دکتر گلاس ـ بخش بیستم و دوم ـ قسمت اول
روزهای معصومیّت
یلمار سودربری برگردان: سعید مقدم
٢٨ اوت
امروز، در کلیسای یاکوب، مراسمِ خاکسپاری کشیش بود. رفتم آنجا. میخواستم «او» را ببینم. میخواستم ببینم آیا میتوانم از پسِ روبندِ توریاش، برقی از ستارگانِ چشمانش را به چنگ بیاورم یا نه. اما او در لباسِ سیاهِ عزا نشسته بود؛ سرش را کاملاً خم کرده بود و پلکهایش را نمیگشود.
کشیشِ مسؤلِ مراسم به نقل از حکمتِ بن سیرا میگفت:
ـ از بام تا شام، تغییراتِ فراوان پدید میآید و همهچیز به حولِ قوۀ الهی در تغییر و تحول سریع است.
او شهرت دارد که فرزندِ این جهان است. و این حقیقت دارد، زیرا اغلب میبینم که سر و کلهاش در لُژِ مخصوصِ تئاتر پیدا میشود و دستهای سفیدش آمادهاند که بهنحوی ظریف، هنرمندان را تشویق کنند.
ناطقِ روحانی معتبری است و روشن بود که خودش نیز عمیقاً تحتِ تأثیرِ این کلماتِ کهن قرار گرفته؛ کلماتی که از طریقِ زنجیرِ تصورناپذیرِ نسلها، مرگهای ناگهانی و گورهایی که بهسرعت گشوده میشدند، بانگ میزدند و احساسِ وحشتِ فرزندانِ آدم را از آن دستِ نامرئی که بر دنیای آنها سایه انداخته بود و بهگونهای مبهم، شب و روز و مرگ و زندگی را بر آنها نازل میکرد، اینچنین زنده بیان میکردند.
کشیش میگفت:
ـ عدمِتحرک و بیثباتی به ما عطا نگشته، برایمان مفیدِ فایدتی نیست، ناممکن است و حتی غیرِقابلِتحمل. قانونِ تغییر نه تنها قانونِ مرگ که پیش از هرچیز، قانونِ زندگی است. دیگر بار، ما اینجا ایستادهایم و بهاندازۀ دفعاتِ گذشته، متحیریم و از اینکه میبینیم تغییر، ناگهانی و بهشیوهای جز آنچه انتظار داشتیم، به فرجام رسیده، لرزه بر انداممان میافتد... نباید چنین باشد، برادرانِ من! فرض است بر ما که بیندیشیم حضرتِ باریتعالی میداند میوه چههنگام رسیده؛ گرچه بهنظرِ ما چنین نیاید. و ارادۀ او بر این قرار میگیرد که میوه در دستش بیفتد...
احساس کردم اشک توی چشمهایم حلقه زد. هیجانم را پشتِ کلاهم پنهان کردم. آن لحظه، تقریباً از یاد برده بودم تمام دلایل بهسرعت رسیدن و افتادن این میوه را... بهعبارتِ صحیحتر، احساس میکردم دربارۀ ریشۀ علّتِ آن، بیشتر از دیگران چیزی نمیدانم. تمامِ آنچه میدانستم در تعدادِ اندکی دلایل و وضعیّتهای بلاواسطه خلاصه میشد، اما در پسِ اینها، زنجیرِ طولانی علّتها در تاریکی گم میشد.
من «عملم» را حلقهای از یک زنجیر و موجی از یک سلسله امواج میدیدم؛ حلقهای زنجیر و موجی که از مدتها پیش از آنکه اولین فکر به ذهنم برسد، مدتها قبل از روزی که پدرم اولین نگاهِ مشتاقانه را به مادرم انداخته باشد، بنیاد نهاده شده بودند.
قانونِ «ضرورت» را احساس میکردم؛ جسماً احساسش میکردم؛ همانطورکه انسان لرزشی را در اندام و گوشت و پوستش احساس میکند. لرزشی که احساس کردم مانندِ لرزشی بود که از موسیقی پرطنین و جدّی و از اندیشههای رفیع و عالی و یکتا احساس میکنم.
