رادیو زمانه > خارج از سیاست > با خلخال های طلایم خاکم کنید > با خلخالهای طلایم خاکم کنید - منزل بیست و یکم | ||
با خلخالهای طلایم خاکم کنید - منزل بیست و یکممحمد ایوبیm.ayoubi@khazzeh.comهاسمیک پیله نمیکند! اما در اوج پیله دست و پا میزند و میداند که من هم میدانم مسخره است اگر این چند ساله، به برخی از خلقیات هم آشنا نشده باشیم. از همان دیشب، سرشبِ دیشب شروع شد. میخانه سوت و کور بود و باید میبود، هاسمیک بماند که سالهاست کارش همین بوده، از گارسنی تا حالا که خودش ارباب خودش شده. - «مگه میشه عادات و اعتقادات مشتریات را ندانی؟ بعد از آنهمه گدایی شب جمعه یادت برود مثلاً! خندهدار است، نه؟» میخندم - «حالا افتادی به وراجی که چه بشه؟ انگار کرم داری هاسمیک؟ یک شب که مشتری نباشد، انگاری خمار نعره و داد و فریادشون هستی ها؟ حالا چرا این همه ساردین و تُن و زهرمار ؟ شکم کارد خوردهات تو خونه غیر از اینجاست انگار؟ یه نفری چه خبرته مرد؟» سر میگرداند به سمتی دیگر، مثلن میخواهد عکسالعمل حرفی را که میزند، توی صورتش نبینم - «مگه تو نمیآی؟» یعنی: تو حتماً باید بیایی، نیایی دیگر نه من، نه تو. - «خب بله، تو باید بری وقت خوبیه دو شب و یک روز کامل، عالیه، کلی حرف میشه زد. البت نمیدونم بدون خوردن زهروماری حرفتان میآید یا نه؟» - «خب بله، داشتیم که ابلیس برده بودش، چون محکم نبوده مانده رو دست خودمان! بگذریم، فکر کردم امشب را من و تو، فقط من و تو حرف میزنیم، فردا خودم میروم و از لیلی جنابعالی، دعوت میکنم تشریف بیاورد خانهی حقیرانهی هاسمیک، شب، اولِ شب هم تو و محبوب میروید خانهی خودتان اینها را من پیش خودم فکر کرده بودم. حتا حساب کرده بودم عدالت رعایت شده. اما تو لابد آبخوری خوشتر هستی! باشد خوش باش مهراب جان!» یعنی، «تو را ببخشم مهراب؟ برای این بیعدالتی و بی انصافی؟ آنهم به این زودی؟ شاید شاید ببخشم، اما کی، خدا میداند، من فقط این را میدانم تا یادم نرفته، نه» شب، برابرش که نشستم سر تکان دادم - «که حالا فردا میبینی جناب چنان حالی ازت بگیرد که...» جدی میشود - «اجازهات را گرفته بودم، پیش از گفتن به تو، اجازهات را گرفته بودم زن ذلیل!» میدانستم، ماجرایی داشته، تنهایی حالاش، بازتاب روزهایی است که میداند، یا به خود قبولانده است که زندگی کرده و این تنهایی پاداش همان روزهای خوش رفتهاند. - «راست میگویی مهراب! وقتی زنگ زدم که اجازهات را بگیرم. صدایش منقلبم کرد این بار – لابد من خیالاتی شده بودم – اما وقتی گفت سلام حال شما چطوره هاسمیک جان؟» اصلن نشنیدم چه میگوید مادر. - «سرم را بردم کنار گوشش و نفس کشیدم بعد، انگار مادر به کس دیگری ایراد گرفته. گفتم - «مادر مگر این پشت سریها خانواده خاچاتوریان نیستند؟» هاسمیک نیست میشود ناگهانی، جلوی چشمهای خیره و هراسانم، لیوان آب یخ را، نه، لیوان پر یخ را سر میکشد، از ته لیوان نفسهای مرد را میبینم که با همان نفس اول نفس اول و دوم، تراش میخورد، صاف میشود، کدر و کدرتر میگردد و مه جای آنهمه یخ را میگیرد هاسمیک، قرچ قرچ یخ میجود، تو گویی مطبوعترین آب نباتها را میجود، مهِ سرد دهنش، میزند بیرون اما اتاق گرم، عین دستمال چشمبندهای خبره، غیب میکند ستون پراکندهی مه را. هاسمیک لیوان را که میگذارد روی میز و از لای دندانهای سفید براق مینالد «فلورا» غیب میشود