رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲ مهر ۱۳۸۷

با خلخال‌های طلایم خاکم کنید - منزل دوازدهم

محمد ایوبی
m.ayoubi@khazzeh.com

سال ١٣٣۱

کفش‌های سرخ دخترانه‌ام را چسبانده بودم به سینه و پشت پدر سنگر گرفته بودم. پدر بفهمی نفهمی می‌خندید، اما نمی‌گذاشت خنده‌اش تمام صورت مردانه‌اش را بگیرد. محاسنش، گاه تکان می‌خورد، انگار زور می‌آورد، تا صدای خنده‌اش بلند نشود و همین زور آوردن، ریش جوگندمی‌اش را تکان می‌داد.
پدر گفت - «باز چه شده عبدالطیف؟ کمربند گرفتی دستت و افتادی دنبال این دختر که چه؟»

بغض نمی‌گذاشت کلماتش روان و سلسله بیرون بیایند:

- «بویه، یعنی... می‌خواهد... این... این‌ها را پا کند؟... عروسک شده... می‌خواهید هیچ نه پدر، باید قلم پایش را خرد کنم!»

پدرگفت - «بنشین لطیف! اولاً اگر کسی باید قلم پای این دختر را بشکند به قول تو، من هستم، نه تو! اما برای چه؟ کفش‌هایش سرخند؟ دخترانه‌اند، اشکالشان چیست؟ آن روزها که دخترها پابرهنه می‌رفتند بیرون، گذشته، از مادرتان بپرسید، هشتاد، نود سال پیش، بله کفش نمی‌پوشیدیم ما، بپرسید آن وقت گویا مادرتان ده یازده سالش بوده.»

می‌خواست با شوخی، فضای ملتهب را آرام کند. صدای مادر به شکایت بلند شد - «په بگو حالا صدوبیست سالم باید باشد زایر! دندان بزن به حرف، بچه‌ها باور می‌کنند حرف پدرشان را که همه کاره‌شان هست!»
پدر خندید - «ای وای! حلیمه، تو اینجا بودی؟ خیال کردم بیرونی!» می‌خواست مسیر حرف‌ها را عوض کند. اما سلیم به کمک لطیف آمد تا نگذارد - «والله خوب است! توی جشن مدرسه هم شعر خوانده این ورپریده! شاید هم رقصیده باشد، می‌گویند شعر خوانده، لابد رویشان نمی‌شود بگویند شعر خوانده و رقصیده!»

پدر اخم کرد: «خطا کرده مگر؟ خانم مدیر از زرنگ‌ترین شاگردش خواسته برای ملی شدن نفت و آقای نخست وزیر شعر بخواند، باید افتخار کنید که خواهرتان سخن‌رانی کرده درباره مصدق و شعر خوانده برای ملی شدن نفت.»

دم گوش پدر گفتم - «شعر را خودم گفته بودم!»
لطیف داد زد - «بفرمائید خوب شد؟ پر رو شده، ما این افتخار را نخواستیم!»

پدر از کوره در رفت - «نخواستید که گور پدرتان! حسودیتان می‌شود به این دختر! خودتان ناتوانید، می‌خواهید این هم ذلیل باشد تا ناتوانی شما به چشم نیاید. شعر گفتن هنر است، افتخار دارد. آن وقت شما احمق‌ها، چه بگوید آدم؟ هر چه بگوید تف سربالاست بر می‌گردد توی صورت خودش!»

سلیم گفت - «اگر ما نخواهیم خواهرمان شعر بخواند...»
پدر توپید به او - «خفه! با هر دوتان هستم! هی سلیم‌النفسی نشان می‌دهم، هی توپ شما پرتر می‌شود؟ خیالتان از صدای نکره‌تان بیم دارم؟ من پدرش هستم، من می‌گویم چه درست است چه نادرست است. منم که به این دختر و شماها همه‌تان باید امر و نهی کنم! وقتی سرم را گذاشتم زمین، آن وقت اختیاردارش شما می‌شوید. تازه مگر قرار است هر کس اختیاردار کسی شد، به‌اش زور بگوید؟ کار خطایی نکرده، شعر خوانده خوب کرده، نبینم دیگر سر این چیزها اذیتش بکنید؟

سال ١٣۴۲

صدای لطیف، دوباره آمد - «چیزی بنداز سرت، بعد...» صدایش می‌خوابد. از تو می‌پرسد - «چایی میل دارید یا قهوه؟» اگر جواب می‌دادی قهوه، باید سلیم را می‌فرستاد تا قهوه را مهّیا کنیم، تنهایی از پس جوشاندن قهوه بر نمی‌آمدم. صدای تو پر از آرامش و جذبه آمد:
- «ممنون فعلاً هیچی! این فیلم زندگی من است فعلاً.

