دکتر گلاس ـ بخش بیستم
این آغازِ فرجام است
یلمار سودربری برگردان: سعید مقدم
۲۳ اوت
تمامِ شب، باران بارید و باد وزید. این اولین طوفانِ پاییز است. بیدار، دراز کشیده بودم. صدای خشخشِ بههم خوردنِ دو تا از شاخههای درختِ شاهبلوطِ بزرگِ بیرونِ پنجرهام را میشنیدم.
بهخاطر میآورم که برخاستم، مدتی نشستم کنارِ پنجره و تکّههای ابر را که در آسمان از پی هم روان بودند، تماشا کردم. تابشِ نورِ چراغهای گازی خیابان آنها را به رنگِ قرمزِ آجریِ آتشی و کثیفی درآورده بود.
بهنظر میرسید برجِ کلیسا در مقابلِ طوفان خم میشود. ابرها بهشکلِ هیولا درمیآمدند و در تعقیبِ دیوهای کثیفِ قرمزرنگ، در شیپور میدمیدند، جیغ میکشیدند و انگار لباسهای ژندهشان را بر تنِ یکدیگر میدریدند و مشغولِ انواعِ هرزگیها بودند.
همانطورکه نشسته بودم آنجا، ناگهان زدم زیرِ خنده. به طوفان میخندیدم. فکر کردم طوفان تمامِ ماجرا را برایم بیش از اندازه جدّی جلوه داده است. رفتارم مثلِ رفتارِ آن یهودی بود که داشت گوشتِ خوک میخورد و درست در همان لحظه، رعد و برق زد و او فکر کرد بهخاطرِ گوشتِ خوک خوردنِ اوست!
داشتم به خودم و ماجراهایم فکر میکردم؛ برای همین تصور کردم طوفان هم همانکار را میکند. بالاخره، همانطور نشسته روی صندلی، خوابم بُرد تا آنکه از سرما بیدار شدم و برگشتم تو تختخوابم، ولی دیگر خوابم نبُرد. بالاخره شب به انتها رسید و صبحِ تازهای دمید.
اکنون صبحِ خاکستری آرامی آغاز شده بود، ولی باران یکریز میبارید. به زکامِ وحشتناکی مبتلا شدهام و آبِ بینیام سرازیر است.
وقتی قهوۀ صبحم را مینوشیدم، روزنامه را بازکردم و دیدم نوشته:
کشیش گرگوری درگذشته است؛ بهطورِ ناگهانی و بر اثرِ حملۀ قلبی... در دکۀ نوشابهفروشی میدان... یکی از سرشناسترین پزشکانِ شهر که بهطورِ تصادفی همراهِ وی بوده، فقط توانسته وقوعِ مرگ را تأیید کند... آن مرحوم یکی از محبوبترین و پُرشنوندهترین وعاظِ پایتخت بود... شخصیتی صمیمی و خوشقلب... پنجاه و هشت ساله... همسر و مادرِ سالخوردهاش در مرگِ وی سوگوارند...
ای وای! شما را به خدا، این همان راهی است که همه باید بپیماییم! وانگهی، او مدتهای طولانی به بیماری قلبی مبتلا بوده است!
پس مادرِ پیری هم داشته؟ نمیدانستم. حتماً خیلی پیر است.
در این اتاق، بهخصوص روزهای بارانی مثلِ امروز، چیزِ غمناک و ناخوشایندی وجود دارد. اینجا همهچیز قدیمی، تیره و بیدزده است. من از اسباب اثاثیۀ نو خوشم نمیآید. بههرحال، فکر میکنم بهتر است برای پنجره، پردۀ نو بخرم. این پردهها بیش از اندازه ضخیم و تیرهاند و جلوِ نور را میگیرند. شبی در تابستانِ گذشته، وقتی شعلۀ یکی از چراغها پَرپَر زد، گوشۀ یکی از آنها آتش گرفت و سوخت... «شبی در تابستانِ گذشته»... بگذار فکر کنم... چند وقت پیش بود؟ دو هفته... آنوقت، بهنظرم زمانی بینهایت طولانی میآید.
چهکسی میتوانست حدس بزند مادرِش هنوز زنده باشد؟...
اگر مادرم زنده بود، الان چند سالش بود؟ اوه، خیلی پیر نبود؛ بهزحمت شصت سالش میشد. موهایش سفید میشد. شاید وقتی از سراشیبی و پلهها بالا و پایین میرفت، کمی سنگین گام برمیداشت. گذرِ عمر چشمهای آبیاش را که از چشمهای همه روشنتر بود، باز هم روشنتر میساخت و آن چشمها زیرِ موهای سفیدش، شادمان میخندیدند. از اینکه اوضاعِ من روبهراه شده، خوشحال میشد. اما بهخاطرِ برادرم ارنست که رفته استرالیا و نامه نمینویسد، بیشتر غمگین میشد. او همیشه نگرانِ ارنست بود و غصهاش را میخورد. او را بیشتر دوست داشت... از کجا معلوم؟ شاید اگر زنده بود، ارنست آدمِ دیگری میشد.
