رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۷ آبان ۱۳۸۷

با خلخال‌های طلایم خاکم کنید - منزل بیست و هفتم

محمد ایوبی
m.ayoubi@khazzeh.com

طرف سوم

ساقی به کجا، که می پرستم - تا ساغر می دهد به دستم
آن می که چو اشک من زلال است - در مذهب عاشقان حلال است

در می به امید آن زنم چنگ - تا بازگشاید این دل تنگ

شیری است نشسته بر گذرگاه - خواهم که ز شیر گم کنم راه

زین پیش نشاطی آزمودم - امروز نه آن کسم که بودم

این نیز چو بگذرد ز دستم - عاجزتر از ین شوم که هستم

ساقی، به من آور آن می لعل - کافگند سخن در آتشم نعل

آن می که گره‌گشای کار است - با روح چو روح سازگار است

لیلی و مجنون نظامی

طرف دوم

عشرت، توانست فقط چند بیت نظامی را برای چندمین بار بخواند و بغض کند و چشم ببندد.
همزاد آه کشید – "صبح می‌دمد، این‌ها را مهراب باید بخواند عشرت جان، تو که بارها خوانده‌ای، نخوانده ای؟"

- "خوانده‌ام لکن، می‌خواهم برای بار آخر بخوانم و بسوزانم. حرف‌های خودم را هم بگویم و فراموش کنم!"

- "مهراب هم به همین خیال است! خیلی از زندگی‌اش را خوانده برایت‌! بقیه‌اش را هم می‌خواند و می‌گوید که بسوزانی! فردا بینید و پس فردا و پسان فردا. این روزها روزهای آغاز شما هستند در عدن پارسی! و اصلاً فکر نکن موهایت سفید شده و ۵۴ سالت گذشته.

طرف اول

سروان می‌خندد بلند: می‌توانیم ثابت کنیم بچه که خود تو چاپخانه را آتش زده‌ای تا نصیب را بکشی!"
- "هیچ کس مراد و استاد خود را می‌کشد؟"

- "فراوان! تا دلت بخواهد می‌توانیم نمونه بیاوریم."

فکر می‌کنم، دست خودم هم نیست، نگاه خیس چشم‌های سرخ خمار سروان باعث فکر کردنم می‌شوند. فکر می‌کنم به آزارهای فراوانی که داستایوسکی، از پسر لات و بزن بهادر، پیرزن دید، پیرزنی که عقدش کرده بود و به زنی فاحشه و لکاته که وان گوگ به‌اش رحمت آورد و راهش داد به زندگی‌اش تا حسابی نقاش را بچزاند.

اما این فکرها چرا به سرم می‌زنند؟ تجانسی میان من و نصیب از این طرف و داستایوسکی و وان گوگ یا پسر قلدر و فاحشه‌ی بدشکل و شمایل از آن طرف نیست. تنها این چشم‌های خیس، فضای گرفته‌ی خیس پر شرجی اتاق سرگرد و بدی مردم این‌جا و هر جای دیگر، این فکرها را با چکش توی مغزم کوبیده. خنده‌ام می‌گیرد اما متوجه نیستم که بلند خندیده‌ام.

سروان، رنگ بی‌صدایی روی میزش می‌گیرد، اما صدایش از هجوم خشم کم و زیاد می‌شود:
- "بخند جوان! نمی‌دانی چه وضعی داری که؟ زهره می‌ترکانی اگر بدانی چه اوضاعی داری! از طرفی آتش زدن و قتلی وبال گردنت شده. خب جرم آدم‌کشی که مجازاتش مشخص است! چشم در برابر چشم گوش در مقابل گوش. برای آتش زدن البته جرم‌ها متفاوتند. آتش زدن سند مثلاً که نمی‌تواند با آتش زدن کاغذ باطله یکی باشد؟ اما گرفتاری تو، حضرت آقا، قضیه‌ی چرندیاتی است که نوشته‌ای و سر خود توی چاپخانه خودتان چاپش کرده‌ای و داده‌ای این و آن!"

- " همین صد نسخه‌ای که...

- "تو می‌گویی صد نسخه، صدها نسخه، برای تبلیغاتی خاص، برای براندازی شاهنشاهی، صدها نسخه، نه صد نسخه!"

- "صدها نسخه؟ نه جناب سروان، فقط هفت داستان که تمامشان هفتاد صفحه نشد، صد نسخه، از آدم ناشناسی مثل من چاپ صدها نسخه دیوانگی است! همه هم داستان بوده‌اند نه تبلیغی، نه توهینی!"

- "پس برای همین شما را آورده‌اند خدمت ما امنیتی‌ها؟ به تمسخر می‌گوید و بعد تند می‌شود:

مردک، شاه با دست مبارک خودش چشم دختر بچه‌ی هشت ساله را در می‌آورد نه؟"

می‌گویم – "آغا محمد خان قاجار، چه ربطی به حالا دارد."

