رادیو زمانه > خارج از سیاست > با خلخال های طلایم خاکم کنید > با خلخالهای طلایم خاکم کنید - منزل پانزدهم | ||
با خلخالهای طلایم خاکم کنید - منزل پانزدهممحمد ایوبیm.ayoubi@khazzeh.comاما آن شبِ توفانی، خلاء را کشف کردهای! پنجاه و چند سال بدون عشق. نا آشنای حدیث و جمال، این نکته هراسانت کرده آن شب نازنین!» و صدای جیغ و ویغ بچهها، که گل کوچیک بازی میکردند - «اوی تخمای مول! برین دم خراب شدهی خودتون یعنی از دس شما نباید آسایش داشته باشیم؟» یادت که نرفته؟ آنجا توی پستو از خودت پرسیدی؟ «تو را چه میشود عشرت؟ خجالت دارد مثل بچههای ده دوازده ساله، داری از ترس خودت را خیس میکنی؟ این واقعاً خجالت دارد! یعنی چه؟» من توی گوشت زمزمه کردم – «هیچ هم خجالت ندارد! هر آدمی تکیهگاهی میخواهد. هر زنی را مردی باید که با او تکمیل شود، آرامش پیدا کند. این ترس تو، نبودِ عشق و محبت است. ستونی محکم است عشق، یعنی این را هم نمیدانی؟» خیال کردی خودت به خودت جواب دادهای. آنقدر ترسیده بودی که مرا از یاد برده بودی حتا از خودت نپرسیدی - «کجاست پس این همزاد؟ این سایه؟ او که لحظهای رهایم نمیکرد!» رفتی سراغ چند ردیف کتابی که توی قفسهای شیک، کنار تخت بزرگت، رجشان داده بودی کتابی بیرون کشیدی، باز کردی وب ا صدای بلند خواندی تا صدای کولاک بیرون، کمتر از جایت بپراندْ: انگار، کتاب توی دستهایت آتش دماند و کلماتش چشمهای هراسان و خیست را، به تیغی تیز و به زهرآلوده، جر داد تا آتش را از خود دور کنی، کتاب را بستی و هل دادی میان کتابهای ردیف شده و بیاختیار کتاب دیگری بیرون آوردی و باز کردی و باز - نا خواسته البته - بلند خواندی برای خودت: آرام راه افتادی تا کنار پنجرهی بسته، پنجرهای که میتوانستی از جام باران خوردهاش خیسی جذاب باران را ببینی و بوی رپارپ باران را بر اسفالت کوچه به سینه بکشی و بمانی، خیره تا مستأجرت، تندیسی از باران، خیس و براق، افتان و خیزان، مست سر از پا نشناس، برسد و یله شود دم در، مرد لابد هیچ نمیدید که جای در کوچک و کوتاه طبقهی خودش، خمیده ماند دم در بزرگ و بسته ی خانهی تو. در خانهی او، راه پلهای بود که میرسید به طبقهی اجارهای او، اما انگار که دم در خانهی تو، ایستاده جان داده بود. به خشم، اما محتاط، پنجره را باز کردی. باران هوفه کرد و مثل ستونی نازک و ظریف اما طولانی بر سر و رویت ریخت و بر فرش زیر پایت لمید. سر و تنت خیس شد اما نفست را بوی باران و شب، تازه کرد. صدا را از گلوگاه بیرون دادی، خفه و مقطع: مرد اما، بیتکان و بیصدا، دست به دیوار مانده بود. به نظرت نفس نمیکشید. صدای رپ رپ باران نمیگذاشت صدای دیگری باشد. باز و اینبار بلندتر - «مردکه! این آبروریزی برای چه؟ کاه ازخودت نبوده، فکر کاهدان را میکردی! بیایم بیرون با چیزی میکوبم توی ملاجت که جا به جا بروی جهنم!» باران رخسارت را خیس کرده بود و کلمات از میان لبهای خیس تو، پقاپق میکردند. انگار کسی توی آب حوض پقی بزند زیر خنده. بلندتر داد کشیدی: «میزنم الان توی سرت!...» انگار واقعاً زدی توی سرش از پشت پنجره که مستاجرت افتاد زمین و رو به باران ماند بیتکان. نمیدانی، من نیز نمیدانم، چگونه خودت را رساندی پشت در، و جسد خیس و سنگین را، چگونه، یک تنه آوردی توی خانه و چگونه لباس خیسش را در آوردی و پرت کردی توی حمام تا بعد بشوری و چطور یکی از بلوز و شلوارهای خودت را تنش کردی و چطور آلکاستزر، قرصهای جوشان را به خوردش دادی تا دیگر عق نزند، حتا یادت نمیآمد چطور و از کجا، پیش از انداختن قرصهای آلکاستزر توی لیوان آب، لگن مسیات را پیدا کردی و آوردی و گذاشتی جلوی مرد گیج و آرام زدی پشت کمرش تا الکل را بالا بیاورد و او آورد، هر چه توی شکم داشت همه را بالا آورد، بعد آب لیمو را ریختی روی قرصهای جوشان، میدانستی برای میزدگان خوب است. در گذشته، توی هر خانه، چیزهایی یاد گرفته بودی، حتا میدانستی کره لازم چه وقت است و کجای پشت کسی باید بزنی تا راحتتر استفراغ کند. اما اینکه چگونه، همهی این کارها را یک تنه انجام دادی و بعد که مرد تب کرده افتاد به لرزیدن، چگونه و از کجا پتو آوردی و پهن کردی روی مرد. اما باز میلرزید و تو نفهمیدی چگونه یک پتوی دیگر را توی دست گرفتهای و داری روی مرد را با پتوی سوم میپوشانی تا گرمش