خانم عظیمی مقنایم را صاف می‌کند روی سرم و دستم را می‌گیرد و می‌کشد توی آن اتاق. مثل بید می‌لرزیدم.

انگار خودم را پرت می‌کنم گوشه‌ای تا تنبیه کرده باشم خودم را، یک «نه» می‌گفتی، شر می‌خوابید، آن وقت می‌افتادی توی چرخه زندگی: «عموزاده کنیزتان هستم، تا نفس دارم.» شاید بلند گفته باشم که خانم عظیمی شنیده، علم غیب ندارد یعنی؟

با صدایش که سخت موجش را پایین می‌کشد تا مردهای توی مضیف نشنوند، تیرهای زهری سرزنش را کلمه می‌کند و درست دم گوشم می‌ترکاندشان، با همان موج پایین اما اثر گذار
ـ «دخترم! داری به هستی، زیبایی، جاودانگی ندانسته پشت می‌کنی! با این هوش سرشار، حیرتم می‌گذرد از حّد! چطور چشم‌های درون، چشم‌های دانایی را بسته‌ای؟ من روح ظریفت را، با لطافت هنر می‌بینم که راه می‌روی، بر شیشه، شیشه‌ی هنر، هنری که نام ندارد مگر خودت بخواهی، چون خود می‌خواهی نام شریف است، شرافت مثل باران تو را و روح لطیفت را، هنرت را همیشه، صاف و آینه نگاه می‌دارد، دم به دم عمر و هنرت را در آینه‌ی جانت می‌بینی. درست ببین! در این تصویر ذرّه‌ای زشتی، پشت ناخنی پلشتی می‌بینی؟ نیست تا ببینی! شیشه بالا می‌گیرد و بالاتر تا با آسمان آبی عمیق یکی می‌شود! آسمانی و پر از ایمان! چرا؟ چرا اجازه می‌دهی، دیگران تو را بترسانند.

افسارت را نمی‌گویم دست کسی مده، لکن بده به دستی که داناست، بی‌غرض است، می‌شناسد هنر و زیبایی نجیب آن را، هر روز و هر لحظه کشفی نو می‌کند، کشفی که به نور نزدیک و نزدیک‌تر می‌گردد، نوری که سهروردی بر آن جان نهاد تا اثباتش کرد. داشتند مثله‌اش می‌کردند، می‌گفت: «خدایا تو آگاهی باکی نیست سهروردی را از مرگ، چرا که حالا ذرّات بدنش جاودانگی «نور» و «نورالانوار» را فریاد می‌زند تو می‌دانی، مرگ، بازی ساده‌ای است برای من! شیخ اشراق! مردی که درد را به دارو بدل کرد و نفرت را به محبت و آشتی داد، تمام نحله‌های خدایی و مهم فلسفه را با نور با فلسفه‌ی نور! حیفی تو دختر!

کاش ذرّه‌ای از دانایی‌ات، آگاهی‌ات، شناخت هستی‌ات را داشتم! می‌دیدی که چه می‌کردم این جهان مادی را و آن جهان معنا را و چگونه جان در جهان مُثُل، عالم‌المثل سروردی رها می‌کردم تا خود جهان مثال از من آن بسازد که تویی اینک. از ته دل می‌گویم: حسادت نمی‌کنم به تو لکن کاش! کاشکی مویی بر بدن تو بودم یک مو که همه بی‌قابلش می‌دانند اما در این رابطه کیست که عمق قابلیت همین تار مو دریابد. این خط این هم نشان! تلف نکن قسمت می‌دهم این ظرافت و این دانایی را، باز باید بگویم، می‌گویم اما چگونه آخر؟ همه را از من بهتر می‌دانی مگر من که هستم؟ هیچ. پس برو سراغ آینه و باز و دوباره، از پا نیفت که...

Share/Save/Bookmark