رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۷ مهر ۱۳۸۷

با خلخال‌های طلایم خاکم کنید - منزل چهاردهم

محمد ایوبی
m.ayoubi@khazzeh.com

مردی یک لنگه النگوی نازک اما طلا هدیه می‌داد به‌اش‌، حتی کار نداشت طلای النگو مرغوب است یا نیست‌. اهل محک نبود که؟ آن مرد می‌شد بهترین آدم‌. یادت هست که احمقی دیوانه‌اش بود‌، اما یک‌مرتبه یک تلویزیون حسابی برایش هدیه آورد. مردک را بیرون کرد از خانه که اگر دوستم داشت مثل همیشه طلا می‌آورد برایم!» نگو یکی از دخترها دشمنی کرده با زهره طلا و توی گوش مردک خوانده بود که تلویزیون را زهره بیشتر از طلا دوست دارد‌. عاشق هم که کر و کور است و دهن بین‌، تلویزیون خرید و آورد برای زنک‌! کلی قیمتش بود. مارک خارجی، حسابی، خیره می‌کرد چشم را. اما خر چه می‌داند بهای زعفران را؟ حالا چرا وادارم می‌کنی حاشیه بروم؟

از خانه‌ی نرگس خرسه‌، تازه آمده بودی خانه‌ی زهره. معمولاً تو از خانه‌ای که قهر می‌کردی یا می‌زدی بیرون می‌رفتی یک شهر دیگر، اما این بار از لج نرگس خرسه‌، رفتی خانه‌ی زهره طلا که نه تنها توی شهری دیگر نبود‌، رو به روی خانه‌ی نرگس بود. ‌چون شنیده بودی رفیق شخصی نرگس خرسه، بچه‌های مذکر را می‌کشد توی کار. من که نمی‌دانم راست می‌گفتند یا دروغ، اما خود رفیق شخصی نرگس‌، می‌گفتند این کاره است‌. کویت یا امارات که بوده وقتی بچه بوده یک پیرمرد قوزی زشت روی عجیب غریبی، بلا سرش آورده و بعد هم ادامه داده، هر وقت بچه خواسته در برود، پیرمرد کج و کوله که لنگر می‌انداخته و برمی‌داشته تا قدمی راه برود، چشم‌های لوچش را می‌درانده به پسرک که: تو یک بار دیگر بگو نه تا مثل یک آب نبات بخورمت.» به این هم اکتفا نکرده، گویا شکر سرخ ریخته توی ماتحت پسرک که عادت کند به این کار سخیف و جاهایی هم گفته، حالا دیگر دست خودش نیست، جانورهای ریز راحتش نمی‌گذارند و مجبورش می‌کنند. کاری می‌کنند که از شدت خارش دیوانه شود و مثل سگ هار سوزن خورده، خودش را به در و دیوار بکوبد به قصد مرگ حتی.

ناراحت می شوی از یادآوری این صحنه‌ها نه؟ نمی‌دانم چرا زبانم خود به خود باز شد حرف سر این بود که تو ناراحت شدی‌، از هر چیز غیرطبیعی ناراحت می‌شدی‌، گذاشتی و رفتی خانه‌ی زهره توی روی نرگس خرسه ایستادی و گفتی‌: حاضر نیستی توی خانه‌اش باشی که همه کاره‌اش دم به دم جوانکی بدهد که مابون است و به کارش افتخار هم می‌کند.

حتی نماندی تا طلبت را حساب کند. این را نرگس گفت، من که دورتر از تو ایستاده بودم شنیدم که به‌اش گفتی: سگ خور، مال خودت، بگذار جلوی آینه تا دو برابر بشوند. من که همه می‌دانند نه آینه‌ای دارم، نه توی آینه نگاه می‌کنم. داشت چهل سالت می‌شد با این همه‌، قبراق و سرحال و قشنگ بودی‌! هنوز - مثل همین حالا - دو چشم درشت خندانت را داشتی که چو افتاده بود توی ناحیه «تو چشم‌هاش سگ بسته لاکردار.»


خانه‌ی تازه‌، در شهری تازه‌، با نامی تازه‌، این‌ها خط زندگی‌ات بودند‌. اما این بار، اسمت را عوض نکردی حق داشتی‌، در واقع جاکن نشده بودی‌، از این خانه رفته بودی خانه‌ی رو به رو‌.

