رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۹ مرداد ۱۳۸۷

ناتنی-بخش هشتم


شيشه‌ی حجره تار شد. زنی پشت آن ايستاده بود. بلند شدم. پام روی فرش ابريشم ليز می‌خورد. غروب با عجله رفتم بلوار معين. نماز را سلام دادند. کفش‌هام را درآوردم و از ترس آن که گم نشود، توي دست‌هام گرفتم و رفتم صف جلو. آقاي کافي جوان‌تر از آن بود که فکر مي‌کردم. داشت نمازِ نافله مي‌خواند. چند نفر هم دورش منتظر بودند. گردن‌اش را کج کرده و عمامه‌اش را تحتُ الحَنَک بسته بود. سرِ عمامه از بالاي گردن‌اش جلو مي‌آمد و روي شکم‌اش برجسته مي‌شد. حالت پيرمردي سالخورده را داشت. در اضطراب مي‌جوشيدم. بي‌اعتنا به اين همه آدم، سرش را از مهر برنمي‌داشت. سجده که رفت صداش از وقت قيام و قعود بلندتر شد. عُبَيدکَ بفِنائِک، حقيرکَ بِفِنائِک، ذليلکَ بِفِنائِک... سر که برداشت قرمزي با فشار از چشم‌هاش بيرون مي‌زد.

چند تا از مراجعان‌اش را که رد کرد، نزديک‌تر شدم و دوزانو پهلوش نشستم. بدون آن‌که نگاه‌اش را برگرداند، تسبيح‌گردان، گوش‌اش را پايين آورد. اين علامت آن بود که اجازه دارم حرف بزنم. با درماندگي و دست‌پاچه‌گي نفهميدم در گوش‌اش چه گفتم. شما نه حرف‌زدن‌تان به طلبه‌ها مي‌ماند نه لباس پوشيدن‌تان. مي‌خواستم فرياد بکشم تو که به من نگاه نمي‌کني، چه‌طور لباس‌هام را مي‌بيني؟ ساعت يازده شب رسيدم خانه‌ی زهرا.

بار دومي بود که خانه‌اش مي‌رفتم. بي‌آن‌که نگاه‌اش بپرسد چرا اين وقت شب آمده‌ام، مرا بُرد توي اتاق. چاي مي‌خوري؟ اگر خودتان هم مي‌خوريد. نمي‌خواستيد بخوابيد؟ تو عادت داري که تعارف کني؟ وقتي از اتاق بيرون رفت، سرم را گذاشتم روي متکاي کنار ديوار. اتاق‌اش هنوز اثاثيه‌ی زيادي نداشت. با حصير پلاستيکي فرش شده بود. شش ماهي مي‌شد که اين‌جا بود. وقتي طلاق گرفت، نه مهريه‌اش را دادند نه بچه‌اش را.

ديگر نمي‌توانستم اصفهان بمانم. تحمّل‌ام براي خانواده سخت شد. همه به من به چشم يک جُذامي نگاه مي‌کردند. هنرهاي زيبا که قبول شد، طلاهایِ دست و گردن‌اش را فروخت. آمد تهران دنبال يک اتاق خالي. بنگاه‌دارها مي‌گفتند به يک زنِ بيوه يا مجرّد اجاره نمي‌دهند. مي‌گفتند مسئوليت دارد. البته بعضی‌هاشان هم با ايما و اشاره پيشنهاد کرده بودند، اگر صيغه شود، مي‌توانند جايي براش جور کنند. دست آخر يکي از دوستان‌اش اين زيرزمين را پيدا کرد. صاحب‌خانه پيرزني ارمني بود. مادام هلنا با من مهربان است. کاري به کارم ندارد. گاهي هم مي‌آيد و برام ميوه‌اي از باغ‌شان مي‌آورد. برام حرف مي‌زند. از دخترهاش مي‌گويد.

