نکردیم نیاورد – راحت راحت هم میگفت: نقل گناه و این حرفها نیست. به انسان باید احترامی شایستهی جایگاهش نهاد. فکرش را بکن: در بیابان، بر آسمان چرخه لاشخوران، اندوهگینت میکند، مخصوصاً وقتی عجولانه با نگاه، خاک داغ لم یزرع را به جستجو میگیری و لاشهی غزالی را پیدا میکنی، یا حتا گراز و خوکی را که لاشخوران، بالای جسدش دایره میزنند تا به وقت سر وقتش بیایند و تکه تکهاش کنند. طبیعی است و همین زنجیرهی غریب اما طبیعی طبیعت، اندوه به دلت میریزد لکن، رعشه بر جانت نمیاندازد. حالا، خیال کن لاشخورها، آدم باشند و جسد نیز لاشهی آدمی دیگر، تاب از تو میگریزد، رعشهای از حیرت اندامت را میکوبد و زیر پوستت هزاران حشرهی بدبو و موذی، راه میگیرند. چرا؟ چون این سبعیت در ظرفی به نام انسان، به نام خلیفةالله نمیگنجد. دقت کن حالا!.... [سیاه را، بر تنهی درختی پر از نیش، طناب پیچ، بسته بودند. پوست سیاه مرد سیاه پوست، از ضربههای تازیانه، با کبود میزد. زیر پوست خون مرده، درد، به جان مرد ساکت بسته میریخت. کسی، تازیانهای در کف راست و دشنهای در کف چپ، پیش آمد از میان آن همه مرد و زن، کودک و پیر، که از زجر کشیدن سیاه جانشان تازه میشد و این قصه در نگاه و رعشهی افتاده بر گوشههای لبشان به عینه دیدنی بود. مرد دشنه و تازیانه، ابتدا دستی فراز کرد و مردم بیدرنگ، چون صخره و سنگ، بیحرکت و سخن، میخ کوب برجای ماندند. مرد تازیانه و خنجر. به فریاد، پردهی گوش سیاه طناب پیچ اسیر را درید: - «ها سیاه برزنگی! مثل دیگر غلامان صاحبت احمد بن بشیر، مقر میآیی؟ میگویی که به چشم خویش دیدهای صاحبت، هر شب، بیاستثنا، زنا کرده است؟ که مالهای اندوختهاش را، به زور از کاروانیان گرفته است؟ که قطاع الطریق، آدمی کش و ریا کار بوده است؟ که نماز جهت پنهان نمودن وجود تیره میخوانده است؟ که هر شب، قدح قدح امالخبائث سر میکشیده و زبانم لال به خدای یگانه القابی ناگوار میبسته است؟ که دخترکان معصوم طاهر مردم سرشناس، مردم مومن و نیک را به زور، میدزدیده است و برابر همهی شمایان که غلامان او بودهاید، مهر بکارت از آنان بر میداشته و دخترکان برای گریز از بدنامی، زهر میخوردهاند، یا خویشتن را حلقآویز مینمودهاند؟ یا تن به متن دریا میسپردهاند تا بمیرند؟ بعد از این همه شلاق و لگد که خوردهای حاضر نیستی سخن حاکم شهر – که همهی مردم این دیار میدانند – جز راست بر زبانش نمیید – تایید نمایی؟ سیاه، افتاده از حرکت، بیهوشوار و کوفته، تتمهی قدرت در سر جمع میکند و با مرارت اندک قدرت و توان مانده را به زبان میرساند و گویی، در صور میدمد، فریاد میکشد: |
نظرهای خوانندگان
جناب ايوبي عزيز
-- مهدي ، Nov 3, 2008 در ساعت 12:37 PMبا سلام
من تا كنون مجموعه داستان يا رماني از شما نخوانده ام ، ولي نوشته هاي پراكنده تان را اينجا و آنجا ديده و خوانده ام . به گمانم اين قطعه اي كع اينجا گذاشته ايد بايد بخش اندكي از يك داستان بلند يا رمان باشد ، ايكاش اينرا در ابتدا ميگفتيد . اما اگر اينچنين نباشد ، نوشته اي است نابسامان و پراكنده . مطالبي به نظرم رسيده كه ذيلا عرض ميكنم .
1- آيا تشبيه صلابت گفتار و قدرت كلام بيهقي به سخنان سيا منطقي است ؟ آيا غلو نيس ؟ با اين تشبيه نويسنده به دنبال القا چه چيزي بوده ؟
2- حبيبه خواهر سيا از كجا بو برده بود كه سيا به زودي خواهد مرد ؟ در داستان هيچ اشاره اي به اين امر نشده .
3- آدمي كه براي پس از مرگش طلب دعا و مغفرت از ديگران دارد چگونه دست به خود كشي زده ؟ كسي كه ديگ بخشش الهي را هميشه در جوش و خوروش ميداند !!!! چگونه دست به خودكشي ميزند ؟ آنهم فقط بخاطر اشتياق !! به مرگ ؟!!
4- در ابتداي پاراگراف نويسنده تاكيد كرده بي هيچ يادداشت اساسي ، درست چند سطر پايين تر عين يادداشت عنوان شده كه كاملا منطقي هم به نظر ميرسد .
5- قشمت دوم داستان چه ربطي به قشمت اول آن دارد ؟ مگر اينكه قبول كنيم اين داستان دنباله و پيشينه اي داشته كه ربط آنها را توجيه ميكند .
به گمانم با كمي دستكاري ميشود از قسمت اول داستان قصه خوبي شاخت .
موفق باشيد