راستش را بخواهی‌، من هم با تو گریه کرده‌ام‌، وقتی رو به دیوار درد دل کرده‌ای، چرا نشنیده‌ای صدای گریه‌های مرا نمی‌دانم. من هیچ حرکت و سخنی را از تو نادیده و ناشنیده نگذاشته‌ام.

توی خانه‌ی زهره طلا، جوانک لاغر خلواری بود‌، کودن و ابله، تا بخواهی، اما بلاهتش، عجیب شیرین بود و دلنشین‌، یادت آمد‌؟ هاشم نام داشت «یک کیلو گوشت اضافه، جای بینی، آن هم کج و قرمز، عینهو دلقکی که بینی اضافه سوار دماغش کند.» تو این‌ها را می‌گفتی، چیزهای دیگری هم می‌گفتی:
«بنده‌ی خدا! زبانم لال، خداوند تبارک و تعالی از این چه بازخواستی دارد که بکند؟ آن از عقلش که بچه‌های کوچک گنجشگ را جای سنگ به‌اش قالب می‌کنند - «نگاه هاشم! نگاه چه زوری دارم؟ تو می‌تونی سنگی پرت کنی که نیاید پائین؟ بشود پرنده و اصلن نخورد زمین؟ نگاه، اینجوری پرت کن!» وانمود می‌کردند سنگ را پرت می‌کنند و گنجشگی، پرنده‌ای را توی آسمان جای سنگ قالب می‌کردند به جوانک!» «این هم از چشم‌هایش که لوچ و عجیب و غریبند، آن از دماغش، چانه‌اش را بگو! قد یک فندق! هیچ چیزش تناسب ندارد، چه رسد به زیبایی.»

خودش هم کار را بدتر می‌کرد. هر روز اول صبح، ریش و سبیل را هفت تیغه می‌کرد!:

- «هاشم! این چه ریختیه؟ چرا اینجوری؟» بار اولی که او را دیدی، حیرت کردی و پرسیدی.

گفت - «خانم جان! مو را باید تراشید مگه نه؟»

گفتی - «نه ابروها را! نه موی سرت را! » تمام موها را تیغ می‌انداخت هر روز اول صبح. ابروهاش را آن‌قدر تیغ می‌کشید که جای‌اشان، دو کرم سرخ باد کرده می‌ماند که با تکان اعضای چهره‌، جمع می‌شدند و باز می‌شدند و برق می‌زدند و سرخی‌شان بیشتر و بیشتر می‌شد‌.

گفتی - «‌ابروها را که نباید بزنی‌؟ اینجوری هر کی نگات کنه حالش به هم می‌خوره‌! این

قیافه‌ی ترسناک چیه که واس خودت می‌سازی‌؟‌»

- «‌خانم جان‌! هر روز که نمی‌تونم برم حموم واجبی بمالم به سر و صورتم‌؟‌»

اینه که هر روز با تیغ کلکشان را می‌کنم‌، حموم که می‌رم خب داروی نظافت هم می‌مالم به سر و صورتم‌، اما خرج تیغ کمتره!»

برای دخترها خرید می‌کرد‌. چقدر هم دست و دل پاک بود، ندیدی یکی از دخترها بگوید حتی یک‌ریال، حساب سرانگشتی بالا آورده باشد برایش. برای همین دخترها، حسابی به‌اش می‌رسیدند وقتی می‌فرستادنش برای خرید، اول اسکناس درشتی می‌تپاندند توی جیبش‌:

- «هاشم، این پول مال خودته، یادت نره فکر کنی پول ماست‌؟ نکنه واس ما خرجش کنی ها؟»

خل شیرین اما، همه پولهایش را می‌داد بلیت بخت‌آزمایی و منتظر چهارشنبه‌ی خوشبختی لحظه‌ها را شماره می‌کرد. هیچ چیزی مثل مراسم قرعه‌کشی چهارشنبه‌ها، برایش گیرا نبود و هیچ آرتیست و آدمی را بیشتر از مستجاب‌الدعوه، دوست نداشت‌، چون مراسم قرعه‌کشی بلیت‌ها را اجرا می‌کرد‌. تا صدای مستجاب‌الدعوه بلند می‌شد‌، می‌پرید بالا و نعره می‌کشید‌:

- «‌نه‌، شما بگین‌، کی قشنگ‌تر از مستجاب من حرف می‌زنه‌؟‌»

