رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۴ مهر ۱۳۸۷

با خلخال‌های طلایم خاکم کنید - منزل سیزدهم

محمد ایوبی
m.ayoubi@khazzeh.com

من

باران، اریب می‌زند، شلاقی، دم‌های اسبی، جدا شده، تارتار شده، که هوفه‌ی باد، می‌خماندشان زیر تاقی بساط جگری و پشنگه‌ای می‌پرد توی دفتر، تا خیس نشود، دفتر را می‌بندم. حالا نسیم، پودر باران می‌بیزد، با پرویزنی ناپیدا و بلند .
از کجا، نمی‌دانم، جوان جگرکی برابرم ظاهر می‌شود - «آقاجان! این هوا نمی‌زاره بساط کنیم امروز! تا بارون حسابی خیستان نکرده بفرمائید.» فکر می‌کنم: کاش ازهمان اول رفته بودم پیش هاسمیک! جاهای جدید به من نیامده. راه می‌افتم زیر باران، گرُده‌های نرم و خیس را هنوز پرویزن پنهان می‌بیزد و بر سر و شانه‌هام می‌نشاند. از لطافت ظریف و سرد باران، احساس دلخوشی و آرامش می‌کنم و مثل بچه‌ها «ها» می‌کنم توی باران تا نفس منفعل و لرزانم، در باران حل شود.

سیگاری روشن می‌کنم. حالا حسابی آرام و کیفورم که سعی می‌کنم مِهِ نفسم را از دودِ سیگارم در متن شبنم‌های سبک و خندان باران، تمیز بدهم. ریختن قطره‌های شبنم از ناکجای آسمان پهناور، بر من و ساحل و بندر شادم می‌کند. این خَرَق عادت طبیعت، هم حیرانم می‌کند، هم سبک و سرشار، سرشار از حسی که تا آمدنش، گمان می‌کرده‌ای، چنین حسی وجود ندارد، یا لااقل در تو وجود ندارد.

عطسه می‌کنم و می‌خندم. خیس خیسم و آب از کفش‌هام، شرّه می‌کند بر موزائیک‌های براق میخانه‌ی هاسمیک تا زیر پایم برکه‌ای ساکن بسازد آب باران. دوباره عطسه می‌کنم، هاسمیک می‌آید نزدیکم و اخم می‌کند:
- «عافیت باشد! دیوانه، با شنا از شط گذشته‌ای؟»

پسرک بلم‌ران، قوی و توپر است، اما نباید بیشتر از ده، یازده سالش باشد. مشمع سیاه را انداخته روی سرش. من، نشستن شبنم باران را در زمینه‌ی خیس و براق و سیاه چتر ساده و دست سازش، نگاه می‌کنم و لذت می‌برم. انگار به دیوانه‌ای نگاه کند پسرک، نگاهم می‌کند و پارو می‌زند. می‌گویم:
بذار بارون حسابی تمیزت بکنه! حیف نیس؟ شط و آب وسیله‌ی کارتهِ، دریا دل باش، بذار بارون خودتو هم مثل بلمت خیس کنه!»

می‌گوید - «بول نداشت برای دکتور! سرما خورد، مودر تمام امراض! بدر گفت ام‌المرض»

هاسمیک، نگران من، است حالا - «بگذار بخاری دیواری را روشن کنم بایست برابرش، حسابی چائیدی تا حالا ،استخوان دردی بگیری که از شکر خوردنت پشیمان بشوی! اصلاً خودت برو روشنش کن و بمان تا کمی خشکت کند، تا من قدری کنیاک گرم کنم و با زرده‌ی تخم مرغ بدهم کوفت کنی. الان است که صدایت بگیرد. نویسنده‌ی دیوانه دیده بودیم، اما دیوانه‌ی نویسنده، نوبر است به عیسی (ع) قسم!»

می‌گویم - «چقدر حرف می‌زنی؟ سرما خوردگی که آدم را نمی‌کشد‌؟ می‌کشد‌؟»
- « نمی‌کشد‌؟ گاه یک پشه آدم قدرتمندی را می‌کشد‌. من که نباید این‌ها را به تو بگویم؟ تو که نخوانده ملا هستی جناب مهراب؟»

می‌گویم - «شیشه را جای پرحرفی بذار رو پیشخوان، تا دیوش را آزاد کنم. الان اولین گیلاس، چنان داغم می‌کند که نگو!» و دو عطسه پشت سر هم، وزاوزی در گوش‌هام می‌اندزند.

