رادیو زمانه
>
خارج از سیاست
>
رمانِ ناتنی
>
ناتنی-بخش دهم
|
ناتنی-بخش دهم
چرا همهاش دارم ليز ميخورم؟ چرا کنترلام را از دست دادهام؟ زندگي دارد کجا ميبرد مرا؟ چرا همه آمدهاند و زهرا نيامده؟ چرا آقاي فروغي صبر نميکند زهرا بيايد؟ چرا نماندم همان قم خرابشده درس طلبهگي بخوانم؟ چرا بايد اينقدر به زهرا فکر ميکردم؟ چرا ذهنام را افسار نبستم که به هر کتابي سرنکشد؟ چرا همه چيز را براي خودم تلخ کردم؟ تلخ کردم يا تلخ شد؟ پدرم ميگفت اگر عمامه بگذارم، در شهرک مدينةُ العلمِ آقاي خويي خانه ميدهند تا مادامُ العمر مجاني توش بنشينم. همه چيز را از دست دادم. خر بودم؟ چرا همه چيز به همه چيز گره خورده؟
نزديک بود دوباره پام پيچ بخورد. زود خودم را نگه داشتم. شما عادت داريد توي کلاس فلسفه معلق بزنيد؟ سرم را بالا آوردم. شما کي آمديد؟ من تا آخر کلاس به در نگاه ميکردم، ولي نديدم وارد شده باشيد. خندهی مردّدی گوشهی لبهاش کِز کرد. اتفاقاً وقتي تو آمدم، ديدم داريد نگاه ميکنيد. با سر سلام کردم. عکس العملي نشان نداديد. گويا از اول، طرحِ اندام زهرا را در آستانهی در ميديدم. من واقعاً نميدانستم فؤاد! عجيب نيست؟ هم ژاک و هم ماري با من رفيق بودند و من نميدانستم ژاک عاشق اوست. شايد ماري هم عاشق او بوده. از کجا معلوم؟ حالا براي فهميدن اين چيزها ديگر دير شده. کريستيانا کلمهها را با فاصله و تأکيد ادا میکرد. تکيه دادم به قفسهی کتابها. چرا ژاک به تو نگفته بود عاشق ماري است؟ ماري که داشت ازدواج ميکرد؟ همين ديگر. سرش را برد نزديک کامپيوتر.
میدانستم دروناش غوغاتر از آن است که دل به کار دهد. اضطراباش را پشت جدّيتی مصنوعی کتمان میکرد. کتابها دورِ من به جنبش درآمدند. عصر جمعه کتابفروشی زورهای آخرش را میزد. اشکال اين مغازه اين بود که جای نشستن برای مشتری نداشت. اصولاً کتابفروشیهای پاريس کمتر از لندن به مشتریها رُخصت نشستن میدهند. مجبور شدم گوشهی دو قفسه بنشينم. سرم از کلماتی نامفهوم به چرخش افتاد. گاهي آدمها از قطعيتي که در واقعيت هست ميترسند. وقتي همه چيز به قطعيت ميرسد، انگار فقط مرگ است که ميماند. مرگ چون نيست، چون هنوز نيامده، هنوز قطعي نيست. درست است که به طور کلي ميدانيم روزي خواهيم مرد؛ اما وقتي براي مردن تصميم ميگيريم، قصد سفري ناشناخته ميکنيم. ما به امکاني که در مرگ هست دل ميبنديم. کريستيانا در آستانه خودکشي بود.
فکر ميکنم تو نبايد تنها باشي کريستيانا! من واقعاً نميدانم چه بگويم. اما به بخشِ تقديري قصهی ژاک فکر کن. بيا چند روزي بمان خانهی من. چند روزي ماندم خانهی نيوشا. بعد از مرگِ باقر، ديگر دست و دلام به هيچ کاري نميرفت. شب بود. يک لحظه ماشين رفت به سمت ميلههاي وسط اتوبان و دوباره به سمت جاده برگشت. شبح سفيدي از جلوي چشمام رد شد. راننده خسته به نظر ميرسيد. وقتي نور ماشينهای روبه رو توي صورت راننده ميپاشيد، ميديدم که پلکهاش، هر آن، ممکن است کاملاً چشمها را بپوشاند.