نفس خریدن بلیت ارضایش می‌کرد‌. تمام مراسم قرعه‌کشی را از رادیو گوش می‌کرد و قربان صدقه‌ی مستجاب‌الدعوه می‌رفت و اصلاً به صرافت شماره‌ی بلیت‌هاش نبود‌، تا یکی به‌اش بگوید - «خب نگاه کن به بلیت‌هات، شاید برده باشی هاشم؟»

می‌گفت - «‌هنوز وقتش نشده، اما حالا که می‌فرمائید، بیا خودت نگاه شماره‌ی بلیت‌هام کن‌! من که سواد ندارم!» روزهای چهارشنبه تر و تمیز می‌شد و انتظار دیوانه‌اش می‌کرد. اگر دختری چیزی می‌خواست، التماسش می‌کرد اجازه دهد بعد از قرعه کشی، اگر دختر قبول نمی‌کرد‌، مثل تیر می‌رفت و بر‌می‌گشت.

صبح آن چهارشنبه‌، یادت هست‌؟ از اول روز، می‌خندید هاشم و می‌گفت «‌حالا وقتشه‌، حالا نوبت من ‌شده!» به همه‌ی دخترها این را گفته بود، بیرون خانه، برای خرید که می‌رفت‌، این را به عالم و آدم هم گفته بود و همه، غیر از من و تو‌، مسخره‌اش کرده بودند - «‌پفیوز خر! علم غیب که نداری؟ پولت را می‌ریزی دور، اگر این را هم نگویی که دق می‌کنی؟ قمارباز اگر نگوید به تخمم واقعاً می‌ترکد‌، حالا حکایت توی چموش عوضی است!»

حالا چرا اخم می‌کنی‌؟ کلافه شده‌ای‌؟ حق داری‌! قرار بود شب حادثه را بگویم‌. بگویم‌؟ تو که می‌دانی که من هم می‌دانم‌؟ می‌خواهی مچم را بگیری‌؟ این همه سال باید فهمیده باشی که امکان ندارد عشرت خانم‌؟ باشد هاشم را می‌گذارم بعد و می‌روم سراغ شب موعود! سه ماه پیش بود نه‌؟ لب‌هات را می‌بینم که تکان می‌خورند. می‌توانم لب خوانی کنم‌، می‌گویی «‌سه ماه و هفت روز پیش‌!» حق با تو است‌.

آن شب‌، شب نکبت‌، شب کبود‌، شب نعره‌ی باد و گلوی جر خورده‌ی شط و شعاع‌هایی کبود‌، که با هوفه‌ی باد‌، تا ساحل سر می‌کوبیدند تا بر امواج کناره‌های مقابل‌، دم استوار کنند که توفان نمی‌گذاشت آن شب تنگ طاغی و ناشناس‌، که زن – عشرت ۵۴ ساله – از همان غروبش‌، نالید - «‌سرسام بگیری ای همزاد‌، که در گوشم به طعنه‌، غرّه کشیدی به غرّار که‌: شب‌، البته شب عصمت نخواهد بود‌، هرّه‌ی باد‌، هیچ بندی را برقرار نخواهد گذاشت‌، حتی بند طهارت آدمیان را‌. شب‌، همان شبی است که حّوا گندم و سیب را خورد و خوراند و باغ عدن را هزینه کرد و تاوان داد و ابلیس به پوست مار خزید‌، تا شناس و شناسا را فریب دهد.»

آینه‌ای نبود تا زن‌، هراس را کلام کند و برسپیدای لغزنده‌اش بپاشد‌. پس به دیوار گفت، گفت‌:

چه شبی است امشب‌؟ که همزاد با سنگدلی آن را شب من می‌خواند؟»

باد، دیوی هزار سر انگار، که همه‌ی سرها را زیر آب شط می‌کرد و به خشم با خروار خروار موج‌، بالا می‌آورد و ناگاه‌، نیمی از آب قهوه‌ای گرفته و سیال شط را به ساحل و آسمان می‌پاشاند و سرعت می‌گرفت بی‌پا، مثل ابری سراسر آسمان را می‌گرفت و می‌تاخت به بندر و مشت می‌کوبید به در و دیوار خانه‌ها و فرش کوچه‌ها می‌شد و سرها را بالا می‌گرفت تا چراغ‌ها را کور کند و می کرد‌.