توي فکري؟ خسته‌ام خانم. خيلي خسته‌ام. دارم تمام مي‌شوم. چاي را در استکان ريخت. جايي بايد تمام شد. تا تمام نشوي شروع نمي‌شوي. گفتم خيلي بي‌رحم‌اند. همه چيز را مصادره کرده‌اند. خدا را هم مصادره کرده‌اند. دل‌ام دارد مي‌تَرَکد. ديگر روي هيچ‌جا بند نيستم. مي‌دانيد! پريشب خدا را خواب مي‌ديدم؛ يک چيز بي‌رنگ و بي‌شکل و بي‌حجم. مثل هوا فقط حضورش را حس مي‌کردم؛ حضور غليظي که برابرم ايستاده بود. توي خياباني بودم که اين طرف و آن طرف‌اش پُرِ کوچه بود. به طرف هر کوچه‌اي که مي‌خواستم بگردم، صدايي مي‌گفت نرو. راست بيا. به هيچ طرف نگاه نکن. يک بار خواستم نافرماني کنم. به طرف کوچه‌اي پيچيدم.

دردي پيچيد توي زانوهام که نشستم زمين. همان صدا گفت چرا از بهشت من روي مي‌گرداني؟ بهشت تو کجاست؟ همين خيابان برهوت و همين کوچه‌هاي ممنوع؟ من از سر شب تا الان دارم به فرمان تو مي‌آيم. توي اين راه هيچ کس را نمي‌بينم. پس کجايند مؤمنان تو؟ به خستگي من رحم کن. شيطان‌ات کجاست؟ همان که اگر پاي نافرماني را مي‌شکستي، مرهم مي‌گذاشت؟ همين طور داشتم داد مي‌زدم. آقا! آقا! يکي از طلبه‌هاي حجره‌ی بغلي بالاي سرم بود. يک کمي آب بخوريد آقا! چاي را بردم نزديک دهان‌ام. طعم شوری بر لبان‌ام می‌باريد. ساکت نشسته بود. زانو به بغل، گوش مي‌داد. زهرا! دارند نسل‌کشي مي‌کنند. دارند خودشان را عقيم مي‌کنند. بَعدِ خودشان را نابود مي‌کنند.

ما نسل آن‌ها نيستيم. آن‌ها پدران ما نيستند. آن‌ها دارند از مادران‌مان انتقام مي‌گيرند. آن‌‌ها مي‌دانند که ديگر بچه‌اي از آن‌ها به دنيا نخواهد آمد. آن‌ها دارند انتقام عقيم‌بودن‌شان را از باروريِ مادران‌مان مي‌گيرند. مادران ما به تنهايي بارور شده‌اند. آن‌ها مسيح را به صليب کشيده‌اند.

حالا چه کار کنم زهرا؟ ديگر هيچ جا جام نيست. همه دارند مرا بالا مي‌آورند. پس تو فرو نرو. بالا بيا. ول کن قم را. بيا تهران. من که نه درآمدي دارم نه خانه‌اي. نازلي، دختر مادام هلنا، موسسه‌ی کنکور دارد. شايد بتواند کاري پيدا کند. کلاس عربي برات بگذارد.

چشم‌هام را که باز کردم، با شتاب سرم را بالا گرفتم. ساعت چند است؟ تا صبح خيلي مانده. بخواب. سرم را از روي پاهاي زهرا برداشتم. نه. بايد بروم. ساعت نُه رسيدم مدرسه. خادم نامه‌اي دستم داد. باز کردم. هرچه زودتر خود را به دادگاه ويژه‌ی روحانيت در خيابان دورشهر معرفي کنيد و گرنه جلب خواهيد شد. نمي‌دانستم چه کار بايد بکنم. ديگر حجره نرفتم. از خيابان ارم مي‌گذشتم. گلدسته‌هاي حرم را مي‌ديدم که سينه داده‌اند به آفتاب. بلندترين چيزي که در اين شهر به نظر مي‌آمد همين گلدسته‌ها بود؛ بعدش درختان کاج. طلبه‌ها را مي‌ديدم که يا از حرم بيرون مي‌آمدند يا تو مي‌رفتند و هر بار لب‌هاشان را مي‌گذاشتند روي در و آن را مي‌بوسيدند. توي اين شهر فقط دو چيز را مي‌شد در ملأ عام بوسيد؛ در و ضريحِ حرم را یا دست علما و مراجع تقليد را.