به انتهاي جاده خيره بودم. در تاريکي فرقي بين دور و نزديکِ جاده نبود. جاده به همان اندازه بود که دو چشم نوراني ماشين آن را روشن ميکرد. ماشين اين سو و آن سوي جاده مستانه تلو تلو ميخورد. چقدر اين راه را رفته بودم؛ روزها، شبها و همهی آن لحظههايي که در ترديد، تعليق و دلهره ميگذشت. تاريکیِ اين جاده، جِرمِ دلهره را بيشتر ميکرد. جاده، من بود. سرگردانيِ من بود. جاده مثل ننویِ بچهاي به دو ديوار قم و تهران آويزان شد. در بستر ظلمتي مطلق تاب ميخوردم. اين ننو، اول آرامش ميداد، خوابام ميکرد، اما حالا ميترساندَم.
سرم به دَوار افتاده بود. حالت تعليق يعني خطر. کاش ديگر قم نميرفتم. اين جاده را ديگر نميديدم. ديگر هيچ چيز نميديدم. فقط صدايي مهيب شنيده بودم که مثل صداي تاريکي مبهم بود. چشمهام را باز کردم. دردي پيچيد توي بازوها، شکم و پاهام. حس کردم يک روزگار زخم ريختهاند روي دامنام. نيوشا بالاي سرم بود. با سرانگشتهاش روي خطوط پيشانيام پيانو ميزد. به سختي لبهام را باز کردم. اينجا کجاست؟ چيزي نيست. همه چيز خوب است. کمي تب کردهاي. اين همه درد فقط از کمي تب بود؟ تنها شده بودم توي کابوسهام.
پيرمردی نيمخيز بود و مرد جوانی با بدنی ورزيده و ماهيچههای برآمده، روی شانههای او ايستاده بود. زنی عريان، پاها را روی سينهی مرد جوان گذاشته، پستانهاش را بالا داده و دستهاش را به سمت جلو، رو به آسمان برده بود. آگهیِ موزهای بود از هنر يونانی. مترو تازه رفته بود. ايستگاه اُپرا سرد بود. باد از دو خروجی ايستگاه هُلُفی میکرد تو، و آدم را در لرز و سوز میپيچيد. کريستيانا گفته بود همينجا منتظرش باشم؛ روی همين نيمکت. پاشدم. از لبهی سکّو به تونل نگاه کردم، ببينم از مترو خبری هست يا نه. ريلهای مترو همينطور خودشان را تا انتهای تاريکی کشيده بودند. بيا تا تاريک نشده برويم ايستگاه قطار. مسعود توی نيمکت کلاس، اين قدر ناآرام بود و اين طرف و آن طرف میرفت که نمیگذاشت حواس من به درس باشد. هميشه يک چيزیاش بود و پاککن يا خودکارش زير ميز میافتاد.
از دوچرخهی ياماها بيست و هشت من خوشاش میآمد و عشقاش اين بود که تَرک دوچرخه بنشيند و برويم در اطراف ايستگاه قطار ولگردی. سرش را که از زير ميز بالا آورد، زنگ خورد. رفت تا کيفاش را خانه بگذارد و برگردد. از کوچهی آبشار انداختيم توی خيابان ايستگاه. پسر! امسال امتحان نهايی داريم. داداشام میگويد امتحان نهايی پنجم دبستان از امتحان نهايی سوم راهنمايی هم سختتر است. يک دستام را از فرمان برداشتم. تو وقتی آقا معلم درس میدهد، زير ميز به موزاييکها پاککن میمالی، حالا که آمديم بيرون حال کنيم، فکر امتحان نهايی افتادهای؟ از زير تونل رفتيم آنطرف ايستگاه.
رسيديم به قسمت قديمی که پر بود از قطارهای از کارافتادهی کهنه و ريلهايی که بعضیشان از جای خود درآمده و روی هم افتاده بودند. ريلها جلوی يک ديوار بلند تمام میشدند. از نگاه کردن به چرخ قطارهای کهنه لذت میبردم. شبيه قطارهايی بود که در فيلمهای خارجی ديده بودم. قطاری از دور سوت میکشد و از سرش دود بلند میشود. از درون يک مِهِ غليظ بيرون میآيد که آسمان را به رنگ زمينِ پوشيده از برفی سنگين درآورده. مردها با کلاه شاپو و زنها با پالتوهای بلند در ايستگاه ايستادهاند. به چرخهای قطار نگاه میکنند که کی از حرکت میايستد.