- "د مردکه، قصد تو شاهنشاه بوده. شاه، شاه است، می‌خواسته‌ای زرنگی کنی! شازده، که همان شاهزاده باشد، برای ایز گم کردن به شازده‌های قجر منسوبش کرده‌ای، همان که زن را از تو بغل شوهر می‌کشد و می‌برد تو رختخواب خودش و شوهر که داد و فریادش در می‌آید، با یک گلوله می‌فرستدش به درک؟ کاملاً معلوم است غرضت شاهزاده غلامرضا بوده یا علیرضا!"

و در پرونده، ذره‌ای از حرف‌های من ثبت نمی‌شود. خنده‌دار است نه؟ پرونده‌ی من است اما تمام حرف‌ها از آن‌هاست، حتا حرف‌هایی که به ضرب دگنک و شلاق و شکنجه، به زبانم می‌گذارند، هیچ شباهتی به نثر من ندارند، برای خود من، ناآشنا و عجیبند، انگار کن به نثر و نوشته‌های خود من می‌خندند.

و چنین می‌شود که، که چه؟ گمانم جوانی باعث می‌شود بیفتم روی دنده‌ی چپ. تا ولم می‌کنند، می‌روم شهری دیگر، به نامی دیگر، باز چیزی می‌نویسم، اما سروان که اول کار گفته بود: "کارشناسان ما به راحتی تشخیص می‌دهند، خیال کرده‌ای ستون‌های سلطنت بی‌خود محکم شده؟ این کارشناس‌ها مارها خورده‌اند تا افعی شده‌اند."

تا به خود بیایم، برای چند مقاله و داستان که به تعداد انگشت‌های یک دست نمی‌رسند - حتا دستی که مثلاً، مانده باشد لای دستگاهی و دو انگشتش را برده باشد، به تناوب ١٣ سال، زندان‌های شهرها را گشتم که زندانی‌های عادی، به آنها هتل شاهی می‌گفتند و حق داشتند. دستم خشکید، حالا هم دارم سعی می‌کنم که بنویسم، اما تا حالاش که نشده است. بی‌کار و رها، بی‌پول و گیج بودم تا همین سه چهار سال پیش، هاسمیک راه نشانم داد – "بابا جان تو که کلی سواد داری، وردار کتاب کنکور و کمک‌درسی بنویس، مثل ورق زر می‌برند و هیچ خطری هم ندارد."

راست می‌گفت: نوشتم و مثل ورق طلا پشت کنکوری‌ها خریدند، بعدتر افتادم به نوشتن کتاب‌های کمک درسی و عرق خوری و عرق را می‌خوردم تا دستم برای نوشتن داستان باز شود. هاسمیک شر می‌شد: "نوشتن مقدس است! با کمک این کثافات که نمی‌توانی آن را برگردانی؟"

تا آن شب بارانی که مست و خراب، نمی‌دانم چرا زنگ خانه‌ات را زدم و چرا راهم دادی، تر و خشکم کردی، هرچه بود لحظه‌های مبارک در خانه‌ی تو و در روشنی نگاه تو شکفتند. بعد از سال‌ها، روز سوم آن شب توفانی، نوشتن، مثل بیماری شیرینی به جانم برگشت. حالا از این نظر مدیون تو هستم زن! اما هر دو، مدیون محبت و عشق هستیم. عشق ما را زنده کرد."

عشرت می‌خندد – "بگو دوباره متولد شدیم از عشق! کودکان توامان محبت و صداقت "آن‌گاه، دفتر پر و پیمانی را، باز شده می‌سراند جلوی من. نگاهم ناخواسته، با پرش پلک‌ها، بر کلمات درشت ساحرانه می‌رقصد و خیس عرق می‌شود تنم. بس که خط مادر عشرت، زیباست و جاندار. کلمات اگر از عمق جانت برآیند و کژ و راست به جا و راستین خود را پیدا کنند، یعنی تو که می‌نویسی، واژگان خاص خویش را به قدر خویشتن خویش بشناسی، کلمات احترام بایسته‌ی خود را به دست آورده‌اند و با تو همراه می‌شوند و نفسشان بر نفس تو منطبق می‌گردد. و در این جاست که دیگر نمی‌توانی کلمات را نخوانی، چشمت سر می‌پیچد از دستور تو و می‌خواند. "صدای عشرت عین کلمات مادرش نرم و ملایم و ظریف می‌شود: " دوست داشتی بلند بخوان بلند بلند. کسی غیر از من و تو توی خانه‌ی هاسمیک نیست."

Share/Save/Bookmark