رادیو زمانه > خارج از سیاست > با خلخال های طلایم خاکم کنید > با خلخالهای طلایم خاکم کنید - منزل دوازدهم | ||
با خلخالهای طلایم خاکم کنید - منزل دوازدهممحمد ایوبیm.ayoubi@khazzeh.comسال ١٣٣۱ کفشهای سرخ دخترانهام را چسبانده بودم به سینه و پشت پدر سنگر گرفته بودم. پدر بفهمی نفهمی میخندید، اما نمیگذاشت خندهاش تمام صورت مردانهاش را بگیرد. محاسنش، گاه تکان میخورد، انگار زور میآورد، تا صدای خندهاش بلند نشود و همین زور آوردن، ریش جوگندمیاش را تکان میداد. میخواست با شوخی، فضای ملتهب را آرام کند. صدای مادر به شکایت بلند شد - «په بگو حالا صدوبیست سالم باید باشد زایر! دندان بزن به حرف، بچهها باور میکنند حرف پدرشان را که همه کارهشان هست!» دم گوش پدر گفتم - «شعر را خودم گفته بودم!» سلیم گفت - «اگر ما نخواهیم خواهرمان شعر بخواند...» سال ١٣۴۲ صدای لطیف، دوباره آمد - «چیزی بنداز سرت، بعد...» صدایش میخوابد. از تو میپرسد - «چایی میل دارید یا قهوه؟» اگر جواب میدادی قهوه، باید سلیم را میفرستاد تا قهوه را مهّیا کنیم، تنهایی از پس جوشاندن قهوه بر نمیآمدم. صدای تو پر از آرامش و جذبه آمد: انگار خودم را پرت میکنم گوشهای تا تنبیه کرده باشم خودم را، یک «نه» میگفتی، شر میخوابید، آن وقت میافتادی توی چرخه زندگی: «عموزاده کنیزتان هستم، تا نفس دارم.» شاید بلند گفته باشم که خانم عظیمی شنیده، علم غیب ندارد یعنی؟ با صدایش که سخت موجش را پایین میکشد تا مردهای توی مضیف نشنوند، تیرهای زهری سرزنش را کلمه میکند و درست دم گوشم میترکاندشان، با همان موج پایین اما اثر گذار افسارت را نمیگویم دست کسی مده، لکن بده به دستی که داناست، بیغرض است، میشناسد هنر و زیبایی نجیب آن را، هر روز و هر لحظه کشفی نو میکند، کشفی که به نور نزدیک و نزدیکتر میگردد، نوری که سهروردی بر آن جان نهاد تا اثباتش کرد. داشتند مثلهاش میکردند، میگفت: «خدایا تو آگاهی باکی نیست سهروردی را از مرگ، چرا که حالا ذرّات بدنش جاودانگی «نور» و «نورالانوار» را فریاد میزند تو میدانی، مرگ، بازی سادهای است برای من! شیخ اشراق! مردی که درد را به دارو بدل کرد و نفرت را به محبت و آشتی داد، تمام نحلههای خدایی و مهم فلسفه را با نور با فلسفهی نور! حیفی تو دختر! کاش ذرّهای از داناییات، آگاهیات، شناخت هستیات را داشتم! میدیدی که چه میکردم این جهان مادی را و آن جهان معنا را و چگونه جان در جهان مُثُل، عالمالمثل سروردی رها میکردم تا خود جهان مثال از من آن بسازد که تویی اینک. از ته دل میگویم: حسادت نمیکنم به تو لکن کاش! کاشکی مویی بر بدن تو بودم یک مو که همه بیقابلش میدانند اما در این رابطه کیست که عمق قابلیت همین تار مو دریابد. این خط این هم نشان! تلف نکن قسمت میدهم این ظرافت و این دانایی را، باز باید بگویم، میگویم اما چگونه آخر؟ همه را از من بهتر میدانی مگر من که هستم؟ هیچ. پس برو سراغ آینه و باز و دوباره، از پا نیفت که... |