رادیو زمانه > خارج از سیاست > با خلخال های طلایم خاکم کنید > با خلخالهای طلایم خاکم کنید - منزل هفدهم | ||
با خلخالهای طلایم خاکم کنید - منزل هفدهممحمد ایوبیm.ayoubi@khazzeh.comبعد حرفش را میزد و مرا میترساند تا خواستهاش را بر من و حتا مادر و لطیف تحمیل کند. بعد از مرگ پدر، کار همیشگیاش بود. گفت: میدانستم، خلاف میلش حرف بزنم بیشتر هجوم میآورد. گفتم - «بفرمائید نروم نمیروم اما فکر کردم برای کاری به این آسانی پول خوبی میدهند هم به من هم به لطیف. گفتم باری از گردهی شما بردارم که جای پدرمان هستید حالا!» چشمهای مادر، برق افتاد، مثل یک مرغابی بدنش را به چپ و راست انداخت و آمد و دست سلیم را گرفت و او را برد ته حیاط، توی دل آفتاب که زرد زرد شده بود. بعد هم چیزهایی دم گوش سلیم گفت. سلیم پا به پا شد و سر را خاراند و برگشت به طرف من، لطیف آنطرفتر یک پا را از پشت زده بود به دیوار و به تسبیحش نگاه میکرد. وقتی سلیم رسید به من، عوض شده بود. گفت: - «خب به قول مادر نیت تو مثل همیشه خیر است، والا اگر لطیف مواظب باشد از همه جهتها؟ حرفی نیست. به نظر نمیآید این آقای عالمی آدم نابابی باشد.» لطیف، شاد شد، تن را کند از دیوار و آمد پیش سلیم و برابرش خم شد «ها! په چی؟ مثل شیر مواظبم، تازه غیر از قمر اون خانم هم هست!» گمانم مادر راضیاش کرده بود. ضیا، با اینکه بودجهی فیلمش را خودش تامین کرده بود و بعد دیدم واقعاً از نظر مادی بهاش فشار میآید، پول خوبی به من و لطیف میداد و سلیم این را خوب میدانست. میدانست، ساعتی هفت تومان حقالتدریس میدهند به معلمها، تازه مالیات هم از همین هفت تومان کسر میکنند. ضیا میدانست با یک سوم این پول، راهنما و گوینده پیدا کند. بعد گفت: رفتم توی اتاقم، در را بستم و چراغ را روشن کردم. صدای پدر از کنارم آمد: عین مادرش، همه چیزها را ازحلیمه به ارث برده. یادت باشد داری روی طناب نازک راه میروی؛ جایی زندگی میکنی که عشق ممنوع است و عشق به یک غریبه، ممنوعتر، وای اگر آن غریبه هم عجم باشد. برای همین نگرانت هستم؛ سلیم پسر من است؛ اما هر چه را بخواهد میبیند، نه چیزی را که هست. مواظب نباشی با کمک حلیمه پوستت را میکند.» گفتم - «هنوز که اتفاقی نیفتاده است پدرجان؟» گفتم - «چشم، مواظبم!» من هاسمیک جان! به یاد میآوری شبی را که، روشنایی عالم نور در چشمهات، سر را آرام خماندی، گلی که تاب بیداری نیاورد و سر به خواب بگذارد؟ سر را بر شانه خماندی و گفتی: با این اعتقاد، چه شد که ناگهانی، پریشب پرسیدی : - «چرا؟ چرا مهراب داری با این سم خودت را مسموم میکنی؟ تو باید بنویسی، کاراصلیات نوشتن است. این زیاده رویها مانع کارت میشود. بخور، اما نه اینجوری!» هی هاسمیک! توهم برتوس؟ حکایت شکسته استخوان و قدردانی از مومیایی را شنیدهای نه؟ آن جغد خوف انگیز، ماری زهرناک صید کرده شاید، اما تاب سنگینیاش را نیاورده گویا، رهایش کرد تا مار زنده در گهوارهی کودکی بیفتد و نیش بزند کودک را، نیش از پس نیش، و کودک به زهر قتال نمرد، یعنی میدانست سرنوشت آیندهی این کودک، هر لحظهاش زهری است؟ و اگر کودک میدانست؟ میدانست لحظه لحظهی زندگیاش، به تحقیر این و آن ساخته میشود؟ باور کن مرگ را درهمان گهوارهی شکستهی داغان، جای زندگی بر میگزید. ابرهای سیاه، رج بر رج، بر خانههای کوچک حقیر، جز لجن بارن، چه میبارد؟ و نور، نوری که تن میزند، سر میکوبد به سنگها، تا از لابه لای آن همه عمارت و بلندای ساکن ثروت، راهی پیدا کند و زردابهی ماندهی نورش را بتاباند، بر این کودک، که هر ذرهی شیر و نان، ذرههای حقارت بر او میباراند، هر دستی که لقمهاش میداد و هر سینهای ( - اگر بود، که نبود.) قطرهای شیر در گلویش میچکاند با این توهم بزرگ: - «ثواب دارد! نه پدر دارد این بچه نه مادر!» و کودکان هم سن و سالش، زهرخند تحویلش میدادند تا کلامشان زهر هلاهل بشود - «بابام واس تو این کفشو خریده، بپوش بیچاره پز نده دیگه، پای پتی که پز نداره.» چرا پدر و مادر از مرگشان سهمی به او ندادند؟ وقتی نتوانستند زندگی بدهند به او؟ از پنج سالگی به این میاندیشیدم هاسمیک. چشم باز میکنی بر ناتوانی، کودکان توانا، توان از ساعد و بازوی پدر و مادر میگیرند نخست! میدانی حالا در سی و چند سالگی چه آرزویی گم و گور، کبود میکند روان مرا؟ و از فولاد بغض میسازد به چه بزرگی؟ به چه محکمی؟ همین حالا که چیزهایی نوشته و چاپ کرده؟ که تو میگوییاش «کار تو نوشتن است؟» یعنی، یک آدم معقول، نویسندهاش میداند؟ و این آرزوی بیشتر قلمزنهاست که یکی از بن جان، نه لای دندان، نویسندهاش بداند؟ نه میدانی میل سرکوفتهی این نویسندهی سی و چند ساله را؟ که دارد محصور چله نشینی پریده رنگ به چلچلی ورود میکند؟ نمیخواهد، نه حتا خندهاش میگیرد از چنین فضایی که شب باشد و پروانههای سپید رقصان برف پشت جام پنجره، در نفس شب سیاه، سفیدی پروانهها را بدمد، او ربدشامبری از مخمل، مخمل کبود بر قامت برخیزد پیپ به دهن، غوطهور در بوی عطر عجیب توتون، بوی کافور آمیخته با بوی عود و عنبر و کندر و رازیانه و مشک. آرام پک بزند به پیپ گرانبهایی که اگر ساعتها روشن باشد، ذرّهای گرم نشود. برود نزدیک قاب پنجرهی بسته و نگاه کند بر پنبه ریزههای برق قاتی پرهای سفید پریچهها، گسترده بر سطح استخر بزرگ خانهی پر از سرو و صنوبرش، همه سپید پوشیده و قد فراز کرده، عین بهشتی در سردسیر، عدن، باغ عدن در زمستانی پر برف. بعد آرام بازگردد و بر مبل نرم و عجیب لم بدهد و قدری به شعلههای آبی و طلایی شومینه نگاه کند و پلک هم بگذارد و شوپن و برلیوز گوش بدهد و فلسفهی فارابی را سبک و سنگین کند تا به شیخ اشراق برسد و سر دربیاورد از شعر ابنیمین و کی و کی و کی، تا زیربنای نوشتههایش را استحکام بخشد از رازی و بوعلی و افلاتون. نه، هیچگاه، چنین فضایی را نساخته در ذهن، باور میکنی که بار اولی است که به چنین فضایی اشرافی، آمیزهای از شرق مادر و غرب ثروت و صناعت، فکر میکند؟. نبود هاسمیک! حالا هم نمیدانم چه به سر پدر و مادر، باهم آمده که مردهاند و من پنج، شش ساله، تنهای تنها. چند ماه نزد این خانواده، شش ماه پیش آن خانواده، هفتهای نزد همسایهی کناری، دو هفتهای پیش آنوری! - «خب بهتره از این گداخونهها، چه میدونم یتیمخونهها و این جور جاها! بچه است، دل آدم میسوزه، خب وجدان داره آدم، اقلن همی چند ماه، آغوش گرم خانواده رو میچشه، بهتره که ویلون و سیلون باشه، اقلن چشم و دلش سیر میشه، میگی تو این یتیمخونهها، از بچهها چی در میآد؟ با چش و دل گشنه، یا دزد میشن یا قاتل، یا خدا به دور، خود فروش. فرقم نمیکند دختر یا پسر، فقط و فقط یاد میگیرن پایین تنههاشونو معامله کنن. چی فکر کردی؟ همهاش دکونه عزیزم! واس خودنمایی، واس اینکه بودجه بگیرن خوداشون بخورن و گنده بشن و قصر بسازن! کی به فکره؟ جان شوما ککشونم نمیگزه! کو؟ کجان این حقوق بشریها؟» منگ و گیج و همیشه لخت ولیش و نیمه سیر و تحقیرشده، تا ششم ابتدایی، نمیداند، یادش میرود امروز خانهاش کجاست؟ دست چپ باید برود یا به راست بپیچد؟ درست که توی خود فرو میرود و کتاب، بعد هم سوپاپ اطمینانش میشود سینما و نوشتن، درد دل کردن برای خودش. تا ناگاه، کون آسمان پاره شود و با سلام و صلواة، مردی پیدا بشود و بگویند: «این هم حاج آقا، حاج ماشاالله هفت لنگ، عموی تو که از دهدشت آمده به اهواز تا تو را ببرد، قبول کرده مثل بچههای خودش از تو نگهداری کند. - «مسلم است چراغی که به خانه رواست، به مسجد حرام است!» - «حالا که هست! آدم باید از همین لحظههای شانسی استفاده کند.» |