برگشتيم. مسعود دست از سر امتحان نهايی برنمیداشت. حوصلهام سر رفته بود. پشت ترک هم مثل توی کلاس دائم میجنبيد. ناگهان چرخ عقبیِ دوچرخه رفت روی يک تکه سنگ کوچک. صدای فريادی از پشت سرم آمد. فکر کردم بالاپريدن دوچرخه، وحشت مسعود را از امتحان نهايی بيشتر کرده. همين طور که رکاب میزدم، صورتام را برگرداندم. مسعود چند متری عقبتر روی زمين افتاده بود و ناله میکرد. قبل از اينکه ترمز بگيرم به شدت خوردم به تير چراغ برق. دوچرخه روی من افتاد. به هرچه امتحان نهايی بود لعنت فرستادم. به فاصلهی بيست متر در خاک میغلتيديم. چون هر دو از ناحيهی بدی آسيب ديده بوديم، در راه برگشت پياده آمديم.
غروب روی ريلهای کج و معوج ايستگاه، درد را در تنمان بيشتر میکرد. صدای تِلِق و تِلِقی از دور آمد و گوشام را پُر کرد. از لبهی سکو خودم را آن طرف خط کشيدم. عقبتر رفتم تا از بين جمعيتی که از مترو بيرون میآمدند، کريستيانا را زودتر ببينم. چشمهاش قرمز بود. وقتی بغلام کرد، برای اولين بار لبهاش را روی لبهام گذاشت و دستهاش را دور کمرم فشرد. فکر میکنم ديگر نمیتوانم تنها بمانم. نمیتوانم به تو فکر نکنم. دستهام را روی موهاش سُراندم. با من هم اگر باشی، تنها خواهی بود. تنهايی هيچ وقت از آدم جدا نمیشود. گونهاش را چسباند روی صورتام. نفساش لالهی گوشام را گرم میکرد. با تو که باشم، تنهايیام را قسمت میکنم. عشق بيرون آمدن از تنهايی نيست. فقط تقسيمکردن آن است با کسی که دوستاش داريم.
کاش کريستيانا تا به حال بيدار نشده باشد وگرنه چه فکري ميکرد؟ اگر ببيند در هتل نيستم، نگران ميشود. فکر ميکند باز هم به سرم زده و رفتهام توي خيابان به پرسهگردي. خيلي وقتها با خودش، آخر شبها راه ميافتاديم توي کوچه و خيابان. حرف ميزديم، سکوت ميکرديم، ميخنديديم. چرا تو گذشتهات را پنهان ميکني؟ چيزي بگو. کريستيانا شراب ريخت در جام من. سيگاری از پاکت درآوردم.
گذشته به اندازهی حضورش در زمان حال و اثرش در زمان آينده ارزش دارد. گذشته را بايد جايي آورد که مصرفي داشته باشد. جام را دستام داد. دستهاش دور بازوهاش پيچيد. تلخی ملايمی روی زبانام پهن شد. سيگار را با آتش شمع روی ميز گيراندم. اوايل که آمده بودم پاريس، براي تقاضاي پناهندگي، صبحي زود رفتم ادارهی پليس. پاريس صورت يک روسپي را داشت که با همهی زيبايي، از آن همه جلوهفروشي شبانه خسته بود و خدا خدا ميکرد تا خورشيد پردهی نورانياش را روي چهرهاش بياندازد، بتواند چند ساعتي بخوابد. جلو ادارهی پليس از هر مليتي با هر رنگ و قيافهاي پيدا ميشد. زودتر از من ده پانزده نفري آمده بودند و چند تا از آنها تویِ پتوهاي خود خزيده و خوابيده. ساعتي گذشت. نگاه ترحمآميز مرد نگهبان با بوي ناشتاي دهانها ميآميخت و ته ذهن آدم را از دلواپسي پُر ميکرد.
