رادیو زمانه > خارج از سیاست > با خلخال های طلایم خاکم کنید > با خلخالهای طلایم خاکم کنید - منزل سوم | ||
با خلخالهای طلایم خاکم کنید - منزل سوممحمد ایوبیm.ayoubi@khazzeh.comمن هاسمیک، از توی نور میگذرد، سایهها دوره ام میکنند، سایههای مرده و لاابالی متعفن. هاسمیک از توی نور گذر میکند و سایهی سیاه ساده و سرما زدهاش، با یک حرکت، میبلعد مرد میخانه دار را. چگونه قورباغهای سیاه، برجهد جهت بلع یک حشره؟ حشره ای درشتتر از خود صیاد، درشتتر از خود هاسمیک و من، گیج و گول، در چنبرهی هول، تنها حلقی سیاه را ببینم که حلقوی باز میشود وسط سیاه سایه و میبلعد مرد را و همهی اینها، در پلک زدن بیمارگونهی نصفه و نیمهی من اتفاق میافتد. باز، در تاریک و روشن هر شبهی شرابخانهی مألوف خودم را باز مییابم: ایستادهام جلوی پیشخان، حالا بوی زعفران میآید تند و میگذرد تا جا باشد برای بوی خیارشور و کالباس پر از سیر و رب گوجه، رب گوجه؟ یا گوجههای آب افتادهی لیچ؟ و بویی دیگر که تیزآب را به خاطرم میآورد و لبخندی ابلهانه به لبهام مینشاند، لبخندی که خودم را شدیداً عصبی میکند لکن نمیتوانم، نتوانستهام حتا فرصتش را بگیرم و کم کنم چه رسد که آمدنش را جلو بگیرم. می دانم مردچاق نفس نفسزن، کنارم جلوی پیشخان ایستاده، جلوی پیشخان که باشی رج شیشههای کوچک و بزرگ توی قفسههای کدر لاک الکل خورده، باید نگاهت را میخ کنند بخواهی یا نخواهی. مرد چاق اما، یکوری ایستاده، بازو بر سطح زبر پیشخان، میخ من شده و لبها را، تاب میدهد، تو گویی فلزی داغ را گذاشته باشند وسط کمر دو کرم درشت و چاق، که افقی بر هم سریده باشند و لبهای مرد چاق را ساخته باشند، اما از سوزش و درد میلهی گداخته، نتوانند قرار بگیرند و آرام شوند، پس جمع شوند و قوز کنند و درازا بگیرند و باز مچاله شوند و از پهنا رشد کنند و تو درد و سوختنشان را، شکلک ببینی، اما نخندی، هنوز از دست همان لبخند سمج مثل تیر غیب آمده، عصبی هستی. می بینم مرد چاق، سر را میآورد نزدیک دماغم – اگر هاسمیک حضورداشت، کمکی میکرد، به من، شاید هم به مرد چاق. او است که میداند در این لحظه کدام مشتری، واقعاًً نیاز به کمک دارد. درست که مشتریهایش، به قول خودش، مختصر و مفیدند، مثل انشای امتحان نهایی ششم ابتدایی، اما باز عجیب و باور نکردنی است که هاسمیک، تمام خلقیات مشتریهایش را میشناسد. وقتی مرد چاق سر را میآورد نزدیک دماغم، سر میکشم عقب تا بیهوا سر نکوبد به دماغم. بشکند پل بینی، لابد دیوانه میشوم، خاطرهی خوبی ندارم ازشکستن بینی، بگذریم مرا به یاد شکستن گوش کشتیگیرها میاندازد که میگویند: عمدی است، ولی من البته، نتوانستهام این را باور کنم و میدانم با چشم اگر که ببینم باور نخواهم کرد. مرد چاق، یک عرقگیر چرکمرده کبود تنش کرده. (اگر هاسمیک بود، حتا این را نیز میدانست که عرقگیر را خود مرد پوشیده، یا زنش وقت پوشیدن کمکش کرده چون، سر بزرگتر بوده و از حلقهی یقه رد نشده و باید یکی بیرون از لباس، به مرد یاری میکرده تا بگذرد از خطر.) حالا، فکر میکنم از بالا به مرد مینگرم، بعد متوجه میشوم قد کوتاه مرد باعث این توهم شده، عرقگیر کبود است؟ گفتم کبود نه؟ قاطع هم گفتم عرقگیر چرکمرده ی کبود! حالا اما، دو به شک میشوم میان قهوهای سیر یا کبود؟ دود، بله، انبوه ایستای دود سیگار، نمیگذارد به دیدنت ایمان بیاوری. دود، انبوه دود خاکستری روشن، ایستا نیست، گفتم ایستا، لکن نیست، آرام، مطمئن و متین، گرم غروری فاتحانه، نرمک نرمک و اسلومایشن، ذرّات به هم وابستهی خود را، میلی متر، میلی متر، جلو و بالا میبرد. نورهای تاسیدهی میخانه حتا با یار شدنش با نسیم گاه به گاهی که از حرکت کسی ایجاد میشود، کسی میرود بیرون، یا تو میآید و حتماًً هم فضا را جا به جا میکند، هیچ ضربهای به پیکرهی منسجم دود، نمیزنند. ابتدا، استکان کمر باریکم را، سُر میدهم بر پیشخان، بعد خودم میروم برابر استکانم. بی خیال کاسهی لَب َلبیام میشوم. از مرد چاق دورتر میخزم چون غیبت هاسمیک، همان لحظه باورم شده گویی: «این، کار قشنگی نیست، توی یک میخانهی تاریک روشن و جمع و جور!» به خود میگویم تا حرف مرد چاق خیلی نرنجاندم. - «یابو علفی! من هر شب ده تا مثل تورو به خرج خودم میبندم به آخور تا هر چه دلشان خواست بلمبانند و گیلاس گیلاس بریزند تو خندق بلا! چی خیال کردی! که این یه انگشتانه عرق سگیت را لوطی خور میکنم؟ ها؟ تو چشمهای نانجیبت میخوانم، خیال کردهای، از آنهایی هستم که بند این دکان و آن دکان میشوم و دهشاهی دهشاهی ازشان میگیرم و همچه که چهارتومن جمع شد سر از پا نشناخته میدوم تو اولین میخانه و میایستم جلوی بار یا پیشخان و آهسته و زیرجلکی چهارتومنو، میگذارم کف دست میخانه چی و دم گوشش تو بمیری، من بمیرم و همه کس و کارم بمیرند میزنم که: این یه ذرّه آبروی موندهی نوکرتو نریز، دستتو واز نکن تا دیگرون ببینن چهارتومنه، می دونم پن زارش کمه، حالیمه جان اون سبیلای مردونهات، می دونم یه چتول کشمش 55، چهارتومنو نیمه! قزونیکا و اسمیرانوف که خیلی گرونترن! همین فردا پن زارو می آرم خدمتت چتولو بریز تو گیلاس! خودت و کرمت، یه پر خیارشور دادی که مزه کنم، میگم مردی، میگم لنگه نداری. ندادی بازم میگم مردی. مزهی لوطی خاکه!» مکدر، خسته، سراسیمه از پر حرفی مرد چاق، سعی میکنم اول لبخندی دوستانه بزنم توی چهرهاش که نمیشود میکوشم اما نمیشود. پس دهن خالیام را مزمزه میکنم بیصدا، نمیخواهم گزک تازهای بدهم دست حریف بعد آهسته میگویم - «گوش بدین آقاجان من...» رخسارهی سرخ، قهوهای میشود، جمع میشود و ناگهانی پر میگردد از شیار، شیارهایی که حس کردم، اشکهایی هستند که بیخبر غدّههای اشکی صاحبش، عصبی و به اجبار، از تمام نسوج صورت، بیرون زدهاند. اشکهای خشک بر چهره روئیده، آبی که یخ شدهاش را میبینی. جا به جا میشود و دست چپ را بالا میبرد، بازوی راست را میکنَد از پیشخان، اما هنوز حالت حملهی یدی ندارد! با این همه، باید خودم را مواظب باشم. [میکده است اینجا! اول: حلوا بخش نمیکنند. دوم: آن که مشت اول، ضربهی اول را میزند برنده از رینگ تاریک روشن شبانه روزی میخانه میآید بیرون. حتا اگر هزار مشت خورده باشد، حتا اگر با نیش ضامندار، آش و لاش شده باشد، حتا اگر حریف، نه یک حریف که چند حریف بوده باشند. همهی این ها را از همینگوی یاد گرفتهام] |