رادیو زمانه > خارج از سیاست > با خلخال های طلایم خاکم کنید > با خلخالهای طلایم خاکم کنید - منزل بیستم | ||
با خلخالهای طلایم خاکم کنید - منزل بیستممحمد ایوبیm.ayoubi@khazzeh.comمیدید فرشتگان، یکایک سجده کردند و خلاص! تنها او مانده بود، که... بعدها، به اتفاق فرشتگان، به یاد مطرود درگاه الهی افتادند. فرشتهای گفت: فرشتهای جواب داد - «تا آدم خاکی هیچ بهانهای نداشته باشد، تا خداوند بتواند به این گروه از ذریهی آدم بگوید: میبینی؟ حتا از ابلیس مخلوق من که خدای شرّ و بدی است، بسی فراتر رفتهاید و این نشانهی اختیاری است که به شما ذریهّی آدم مرحمت فرمودهام، لکن قدر اختیار خویش ندانستهاید و از ابلیس بدتر کردهاید.» فرشتهای دیگر گفت - «چنین باشد، باید این آدمیان بدتر هدف رمی جمره باشند.» فرشتهای دیگر گفت - «خاموش باشید. یادمان باشد که عیسیبنمریم، بعدها همین مفهوم را فریاد میکند، آنگاه که قرار است زنی بدکاره سنگسار گردد! چه خواهد گفت؟ خواهد گفت: «کسی اولین سنگ را بیندازد که خود گناهی نکرده باشد.» او: خود را به فراموشی میزنی؟ کابوس همیشه، فراموش شدنی است مگر؟ من که میدانم هنوز هم، دم صبح که مثل خوابگردها، چرا مثل خوابگردها؟ خوابگرد میشوی دم صبح. تمام این نُه توی حیرت، نگو : شاید ، شاید هم نه! من و تو که میدانیم کابوس حتا یکبار قطع، یا عوض نشده، حتا یکبار، از هفده، یا هژده سالگی، تا حالا که گفتی پنجاه و چهارسال داری؟ نمیتوانی که فراموش کرده باشی، هفده، هژده سالت بود که شروع شد: دم صبح، تاریک و روشن بلند میشوی میروی از شیر، نه از یخچال، یک لیوان را پر میکنی و همیشه هم اول نگاه میکنی به حبابهای آب و پیش از آن که بوی کلر آب لولهکشی بخزد توی شامهات و وادارت کند که عق بزنی چند بار انگار که رودهها ات دارند میریزند توی سرت. (یادت نیست؟ از بوی همین کلر شروع شد و بعد از بوی سابلن و تنتورید و الکل هم حالِ استفراغ، پیدا کردی، هنوز که هنوز است، وقتی بخواهی ودکا و مخصوصن کنیاک، یا هر مشروب الکلی را کوفت کنی، میریزی توی استکان، یا اگر ساقی کسی دیگر باشد، میگویی برای تو، توی همان استکان که برای کیل آوردهای، بریزند تا بتوانی با انگشت شست و اشاره بینیات را محکم بگیری و الکل را خالی کنی توی حفرهی باز دهن) آب را که سر میکشی، لیوان را میگذاری هرجا که اول چشمت بخورد به آن و بر میگردی و خودت را میاندازی توی رختخواب، انگار پرت میکنی خودت را، با تمام وجود، توی کابوس همیشهی دم صبحت. پس تمام این کارها را میان خواب و بیداری انجام میدهی. مگر آدم بیدار کابوس هم میبیند؟ میبینی توی یک کویر بیانتها داری میدوی. اول لخُت هستی، اما عجیب اینکه نه احساس شرم میکنی نه سرما. میایستی انگار با چشم دنبال بالاپوشی چیزی میگردی، نیست و تو حسابی سردت میشود، تعجب میکنی با آن همه کویر و آفتاب، چرا اینقدر سرما سرمایت میشود؟ وقتی حسابی سردت میشود و دندانهایت جیک جیک، به هم میخورند تحمّلت را از کف میدهی، چیزی وسط کویر براق نظرت را میگیرد. میدوی، تندتر می دوی تا میرسی به چیزی که سیاه میزند و نظرت را جلب کرده، نیمه بلمی است چوبی و جمع و جور، جز اینکه از میان نصف شده، عیب دیگری ندارد. می خزی بر ماسهها و شوری زمین که باید داغ باشند اما مثل یخ سردند. میلرزی از سرما و نصفه بلم را به خود میکشی تا گرم بشوی. چشم میبندی و میلرزی، از نیمهی بلم، چیزی میخزد بر سینهات تاب نمیآوری چشم باز میکنی، روی سینهات آفتاب پرست بزرگی تمام سینه و شکمت را پوشانده، حس میکنی خونی گرم و تاریک از زیر گلوی آفتاب پرست، مهبلت را فتح میکند و بالا میزند و بالاتر تا بوی الکل را از درون خود میبویی و فرصت نمیکنی بینیات را بچسبی. همانطور خوابیده استفراغ میکنی و عق میزنی و دست و پا میزنی تا آفتاب پرست که حالا کرخت شده، شاید هم مرده، پرت میشود یک گوشه، نه گم میشود و نعره میکشی و بیبیات را دشنام میدهی!» حالا چرا با غیظ نگاهم میکنی؟ چیز اضافهای گفتم؟ از خودم چیزی درآوردهام؟ همین کابوس ماههای اول همهی دخترهای دیگر را، توی هر خانه که میرفتی، دشمنت نمیکرد؟ اثر کابوس بدخلق و هتاکت کرده بود. یادت نیست یعنی؟ اگرخانم رئیسها – به خاطر سود خودشان البته – طرفت را نمیگرفتند که دخترهای دیگر، خشتکت را سرت میکردند و زیر مشت و نیشگون و گاز، کبود و سیاهت کرده بودند. روزهای اول، کز میکردی، هر اتاق خالی و تاریکی را که پیدا میکردی، توی آن میخزیدی و در را از پشت میبستی. گیتی نمکی بود که توانست قدری از کابوس دورت کند. دور که نه، توانست کاری کند که کمترک به کابوس فکر کنی. آمد پشت اتاق و آرام درزد. اسمت آن وقت چه بود؟ گفته بودی نگار، ترسیدی فراموشش کنی توی دفترت یک صفحه را پر کردی از نگار. گیتی، سیه چُرده و زیبا رو بود، چاقیاش هم بهاش میآمد. مثل زنان قجری، لوند و خوش چهره بود و زیبا میخندید. آهسته در زد: - «عزیزم نگار جان! در را باز کن! منم گیتی، مامانه، «غریبه نیست!» مادر بزرگ، از پهلوی راستت که نوجوانی پردهای گوشت محکم اما لطیف بر آن چسبانده بود. نیشگون گرفت، با انگشت اشاره و سبابه؟ نه چنگ انداخت انگار توی خمیر ورز آمده و جا افتاده و پیچاند، درد نعرهات را درآورد. دوست نداشتی آنچنان نعرهای بکشی بلند تا پیرزن لذت ببرد از دردی که میکشی، اما نتوانستی جلوی نعرهات را بگیری، چنان آتشت زده بود که جیغ کشیدی به خیال خودت اما نعرهای پر و پیمان شد و دیوار کاهگلی را لرزاند: - «بشکند چنگالت پیرزن مکار!» و بعد محتالهی ابلیسه! بشکند دستت که وبال گردنت بشود!» راضی نشدی: «لمس شود، برای همیشه لمس شود تا حسرت برداشتن یک لقمه را با دست خودت بهگور ببری.» دنبالت کرد. میدانستی به تو نمیرسد، مگر داییها، یا یکیشان برسد به کمکش. دید که نمیرسد. فریاد کشید: برای اولین بار بود که به مادربزرگ فهماندی چیزهایی میدانی؟ شاید هم بار هزارم؟ زن ، نگاهم میکند، برای همه پیش نمیآید اینجور خیره به خودشان نگاه کنند و در نگاهشان نه خشمی باشد، نه کینهای، نه محبتی، نه ترس و هراسی!» سعی میکنم بخزم پشت ستون، تاب این دو چشمهی زلال، اما خالی را ندارم! میفهمد که... درست است! خوب متوجه شدهای، تاب نمیآوری، ارفاق میکنم که نمیگویم میترسی، هر چه باشد یکی هستیم. دستمان برای هم رو شده حالا، اولها، مدتی راستش را بگویم، تنها که میشدم، ترس برم میداشت. میدانستم یکی پشت سرم ایستاده غیر از مرگ، این را که مرگ رگ گردن آدم است، خیلی وقت پیش قبول کرده بودم مخصوصاً با راه مسخرهای که خودم برای خودم ساخته بودم. اما اینکه تا نفس میکشیدم در تنهایی خود، حالا هر جا که بودم، که هستم، میدانستم، حالا هم میدانم که یکی مثل خودم با من است که تا هر دو باهم نخواهیم همدیگر را نمیبینیم، عذابی بود برای تو هم بود، حالا دیگر نیست. اوایل، تو بودی که باید فکر میکردی دربارهی من: «الان از خجالت لبوی تنوری میشود!» و من سرخ میشدم، حالا دیگر نه، منم که میاندیشم «الان میخزد پشت ستون تا از چشمهای من پنهان شود» و تو میخزیدی پشت ستون تا پنهان شوی!» حالا – دیر است، میدانم لکن این منم که می اندیشم پس هستم! تو را نه دشمنم نه دوست، آدم با خود نه دوست میشود، نه دشمن، من که نشدهام! نباید که همهاش تو چانه بلرزانی و خودت را خسته کنی؟ ظاهرت جوان مانده، اما باطنت پنجاه و چهارساله است، عین خودم. آن روز که عصبی شدم و به پیرزن (بله، مادر بزرگ خودم. پیرزن که میگویم قصد توهین ندارم که؟) بد و بی راه گفتم، گیج شد. خانهی بزرگ، خودش جار کشید، که خانهی به آن بزرگی دور سرش میچرخد، بالا میرود، چرخه میزند مثل دایرهای بزرگ و فلزی، سنگین و هراس آور، میچرخد و خون و روغن از لبهی هفت و هشتش میپراند دور تا دور خانه، بر دیوارهای کاهگلی، مثل نیزههایی کوچک از خون و روغن مینشاند، نیزههایی که تا انتها در دیوارها مینشینند و فقط تهشان، عین یک سکهی کدر سرخ و سیاه، بر دیوار میمانند. فقط تهشان بیرون میماند. خود پیرزن اینها را جار میزد، به عربی و گاه به زبانی که نه من میفهمیدم نه خودش، جار میزد خانهی به این بزرگی، چرخه میزند بالا میرود و فرود میآید، جادوش کردهام تا سرش را بپراند، مثل گیوتین اما گیوتینی متحرک از هر طرف که بخواهد حمله میکند نه فقط از بالا و پائین. پیرزن نمیگفت گیوتین، میگفت: تیر غیب، چه میدانم چرخی از دوزخ که برای پراندن سر میآید اما با جادوی من، - «تو ساحرهی پتیاره را باید آتش زد. چنان که ذرّهای ازت نماند تا جهان را به آشوب بکشد. خیلی بد میگفت تا مجبور شدم بگویم که تمام شب تاریک را به یاد دارم، زمانی که پنج سالم کامل شد و...» مثل شبح، سبک اما آشفته از پشت ستون میآیم به طرفت. پاهام بر زمین نمیرسند. آشفته و درهم، پر کاهی به هیأت آدمی، اما مجازی، سبک، تصویری که درسینما بارها دیده بودیم، واقعی، اما مجازی. میآیم