از ميان پتوها مردي با کت و شلوار چروکيدهاش پا شد. پوست کِدِر صورت، ريش تُنُک و آشفته و چشمهاي پُفآلود سن مرد را از آنچه بود بيشتر نشان میداد. نگاهي به پشت سر خود انداخت و لبخندي زد. پتو را در دستهاش تکاند و تا کرد. بلند خنديد. با صدايي بلند رو به جمعيت گفت:
Je vais boire un café comme un prince et je reviendrais comme un roi.
قهقههی جمعيت، زمختي ساختمان ادارهی پليس را رسوا ميکرد. همه «ق»هاي فرانسه را «ر» ميگفت. معلوم بود که از عربهاي شمال افريقاست. او به گذشتهی خود چگونه ميانديشيد؟ داشت کاريکاتور ميساخت. زير فشار گذشتهاي که او را صبح زود جلوي ادارهی پليس خوابانده بود، موقعيت وجودياش را به سُخره ميگرفت. سربهسر مرد نگهبان ميگذاشت. از او سيگاري گرفت و با فندکاش سيگار او را روشن کرد. چقدر سبک بود. کريستيانا با دو دست زير چانهاش داربست زده بود. موهای روشناش مثل شاخههای تاک از هر طرفِ سرش آويزان بود. جام را در دستام گرداندم. کم کم جلو صورتام گرفتم.
از پشتِ سرخی شراب چهرهی کريستيانا را میديدم که از ابعاد واقعیاش بزرگتر میشد. جزييات صورتاش محو میشد. شبيه همهی زنهايی میشد که ديده بودم، کنار آنها نشسته بودم، حرف زده بودم، به چشمهاشان نگاه کرده بودم. شبيه زهرا میشد، نيوشا، نازلی. شبيه زنی میشد که هميشه پشت ذهن من حاضر بود و هر زنی کم يا زياد چيزی از او داشت. لبهی جام را به لبهام چسباندم. شراب ذره ذره از گلوم سُر میخورد و پايين میرفت. بعضي وقتها گذشته به اندازهی گفتنِ سال تولد و محل آن هم ارزشي ندارد. گاهي اين گذشته نيست که روي سر سنگيني ميکند. فکر آينده است که گذشته را احضار ميکند. پشت آدم ميکوبد.
کريستيانا در انتشارات وِرن موقعيت خوبي دارد. از وقتي دکتراش را در ادبيات تطبيقي گرفت، منشي هيأت تحريريهی انتشارات شد. دلام نميآمد کارش را رها کند و بيايد لندن پيش من. من خودم هم از بودن در لندن حظّي نميبردم. از قضا چه خوب است که کريستيانا اين جاست. مرا ميکشاند به پاريس. اما نميخواستم در پاريس حس مسافر بودن داشته باشم. فاصله آزاردهنده است. فاصله هميشه هست. پاريس که هستم، گاهي باهم ميرويم موزهی ژاکمار آندره. سالن غذاخوريِ آنجا پاتوقي شده براي ما. فهرست غذاهاش پنجاه سال است که هيچ تغييري نکرده. و انگار هيچ چيز تغيير نميکند اينجا. اين مکانِ آن چيزهايي است که نبايد تغيير کند. بايد تا همه فرداها باقي بماند.
ميايستم جلو آتُليهی نِلي. از توي شيشه نگاه ميکنم پُرترهی زني را که روي بوم، کنار صندلي، نقش بسته. زن با پيرهني مشکي، زُل میزند به نقاشي که ديگر نيست. سالهاست که ديگر نيست و روي آن صندلي نمينشيند. اگر نقاش بودم، پرترهات را ميکشيدم، زهرا! دستاش را در هوا چرخاند. پس خدا خيلي رحم کرد!