می‌گوید - «ها، از این عطسه‌هات پیداست! به قول خودت، از بازوهات پیداست؟»

خنده‌ام می‌گیرد: - «نه قربانت گردم، اولاً به قول سنایی، ثانیاَ بازو نه، زانو. آن یکی می‌پرسید اشتر را که هی – از کجا می‌آیی ای اقبال پی؟ / گفت از حمام گرم کوی تو - گفت خود پیداست از زانوی تو!»
او هم می‌خندد - «ها، از زانوهات پیداست!» و سر تکان می‌دهد و می‌گوید «دیوانه!»

می‌گویم - «چرا بازارت کساد است؟»

می‌گوید - «نخورده مستی؟ صبح است هنوز؟ کله‌پاچه را صبح می‌خورند، نه زهرمار را!»

می‌گویم - «چرا تو هم چند پاچه و زبان و کمی سیرابی بار نمی‌گذاری، برای خودمان؟ برای من و خودت فقط!»

می‌گوید - «انگاری حالت خیلی خوشه‌ها؟ تو این بندر؟ تو این کافه؟ خیال کردی کجا هستیم؟»

می‌بینم، من و هاسمیک نشسته‌ایم پشت میز دونفره‌ی خودمان و نمی‌دانم کی و چگونه با آن لباس خیس از کنار پیشخان و او از پشت پیشخان، آمده‌ایم پشت میز. دست می‌کشم به لباسم، هنوز سرد است و نمدار. لابد هاسمیک کارها کرده تا لباس من، از آب چکان رسیده به نم‌داری!

می‌گوید - «داشتی می‌گفتی؟»

- «می‌گفتم؟ چی می‌گفتم؟»

- «دستم انداخته‌ای مهراب؟ داشتی از عشرت خانمت حرف می‌زدی! مگر این روزها غیر از او، از کسی یا چیزی حرف می زنی؟»

یادم نمی‌آید، چه گفته‌ام. به رویم نیاوردم و نفس تازه کردم، لقمه‌ای گذاشتم توی دهنم و لیوانم را لب زدم و گذاشتم روی میز: - «چیز عجیب اینکه، توی خانه‌اش همه چیز هست، از جان آدمیزاد تا شیر مرغ، اما حالا، تازگی متوجه شده‌ام آینه‌ای، حتا یک آینه توی خانه‌اش نیست.

صبح واقعه، (گویا هنوز شرم حضوری عجیب، انگار در خوابی کابوسی حرکتی در دهلیزی تاریک و هراس‌آور میان خواب و بیداری، نه، خواب و گیجی مطلق، نمی‌گذارد مروری در خود و با خود به آن داشته باشم. آن‌چنان اسیر شک، شکی مبهم و عبوس که حتا نمی‌توانم سعی کنم واقعه را به یاد بیاورم. اما باید به یاد بیاورم)

صبح واقعه‌ی حیرت، توی دستشویی، چشم چشم کردم تا خودم را در آیینه ببینم. باید می‌دیدم مستی شب پیش، تلوتلویی تا حاشیه‌ی مرگ بگو، نه مستی، چه به روزم آورده است. بالای دستشویی، تو، بی‌اختیار، پیش از هر حرکتی، به آینه نگاه می‌کنی. حالا جنون‌زدگی و سراسیمگی مرا به یاد آورید که سر بالا کردم به قصد دیدن آینه، اما در سفیدای تمیز گچی دیوار گیر کردم.

گمان بردم سر درد و خمار حال برهم‌زن صبح، کورم کرده که آینه را نمی‌بینم. دست و صورت نشسته، هراسان زدم بیرون از دستشویی. عجبا! اگر کور شده بودم که نباید چیزهای دیگر را ببینم؟ آن روز حتا سخن پیرزن ۵۴ ساله را، نشنیدم، یعنی شنیدم اما به معنای کلی و غرضش پی‌نبردم، بسکه بی‌خود بودم آن روز.

