رادیو زمانه > خارج از سیاست > با خلخال های طلایم خاکم کنید > با خلخالهای طلایم خاکم کنید - منزل بیست و هفتم | ||
با خلخالهای طلایم خاکم کنید - منزل بیست و هفتممحمد ایوبیm.ayoubi@khazzeh.comطرف سوم ساقی به کجا، که می پرستم - تا ساغر می دهد به دستم طرف دوم عشرت، توانست فقط چند بیت نظامی را برای چندمین بار بخواند و بغض کند و چشم ببندد. طرف اول سروان میخندد بلند: میتوانیم ثابت کنیم بچه که خود تو چاپخانه را آتش زدهای تا نصیب را بکشی!" فکر میکنم، دست خودم هم نیست، نگاه خیس چشمهای سرخ خمار سروان باعث فکر کردنم میشوند. فکر میکنم به آزارهای فراوانی که داستایوسکی، از پسر لات و بزن بهادر، پیرزن دید، پیرزنی که عقدش کرده بود و به زنی فاحشه و لکاته که وان گوگ بهاش رحمت آورد و راهش داد به زندگیاش تا حسابی نقاش را بچزاند. اما این فکرها چرا به سرم میزنند؟ تجانسی میان من و نصیب از این طرف و داستایوسکی و وان گوگ یا پسر قلدر و فاحشهی بدشکل و شمایل از آن طرف نیست. تنها این چشمهای خیس، فضای گرفتهی خیس پر شرجی اتاق سرگرد و بدی مردم اینجا و هر جای دیگر، این فکرها را با چکش توی مغزم کوبیده. خندهام میگیرد اما متوجه نیستم که بلند خندیدهام. سروان، رنگ بیصدایی روی میزش میگیرد، اما صدایش از هجوم خشم کم و زیاد میشود: و در پرونده، ذرهای از حرفهای من ثبت نمیشود. خندهدار است نه؟ پروندهی من است اما تمام حرفها از آنهاست، حتا حرفهایی که به ضرب دگنک و شلاق و شکنجه، به زبانم میگذارند، هیچ شباهتی به نثر من ندارند، برای خود من، ناآشنا و عجیبند، انگار کن به نثر و نوشتههای خود من میخندند. و چنین میشود که، که چه؟ گمانم جوانی باعث میشود بیفتم روی دندهی چپ. تا ولم میکنند، میروم شهری دیگر، به نامی دیگر، باز چیزی مینویسم، اما سروان که اول کار گفته بود: "کارشناسان ما به راحتی تشخیص میدهند، خیال کردهای ستونهای سلطنت بیخود محکم شده؟ این کارشناسها مارها خوردهاند تا افعی شدهاند." تا به خود بیایم، برای چند مقاله و داستان که به تعداد انگشتهای یک دست نمیرسند - حتا دستی که مثلاً، مانده باشد لای دستگاهی و دو انگشتش را برده باشد، به تناوب ١٣ سال، زندانهای شهرها را گشتم که زندانیهای عادی، به آنها هتل شاهی میگفتند و حق داشتند. دستم خشکید، حالا هم دارم سعی میکنم که بنویسم، اما تا حالاش که نشده است. بیکار و رها، بیپول و گیج بودم تا همین سه چهار سال پیش، هاسمیک راه نشانم داد – "بابا جان تو که کلی سواد داری، وردار کتاب کنکور و کمکدرسی بنویس، مثل ورق زر میبرند و هیچ خطری هم ندارد." راست میگفت: نوشتم و مثل ورق طلا پشت کنکوریها خریدند، بعدتر افتادم به نوشتن کتابهای کمک درسی و عرق خوری و عرق را میخوردم تا دستم برای نوشتن داستان باز شود. هاسمیک شر میشد: "نوشتن مقدس است! با کمک این کثافات که نمیتوانی آن را برگردانی؟" تا آن شب بارانی که مست و خراب، نمیدانم چرا زنگ خانهات را زدم و چرا راهم دادی، تر و خشکم کردی، هرچه بود لحظههای مبارک در خانهی تو و در روشنی نگاه تو شکفتند. بعد از سالها، روز سوم آن شب توفانی، نوشتن، مثل بیماری شیرینی به جانم برگشت. حالا از این نظر مدیون تو هستم زن! اما هر دو، مدیون محبت و عشق هستیم. عشق ما را زنده کرد." عشرت میخندد – "بگو دوباره متولد شدیم از عشق! کودکان توامان محبت و صداقت "آنگاه، دفتر پر و پیمانی را، باز شده میسراند جلوی من. نگاهم ناخواسته، با پرش پلکها، بر کلمات درشت ساحرانه میرقصد و خیس عرق میشود تنم. بس که خط مادر عشرت، زیباست و جاندار. کلمات اگر از عمق جانت برآیند و کژ و راست به جا و راستین خود را پیدا کنند، یعنی تو که مینویسی، واژگان خاص خویش را به قدر خویشتن خویش بشناسی، کلمات احترام بایستهی خود را به دست آوردهاند و با تو همراه میشوند و نفسشان بر نفس تو منطبق میگردد. و در این جاست که دیگر نمیتوانی کلمات را نخوانی، چشمت سر میپیچد از دستور تو و میخواند. "صدای عشرت عین کلمات مادرش نرم و ملایم و ظریف میشود: " دوست داشتی بلند بخوان بلند بلند. کسی غیر از من و تو توی خانهی هاسمیک نیست." |