مادرم خیلی زود مُرد.
اما خوب است که مُرده...
کمی بعد
همین چند لحظه پیش، وقتی غروب برگشتم خانه، در درگاهِ اتاقِ نشیمین، در جا میخکوب شدم. دستهگلی تیرهرنگ توی گلدان، روی میزِ مقابلِ آینه، قرار داشت.
غروب بود و هوای اتاق مملو بود از عطرِ غلیظِ گلها.
گُلِ رُز بود؛ تیرهرنگ، رُزِ سرخ. یکی دو تاشان تقریباً سیاه بودند. توی اتاقم، در آن غروبِ بیکران، مثلِ چوب بیحرکت ایستادم. جرأتِ حرکت نداشتم و بهزحمت نفس میکشیدم. گلهای روبروی آینه... آیا همان گُلهایی نبودند که در خواب دیده بودم؟
یک لحظه ترسیدم. سپس فکر کردم: «مالیخولیاست. دارم متلاشی میشوم. این آغازِ فرجام است.» جرأت نمیکردم بروم جلو و گلها را بردارم. میترسیدم چنگ ببرم در فضای تهی.
رفتم تو اتاق کارم. روی میز تحریرم، نامهای بود. با انگشتهای لرزان، نامه را باز کردم. فکر میکردم ارتباطی با گلها دارد، اما دعوتنامهای بود به شام. نامه را خواندم و پاسخش را در یک کلمه نوشتم روی کارتِ ویزیتم:
میآیم.
پس از آن، دوباره برگشتم به اتاقِ نشیمن. گلها هنوز آنجا بودند. زنگ زدم کریستین بیاید. میخواستم ازش بپرسم این گلها را چهکسی آورده؟ اما از کریستین خبری نشد. حتماً رفته بود بیرون. هیچکس جز من در خانه نبود.
زندگیام دارد با خوابهایم درهم میآمیزد. دیگر نمیتوانم زندگیام را از خوابهایم مُجزا نگهدارم. این پدیده را میشناسم. در این باره، در کتابهای مهم خواندهام که این آغازِ پایان است. اما بههرحال، فرجام هم روزی باید برسد و من چیزی ندارم که از آن بترسم.
زندگیام بیش از پیش خوابگونه میشود. شاید هم هرگز چیزِ دیگری نبوده. شاید تمامِ مدت خواب بودهام، خواب میدیدهام که پزشکم و نامم گلاس است و کشیشی وجود داشته به نامِ گرگوری و هر لحظه ممکن است بیدار شوم و ببینم که سپورم یا اُسقف یا پسربچهای مدرسهای، یا سگم... از کجا و چهطور بدانم؟
چه مزخرفاتی! وقتی خوابها و فکرهای قبلی آدمیزاد شروع کنند به حقیقت یافتن، و فردِ موردِ بحث آدمی نباشد بهسادگی یک کُلفَت یا پیرزن، بلکه شخصِ پیچیدهتری باشد، آنگاه روانشناسی این حالت را «آستانۀ ازهمپاشی روانی» مینامد. اما توضیحِ آن چگونه است؟
توضیحش از این قرار است که در بیشترِ موارد، آدمیزاد هرگز دربارۀ آنچه «به حقیقت میپیوندد»، خوابی ندیده، بلکه فکر میکند که آن را در خواب دیده یا دقیقاً همان را حتی با کوچکترین جزئیاتش یک بار تجربه کرده است. اما من که خوابم را در موردِ گلهای تیرهرنگ نوشتهام! و خودِ این گلها هم که زاییدۀ مالیخولیا نیستند؛ آنجایند! حیّ و حاضر... میتوانم آنها را بو کنم. کسی آمده و آنها را آورده.
اما چهکسی؟ تنها یک نفر است که میتوانم حدس بزنم. آیا اینکار بهمفهومِ آن است که «او» فهمیده؟ «فهمیده»، تأیید کرده و سپس گلها را بهعنوانِ نشانۀ قدردانی فرستاده است؟ اما این دیوانگی است. غیرِممکن است. چنین چیزی اتفاق نمیافتد؛ نباید اتفاق بیفتد. بیش از اندازه زشت است. چنین چیزی رخ نمیدهد. آنچه زن مجاز است بفهمد، حدّ و حدودی دارد! اگر اینطور باشد، من دیگر چیزی نمیفهمم؛ دیگر نمیخواهم در بازی شرکت داشته باشم.
از این حرفها گذشته، گلهای زیبایی هستند. چهطور است بگذارمشان روی میز تحریرم؟ نه، بهتر است همانجا که هستند باشند. نمیخواهم دست بزنم بهشان. ازشان میترسم. من میترسم!
▪ ▪ ▪
|