وقتي به ساختمان دادگاه ويژه رسيدم، آخوند سالمندي از در بيرون مي‌آمد که يک پا نداشت. عصا زير بغل زده بود. او را جايي ديده بودم. يادم آمد. توي کتاب‌خانه‌ی مرعشي نجفي. مثل اين‌که بو برده بود من لاي آن کتابِ رحلیِ چاپِ سنگي، چيز ديگري پنهان کرده‌ام و مي‌خوانم. فکر مي‌کنم از طرز ورق زدن کتاب فهميد. مدتي طولاني مرا مي‌پاييد. اما نگاه‌اش نگران‌ام نمي‌کرد. درست مثل کسي که فقيري را در حال کِش رفتن نانی از يک فروشگاه بزرگ می‌بيند، ولي به روي خود نمي‌آورد و با او همدلي مي‌کند؛ با يک نگاه. به من نگاه مي‌کرد. مي‌خواهيد بگوييم چيزي بياورند؟ صدای ژنوويو مثل نورافکن ايفل چرخيد و روی صورت‌ام توقف کرد. شما امشب نمي‌خوابيد ژنوويو؟

ديگر از شب چيزي نمانده. به خوابيدن نمي‌ارزد. شما نگران کريستيانا هستيد؟ برويد توي اتاق ببينيد بيدار است يا نه. من همين‌جا منتظر مي‌مانم. اگر تا ده دقيقه‌ی ديگر نيامديد مي‌روم. فکر خوبي بود. دوست داشتم بنشينم، اما کريستيانا اگر بيدار بود، تنها مي‌ماند. خيلي آرام گونه‌هاش را بوسيدم. لب‌هاش توي خواب رنگ تمشک کال مي‌شد. کتاب‌ها را که روي تخت پخش بود، برداشتم که اگر اين طرف غلتيد، راحت‌تر باشد. نور چراغ خواب را کم‌تر کردم. در را که بستم، راهرو خيلي تاريک بود. چراغ را روشن نکردم. توي تاريکي راه مي‌رفتم. چقدر قاب عکس به ديوارها آويخته شده. عکس‌ها ابعاد معمولي نداشتند. به اندازه‌ی قاب‌ها هم نبودند.

شکل‌هاي هندسي متفاوتي داشتند که با قاب‌ها تناسبي نداشت. همه سياه و سفيد. همه تصوير زن. در حالت‌هاي مختلف. تن‌ام از هر طرف به سمت تصاوير کشيده مي‌شد. بدن‌ام توي عکس‌ها منتشر مي‌شد. حس مي‌کردم دارم حجم خود را از دست مي‌دهم. به ديوارها مي‌چسبم. راه نمي‌روم؛ ماده‌اي سيّال شده‌ام و توي ديوارها موج مي‌زنم. عقب عقب رفتم تا چسبيدم به ديوار. دست‌اش را روي دکمه‌‌ی بالاي پيرهن‌اش گذاشت. آن را باز ‌کرد. صورت‌اش سرخ شد. چشم‌هاش از بس خيره به من ماند، از سنگيني افتاد. همين را مي‌خواهي؟ بعد به سرعت باقي دکمه‌ها را باز کرد.

نيوشا با دو دست پايينِ پيرهن‌اش را گرفت و به سمت بالا کشيد. پيرهن اين‌قدر بالا و بالاتر رفت تا يک‌باره پايين افتاد. بخار بدن‌ام از گوش‌هام بيرون مي‌زد. راه نفس‌ام بسته شد. ديوارهاي اتاقِ انتظارِ مطب، پشت اندام نيمه‌برهنه‌اش تاب برداشت. انگار شکم‌اش را خم کرده روي زمين و مي‌خواهد بيفتد. صدای بي‌جانی از حلق‌ام بيرون تراويد. نه. ايستاد. هيچ مي‌فهمي چه کار مي‌کني؟ انگار بيشتر تحريک ‌شد. کلمه‌هام روي شورت و کرست‌اش چنگ مي‌انداخت. دست برد که گيره‌هاي کرست‌اش را از پشت باز کند. زود نشستم روي زمين و پيرهن‌اش را برداشتم. به طرف‌اش دراز کردم. صدام شکست. تو را به خدا بپوش.

تو از بدن من مي‌ترسي. من نمي‌ترسم. من نمي‌ترسيدم. شايد هم مي‌ترسيدم. اما فقط ترس نبود. امشب عروسي زهراست. او را به يک پاسدار دادند. حتماً امشب خانه‌شان خيلی شلوغ است. پدر ومادرم رفته‌اند اصفهان. من نرفتم. آمدم تهران، تا نوار مغزي‌ام را به دکتر نشان دهم. اين سردرد لعنتي امان‌ام را بريده. دارد مي‌شکافدم. باز هم زود آمده‌ام. مي‌خواستم با يک نفر حرف بزنم. با يک زن. نيوشا با بي‌خيالي‌اي که در تن‌اش مي‌رقصيد، تنها محرم من بود. مي‌خواستم نيوشا بفهمد من کسي را دوست دارم که نمي‌داند دوست‌اش دارم. با کسی ازدواج مي‌کند که نمي‌دانم او را دوست دارد يا نه.