زن‌، رو به دیوار، انگار وصیتی دوباره می‌کرد تا خود را سبک کند‌. لوستر ساده‌ی اتاق را باد می‌برد و می‌آورد‌، با این‌که تمام پنجره‌ها را بسته بود زن:

- «‌یعنی آخرین فرصت است‌، سنگواره‌ی به صبوری شهره گشته‌؟ من که توبه‌ی نصوح پانزده سال پیش را، در چلچلی شبانه‌ام، نشکسته‌ام؟ نمی‌توانم که بشکنم، بتوانم نیز نمی‌خواهم، تا بوی خون خلواره‌ی شیرین‌، مشامم را پرکرده و نمی‌گذارد بوی سیب و سایه و سیگار را‌، ببویم و تنها بوی خون جوان به شامه‌ام می‌ریزد‌، نمی‌توانم خستگی با توبه از خود بتکانم. می‌بینی که؟ سیگار روشن از دست و لبم نمی‌افتد. سیگار بعد از سیگار تا شاید بوی سوختن توتون را به جای آورم که نمی‌آورم‌.

هاشم برابرم ایستاده است‌، می‌خندد و دست می‌کشد به پوست سرخ سر تراشیده‌اش‌. آنقدر تیغ کشیده بر سر و ابروها که سرخی خون‌، این سوی پوست تراویده‌. می‌گویم «هاشم! پسر خوب کم پول درنمی‌آوری تو‌! دخترها از نظر مادی‌، همه‌شان به تو می‌رسند‌. چرا همه‌ی پولت را می‌دهی بلیت بخت‌آزمایی‌؟ پسر جان همه‌اش کلک است‌، می‌خواند جیب من و تو را خالی کنند‌، نکن که به‌ات بگویند خل‌، نگویند دیوانه!»

می‌خندد - «‌نه گلرخ خانم! (‌لابد آن روز نامم گلرخ بوده‌، به یاد نمی‌آورم‌) عسک برنده‌ها را چاپ می‌کنن هر هفته. آقای مستجاب‌الدعوه‌، آقای تمامی است‌، اهل دروغ نیست. می‌خواین عسک برنده‌ها رو بیارم ببینید‌؟ همین آقای صادق‌زاده که بیرون قلعه کبابی دارد‌، بیست‌هزار تومان برده‌، عسکش را زده‌، بزرگ توی دکانش‌، آقای مستجاب‌الدعوه دارد باهاش دست می‌ده‌، تازه می‌گه‌، بعدش هم باهاش روبوسی کرده‌، اما عکاس بی‌معرفتی درآورده‌، عسک نگرفته وقتی روبوسی می‌کرده آقای مستجاب‌الدعوه با همین صادق‌زاده‌ی خودمان!»

می‌گویم - «‌گیریم که درست باشد، پولو می‌خوای چه کنی‌؟ تو که خرج و مخارج نداری‌! داری؟»

«‌ای سامیه خانم‌! این یه رازه‌، بگم بهتون‌؟ می‌دونم دهن شما ول نیس مثل دخترهای دیگه می‌گم بهتون یعنی ما دل نداریم لعیا خانم‌؟ ما هم عاشق می‌شیم چون دل داریم‌، اینو همه می‌دونن‌! مژده‌؟ خب اونم تو گوشم گفته‌، گفته عاشقتم اگه پول داشته باشی‌! یه پول حسابی نه یه تومن و دوتومنی که دخترها به‌ام می‌دن‌؟ یه پول کلون‌، حالا حتماً بلیتم می‌بره‌، می‌بره باید ببره‌، آقای مستجاب‌الدعوه خودش گفت‌: آقا، شاید برنده‌ی بعدی شما باشین‌! حتماً شما هستید‌، آسیاب به نوبت!»

چه شد که هاشم آن صبح، تیغ را مثل هر روز به سر و ابروها، به ریش و سبیل و موی سینه نکشید و کشید به مچ دست‌ها‌، هر دو دست، جایی که نبض زندگی‌اش می‌زد؟»

- «‌واقعاً چه شد زهره خانم؟»

- «‌والله می‌گن این دختره‌ی سیاه سوخته‌، اسمش چیه؟»
می‌گویم - «مژده!»