برابرت، نزدیک نزدیک به تو، گرمی نفست را بر قلم بینی حس میکنم و میدانم تو هم حس میکنی. لبخند میزنی. سیگار تازهات را با سیگار تا نیمه سوختهات روشن میکنی. لبخندت، شکوه گریه میگیرد نمیگذارم چیزی بگویی، خودم حرف میزنم تا تو مجبور نشوی حرف بزنی! - «بانوی پنجاه و چهارسالهی آزرده که از راه چالهها گذشتهای، که خندیدهای هر روز و شب و جز من و تو هیچ کس نمیدانسته، خندهها شکوه و شکوهی دردناکترین گریهها را دارند! درست است، حرف نزن، حالا یکی دیگر هم. عاشق جوان تو هم میداند، شدهایم سه تا حالا. دلم ریش میشود اگر رشتهی کلام شب درد پنج سالگیات را بازکنی! بگذار من حرف بزنم با تو! چرا میگویم بگذار؟ نیمی از رنجهات مال منند همچنانکه نیمی از شادیهات را مصرف کردهام، همچنانکه همین حالا تویی که بظاهر پک میزنی به سیگار، اما منم که طعم توتون، دهنم را گس میکند، سرما میدواند لا به لای دندانهام. بگذار بگویم و تا بعد از پنجاه و چند سال، بتوانی، که بتوانیم قدری راحتتر نفس بکشیم. دم به ساعت نفسمان تا حّد خفگی ریشه ندواند در گلوی ناسورمان، حالا، دیدهای بانو؟ در آینه دیدهای غمباد دارد جا باز میکند بگذار سهم رنجم را به توبرهی کهنه درویشیام بکشم، تا امشب تو، تنهایی این کشکول سنگین را کشیدهای به جسم و جان هم کشیدهای.» شب، شبی که پنج سالت تمام میشود، باید روشن، مهتابی، لطیف باشد، نیمهی ماه است و ماه باید قرص کاملی باشد که ماخولیایی خواستنی بریزد بر زمین. اما نیست. ابر نیست در آسمان، باید قرص ماه پیدا باشد لکن نیست و چه تاریک است خانه. تو، نمیدانی چند شب با خود مبارزه کردهای، کسی هم به تو نگفته مبارزه کن با عادتت که خزیدن زیر تختی است، چپیدن و کز کردن در کمدی تاریک است. مادر بزرگ و داییها که نمیدانند اصلاً، این مدت که همراه پدر و مادرت از مصر برگشتهاید تا تو گمان کردهای از مصر برگشتهاید. و میهمان مادر بزرگ و داییها هستید مبارزه کردهای با عادت همیشهات، اما چه شده؟ نمیدانی، نمیدانی کی؟ و چرا خزیدهای زیر تخت کوتاه و عین یک مارمولک لاغر، سینه بر زمین زیر تخت فشردهای و سر بالا گرفتهای و همه را در اتاق دم کردهی مادر بزرگ و داییها میبینی. میبینی که مادر و پدرت پشت به دیوار دادهاند و غمگینند. حرفها را حرفهای همه را چنان میشنوی که میدانی تا آخر عمرت حتا یک کلمهشان را فراموش نخواهی کرد. مرگ مگر فراموش شدنی است؟ حالا دقیق شو به مطلب، مرگِ فراموش نشدنی، به دست خیانت تبدیل شود به کشتن، کشتن و مثلهکردن عزیزهای آدمی، کاری کند این خائن که نامت با او مشترک است، اصل و نسبت با او یکی است به او باید برسد تا سرایت پیدا کند به اصل، به همانها که از پشت یکی و رحم دیگری، زنجیره آغاز گشته تا به تو رسیده است. این دست، دستی که باید به مهربانی برابر قبیلهات، برابر صاحبش، کرنش کنی همیشه و دست را ببوسی و بر پیشانی گداختهی رنج و کینه، بکشی، تا... تا... راستی تا چه بشود؟ قشر زهرماری تلخ گناه، از دست بزرگ بیبزرگواری، بر پیشانیات بماند؟ تا مرگ، مرگ هم ویرانی جسم و جان هم نتواند این زهرآبهی بظاهر پنهان را از پیشانی تو بزداید؟ اگر تعظیم و تکریم نکنی چه؟ (چنان که نکردی تو و طاغی نمیشدی!) قبیله، قبیلهای که به کوری زده است و نادانی، اما در پچ پچههایش، آنقدر گوش فضا را پر کرده که فضا با فلاکت سر از جنون درآورده و پچ پچهها را در هوای مسموم منتشر کرده، چه باید...؟ زن، عشرت ۵۴ ساله، سیگار تازه را با سیگار به نیمه رسیده روشن میکند. میبیند، لای انگشتهای آن یکی دستش هم سیگار روشن تازهای نازکای دود را، راست میکشد تا سقف سرد و سیاه آشپزخانه. آن یکی عشرت، آه میکشد: - «ببین چه به روزگار خودت آوردهای؟ وبه روزگار من هم! پناه بردن به سیگار، ودکا، کوفت، بیخبری، اگر میتوانست که این نیم قرن آرامترت کرده بود، نه اینکه سه سیگار با هم روشن کنی و حالیات نشود بیرون باد میبارد یا باران میوزد؟ باید، بله جان من، مرگ یکبار و شیون یکبار، به یاد بیاوری نعره بکشی واقعه را، شاید آرامتر بشوی، من که دکتر نیستم اما فکر میکنم باز گفت حادثه، همیشه حادثهزده را آرام کرده است.» زن، بدون خشم، انگار دستهایش همان لحظه از موم میشوند، حس میکند اما، چه راحت با همین دستهای مومی سیگارهای روشن را توی زیرسیگاری له میکند. وقتی تلخی هوا را توی دهن با صدا میجود، باز حس میکند زبانش هم مومی است، بوی موم پس از وجود خود او، در تن و جانش، پخش شده؟ اما میداند با همین زبان و لبهایی که همین لحظه مومی میشوند، میتواند آرام حرف بزند. پر از کینه و نفرت لکن، خانمانه و بدون ذرّهای توهین به زن برابرش – در واقع خودش – که دوست است - «همزاد میتواند دشمن باشد، اما این یکی نیست.» ( همین جملهها را هم در آرامش کامل با خود میگوید.) چهرهاش را با لبخند بر میگرداند به طرف زن دیگر که حالا هیچ اصراری ندارد مثل پیشترها، پس ستونی، پشت سایهای کنار کوری مطلق گوشهی اتاقی، پنهان شود و پردهی نبوده، اما چشمبند مفید را بیندازد تا هیچ کس نتواند او را ببیند و عجیب اینکه، حتا نگاه از چشمهای درشت و سرخ زن ۵۴ سالهی تکیه داده به دیوار نمیگیرد و تصویر خود را در چشمها میبیند و تحمل میکند. حتا وقتی میبیند با زن روبهرو، سر سوزنی فرق ندارد، راحتتر تحمّل میکند و بیواسطه در اندوه او، نفس میکشد. زن آرام با لبخند و زبانی از موم تازه و خوشبو میگوید - «نه، بانوی من! غمخوار من! همزاد من! فروید و یونگ و دیگران را رها کن، اصلن، میبخشی، روانشناسی و این حرفها را بریز توی توالت و سیفون را هم چند مرتبه بکش! تا بتوانی درک کنی این حرف ساده را: من، عشرت ۵۴ ساله، که حالا عاشق جوان میخوارهای شده که اقلن بیست سالی از خودش جوانتراست. الان نمیتواند به حادثه از چشمهای ترسان پنج سالگیاش نگاه کند. بگذار تا وقتش، الان فقط عطش خواندن دارم، خواندن اخبار، واقعیات!» |