سال‌ها با نگاه او زندگي کرده‌ام. اندام‌اش را روي چادر براي خودم نقاشي کرده‌ام. روي يک بوم سياه، تکه تکه‌ی بدن‌اش را کشيده‌ام. تمام تابلوهاي نقاشي من روي بوم سياه است. زن‌ها در قم، همه، چادری با دست و پا بودند. نيوشا! شايد واقعاً مي‌ترسم. شايد از بدن زن مي‌ترسم. امشب بر سر بدن زهرا چه خواهد آمد اگر شوهرش را دوست نداشته باشد؟ لابد تمام تن‌اش گريه مي‌کند. حتماً همه زنانه‌گي‌اش زار مي‌زند.

مادرم مي‌گفت نمي‌خواست شوهر کند. پس چرا برهنه‌اش مي‌کنند؟ چرا همه‌ی عمر زير چادر مي‌پوشانندش، اما يک شب اين‌طور لخت‌اش مي‌کنند؟ اين همه سياهي به تن‌اش کردند تا يک باره با دست‌های مردي او را بِدَرَند؟ نيوشا من واقعاً نمي‌فهمم. ديگر هيچ چيز نمي‌فهمم. تو مي‌تواني بگويي اگر دختري کسي را دوست نداشته باشد، از برهنه شدن در برابرش چه حسي مي‌کند؟ تو ديوانه شده‌اي پسر!

تنِ زن تن است. زن‌ها هزار سال است عادت کرده‌اند حساب تن را از عشق جدا کنند. هميشه همين طور است. کسي را دوست داري و او ديگري را و آن ديگري شايد تو را. عشق را به قَدّ و قامت تن آدم ندوخته‌اند. تو که اين‌طور از تن حرف مي‌زني، اصلاً معناي آن را مي‌فهمي؟ تا به حال بدنِ برهنه‌ی زني را ديده‌اي؟ ديده‌ام. روي چادر زهرا. تازه چشم‌هاش را هم ديده‌ام. مگر چشم‌ها جزيي از بدن نيستند؟

طلبه‌ها وقتي از زن حرف مي‌زدند، چشم‌هاش را نمی‌ديدند. دهان زن ميزان اندازه‌ی فَرج اوست. هر زني که دهاني کوچک دارد، معلوم باشد که فرج او نيز تنگ است و اگر دهان وي بزرگ باشد، فرج او گشاد. فوری مي‌توانستند تشخيص بدهند اين زن اهل هم‌خوابه‌گي هست يا نه. ولي من زن را با زهرا شناختم و زهرا را با تن‌اش؛ با چشم‌هاش. برات قرص بياورم؟ تن‌ام داشت مي‌سوخت. صدا از فرط خشکيِ حلق‌ام طور عجيبي از دهن بيرون مي‌آمد. کلمه‌ها مثل فولاد مُذاب روي لب‌هام مي‌ريخت. لب‌هام داشت تاول مي‌زد.

تو طلبه بوده‌اي. نمي‌فهمي زن چيست. عشق بچه‌گانه‌اي داري به يک دختر. همه‌ی پسرها در اين سن و سال، عاشقِ دختر همسايه مي‌شوند. بعد يا با او مي‌خوابند يا نمي‌خوابند، با او ازدواج مي‌کنند يا نمي‌کنند. بالاخره از سرشان مي‌رود. اين که تو اسم‌اش را عشق مي‌گذاري، به قول فرويد، يک حس جنسي والايش‌شده است. دوبار که با يک دختر بخوابي از کله‌ات مي‌پرد. شايد آن آخوندهايي که حساب زن‌هاي صيغه‌اي‌ از دست‌شان دررفته، نفهمند عشق چيست، اما من مي‌فهمم. نيوشا حرف‌ام را بريد. عوض‌اش آن‌ها معناي تن را مي‌فهمند. کلمات‌اش رگ‌هام را می‌بريد. صِدام زير لب خوابيد. شايد، اما نمي‌توانند آن را نقاشي کنند. عشق نمي‌دانند.