- «‌آره همین‌! بلیت برنده شو گرفته که پولش کنه، گفته به‌اش برمی‌گرده و عروسی می‌کنن و می‌رن مشهد! رفته که برگرده! کی فکر می‌کرد این دختره‌ی سیاه سوخته که انگاری ماست بود تو دهنش‌، که نمی‌تونس اسم خودشو به زبون بیاره که تا صداش می‌کردی می‌افتاد به تته پته، بتونه سر این بیچاره کلاه بذاره و در بره‌! واقعاً که پول بره رو گرگ می‌کنه‌! این بیچاره‌ی خر حالا چرا خودشو جهنمی کرد!»

می‌گویم - «بیچاره‌ی خرنه‌، زهره جان‌! بیچاره‌ی عاشق!»

کسی می‌گوید - «‌حالا واقعاً بلیت هاشم برنده شده بود؟»

- «کسی نمی‌دونه، حرفش هست فقط، دختره که در رفته، هاشم هم که مرده، هیشکی نمی دونه! اما تعجبم ها؟! این دختره، همین مژده، آتیش به جون گرفته، صغرا بلنده، صداش که می‌زد، دست و پاشو گم می‌کرد و می‌افتاد به لرزیدن و رنگش می‌شد زعفرون اصل بی‌تقلب‌ها‌؟ آن وقت...

زن، اشکش را پاک می‌کند‌. صدای باد‌، می‌پیچد در کوچه و وزه‌اش می‌آید توی خانه و می‌گیرد به در و دیوار و زن را از ترس به تکانه می‌اندازد‌. تند می‌رود و نواری می‌گذارد و ُولمُ پخش را تا آخر باز می‌کند و هوش و حواسش را می‌دهد به صدای خواننده‌. هنوز صدای یاسیمین را دوست دارد‌. با اینکه حالا دیگر مطمئن شده‌، که یاسیمین خواننده‌ی متوسطی است‌. ‌با موج آهنگ‌، آرام می‌رود نزدیکتر تا صدای پخش در گوش‌هایش چرخه زنان‌، تا جانش رسوخ کند که صدای زَنِش تند دل خود و توفان را نشنود‌. چشم می‌بندد و با صدا می‌رود زن‌:

هر که دیدم یاری داره، من ندارم
شب که می‌شه خانه‌ای روشن ندارم
برم پیش خدا دادی برآرم
من از کی کمترم یاری ندارم
من چرا یک گل به صد گلشن ندارم
ای خدا من که دل از آهن ندارم
ای خدا من که دل از آهن ندارم
هر که دیدم یاری داره، من ندارم
شب که می‌شه خانه‌ای روشن ندارم
برم پیش خدا دادی برآرم
من از کی کمترم یاری ندارم ...
من که اینجا یار و غمخواری ندارم
دیگه در شهر شما کاری ندارم
بستم دگر بار سفر – می‌رم به یک شهر دگر
می‌رم و دل به دریا می‌زنم
از همه بودم جدا‌، از دیار آشنا

حس می‌کند‌، مزاحم همیشگی‌، از پس ستونی‌، خیره نگاهش می‌کند‌. چشم که باز می‌کند، مزاحم را می‌بیند تکیه داده به ستون توی هال‌، سر می‌جنباند و لبخند می‌زند به او، بعد صدایش را واضح‌تر از همیشه می‌شنود‌.

- «‌این تصنیف‌، همیشه تو را می‌برد عشرت خانم‌، می‌برد به خانه‌ای که در ذهنت روشن و آشکار است‌، حتی می‌توانی خشت‌هایش را بعد از این همه سال بشماری همین حالا. خدا می‌داند چند خانه عوض کرده‌ای‌، اما جز همین یک خانه‌ی سوسنگرد، مرکز دشت میشان‌، هیچ خانه‌ای به یادت نمانده‌، همانطور که از آن همه نام اجغ وجغ جور به جور که به خودت گذاشته‌ای نامی یادت نمانده است‌!

اما خانه‌ی قدیمی ِ رو به شط‌، شده است جزء ذات تو، شده است هوّیت تو‌. انگار همین حالا تو را می‌بینم توی همان خانه‌، اشتباه کردم‌، بپر توی حرفم و غلطم را بگیر. تو که عادت کرده‌ای به پریدن توی حرف‌ها‌! خانه‌ی قدیمی ساکت رو به شط‌، چند اتاق داشت‌؟ چهار تا گویا‌، دوتا توی تارمه‌ی سمت راست دو تا توی تارمه‌ی سمت چپ‌. تارمه‌ها‌، سقفشان از سنگ بود و از جایی شروع می‌شدند که سقف اتاق‌ها تمام می‌شد، سه ستون مدور، سقف را گرفته بودند روی سرشان، اول و وسط و آخر، ستون‌ها هم از سنگ.