و کسی دیگر جایش را میگیرد، آدم تازه، همه چیزش به هاسمیک میماند، اما نیست، این نمیتواند هاسمیک باشد. جوانتر است، منگتر است و خیرهتر، به مستهای خراب آخر شب میخانهی خودش میماند، اما من که میدانم تمام روز دستش به الکل نرسیده است. به خانهاش هم که رسیدهایم، مثل سایه، وصل هم بودهایم، مردی که حالا جای هاسمیک را گرفته، که لباس هاسمیک را به تن دارد، که تمام دست تکاندادنهایش، شقیقه خاراندنهایش، جا به جا شدنهایش، حتا صدایش به هاسمیک میماند. حس میکنم هوا سنگین میشود و بر سینهام فشار میآورد. ندیده بودم این همه سال، هاسمیک اینجور سیگار بکشد. به تفنن گاه میکشید، اما بعد از ناشتا، یکی روشن میکرد، پک سوم، لهاش میکرد توی زیر سیگاری، دیگر میرفت تا آخر شب که باز سیگاری روشن میکرد. همیشه هم بهاش نق زده بودم - «سیگاری نیستی، خوش به حالت، چرا سیگارهای مرا حرام میکنی مرد؟ نصف شب بیسیگار بمانم دیوانه میشوم و تو عین خیالت نیست!» حالا اما، این مردِ رخساره گداخته که پیشانیاش قوس ماه را میماند مهتابی مهتاب روشنی که به نقرهی آمیخته به لاجورد بماند که چهره و پیشانی را دو سرزمین نشان بدهد که هیچ سنخیتی با هم نداشته باشند. میدانستم حرارت چهره، حالا از ٣۴ درجه بالا زده و پیشانی، شاید قدری، اندکی از سرزمینهای قطبی گرمتر باشد، هر چه هم گرمتر باشد، به صفر نمیرسد. شفافیت یخهای مهتابی را میشد در پیشانی ببینی که دم به دم بیشتر میبستند و محکمتر میشدند. یخدربهشتی که ناگهانی یخ برند. سیگار پشت سیگار، بیسرفه و گیج، دودها را چه میکرد این مرد؟ این حرفها را کی؟ کجا؟ یاد گرفته بود: نگاه نکن به این! توضیح میدهم! همه را میبینی مثل هم، راه میروند، میدوند، کتک کاری میکنند، عشق میبازند با هم، گاه دسته جمعی هم. اما هرکدام این آدمها، عالمی است خاص خودش، چشمهای درشت؟ بله، فلورا خاچاتوریان، چشمهای آبی درشتی داشت، اما خیلیهای دیگر هم چشمهای آبی درشت داشتند، میشد همه را فلورا بدانی؟ هرگز! اول، حالا چرا؟ به همان عالم خاص هر آدم مربوط میشود، میگفت: - «ببین هاسمیک؟ دلم نمیخواهد بگویی فلورا خاچا نمیدانم چی!» باشد، اما چه بگویم پس؟ فلورا، زبانت نمیچرخد فلورای تنها بگویی؟ آرمائیان، آرکائیان، آسلازیان، اصلاً لازاریان، یا لازاری، چطور است؟ فلورای لازاری، یا لازاریان! دیگر هم عموی بیچارهام یوهان را، نه یوهان بگو، نه پیرمرد، نه همان که میگفتی! چی بود، خوکانیان؟ «خ» را بگویی، من خوک شنیده ام، حالا چه اصراری؟ بگو عمو، عمو جان، قشنگترش را میخواهی؟ عمو جانِ فلور، نه فلورا. ما شاخ و برگ زیادی را حرث میکنیم، چرا با زیادیهای دیگر، زیادیهای آدمها همین کار پسندیده را نکنیم؟ فقط کمی دقت میخواهد. مثلن بخواهیم یکی را صدا کنیم، نگوئیم: کاری است دلپسند و نکوهیده. نکوهیده، ابلیسی است، ظاهرش خیلی هم خوب بهنظر میآید، همان مخفف نیک شروعش گول میزند. آدم را، میبینی یک ذره دقت میخواهد، همین. عموی فلورا؟ نه، عمو جان فلور، باید لیاقت اسم و کنیهاش را صدمه نمیزدم، نام آدمها ظریفند عین مه رونده بر دریا، بدون پا! حالا این مسئله نام و ظرافت نام بماند. عمو جان فلورلازارگان دندانپزشک است. مواظب باش، دندانپزشک تجربی را باید از صافی بگذرانی! مثلن متخصص تجارب دندان، نه، متخصص ظرافت عموجان را ندارد. بگوئیم: پزشک ویژهی تجربههای عینی و ذهنی دندان؛ نگذاشت، میخواستم بدهم با نئون تابلوی سردر بیمارخانهاش را، بیمارخانه هم نارساست، بهتر بود، این را نگفتم گویا یادم رفت، گفته بودم گل از گلش میشکفت، نه شکفته میشد، نه گل از گلش غنچه میکرد. حالا یادم هست، همین که یادت باشد، یعنی هست، شده، مانده و میماند. اینجای کلام دیگر جبری است نه اختیاری. میدادم با نئون تابلو سردر بسازند: آرامسایشگاهی جهت اسیران دندانهای معیارشکن فاسد و افسد. ویژهگاه پزشک تجربههای عینی و ذهنی، که حالا علما کشف کردهاند غیر از پول، دنبال چیزهای دیگری هم هستند - «اگر بدانی؟ جواهر کدام است هاسمیک! (زاون بهتر است نه؟) حالا تا بعد کیسهای جواهر در بیابان تاتارها، به چه کارت میآید؟ مسخره است، اما شاید بتوانی جواهرات را تقدیم کنی به یک صخرهی سنگ و تعظیم کنی به سنگ: مادرگفت - «هاسمیک! تو که اینجوری نبودی؟ یادم هست با چه مکافاتی یکشنبهها وادارت کردیم که به خون مسیح و نان فطیر لب بزنی! میگفتی: خون مسیح کجا بود؟ باشد خودم را فدایش میکنم لکن مادر من! این مجاز و استعاره و فلان و بهمان ندارد که؟ همان شراب است و من از طعمش بدم میآید. چنین ببین که: دیوانهای خاص که همهی جنونش در حّرافی خلاصه شده باشد، حرف نزند واقعن بمیرد، حرف زدن دقیقن جای هوا را برای او گرفته باشد. طناب بیندازی دور گردنش و با خباثت یک قاتل حرفهای بیمار شیفتهی کشتن بکشی تا خفه شود، نمیشود، اگر بتواند حرف بزند البته. هاسمیک شده بود همان که باید حرف بزند تا زنده بماند یک بند تا حّد بریدن نفسش میگفت، نفس بند که میشد، دمی، لحظهای مکث تا نفس بگیرد برای ادامه دادن زندگیاش، نه مگر حرف زدن زنده نگاهش میداشت: - «حالا این منم، آن که رو به روی من بر این مبل گهوارهای نرم لمیده و جلو میآید و عقب میرود و انحنای زیر مبل ظریف، دمی باز نمیماند از حرکت، عین پاندول ساعت، آنهم ساعتی مثل «بیگ بن» لندن که یک لحظه کند یا تند نمیشود تا همیشه لحظهی دقیق جهان را نشان بدهد. میبینی؟ - «هر چه بیشتر دقیق میشوم به تو، حیرتم بیشتر میشود هاسمیک! به قول عموجان اینقدر شیفته و عاشق چه چیز تو شدهام که حاضرم جانم برود تو اما نروی؟ تلویزیون ارمنستان، باسلام و صلوات نامم را میبرد، هر چه میگفتم، مخالفی نداشت. خودم برنامه را تهیه میکنم، خودم مینویسم، خودم اجرا میکنم!» میگفتند: عالی است! دستور بدهید چیزهایی که لازم دارید برای برنامه، بیاورند خدمتتان! ممکن است فقط بفرمائید برنامه در چه موضوعی است؟» میگفتم - «میبینید، بگذارید سورپریز باشد برای بینندگان! «چشم» تنها کلمهای بود که مسئولان میگفتند از بالا تا پایین. حالا ملکهی قدرت و توان، ستون اصلی تلویزیون رسمی ارمنستان آمده اینجا، عاشق جوانکی شده که میگوید نقاشی خوانده و نقاش است، اما این ۶ ماهه تا آمده حتا صورتکی از من بکشد، دستش خشک مانده روی کاغذ! نمیشناختم تو را، میگفتم لاف زدهای ، نقاشی نمیدانی با «غین» است یا «قاف» اما اینها در برابر علاقهام به تو باو رمیکنی؟ خطی است که بر آب کشیده باشند. مادرم، از شوق چشمهاش پر میشد از اشک، لرزش امواج را در سراسیمگی محبت مادرانهاش میدیدم. میلرزید کلامش وقتی با فلورا رو به رو میشد: - «عزیزم! عمرم! تو به خانهی سوت و کور من و پسرم زندگی آوردهای! روشنای بهشت! عزیزکم تو، بر ما منت گذاشتهای، چه بگویم دیگر، تو هاسمیک را، بر میگشت به سمت من: «بدت نیاید هاسمیک! میدانی میخواهم چه بگویم؟» سر میچرخاند دوباره به سمت فلورا - «راست بگویم، عروس تو هاسمیک را آدم کردی!» چهره درهم میکشید دختر و زیباتر میشد: - «نگوئید مادر! این هاسمیک است که مرا متوجه فلسفهی زندگی کرده! شما هستید که معنای واقعی آب و خاک و آتش و باد را، به من، به این طفل دبستانی آموختهاید، محبت را هجی کردید، با خط تمام عاشقان، با زبان همهی شیفتگان!» نه ، حالا دیگر نگاهش نکن، نه مبل گهوارهای هست، نه دنیا! برای همین نباید ببینی. اما اینجور بگیر، دختری پُر زندگی، نفس نفس زن، در دایرهی بنفش هستی، پر از صدای عشق، پر از آبی چشمهای درشت خندان خود، دختری که نامش را نمیدانستی، با نگاه اول، امید صدایش میکردی، میتواند خودکشی کند؟» نعرهی هاسمیک آرام شرموک، شد نعرهی حیوانی هار، دوید دور آشپزخانه، سبک و بیخود، رفت تا وسط هال وایستاد برابر ستون اصلی و محکم سر را بر ستون کوبید، نرسیده بودم، میدانم سر را میترکاند و مخ را میپاشاند به هر سمتی که خود مغز پرت میشد. توی آغوشم بیهوش افتاد. تمام مدت که پیشانیاش را تمیز میکردم و ضدعفونی و پانسمان بیهوش بود، عین مرده. - «ترساندمت مهراب جان؟ جا بینداز بخواب! من حالم خوب است دیگر!» اما حالا که مردک، شوهرش را میگفت – مرده اقلن به تو باید بگویم، خواستی و توانستی، به هاسمیک هم بگو، میل میل خود تو است! حالا میگویم که مردک مرده، یک ماشین زیرش گرفته و در رفته، لابد راننده هم مثل خود خاچاتور لازار، مست بوده، زده لهاش کرده من که میگویم زودتر به جهنم او را فرستاده!» خیلی آرام شده هاسمیک، دستی میکشد به پیشانی پانسمان شده و حرف را تمام میکند «عموی نامرد، لیوان شرابی داده به فلورا، شراب صد سالهای داشته از کجا و چطور؟ نمیدانم دیگر، نگو چیزی هم ریخته توی شراب، حالا چرا حاشیه میروم مهراب جان؟ عمو، تجاوز کرده به فرشتهی مهربانی که... بگذریم. او هم خب، راه دیگری لابد پیدا نکرده، میدانست میآمد و میگفت به من، هیچ چیزی فرق نمیکرد، حتا اگر میخواست به روی خاچاتور عوضی هم نمیآوردم. اما، نوشته توی نامه، زن شوهر مرده گفته به مادر، - «میدانسته هاسمیک، همین جور هم دوستش خواهد داشت، اما، بله، دقیقن همین را نوشته - «من میخواستم، پاک و دست نخورده، همانطور که هاسمیک بود، به خانهی او بروم و عروس مادرش باشم، که همیشه صدام میکرد «عروس» اما، حالا که نشده است. چه باک! دنیای دیگری هم وجود دارد. با هر عقیده و ایمانی که زندگی کرده باشی، دنیای دیگری در اعتقادت هست. آن دنیا را دیگر هیچ کس نمیتواند از من و هاسمیک بگیرد! حتا نمیتواند خرابش کند!» نفس تازه میکند، حالا برو راحت بخواب، شب بدی برای تو ساختم اما باید رفیق چند و چندین سالهات را میشناختی تا دیگر از او نپرسی، چرا ازدواج نمیکنی؟ ازدواج سرت را بخورد، چرا به هیچ زنی حتا نصفه نگاهی نمیکنی؟» فردا سعی میکنم تلافی امشب را در بیاورم. راه که افتادم به طرف اتاق، صدایم را بلند کردم، اما سر برنگرداندم - «هاسمیک! سئوال مسخرهای است، اما باید بپرسم، تو که در مرگ مردک دخالتی نداشتی، داشتی؟» بلند میغرد - «پس اینجور شناختهای هاسمیک را؟ من انسانم مهراب! انسان، بتواند دست همنوعش را میگیرد و از زمین بلندش میکند! نه آدم، حتا دشمنش را نمیکشد، مگر توی جنگ که آن هم حدیث نکبتی و زشتی است. |