رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۱ مهر ۱۳۸۷

با خلخال‌های طلایم خاکم کنید - منزل شانزدهم

محمد ایوبی
m.ayoubi@khazzeh.com

هاسمیک، کتلت درسته‌اش را می‌زند توی کاسه‌ی کوچک پر از ماست برابرش و می‌گذارد توی دهن‌، عشرت سبزی خوردن را می‌گذارد کنار دست هاسمیک روی سفره.
- «حسابی شستم، اول خوابوندم توی آب نمک تا میکروباش کشته بشه!» روی پر از لبخندش را می‌گرداند به سمت من - «می‌دانستی نمک برا ضدعفونی سبزی خوردن و میوه به درد می‌خوره؟»

می‌گویم - «از کجا بدانم مادرم به‌ام یاد داده یا خواهرم!؟»

هاسمیک می‌گوید - «ای خانم از آقا مهراب غیر از نوشتن و نوشیدن و البته خوب بودن کاری بر نمی آید!»

بعد، برق چشم‌هایش زیادتر می‌شود - «بهشت خداوند بعد از صد و بیست سال، مال شما باشد عشرت خانم! به اَب و اِبن و روح القدس، طعم غذاهای خانگی فراموشم شده بود!»

می‌گویم - «حالا خود شیرینی نکن! دست پخت خودت که حرف ندارد!»

می‌خندد و سر تکان می‌دهد - «گمانم مشغول نوشتن داستانی، چیزی هستی که حواست پرته! دست پخت خانم حرف ندارد! اما کسی از دست و پنجه‌ی آشپز و اصولاً از آشپزی حرفی نزد. من گفتم غذای خانگی را از یاد برده بودم!» رو می‌کند به عشرت - «وقتی فکرش مشغول نوشتن است، به حرف آدم گوش نمی‌دهد، همین جوری حرفی می‌پراند و مشت خود را باز می‌کند.» عشرت می‌خندد و رو می‌کند به من و با اشاره‌ی چشم حالی‌ام می‌کند کیلم را نگه دارم. هاسمیک که می‌رود، عشرت را راضی می‌کنم از دفتر سیاه چیزی بلند بخوانم و او گوش کند. می‌گوید «هرچند نمی‌داند دفتر مال چه کسی است و اصولاً واقعی است یا کسی برای دل خودش قلمی زده، اما حس می‌کند این دفتر رازهایی نهفته دارد و بدش نمی‌آید از کشف راز و رمز. دفتر را باز می‌کنم:

ما
« مُحبت، البته کار دل است که با عقل نسبتیش نباشد. جُها ل، چون کباب دل خورند نادانسته غمگین گردند.»

[یکی از عقلاالمجانین معاصر]

پس چون ابلیس گرد جمله‌ی قالب آدم برآمد هر چیزی را که بدید از او اثری باز دانست که چیست؟. اما چون به دل رسید دل را بر مثال کوشکی یافت در پیش او از سینه میدانی ساخته چون سرای پادشاهان، هر چند کوشید که راهی یابد تا در اندرون دل در رود هیچ راه نیافت.
با خود گفت: هر چه دیدم سهل بود کار مشکل این‌جاست اگر ما را وقتی آفتی رسد از این شخص از این موضع تواند بود، و اگر حق‌تعالی را با این قالب سر و کاری باشد یا تعبیه‌ای دارد در این موضع تواند داشت. با صدهزار اندیشه نومید از در دل بازگشت.

ابلیس را چون در دل آدم بار ندادند و دست رد به رویش باز نهادند، مردود همه‌ی جهان گشت. مشایخ طریقت از اینجا گفته‌اند: «هر که را یک دل رد کرد مردود همه‌ی دل‌ها گردد، و هر که را یک دل قبول کرد مقبول همه‌ی دل‌ها گردد.» به شرط آن‌که آن دل، دل بود زیرا که بیشتر خلق نفس را از دل بنشناسند.

آن بود دل که وقت پیچاپیچ

جزخدای اندرو نیابی هیچ

[مرصاد العباد نجم رازی «دایه» صص 77 و 78]

همه‌ی لرزش دست و دلم
از آن بود

که عشق

پناهی گردد

پروازی نه

گریزگاهی گردد

آی عشق، آی عشق

چهره‌ی آبی‌ات پیدا نیست

و خنکای مرهمی

بر شعله‌ی زخمی

نه شور شعله

بر سرمای درون

آی عشق، آی عشق

چهره‌ی سرخت پیدا نیست...