یک اتاق هم ته حیاط لخت افتاده بود در آفتاب‌. کسی از این اتاق بیرون می‌آمد‌، اول در خانه را می‌دید که باز بود همیشه و از در باز، شط را هم می‌دید که معمولاً گل‌آلود و خسته می‌رفت با خار و خاشاک بسیاری که با خود می‌برد‌. اتاقی که توی تارمه‌ها نبود‌، اول انباری پیرزن بود و پسرهایش - دایی‌ها‌ی تو - عبدالسلیم و عبدالطیف‌، نام داشتند. برای اینکه اذیتت کنند، انباری را دادند به تو. جهنمی که در زمستان دم می‌کرد و حمام می‌شد ، نمور و خیس و نفس‌بر. نگفتند به کسی اتاق را برای آزارت به تو داده‌اند‌. می‌گفتند‌: قصد ادب کردن است‌! این دختر سر به هواست خیلی‌. مراعاتش را کرده‌ایم به خاطر مادر نداشته‌اش‌، لکن لوس شده است‌. پیرزن این را می‌گفت‌. ‌می‌گفت‌: اگر مادر او از بین رفته‌، دختر من هم بوده‌! تنها دخترم‌، دختر هنرمند با سوادم.»

می‌بینم که چقدر کلافه است حالا‌، حالا به پیرزنی می‌ماند هفتاد ساله، نه ۵۴ ساله، تا یک ساعت پیش، راستش را بخواهید، جلوه و شکوه زن‌های رسیده را داشت، زنی که ظاهرش نمی‌گفت چهل را رد کرده چه رسد به عبورکرده‌ای از نیم‌قرن‌. حالا تشویش و نوعی هراس خاص و سرگردانی‌، چین و چروک پیشانی‌اش شده و زیر چشم‌های درشت و نافذش، خط‌هایی بر آماسیده و مینیاتوری کشیده تا پیرتر از پیری‌ش به نظر برسد‌.

یک لحظه بیشتر طول نمی‌کشد‌، که عشرت از زنی رسیده و جذاب به زنی پیر و خمیده قامت بدل می‌شود و این لحظه، لحظه‌ای است که با دست‌های لرزان، عینک دسته صدفی‌اش را‌، از کنار پخش برمی‌دارد و می‌گذارد روی چشم‌ها و همین لحظه است که پیر می‌شود و من فکر می‌کنم‌، یعنی اگر عینک را از چشم‌ها بردارد‌، دوباره زیبایی و جذابیت پیش را خواهد یافت‌؟

صدایش هم می‌لرزد - «‌ببینید خانم من‌! عمری است که موی دماغ من شده‌اید و با نگاه قهارتان زخمه‌ها زده‌اید به دل و جانم‌. نمی‌دانم که هستید و نامتان چیست؟ و اصولاً چرا همزاد من شده‌اید و طعنه‌ها می‌زنید و حرف‌ها بارم می‌کنید‌! اما ظاهرتان نشان می‌دهد که باری به هر جهتی نیستید شاید هم اعمال گذشته‌ی من باشید که عینیت یافته‌اید و از ذهن به عین سفر کرده‌اید‌، اما از سلیم‌النفسی و صبوری من که نباید سوء استفاده کنید‌؟ فنر هم قدرت ارتجاعی محدودی دارد!»

می‌گویم - «‌عشرت جان‌، چه شد‌؟ ناراحت شدی که از خانه‌ی مادربزرگت در سوسنگرد حرف زدم‌؟ می‌بینی که‌؟ من‌، به شدّت سعی می‌کنم عین عین خودت باشم‌! در واقع جبران کمبود آینده را می‌کنم در این خانه!»

کلمات، خسته و زخمی از دهنش بیرون می‌زنند- «‌گیجم می‌کنید شما، هر چه احترام می‌گذارم لودگی شما بیشتر می‌شود‌! کلی حرف و حدیث پیش کشیدی از شب واقعه‌، وقتی تشنه‌ام کردید‌، رفتید سراغ کودکی من و خانه‌ی سوسنگرد‌. واقعاً شما که هستید، چه حقی دارید که اینطوری خاطراتم را به بازی بگیرید؟ خاطره یعنی زنده بودن، همین، گیریم خاطره‌های من‌، بوی‌ناکند و آزاردهنده‌. ما که چهارده معصوم بیشتر نداریم؟ پس‌، پسله‌ی یاد همه‌ی آدم‌ها، چیزهای بوی‌ناک و ناپسند‌، هست‌. آن‌وقت شما که هستید که سنگ را برای سنگ‌سار کردنم پرتاب می‌کنید و حتی به یاد نمی‌آورید که قرار است کسی سنگ را پرتاب کند که خودش گناهی نکرده باشد!»