سالها بود نرفته بودم کلیسا. یادم میآید وقتی پسرکی چهارده پانزده ساله بودم، چگونه نشسته بودم روی یکی از همین نیمکتها و با دیدنِ آن اَرقۀ چاق و چله، در آن لباسِ مسخرهاش در محراب، دندانهایم را از شدّتِ خشم برهم میفشردم و با خود فکر میکردم چنین مراسمی ممکن است حدود بیست سال یا سی سالِ دیگر ادامه بیابد.
زمانی، در طولِ یک مراسم وعظِ طولانی و ملالانگیز، تصمیم گرفتم کشیش بشوم. بهنظرم میرسید کشیشهایی که دیدهام یا سخنانشان را شنیدهام، کارشان را فقط سرِهمبندی میکنند. و من باید تمامِ اینکارها را خیلی بهتر انجام بدهم؛ باید مدارجِ ترقی را طی کنم و اُسقف و اُسقفِ اعظم بشوم.
و وقتی اُسقفِ اعظم میشدم... آنگاه، مردم وعظهای جالب و بامزه میشنیدند! آنگاه، در کلیسای جامعِ اوپسالا، جمعیّت موج میزد! اما پیش از آنکه کشیش خطابهاش را تمام کند و «آمین» بگوید، داستانم تمام میشد.
در مدرسه، دوستی داشتم که خیلی به او نزدیک بودم. عاشقِ دختری بودم و مادرم هنوز زنده بود. اگر میخواستم کشیش بشوم، باید به آنها هم دروغ میگفتم و برایشان تظاهر میکردم. و این غیرِممکن بود. همیشه باید کسانی وجود داشته باشند که انسان بتواند با آنها روراست باشد...
ای خدا! آن زمان، روزهای معصومیّت... عجیب است که انسان بنشیند و بگذارد افکارش پرواز کنند به دنیای ذهنی و حال و هوای سالهای خیلی دور. به این ترتیب است که انسان گذر سریع زمان را احساس میکند.
همچنانکه کشیش میگفت، این قانونِ تغییر بود. (در ضمن، باید بگویم که این حرف را از یکی از نمایشنامههای ایبسن اقتباس کرده بود.) انگار آدم عکسِ قدیمی خودش را نگاه کند.
وانگهی، با خودم فکر میکردم: «چه مدتِ دیگر خواهم توانست در دنیای معماها و رؤیاها و پدیدههای غیرِقابلِ توضیح، بیهدف، سرگردان باشم؟ بیست سال؟ شاید بیشتر... بیست سال دیگر، چهکسی خواهم شد؟... اگر در شانزده سالگی، بهشکلی معجزهآسا میتوانستم نظری بیندازم به زندگی کنونیام، دچارِ چه احساسی میشدم؟... ده بیست سال دیگر، من چهکسی خواهم بود؟ در موردِ زندگی امروزم چه فکر خواهم کرد؟»
این روزها، منتظرِ الهۀ انتقام بودهام. اما هنوز نیامده. فکر نمیکنم چنین چیزی وجود داشته باشد. از کجا معلوم؟ شاید عجلهای ندارد. شاید فکر میکند وقت زیاد است. از کجا معلوم تا چند سالِ آینده با من چه خواهد کرد؟... ده سال دیگر من کیام؟
به این ترتیب، همانطور که افکارم همچون پروانه در گردش بود، مراسم پایان یافت. درهای کلیسا باز شد و مردم همراه با طنینِ بلندِ ناقوسها، هجوم بردند طرفِ درِ خروجی. تابوت در ایوان، مثلِ کشتی در دریا، کژ و مژ میشد و نسیمِ تازۀ پاییزی به صورتم میخورد.
بیرون، هوا گرفته بود و آفتاب ضعیف و رنگپریده. من نیز احساسِ گرفتگی، ضعف و رنگپریدگی میکردم؛ درست مثلِ وقتی که انسان مدتی طولانی توی کلیسا چپانده شده باشد، بهخصوص وقتی مراسمِ تدفین یا آیینِ عشاءِ ربّانی برقرار است.
برای رفتن به سونا، رفتم حمامِ خیابانِ مالم توری.