حرف‌هاي نيوشا به ديوارهاي جمجمه‌ی سرم مي‌خورد و برمي‌گشت. تکرار مي‌شد. چقدر ظهر آن روز گرم بود. چقدر اين مطب هميشه گرم است. فؤاد امشب مي‌خواهم سورپريزت کنم. مي‌خواهم استريپ‌تيز کنم. يادت هست روز اولي که آمده بودي اين جا؟ چقدر از حرف زدن با من سرخ و سفيد مي‌شدي! فهميدم چقدر در زندگي‌ات زن کم بوده. با زن مثل يک شيء جادويي برخورد مي‌کردي؛ يک چيز اسرارآميز. نيوشا! من هنوز هم زن را اسرارآميز مي‌بينم. اين راز فاش نمي‌شود. حتا اگر تو کاملاً لخت شوي، راز اندام‌ات فاش نمي‌شود.

چقدر فلسفه مي‌بافي! زبان‌ام بند آمد. هرچه مي‌گفتم بي‌هوده بود. نيوشا! من دوست ندارم تن زني را که عاشق‌اش نيستم يا عاشق‌ام نيست، ببينم. چرا نمي‌تواني بين عشق و تن فاصله بيندازي؟ من از فاصله مي‌ترسم نيوشا. تن در عشق تن مي‌شود. بي‌عشق، تن يک جسد است. واي تو چه‌قدر همه چيز را پيچيده مي‌کني! صداش را پايين آورد. حيف نيست که قدر اين صورت قشنگ‌ات را ندانی و به خاطر چيزی که نيست، کسی که دور از توست و هيچ رابطه‌ای با تو ندارد همه چيز را تباه کنی؟ چه‌قدر همه چيز پيچيده شده بود.

ببين چه لب‌های قلوه‌ای هوس‌انگيزی داری. شک ندارم که با اين اندام تنومند و چهارشانه‌ات هر جا بروی، نگاه دخترها را ميخ‌کوب می‌کنی. ابروهات توی قلب آدم فرو می‌رود. مردانگیِ چشم‌هات آدم را می‌لرزاند. صداش لرزيد. مخمل شد و روی چشم‌هام افتاد. دوست دارم سينه‌ات را بو کنم. چرا اين‌قدر بی‌رحمی؟ ناگهان از من فاصله گرفت. کمي عقب‌تر ايستاد. فهميدم که مي‌خواهد کار خودش را بکند. آن پاسدار هم حتماً کار خودش را مي‌کرد. نيوشا! وقتی آدم ياد چيزی می‌افتد به خاطر آن است که از چيزی که هست دلخور است. دست‌هاش را روی سينه‌اش برد. ولی اگر آن چيزی که هست خيلی شيرين باشد، هر خاطره‌ای را پس می‌زند. خاطره، عقده‌های واقعيت است. چشم‌هام سياهي رفت. توي تاريکي دست بردم و کليد آسانسور را فشار دادم.

در آسانسور که باز شد، از لابه‌لاي ستون ديدم‌اش نشسته، دارد به روبه‌رو نگاه مي‌کند. تا مرا ديد موهاش را از جلوي صورت‌اش کنار زد. آه! آمديد. لبخند زدم. ببينيد يک نگاه، کارِ امشب را به کجا کشيد. ژنوويو نگاه‌اش را روی ميز انداخت. همه بلد نيستند نگاه کنند. خيلي‌ها با نگاه‌شان آدم را مي‌دَرَند. نگاه بعضي آدم‌ها هم يک کُنج‌کاویِ سطحي است و مي‌شود مثل غبار آن را از روي لباس تکاند. نگاه من مگر چه جور بود؟ گفتم که. آبستن بود. نگاه آدمي که از نگاه کردن آبستن مي‌شود. من امشب را با شما بيدار مي‌مانم تا بزاييد. گفته‌ام يک قهوه‌ی ديگر بياورند. با بيسکويت چه‌طوريد؟