زهرا دوست نداشت پرتره بکشد. اگر هم ميکشيد چنان مشوّش بود که تشخيصِ صاحب تصوير دشوار بود. گوشهاي از زيرزمين پر شده بود از بوم و رنگ و تابلو. زهرا مينشست وسط آنها و من نگاهاش ميکردم. پشتاش به من بود. همه نقاشيهاش به من نگاه ميکردند. چشمهام حرکت دستاش را روي بوم ميکاويد. در ذهنام تخيل ميکردم حرکتهاي بعد را. نقاشي با دستهاي زهرا و خيال من شکل ميگرفت. خطوطي که ميکشيد انحنا نداشت، ولي از بس در هم ميرفت انحناهای زيادی روی بوم به نظر میآمد. بعد از چند ساعت سکوت مطلق، برميگشت نگاهام ميکرد. شروع ميکرد به حرف زدن. جوري حرف ميزد که انگار قبلاش چيزي گفته و مدتي حرفاش را بريده و الان دارد ادامه ميدهد. هميشه حرفاش ادامه چيزي بود. آغاز نداشت. هميشه خودش آغاز بود.
از وقتی شروع کرد به فروختن تابلوهاش، وضع مالیاش خوب شد. خانه پر شد از اسباب و اثاثيهی قديمی، عتيقه يا صنايع دستی. حالا میتوانست برود آپارتمانی بهتر اجاره کند، اما دلاش نمیآمد زيرزمين مادام هلنا را رها کند. هم مادام هلنا و هم خانهاش، شده بود بخشی از سرگذشتاش که هيچ ربطی به گذشته نداشت. آغاز آيندهای بود که نمیآمد. اولين باري که ديدماش، پنج سالم بود. با پدر و مادرش آمده بودند خانه ما. پدرش براي من يک شکلات موزي آورده بود.
پدرم دو زانو روبهروی او نشست. ناراحت نباشيد آقا. انشاء الله حل ميشود. زهرا دستهاش را گذاشته بود روي لبهی نردهی ايوان و از بالا حياط خانه را نگاه ميکرد. نشسته بودم روي زمين و تکيه داده بودم به نردهها و داشتم شکلات موزيام را ميخوردم. چقدر موز دوست داشتم! از پدرم پرسيدم چرا ما در حياطمان موز نميکاريم؟ هر گياهي آب و هواي مناسب خودش را ميخواهد. آب و هواي مناسب يعني چی؟ چرا ما در باغچه فقط انار ترش داريم؟ صداي هق هق گريهی مادرش از توي اتاق ميآمد. زهرا آه کشيد. مادرم پشت کمر مادر زهرا دست ميماليد. آقارضا براي هدفاش مبارزه ميکند. پدرم به سمت زنها برگشت. خانم! خانهی ظلم آباد نميماند. زهرا خنديد. چقدر همه چيز يادت مانده. من اصلاً يادم نيست. چاي ميخوري؟
رضا آن موقع موهای فرفری بلندی داشت با ريشی توپی، شبيه هيپیها. يک بار هم دوربينی آورد و با من عکسی گرفت که نمیدانم آن عکس را چه کردهام. حالا رضا چه کار ميکند؟ خيلي وقت است که هيچ خبري از او ندارم. از وقتي با احمد دعوام شد، ديگر با من حرف نزد. احمد همکلاس دانشکدهاش بود. انقلاب فرهنگي که شد، هر دو رفتند سپاه. رضا ميگفت تو آبروي مرا بردي! ميگفت که به خاطر من درجهی سرتيپياش را معلق گذاشتند. پدر زهرا که سکته کرد، همهی ما رفتيم اصفهان.
خانهشان اين قدر شلوغ بود که کسي کسي را نميديد. شب وقتي ميهمانها رفتند و ما ميخواستيم بخوابيم، چند ملافه آورد و انداخت روي تشکهايي که کنار هم، روي ايوانِ طبقهی اول پهن شده بود. به جاي آن که ملافهی مرا هم بيندازد روي تشکام، آمد جلو و دستام داد. چرا نميخوابي؟ خوابام نميبرد. کلاس چندمي؟ پنجم. امتحانهات را دادهاي؟ آره. هفتهی پيش تمام شد. پس اين چيست ميخواني؟ از کنار متکايي که رويش نشسته بودم، کتاب را برداشتم و دستاش دادم. گرفت. ورقي زد. آفرين پسر خوب!