[احمد شاملو (ا . بامداد)]

سال ١٣۴۲

برادرها، به گمانم گیج شده بودند این‌گونه پناه گرفتنشان را در سکوت، پیشتر هم دیده بودم. می‌دانستم می‌خواهند فرصتی به دست بیاورند. مخصوصاً سلیم که خود را داناترین و لاجرم تواناترین می‌دانست. می‌دانستم می‌خواهد و چون می‌خواهد حتماً فرصتِ مغتنم را به دست می‌آورد تا حمله کند. اما مادرم، که گویا توی اتاق من گوش ایستاده بود، ناخواسته و نادانسته، نقشه‌ی استفاده از سکوت برادرها را به هم زد. تاپ تاپ، پاهای سنگین و قدرتمند و چاقش را به زمین کوبید و آمد توی مضیف و بی‌اعتنا به اشارات ابرو و چشم سلیم، دهن بازکرد و تند شد:

- «ببینید ای آقایی که اسمتان را نمی‌دانم، راستی شسمک[۱] ؟ (ضیا متوجه نشد، با اینکه عربی را خوب می‌دانست) و شما هم خانوم جان! ببین، اگر قمر ما، مثل تو، این‌جور اظفور [۲] رنگ کند. همین سلیم سرش برید، نهاد روی سینه‌ی خودش، ها، هان، به همین راحتی که من چشم بستم و بازکردم.»
(چشمش را محکم بست و محکم‌تر باز کرد تا همه ببینند)

خانم عظیمی، حیران و سرخ رو، (از شرم یا خشم؟) راست نشست - «این چه حرفیه مادر جان؟ دوره بردگی است مگر؟ گذشته عصر حجر، امروز آدم‌ها همه با هم مساوی هستند!»

ضیاء دست بالا برد برای خانم و بی‌درنگ و محکم گفت - «خانم عظیمی! همان آزادی آدم‌ها و مساواتی که به‌اش اعتقاد دارید به ما قاطعانه می‌گویند که باید به اعتقادات و باورهای دیگران احترام بگذاریم، حتا اگر خلاف اعتقاد و باور ما باشند.»

سلیم، چیزی توی گوش مادر گفت، یعنی بلند شد رفت طرف مادر و چیزی توی گوشش زمزمه کرد که مادر، سریع رفت توی اتاق من و بعد صدای کبکاب‌هایش [۳] از توی حیاط آمد.
سلیم، نگاهی به لطیف کرد و بعد رو کرد به ضیا - «گمان نکنم خواهر ما بتواند گفتار فیلم بخواند. درست که نمایش بازی کرده، اما توی مدرسه بوده وقتی داشته دیپلم می‌گرفته. حالا جلوی دوربین گمان نکنم بتواند جلوی آن همه آدم. فکر نکنم!»

ضیا گفت - «ما فقط از صدای ایشان استفاده می‌کنیم اگر مساعد باشد. خودشان پیدا نیست توی تصویر، اگر اجازه بدهید، همین حالا چیزی بخواند مشخص می‌شود که به درد این کار می‌خورند یا نمی‌خورند. فکر کردم، اگر شما قبول زحمت بفرمائید و به عنوان راهنما، همراه ما به هور بیائید و همشیره هم در پناه شما باشند خیال همه‌ی ما از هر جهت راحت خواهد بود. در واقع مسئولیت من به عنوان همه کاره‌ی این فیلم کمتر می‌شود و از همه مهمتر، کار بهتر و راحت‌تر پیش می‌رود!»

لطیف گفت - «خود قمر باید حرف بزند!» به سلیم گفت و سلیم به من نگاه کرد. سرم را زیر انداختم، نگاه سلیم، هراس‌آور اما خنثا بود. دوست داشتم از نزدیک فیلمبرداری را ببینم و خودم را هم محک بزنم. اما نمی‌دانستم چه بگویم. همان‌طور سر به زیر به کلمات دندان زدم:
- «هر چه برادرم بگوید اطاعت می‌کنم.» باید غرور و خود بزرگ بینی برادرم را تحریک می‌کردم.