صداش روي سکوت شب مي‌لغزيد. کلمه‌ها به نرمي از دهان‌اش بيرون مي‌آمدند. تا به گوش برسند، در راه آب مي‌شدند. ردّ پایِ واژه‌هاش را روي تاريکي مي‌ديدم. چرا اين زن اسير نگاه من شد؟ نيوشا عاشق‌ام بود و من نمي‌دانستم؟ هيچ وقت به او نگفتم عاشق‌اش هستم. گاهي فقط خيره مي‌شد. وقتي برمي‌گشتم و نگاه‌اش مي‌کردم، چشم‌هاش زمين می‌افتاد، مثل سقوط آزاد. سرد بود. برف پشت‌بام‌ها را پارو کرده بودند. راهِ کوچه‌ها بند آمده بود. انگشت‌هام روی زنگ يخ بست. از پلّه‌ها که بالا می‌رفتم، ديدمش با پيرهن خواب‌اش به در آپارتمان تکيه داده. بوی گلِ مريم حرارتی دواند زير پوست‌ام.

خانه‌ی نيوشا همه‌ی آن چيزی بود که يک شهر کم داشت. نيوشا از هميشه زيباتر شده بود. خودت اسير نگاه‌ات شده‌اي. زهرا با شيطنت اين را مي‌گفت. توي بدجنسِ نيم‌وجبي را چه کار به يک دختر هجده‌ساله؟ وقتي از انجمن فلسفه بيرون آمديم، روي نيمکتي در پارک دانشجو نشستيم. برف بند آمده بود و زمين داشت خون‌اش را مي‌مکيد. زيارت قبول! امام رضا نطلبيد. با ضرب و زور بابام رفتم.

هر سال ايّام فاطميّه مي‌رفتند مشهد. بابام از اتاق مطالعه صدام کرد. اين‌قدر خيره‌سري نکن. تو هم بيا. خيرِ سرت طلبه‌اي. مگر اعتقاد به امام رضا را فقط با مشهد رفتن مي‌شود اثبات يا ابراز کرد؟ همين حرف‌ها را مي‌زني که ... الان آقاي گلپايگاني هم مشهد است. من آقاي گلپايگاني را خيلي ديده بودم. خانه‌اش در خيابان چهارمردان بود. اندرونیِ بزرگي داشت که محل رجوع مقلدها بود و رسيدگي به امور شرعي‌شان. ايام تولد و وفات چهارده معصوم روضه مي‌گرفتند.

پسرهاش دست به سينه، دم در مي‌ايستادند و خودش روي بالکنِ يکی از اتاق‌ها مي‌نشست. همه‌ی مردم لباس سياه مي‌پوشيدند و صحنِ سرپوشيده‌ی بيرونی هم پُر مي‌شد از آدم. منبرِ روضه‌خوان را روبه روي آقا مي‌گذاشتند. ميان منبر و بالکن هم جمعيت مي‌نشست. خيلي‌ها وقتي روضه‌خوان مي‌خواند، يک چشمی آقا را ديد مي‌زدند. جان‌سوزيِ روضه‌،‌ صداي گريه‌ها را شديد نمي‌کرد. اگر مي‌ديدند شانه‌هاي آقا تکان مي‌خورد و دستمال‌اش توی صورت مي‌رود، هوارشان بلند مي‌شد.

آقا قبايي سفيد پوشيده بود، با عباي خشخاشيِ تورمانندي که سفيديِ قبا را از زيرش به رخ مي‌کشيد. وقتي مردم سينه مي‌زدند، آقا دست‌هاش را بي‌حال روي سينه‌اش مي‌گذاشت تا هم حالت سينه‌زني داشته باشد و هم مثل بقيه سينه نزند. روضه که تمام مي‌شد، مردم هجوم مي‌آوردند سمت آقا تا دست‌هاش را ببوسند. گاهي هم قندي، نباتي چيزي مي‌آوردند تا آقا حمدي بر آن بخواند و فوت کند، بلکه شفاي مريضي شود. مسئول گرفتن وجوهات شرعي، پسرهاش بودند. وقتي کسي مي‌آمد سهم امامش را بدهد، دو زانو مي‌نشست و حساب سال‌اش را مي‌گفت. پول را دو دستي مي‌داد. پسر آقا سرش را از سينه‌ عقب‌تر مي‌برد. با حالتي بي‌اعتنا به پول، آن را مي‌گرفت. خداوند مال شما را تطهير کند. برکت دهد.