يعني چی آفرين پسر خوب؟ منظورش اين بود که به قد و قواره من نميآيد اين جور کتابها را بخوانم؟ تازه خبر نداشت. با اصرار پدرم، ميخواستم بروم و حوزه درس بخوانم. پدرم ميگفت هر چه زودتر درس طلبهگي را شروع کنم، زودتر به جايي ميرسم. چه فايده که درسهاي دبيرستان را بخواني؟ به دردت نميخورد. بعداً ميتواني همهی آنها را با مطالعه بفهمي. فقط هم اصرار پدرم نبود. خودم هم فکر ميکردم آدم حوزه که ميرود، زودتر بزرگ ميشود. نميدانستم اين جاهطلبي کودکانه، کودکيام را از من ميگيرد. زهرا خانم شما دبيرستان ميرويد؟
صورتاش را با لبخندی درهم برد. چرا فکر کردي من زهرا هستم؟ زهرا خواهر کوچکتر من است. او دبيرستان ميرود. من ديپلمام را گرفتهام. چرا اشتباه گرفتم؟
مادرش از راهرو صدا کرد منيژه. میخواهيد دانشگاه برويد؟ راستاش نه. چون آن رشتهای که دوست دارم، رضا نمیگذارد بروم. اين حرف را سريع زد و رفت به طرف راهرو. پدرم و رضا داشتند در اتاق با هم صحبت ميکردند. نسيم خنکي ميلغزيد روي تشکها و آدم را به بيدار ماندن اغوا ميکرد. متکا را تکيه دادم به ديوار و ملافه را روم کشيدم. کتاب را دستام گرفتم. آب ميخوريد؟ سرم را بالا بردم. اين ديگر بايد زهرا باشد. خانم! شما زهرا خانم هستيد؟ درست مثل منيژه صورتاش را با لبخندی در هم برد. چطور مگر؟ اگر زهرا نباشم آب نميخوريد؟ صورتام داغ شد. ليوان را از دستاش گرفتم. سرم را پايين انداختم و با گوشهی ملافه شروع کردم بازي کردن.
نه. من منيژه خانم را با شما اشتباه گرفته بودم. تکيه داد به نرده. يک پاش را بالا برد و روی نرده گذاشت. نصف بيشتر بدناش به سمت حياط خم شد. خيلیها من را با منيژه اشتباه میگيرند؛ مخصوصاً پشت تلفن صدای ما خيلی شبيه هم است. نزديک بود از نردهها بيفتد. قلبام تاپ تاپ میکرد. چرا آقارضا نمیگذارد منيژه خانم رشتهای را که دوست دارد برای دانشگاه انتخاب کند؟ زهرا جاخورد. دستاش را روی نرده گذاشت. لب پاييناش را در دهن برد و گاز گرفت. منيژه بايد پافشاری کند که نمیکند. حالا چاي ميخوري يا نه؟ آره، ميخورم. به سمت آشپزخانه رفت. دنبالاش رفتم. يک قاشق چاي توي قوري ريخت. کتري ميجوشيد. دستهام را از پشت سر حلقه کردم دور شانههاش. زهرا ميداني چقدر دوستات دارم؟
به نيوشا گفتم نميدانم. زهرا از جايي آمده که برنميگردد. جوري هم آمده که گويي روزي برميگردد. اين حرف را همان بار اول گفتم که زهرا را در انجمن فلسفه ديدم. از بس خودش اصرار داشت بداند چه بر سر من آمده. سرم روي سينهاش بود. از پايين، لبهاش را ميديدم که درشتتر از هميشه بود؛ سرختر و مدوّرتر از هر موقع ديگر. چشمهاش هم روبه بالا بود؛ بدون آن که بالا را نگاه کند. از آن بالا روبهرو را ميديد. من زير سقف صورتاش بودم. دستهام را روي موهاش کشيدم.
شايد خيلي حرف پرتي باشد، اما دوست داشتن با عشق فرق ميکند. توي چشمهاش داشت زلزله ميآمد. هنوز هم دوستات دارم. قطرهاي اشک از کنج چشماش جاري شد روي بينياش. سُر خورد از آن طرف بيني به اين طرف و با قطرهی چشم ديگر يکي شد و به سرعت ريخت روي متکا. نيوشا! دوست ندارم ناراحت باشي. دوست دارم بفهمي. چي را بفهمم؟ اين قدر ميدانم که تو براي اينکه خودت باشي، قساوت قلب زيادي به خرج ميدهي. حتا اين را هم به سختي ميتوانم بفهمم.
|