رستوران هسلبکین در سال نگارش رمان دکتر گلاس
لباسم را درآوردم. همینکه واردِ سونا شدم، صدای آشنایی شنیدم:
ـ اینجا مثلِ آپارتمانِ کوچکی در جهنم، گرم است و دلپذیر. بُرُس کشیدن در سه دقیقه!
مارکل بود که قوزکرده، نشسته بود روی سکویی درست زیرِ سقف و استخوانهای فرسودهاش را باشلختگی پنهان کرده بود پشتِ روزنامۀ جدیدِ عصر.
تا چشمش افتاد به من، گفت:
ـ به من نگاه نکن! واعظ میفرماید: به کشیشها و نویسندگانِ «بازاری» لُخت نباید نگاه کرد!
حولۀ مرطوبی پیچیدم دورِ سرم و دراز کشیدم روی یکی از سکوها.
ادامه داد:
ـ راستی، حرفِ کشیشها پیش آمد. شنیدم امروز مراسمِ تدفینِ کشیش گرگوری بوده. شاید تو هم رفته بودی کلیسا؟
ـ آره. الان از همانجا میآیم.
ـ وقتی خبرِ درگذشتِ او را آوردند، من در دفترِ روزنامه کار میکردم. مردی که گزارشِ مرگ را آورده بود، داستانِ احساساتی طولانیای بههم بافته بود که همه جایش اسمِ تو را قاطی کرده بود که فکر کردم غیرِضروری است.
میدانم چندان توجهی به این نداری که اسمت بیفتد سرِ زبانها. تمامِ گزارش را دوباره نوشتم و بیشترش را خط زدم. همانطور که میدانی روزنامۀ ما نمایندۀ بخشِ فرهیختهِ نظراتِ عمومی است و در موردِ اینکه کشیشی به حملۀ قلبی دچار شده، زیاد سر و صدا راه نمیاندازد. گرچه طبیعتاً باید چند تا جملۀ قشنگ نوشت و این همیشه باعثِ عذابم میشود...
البته خودِ گزارش «همدردی» را نشان میداد، ولی کافی نبود. بنابراین، به ذهنم خطور کرد که احتمالاً چربی دورِ قلبش را گرفته بوده یا چیزی از این قبیل، و چون بهعلّتِ حملۀ قلبی یا چیزی از این قبیل مُرده، لذا توصیفِ شخصیّتش را چنین پایان دادم: «وی شخصیتی بود دلسوز و گشادهدل!»
گفتم:
ـ دوستِ عزیز! نیشِ زبانِ قشنگی داری!
جواب داد:
ـ بله، ولی برای خندۀ تو نیست! بگذار چیزی بهت بگویم: سه نوع آدم وجود دارد: متفکر، نویسندۀ بازاری و گاو. در حقیقت، تمامِ کسانی را که متفکر و شاعر خوانده میشوند، یواشکی جزءِ نویسندگانِ بازاری به حساب میآورم و بیشترِ نویسندهها به دستۀ گاوها تعلق دارند.
اما اصلِ مطلب این نیست. وظیفۀ متفکران یافتنِ حقیقت است. در عینِ حال، حقیقت رازی دارد که بهطورِ عجیبی ناشناخته است؛ گرچه من فکر میکنم بایستی مثلِ روز روشن باشد و قضیه از این قرار است که حقیقت مثلِ خورشید است؛ ارزشش تماماً در این نهفته که در فاصلۀ مناسبی از ما قرار گیرد.
اگر متفکران حق داشتند همهچیز را بهشیوهای که خودشان میخواهند پیش ببرند، آنگاه کُرۀ ما را مستقیم میراندند بهطرفِ خورشید و همهمان را میسوزاندند و به خاکستر مبدل میکردند.
بنابراین، جای تعجب نیست اگر گاهی فعالیّتهای آنها گاوها را بیقرار و سراسیمه میکند و گاوها فریادشان بلند میشود که: «خورشید را خاموش کن! شیطانِ نکبتی! خاموشش کن!» وظیفۀ ما نویسندگان بازاری این است که فاصلۀ درست و رضایتبخش از حقیقت را حفظ کنیم.