می‌گویم - «‌نمی‌خواستم اینقدر آزرده خاطرتان کنم‌، اگر زیاده‌روی کرده‌ام ببخشید‌. فکر کنید نام من هم عشرت است‌، مثل خود تو‌، وقتی به هم شبیه باشیم‌، ناممان هم باید یکی باشند‌. می‌دانم ناراحتی که به جای حرف زدنم از شب واقعه‌، پرت شدم به خانه‌ی کودکی‌ات‌. جبران می‌کنم بانو! تلافی می‌کنم عشرت جان‌! اول عینکت را بردار تا احساس پیری و مرگ‌، از تو و من دور شود و من بتوانم با خیال راحت از آن شب بگویم.»

لبخند می‌زند و عینک را در‌می‌آورد و به ناز دسته‌ی عینک را میان لب‌ها نگه می‌دارد و لبخندش ملاحت پیدا می‌کند وقتی نگاهش توی صورتم می‌ماند – می‌گویم:

- «تو، در آن شب هراس و توفان‌، آرام نداشتی‌. می‌دانستی مستاجر طبقه‌ی بالا‌، بیرون است. وقتی مهراب خانه باشد. دلت قرص است، درست که صدایی از او بلند نمی‌شود، اما همین‌که میدانی هست، احساس می‌کنی زندگی روند عادی و درستش را دارد. می‌دانی وقتی مرد خانه است. آهسته راه می‌رود، نمی‌خواهد صدای پاهایش تو را، آشفته کند. چون شرط اول تو این بوده با او: سقف‌های امروزی بتون آرمه نیستند که! پس راه که می‌روی مواظب باش، صدای تاپ تاپ قدم‌های مردانه، بالای سرم، از کوره درم می‌برند‌. موزیک آرامش دهنده است، اما اگر چنان بلند باشد که هفت خانه این طرف و هفت خانه آن طرف برسد، عصبی می‌کند مرا.»

از بالا هیچ صدایی نمی‌آمد‌. فکر کردی‌: « کاش مرد مستاجر، قناری داشت‌، حالا صدای آوازشان دلم را قرص می‌کرد!» به خود که گفتی خنده‌ات گرفت‌، حتی گفتی «عشرت دیوانه شده‌ای‌؟» همان وقت، چیزی جیغ کشید و گرمپ گویا از تراس مستاجرت افتاد توی حیاط تو. دست فشردی بر دهن تا جلوی جیغ کشیدنت را بگیری. نشده بود، تا آن وقت نشده بود اینقدر بترسی، اصلاً تا آن شب نترسیده بودی اما ماجرا عشرت جان! ترس و دلهره نبود. خلاء درونی، خودش را نشان می‌داد. مثال بزنم؟ اینجور خیال کن: یکی، از وقت تولد‌، یک دست ندارد‌. کسی هم به او هیچ نمی‌گوید و خود آن آدم هم دقت نمی‌کند که همه دو دست دارند‌، اما او یکی دارد‌. یا دقت که می‌کند به خودش می‌گوید: گور پدر دست کرده. من با همین یک دست حسابی زندگی می‌کنم و همین یک دست کار دو دست را برای من انجام می‌دهد، می‌زند و جایی گیر می‌کند که می‌بیند یک دست دیگر لازم دارد. ناراحت نمی‌شوی؟ تو هم سی سال، می‌شنوی‌؟ یک عمر است‌! سی سال‌، تجربه‌ی رختخواب داشته‌ای‌، هر بار هم با کسی متفاوت‌، خیال می‌کرده‌ای‌، به خاطر کینه‌ای که داشته‌ای‌، خیال می‌کرده‌ای‌، اگر این عشق است‌! که هست برای من جذابیتّی ندارد! حالا کار ندارم در کینه‌ات‌، حق داشته‌ای یا نداشته‌ای‌.

Share/Save/Bookmark