از پشت ستونی، نزدیک پنجره‌ای بسته بهتر بگویم برابر پرده‌ی کبود و ضخیم پنجره‌ی بسته، همچنان رو به پردهی افتاده، نه به من گفت - «در خانه‌ام آینه‌ای نیست، نگردید دنبال چیزی که وجود خارجی ندارد!» به حرفش دقت نکردم، به این فکر افتادم که زن چرا رو به پنجره؟ و چرا رو به من نه؟ حرف می‌زند. فکر کردم، او هم گرفتار شرم حضوری است که عین جادویی بر ما بختک شده و راه نمی‌دهد که بدانیم چرا؟ هاسمیک می‌گوید:
– «مطمئن هستی که سر کارت نگذاشته؟ شاید یک شوخی خاص، خاص خودش راه انداخته با تو؟ جنس و جنم خود را که خاص پنداشتی، به خودت هم تحمّیل می‌شود این خاصّگی! آن وقت بخواهی به کسی دشنام هم بدهی، می‌گردی تا دشنامی بگویی که خاص باشد، خاص خودت و هیچ احدی چنان دشنامی را در چنته نداشته باشد!»

می‌گویم - «غیر از آینه، چیزهای دیگری هم هست هاسمیک! زن هیچ عکسی از هیچ زمانی ندارد. نه از کودکی، نه از جوانی و نه از حالایش. اصلاً نشانه‌ای از آلبوم در این خانه نیست. نه عکس پدر و مادری، نه تصویر کس و کاری! در عوض چند تابلوی ساده‌ی نقاشی، فضای خانه را دلپذیر و دوستانه می‌کنند. شاید گریز از آینه و عکس، برایم جذابیت داشته نه؟»
- «بهانه نیاور نویسنده! یک چیزی می‌گفتی خودت؟ بی‌بی و خانم که نباشد باید به کنیز مطبخی قانع بود، نه؟»

می‌گویم - «دستت که نمی‌رسد به بی‌بی، دریاب کنیز مطبخی را، درستش این است. اما تو که می دانی تا پیش از آن اتفاق، نه به فکر بی‌بی بودم، نه به فکر کنیزکان سیاه بد هیبت. این را که باید بدانی؟»

سرتکان می‌دهد و صدایش نرم می‌شود و می لرزد - «دوست بیچاره‌ی من! باید فاتحه‌ات را بخوانیم! تو عاشق شده‌ای، اما نمی‌خواهی خودت را از تک‌وتا بیندازی!»

- «‌عاشق زنی که نیم قرن و اندی سال دارد؟ که بیست و چند سالی از من بزرگتر است؟»

- « خودت را به میله‌های قفس نکوب! مگر عشق حساب سیاق است، که یاد گرفتنی باشد؟ یا باران است که از دستش بدوی زیر ساباطی، سقفی؟ یا چتر باز کنی؟»

احساس ضعف می‌کنم. تکه‌ای ماهی بر می‌دارم و می‌گذارم توی دهنم و بی‌درنگ پشیمان می‌شوم. حس می‌کنم بوی ماهی دارد حالم را به هم می‌زند. لقمه را توی دستمال کاغذی بر می‌گرداندم و می‌گذارم پناه لیوان و شیشه‌ی نیمه پر سودا را می‌کشم نزدیک لیوان تا چشم هاسمیک به کثافت کاری‌ام نیفتد.»

زن ، با ته سیگار روشنش، سیگار تازه‌ای روشن کرد و مثل همیشه، دو پک عمیق زد به سیگار تازه و ته سیگار را چلاند توی زیر سیگاری. گفتم - «راه‌های آسان‌تری را برای خودکشی سراغ دارم!»
تیز و تند نگاهم کرد - «شک ندارم! اما یادآوری می‌کنم که اصل قرارداد شفاهی میان ما هنوز این است که در کار همدیگر مداخله نکنیم! من گفته‌ام چرا اینجوری عرق کوفت می‌کنی که مثل میت بیفتی؟» در ادای کلمه‌ی عرق و کوفت، چنان مهربانی سنگینی بود، که هم به شوقم آورد، هم توان تحمّل و حملش را نداشتم. این نوع خاص مهربانی را، بارها از جانب زن دیده و حس کرده بودم. وقتی که سعی می‌کرد آبلیمو به خوردم بدهد تا روده‌هام را بالا نیاورم. وقتی که شانه‌هام را می‌مالید، تا راحت‌تر بالا بیاورم. زمانی که برق می‌رفت و او گمان می‌کرد من خوابم و او، با هرچه دم دستش می‌آمد، آرام و با تانی بادم می‌زد و من از لای ترک پلک‌هام، مهربانی را می‌دیدم که با باد زدنش، این سو آن سو می‌شود و مشامم از بوی رازیانه و عناب پر.