شود. این را اما میدانستی که مرد سرما خورده که دارد مثل جیوهی رها شده بر آینه میلرزد و این را نیز میدانستی که پتوی دیگری اگر بیندازی روی مرد امکان خفه شدنش میرود که خودت، با تن داغ و خسته، خزیدی زیر پتو و مرد را، انگار بچهای را در خواب پناه بدهی، در آغوش گرفتی تنگ تا گرمای تو و هُرم نفسهات، جسد یخ کردهی زمهریری را، گرم کند و به زندگی برگرداند. عجیب اینکه روز بعد، از کارت شرمنده هم نبودی! من هاسمیک، نگاهم نمیکند حالا، چنگالش را گذاشته روی دلمهی فلفل و وانمود میکند که میخواهد تکهای گوشت توی دلمه پیدا کند. شاید هم دنبال لپههایش میگردد! مرور میکنم توی ذهن و میگذارم هاسیمک به کارهایش برسد. در مرور هزارمین بار، باز گیج و پا در هوا هستم مدتها گذشته از آن شب، اما هنوز منتظرم از خواب بپرم و قصّه تمام شود، هزاربار مرور کردهام و هزاربار برای هاسمیک تعریف کردهام و در پایان، چه در مرور کردنم با خود، چه در تعریف برای هاسمیک گفتهام - «هنوز خیال میکنم خواب دیدهام و گرفتار نوعی کابوس بودهام که خوابهام را از همان کودکی تلخ کردهاند!» و هاسمیک همیشه یک جواب داده است - «نه خواب بوده نه کابوس! تقدیر راه خود میرفته و تو، تو و آن زن ، سینهکش دنبال روندهی قدر قدرت تقدیری، خزیدهاید.» باران، میبارید، یکسر و بیانقطاع و غوغایی. حس میکردم، بلمی شدهام ول و رها در آن همه اشک آسمان و سرود باد و وژّههای عاصی برق که میجست و با رعد میآمیخت و جایی را میکوبید و هرجا را که میکوبید گفتی، دو قدمی من است تا من کژ و کوژ رها در بارِش تند و سردی از همه سو وزان، کجتر بشوم و زمین بخورم. میخوردم زمین، بر آب باران پهن میشدم و خندهام میگرفت، یا دهن باز میکردم به خود بد بگویم که دهنم پر میشد از آب باران که طعم سرب و خاگینه به دهنم میداد. دست به دیواری، سکویی، بلند میشدم تا محکمتر زمین بخورم. تا افتادنم پشت در را به یاد میآورم. پشت در، یک لحظه به فکرم رسید که: چقدر مستم که در خانهام را اینقدر بزرگ و دولته میبینم. نگو، دم در صاحبخانه ایستادهام به اشتباه. صبحش، سرگیجه و دردِ گیج گاه، دیوانهام کرده بود. اما همینکه چشمم به تختخواب بزرگ ناشناس افتاد. (من تختی نداشتم) و دو چشم درشت هراسان، بغل گوشم روئید و بوی عطر زنانه از رخت تنم شامهام را پر کرد و دست کشیدم به لطافت بلوز زنانهی تنم. سرگیجه و درد بدقوارهی گیج گاه، ناگهانی پرید و آتش جایشان را داغ و داغتر کرد تا جایی که – به یاد دارم – گفتم «سوختم!» چه میگفتم؟ اگر حالم بد بود، هاسمیک نمیگذاشت راه بیفتم. بخت بد، دم در حالم بد شد، اما این گفتن ندارد! فقط نالیدم - «از بخت بد شکایت!» دید خیس عرقم و میلرزم از سرما و سرم را انداختهام پایین، لحنش آرام شد و بو و رنگی از عطوفت گرفت: - «جلوی آن همه چشم مخبط، کولت کردم و آوردم توی خانهی خودم، توی اتاق خودم، تخت خودم و بیچارگی اینکه شرمندهی خودم هم نیستم. انگار باید چنین میکردم و غیر از اینکه انجام دادم، هیچ کار دیگری وجود نداشته! مسخره این که حس میکنم، اول خودم را راضی کردهام به این کار. انگار۵۴ سال زندگی کردهام تا برسم به چنین شبی. مست لایعقلی را از زیر باران جمع کنم و بهاش توی خانهی خودم برسم و نگذارم بمیرد حتا نگذارم بیشتر سرما بخورد و از وجود خودم مایه بگذارم و با لباس خود و حیثیت خود، گرمش کنم و تا صبحش بیدار بمانم و گوش بدهم به همزاد فضولم که میگفته، پی در پی هم میگفته - «۵۴ سال زندگی نکردی زن! زنده بودی اما زندگی نکردی! زنده بودن، یک چیزاست زندگی کردن اساس هر چیز و نقطهی مرکز زندگی کردن، عشق است و محبت. حالا کامل شدهای تازه، بعد از ۵۴ سال، حالا کامل و بالغ شدهای. کاشفان نیمهی خالی خویش، زندگی را کشف میکنند و میشوند کاشف و کامل و بالغ!» همزاد فضول میگفت و میگفت و من نمیتوانستم، یا نمیخواستم حرفش را قطع کنم، برعکس همیشه، حرفهای این بارش را نمیتوانستم نفی کنم. نفی کنم؟ حتا نمیتوانستم حرفهایش را قطع کنم. حالا چه؟ واقعاً حالا چه؟ حالا که میان ما، من و تو، پردهها افتاده و ساتری نیست، چه باید؟ به هیچ طریقهای هم عقل راه نمیدهد. من ۵۴ ساله، توی چند ساله؟ آهسته گفتم - «٣٣» و زیر چشم نگاهش کردم، آتش میریخت جای نگاهش بر من، فهمیدم چرا لحظه به لحظه داغ تر میشوم. ادامه داد: |