لبخند زد و خیره ماند به ضیا. صدای تکاتک تسبیح درشت دانه‌ی سلیم، لحظه‌ها را می‌شکست. لطیف، بی‌صدا و آهسته تسبیح خود را گذاشت روی فرش برابر خودش تا به صدای تسبیح برادر بزرگ‌تر خدشه نزند و نشان غریبه‌ها بدهد که اختیاردار همه‌ی ما، سلیم است و این اختیارمندی آن‌چنان عمیق و مهم است که حتا صدای هیچ تسبیحی نباید با صدای تسبیح همه کاره و پدر خانواده، رقابت کند. تسبیح را داد دست دیگر و سینه صاف کرد سلیم، بعد جا به جا شد و گفت - «عرض شود خدمت آقای عالمی! شما گمان نکنم به دو راهنما احتیاج داشته باشید. بنده که نمی‌توانم خانه و خانواده را رها کنم و بیایم با شما. چون هر کاری پیش بیاید، غریبه و آشنا سراغ مرا می‌گیرد که مسئولیت خانواده را بر دوش دارم. اما لطیف را می‌توانم با شما بفرستم.

در مورد همشیره هم، قرار به آمدن او هم باشد دیگر با لطیف است که مسئولیت خواهر را بپذیرد و در واقع مواظبت از او را کار اصلی خود بداند.
- «آنچه مسلم است ما نمی‌توانیم بیشتر از دو روز سفری هور باشیم. هم بودجه، هم وقت ما محدود است. حالا اگر اجازه بدهید همشیره چیزی بخواند برای آزمایش!»

خانم عظیمی، آمد کنار من و کتابی را باز کرد و گفت - «همین پاراگراف کافیه!» بعد میکروفن ضبط را گذاشت جلوی من و نوار را آماده کرد. صدای مهربان و آرام ضیا آمد:

«لطفاً اول متن را مرور کنید، هر وقت آماده بودید بفرمائید که خانم عظیمی ضبط کند.

وقتی گفتم - «گمان می‌کنم آماده‌ام، دل می‌کوبید به سینه و شقیقه‌هایم تیر می‌کشید و عرق توی تنم زیر لباس‌ها راه افتاده بود و هیچ نمی‌دیدم و هیچ نمی‌شنیدم و کلمات متن توی دستم ریز می‌شدند و می‌رفتند تا محو شوند. تار می‌زدند چشم‌های من، انگار هر چه را می‌دیدم از پشت شیشه‌ای گرفته و کدر می‌بینم. با هراس و پا در هوایی خواندم:

اگر کس توان آن داشته باشد که در شبی مثالی به عالم‌المثال چشم بگشاید، در چشمه‌ی نور اختری مثالی، تن بشوید و بگذارد دَمِش نسیمی بر آمده آز حلقوم آسمانی آبی و مثالی، او را به فرسنگ‌ها فراتر از شب مثالی ببرد و آن جا میان ستارگان سرخوش شب‌گرد و سیارگان مست سرخوش‌تر، برجی بسازد از تخیل ناب و آن گاه هم نفس جنون، با شهابی روشن، سبق بگذارد و سال‌های نوری از شهاب پیش افتد و از شتاب و تعجیل به دامن کوهی بغلتد و در کشاکش ماه دریایی شود و تن به مّد بسپارد تا ماه فرازش بکشد و در کویری فرودش آرد کشف نشده، عمیق، بی‌آغاز، بی‌پایان، آن گاه کنار ریشه‌ی خار مغیلانی، سایه‌ای را خواهد دید که چون مِه، مهی سیاه، برفضایِ دهشت کویر. مثل ابری تشنه می‌خزد، جمع می‌شود، موج می‌گردد، به دمی شش جهت فلکی را بر هم می‌دوزد و با هزار کلامِ، کلام سلیس و روان، از گریه، بدعتی می‌آفریند که گاه بوی شعر می‌دهد و گاه طعم جنون.
لیلا! هنگام که سرشار نومیدی هستم، روشنای خلخالت دریا دریا شوق باروری به خشک سالی هدیه می‌کند.