احمدآباد! تاکسی نايستاد. براي کجا تاکسي مي‌گيريد؟ مي‌رويم خانه آقاي گلپايگاني. من تا آن موقع احمدآباد نرفته بودم. فقط شنيده بودم شاه آن‌جا کاخي داشته. خانه‌اي بزرگ و دو طبقه در ميان يک باغ. امشب کسي نيست. فقط ما هستيم و آقا و بچه‌هاش. بل‌که نفسِ آقا بگيردت. طلبگي فقط درس خواندن نيست. خدا بندگان صالحش را تنها نمي‌گذارد. در همين دنيا هم آن‌ها را عزيز مي‌کند. قصّه‌ی يوسُف را که خوانده‌اي؟ يُعِزُّ مَن يشاءُ و يُذِلُّ مَن يشاء. از درِ اين خانه نرو. هيچ خانه‌اي چنين صاحب‌خانه‌اي ندارد. هرکس که رفت عاقبت نديد. خيلي گنده‌تر از تو از اين خانه روبرگرداندند. خيري نديدند.

سر شام رسيديم. پدرم راست مي‌گفت. تنها پسر‌ها، نوه‌ها و دامادهاي آقاي گلپايگاني بودند. اما خودش نبود. پدرم رو کرد به پسرش. آقا حال‌شان خوب است؟ الحمدُ لله. دارند شام مي‌خورند. وقتي همه غذا خوردند، انگار کسي غذا نخورده بود. بيشتر غذاها دست‌نخورده ماند. گرسنه‌ات نيست؟ چرا. بيا برويم اين ساندويچیِ آندره. زهرا کيف‌اش را از روی نيمکت برداشت. براي اين‌که مسلمانان آن‌جا غذا نخورند، اداره‌ی اماکن پشت شيشه‌اش‌‌ تابلو زده بود: اين مغازه متعلق به اقليّت‌هاي مذهبي است. فؤاد! اگر تو لباس آخوندی می‌پوشيدی، عمامه‌ی چه رنگی سرت می‌گذاشتی؟ سرخ آبیِ مايل به گل بِهِی!

تا خنديد قطره‌ای از سُس قرمز روی دست‌اش چکيد. با لب‌ مکيدش. بدجنسی‌هاش را هم جواب می‌دادم. معلوم است، سياه؛ مثل پدرم. برای چی می‌پرسی؟ همين‌طوری. دارم فکر می‌کنم اگر عبا و عمامه داشتی، شبيه کدام يک از آخوندهايی می‌شدی که می‌شناسم. از زير ميز نوکِ پام را به پاش زدم. بس است اين شوخی‌های بی‌مزه. نه فؤاد! جدی می‌گويم. آهان! فهميدم. با اين قد بلند، شانه‌های کشيده، سينه‌ی پهن و چشم‌های زاغ‌ات شبيه امام موسی صدر می‌شدی. اوه! لابد به خاطر اين‌که همشهری شما بوده، نه؟

مي‌خواهم بروم رنگ بخرم. با تو مي‌آيم و بعد مي‌روم ترمينال. تابلوي آخرش هنوز نيمه‌کاره بود. زنِ تابلو داشت يک توده‌‌ی بي‌شکل را نگاه مي‌کرد. چشم‌هاي زن از صورت‌اش جدا افتاده بود. زهرا بي‌شکلي را خيلي خوب مي‌کشيد. اجسام بي‌شکل در تابلوش رنگي از رسوايي و ترحم‌برانگيزي داشت. چشم‌هاي جدا از بدن زن، توي بي‌شکلي نفوذ مي‌کرد. شايد همين چشم‌ها در يادم بود، وقتي در درس قضاي شيخ جواد گفتم آقا ديدن ديدن است ديگر. چرا اگر مرد جرم يا جنايتي را ديد، شهادت‌اش قبول است، اما اگر همين واقعه را زن ديد، شهادت‌اش نصف شهادت مرد ارزش دارد؟ اصلاً زن يعنی چی آقا؟

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

با اینکه متاسفانه این داستانیست که همه ما از طریق گوشت و پوست و خونمان اشنائيم ، اما ، بس که نمیخواهیم باور کنیم که این همان چیزیست که بر سر ما امده ، از این جهت انرا که بصورتی ماهرانه و پرقدرت تحت رمانی جذاب توسط نویسنده به رشته تحریر در امده را بسیار خواندنی یافتم و به حال * قربانیان ان فضا * گریستم ، شاید هم برای خودم بود که گریستم!. کار زیبائیست.
داوید

-- داوید ، Aug 19, 2008 در ساعت 05:03 PM