نویسندگان بازاری واقعاً خوب، که البته تعدادشان زیاد نیست، مثلِ متفکران «میفهمند» و مثلِ گاوها «احساس میکنند.» وظیفۀ ماست که از متفکران، در برابرِ خشمِ گاوها و از گاوها، در مقابلِ حقیقتِ بیش از اندازۀ لازم حمایت کنیم.
اما اذعان میکنم که وظیفۀ دوم سادهتر است و در جریانِ عادی امور، آن را بهتر انجام میدهیم. در ضمن، میپذیرم که در این راه، از کمکهای ارزشمندِ تعدادِ بیشماری متفکرِ قلابی و گاوهای عاقلتر، سود میجوییم.
در پاسخش گفتم:
ـ مارکلِ عزیز! حرفهای عاقلانهای میزنی و بهرَغمِ اینکه این شک در دلم نشسته که تو مرا نه جزءِ متفکران محسوب میکنی و نه جزءِ نویسندگان بازاری، بلکه در دستۀ سوم قرارم میدهی، با اینهمه، برایم کمالِ خوشوقتی خواهد بود که شام را با تو صرف کنم.
در آن روزِ نامیمون که کشیش را مقابلِ دکّۀ نوشابهفروشی ملاقات کردم، در شهر، دربهدر دنبالِ تو میگشتم، بههمین قصد که باهم شام بخوریم. میتوانی امروز مرخصی بگیری؟ در این صورت، میرویم هسلبکن.
مارکل جواب داد:
ـ پیشنهادی عالیست! پیشنهادی که بهتنهایی کافیست تا تو را در میانِ متفکران جای بدهم. یادم رفت بگویم متفکرانی هستند که آنقدر دارای تهذیب اخلاقیاند که خود را در میانِ گاوها پنهان میکنند. آنها از همه زرنگترند. من همواره تو را یکی از آنها دانستهام. چه ساعتی؟ ساعتِ شش؟ باشد، عالیست!
رفتم خانه تا خودم را از شرِ شلوارِ سیاه و شالگردنِ سفید خلاص کنم.
در خانه، خبری خوش در انتظارم بود: کُت و شلوارِ خاکستری تیرهای که هفتۀ پیش سفارش داده بودم، آماده شده بود و تحویل داده بودند. جلیقهای آبی با خالهای سفید هم جزءِ سفارش بود.
مشکل است برای صرفِ شام در هسلبکن، در یک روزِ زیبای آخرِ تابستان، لباسی مناسبتر از این بهدست آورد. در عینِ حال، نگرانِ سر و وضعِ مارکل بودم، چون از این نظر، کاملاً غیرِقابلِ پیشبینی است. ممکن است یک روز مثلِ سیاستمدارها لباس بپوشد و روزِ بعد، مانندِ ولگردها. با اینهمه، نوعِ آدمی را میشناسد، ولی عادت دارد در محافلِ عمومی، همانطور رفتار کند که در خانهاش رفتار میکند.
نگرانی من نه بهخاطرِ غرور است، نه از روی ترس از دیگران؛ زیرا من آدمی سرشناسم و موقعیتِ جاافتادهای دارم و اگر دوست داشته باشم میتوانم با درشکهچی بیسر و پایی هم در هسلبکن شام بخورم و تا آنجا که به مارکل مربوط میشود، همیشه از همنشینی با او، بدونِ توجه به لباسش، احساسِ افتخار میکردهام، اما حسِ زیباییشناسیام به درد میآید وقتی میبینم فردی در یک رستورانِ زیبا با میزهایی باظرافت چیدهشده، بد لباس پوشیده است.
این موضوع میتواند نیمی از لذّتم را به هدر بدهد. اشخاصِ کلهگُندهای هستند که دوست دارند بزرگی خودشان را اینطور پنهان کنند که مثلِ سمسارها لباس بپوشند. شرمآور است!
▪ ▪ ▪
پانوشتها:1- عیسی بن سیرا متکلم یهودی حدود 180 قبل از میلاد. 2- Ibsen (1906-1828) نمایشنامهنویس مشهور نروژی. نویسنده به نمایشنامۀ براند (1865) او اشاره میکند. 3- Malmtorg
بخشهای پیشین
|