وقتی، به صدای خودم گوش دادم، حس کردم، کسی دیگر است که دردش را فریاد کرده است که درد من هم هست! حس کردم گوینده‌ای هم سال من، دارد از عشقی سخن می‌گوید که حالا پیرامونش موج می‌زند و با زبانی روان، بدون هراس، او را به خویش می‌خواند، تا بیهودگی را ادامه ندهد، تا خود را با محبت به مفهوم برساند و هوّیت عشق باشد در سردترین سرزمین خرافاتی! زنی که جای من حرف می‌زد، داشت عشق را می‌شناخت و سرما از تن وا می‌هشت.

صدای من، حتا مادر را پشت در کشانده بود، مادر را نه، صورت مهاجم همیشه، مثل سایه‌ای محو و مسخ کشانده بود پشت در و ساکت و صامت، از او تندیسی هراسان ساخته بود.
خانم عظیمی، مرا بوسید و باز بوسید و بلند بَه بَه گفت و تمجید کرد - «بَه بَه، چه صدایی، چه خوب خواندی، با اینکه متن دشوار بود. حیف نیست این صدا مهجور بماند آقای عالمی؟»

ضیا گفت - «عالی است! گوینده‌ی متن درجه یکی می‌شود این خانم! صدایش خود به خود خوب است و مثل خیلی از گوینده‌ها، نیاز ندارد با زیر و بم کردن صدا، گوینده بشود.»

لطیف هم لبخند می‌زد اما اخم سلیم را که دید‌، خود را جمع و جور کرد‌. سلیم را کارد می‌زدی خونش در نمی‌آمد. من اما انگار راه زندگی‌ام را یافته باشم، قصد نداشتم این بار میدان را خالی کنم به دستور سلیم. بارها پس نشسته بودم اما این بار را نمی‌خواستم پس بنشینم، تازه می‌دیدم درس‌هایی که خوانده‌ام، معنا پیدا کرده‌اند.

وقتی لطیف مهمان‌ها را به تنها مهمانخانه شهر برد . (سلیم ، حتا تعارفی خشک و خالی نکرد!) و قرار شد عصر، وسایل سفر را طبق صورت سلیم و لطیف، تهیه کنند. من گیج و آشفته به اتاقم پناه بردم:

پدر گفت - «نباید هراس به خود راه بدهی دختر! کار خلاف که نمی‌کنی؟ سلیم گَنده دماغ است، اما خیال نمی‌کنم احمق باشد! بخواهد حماقت کند، خودم آدمش می‌کنم!»
گفتم - «نه پدر! اجازه بده خودم از پس کارم بربیایم! قرار نیست که تا ابد از من دفاع بکنی؟ راز بقای آدمی در پایداری است! همیشه خودتان نگفته اید؟»

گفت - «باشد! حالا که تو چنین می‌خواهی باشد! دعای خیرم بدرقه‌ی راهت!»

وقتی گفتم ممنون، دیدم تنها نشسته‌ام پشت میز جمع و جورم و اشکم تصویر پدرم را خیس کرده. به احتیاط، ترَی عکس را با دستمال گرفتم و عکس را دوباره توی کیف پولی‌ام گذاشتم. صدای خود را بغل گوشم به زمزمه شنیدم - «کاش به پدر می‌گفتی!»

آمدم به خود بگویم - «چیزی را که نه به بار است و نه به دار است؟» اما زبانم، حتا در سکوت و تنهایی نگشت. دیدم، تغییر کرده‌ام به واقع، کافی بود چشمم به نور چراغ بیفتد، یا آفتابی که خانه‌ی بزرگ ما را پر می‌کرد. تا از شرم لرزه بر تنم بنشیند. روشنایی، نام ضیا را می‌آورد و تاریکی هم.

سلیم، خیره نگاهم می‌کرد و سر تکان می‌داد‌، اول ساکت نگاهم کرد، تا مثل همیشه، ترس جوانه زده در دلم را، بارور کند. همیشه‌ی خدا اول با نگاه و چرق چروق رگ دست‌ها را شکستن، فضا سازی می‌کرد.

Share/Save/Bookmark

پانوشت‌ها:
۱- اسمت چیه؟
۲- ناخن
۳- دمپایی ساخته شده از چوب و تخته