- «هاسمیک جان! بی‌خود نیست که گفته‌اند آب گودال را پیدا می‌کند و زبان دل سوخته را دل سوخته می‌داند. ما، من و عشرت نقطه‌های مشترک بسیار داریم. من هم از گذشته‌ام، از کودکی‌ام حتا یک عکس‌اش را ندارم و اگر در آینه‌ای خودم را دیده‌ام، آینه‌های حمام و سلمانی بوده. خانه‌ای نداشته‌ام تا آینه‌ای توی تاقچه‌اش گذاشته باشم برای اسباب کشی. این اولین خانه‌ی مستقل من است هاسمیک!»
- «و اولین زن، اولین هم‌زبان! خب از این سمت که نگاه کنی این آشنایی مبارک است.»


او

این‌که جستجوگر، با چشم‌هایی باز و کنجکاو، حتا در خانه‌ی خودت بگردی دنبال انیس‌ترین دیوار، دیواری که لااقل ظاهرش به تو نشان بدهد که ذرات گچ و سیمانش، همه گوش هستند فقط. بدون دهن، دو چشم مظلوم و سنگ صبوری و تا بخواهی گوش، تا بنشینی برابر آن، مودب و سر به زیر، انگار مناسکی خاص را باید رعایت کنی و می‌کنی. چهار زانو بنشینی و به احترام نگاه دیوار بکنی که می‌دانی هزار جفت گوشش را - شاید هم بیشتر - متوجه تو کرده است و تو، همیشه با یکی از این جمله‌ها شروع کنی: صبور، صبورتر از سنگ صبور، به من گوش می‌دهی؟» یا زبان پر از صداقت هدایت را به وام بگیری و رو به دیوار، انگار زیر لب دعایی را زمزمه می‌کنی، بخوانی «در زندگی درهایی است که روح را در انزوا می‌تراشند، این دردها را فقط به دیواری مظلوم و سنگ شده از دردهای شنیده‌اش، می‌توانی بگویی، اگر دیوار از بسیاری رنج و درد دیگران نترکد، چون دردهای شنیده را در سینه نگه داشته و دهن لقی نکرده مثل در و دیوارهای سر به هوا که... لکن عشرت خانم چه فایده؟ ببینم هنوز نامت عشرت است؟ عوضش نکرده‌ای؟ خیلی روی این نام مانده‌ای؟ عجیب نیست؟ فکر می‌کردم شب واقعه، شب ورود مهراب به زندگی و خانه‌ی تو، عوضش می‌کنی.

دیدم که به فکر تغییر نام هم افتادی، مخصوصاً صبح حادثه. وقتی من بن جانت زمزمه کردم - «حیف نیست؟ لاله‌ای، گل‌اندامی، نغمه‌ای، ناهیدی؟ این آغاز است، بگذار نامت هم تازه باشد در این زندگی تازه!» اما دستم را پیچاندی و هلم دادی، خوردم به دیواری که تا ساعتی پیش برایش درد دل می‌کردی و گفتی - «قسم خورده‌ام من! پانزده سال پیش قسم خورده‌ام و توبه کرده‌ام و با این نام زندگی کرده‌ام این پانزده ساله را! پس گمشو، رهایم کن نانجیب!»

خندیدم، بلند، آنقدر بلند که هراسان شدی، ترسیدی همسایه‌ی سمت راستی، حاجی دو زنه که فضولیت را می‌کرد، صدای خنده‌ام را بشنود و برایت درد سر ایجاد کند. با این همه، هر دو، به یاد پانزده سال پیش افتادیم.

تو پا گذاشته بودی به چهل سالگی، می‌گفتی چلچلی، مرز است، مرز گذشتن از جوانی و خنده و سر به هوایی. این‌ها را به هر که می‌رسیدی می‌گفتی، لق‌لقه‌ی زبانت بود و چندان به مفهوم حرف‌ها کار نداشتی. یادت هست که؟ ماندانا نامت بود، نه؟ نه، ماندانا نبود، سوری صدایت می‌زدند، تازه آمده بودی خانه‌ی زهره طلا. تمام دندان‌هایش را روکش طلا گرفته بود زهره خانم رئیس تازه‌ات و عجیب عاشق طلا بود، پول دستش می‌رسید به طلا تبدیلش می‌کرد. محبت و دوستی مردها را با طلا می‌سنجید! کافی بود.

Share/Save/Bookmark