رادیو زمانه > خارج از سیاست > با خلخال های طلایم خاکم کنید > با خلخالهای طلایم خاکم کنید - منزل دوم | ||
با خلخالهای طلایم خاکم کنید - منزل دوممحمد ایوبیm.ayoubi@khazzeh.comاو او را، میبینم و نمیبینم، کسی ایستاده برابرش، گاه جابهجا که میشود شیاری، بریدهای، خطی از تن جوانش را میبینم تا پا به پا شود و بخزد ناخواسته در پناه جوان بلند بالای ایستاده و من، همچنان خط نگاه را حفظ میکنم، تا جوان جابهجا شود، یا زن این سوتر شود یا آن سوتر تا باز، تکهای از پیکرهاش را در شراع نمور و پنهانی ساحل ببینم و فکر کنم: «او، آن زن، حالا چه نام دارد؟ و چگونه حضورم آشفتهاش نمیکند در پناه اتاقک ویران – که لابد تا روز پیش، در آن، رهگذری تنها، لباس درآورده و خود را مهیای تن زدن به دریا میکرده و خیالش تخت بوده که کلید اتاقک را دور مچ خویش بسته داشته به جای ساعت!» وچگونه است که زن، ملتفت حضور فضول من نبوده در تمام دیروز و امروز، که سایه وار، تعقیبش کردهام؟ میتوانسته وقت سوار شدنم به اتوبوس، مرا دیده باشد که خیره به او، از کنار صندلی اش گذشتهام و به فاصلهی یک ردیف خالی، درست پشت سرش نشستهام؟ هنگام رد شدنم اما چنان به پهلودستی خود دل داده بود و قلوه گرفته بود که آمد و رفت زلزله را هم متوجه نمیشد و لابد به ویرانهها، بعد از گذشت ساعتی، اشاره میکرد و حیرت زده میپرسید: «چه شده است اینجا؟ این خانهها تا روز پیش، همه عمارت و سالم بود و خوب به یادم هست!» یا، نیمهی راه، زمانی که کابوس ازچُرتِ مطبوع سفری، میانهی بیداریِ گرم و هراس آورم پرتاب کرد، با نعرهی زنی دم مرگ از فرط استیصال و بیچارگی، مثل دیگر مسافران مختصر اتوبوس و باید که اگر از جا نمیپرید، مانند مسافران دیگر، سر بر میگردانید و دست را بر پشتی صندلی خود یله میکرد تا خرابی راه و تکانههای اتوبوس، آزردهاش نکند و مرا نگاه کند و پیش از شناختن به خود بگوید: - «عجب زن دیوانهای! همه را زهره ترک کرد با قیه کشیدنش!» اگرچنین میشد، میشناخت مرا و لابد سعی میکرد فرصتی خلق کند و دست به سرم کند و بگریزد، مخصوصاًً که کمکی داشت و از من فرزتر و کم لباس تر بود و روزگاری قهرمان صدمتر دختران بوده، یا داشته میشده، یا نایب قهرمان بوده نمیدانم دقیقاً. لکن، تا آن لحظهها، از دل دادن و قلوه گرفتن، گذشته بوده و در مخمل مشکی نمدار چشمهای بغل دستی خود، گرفتار بوده و نمیتوانسته سر بچرخاند حتی. من او را بهتر از خود او میشناسم. حالا که دست دردست مرد بلند بالای چشم سیاه، بر دامن هتاک و عجول امواج، بیخیال کوهه سازی و لیسه زدن خیزابها، بر شادابی پاهای جوان او و همراهش، دارد محو و محوتر میشود، از اتاقک لق لقه زن در باد ساحلی، دور میشوم و هنوز با خود در ستیزم: - «مگر تو را توی گور او میخوابانند؟ خیال کن او هم مثل هزارتای دیگر! برگرد، به زندگی بچسب! اغراق نیست اگر بگویم هزار صفحه مشق درشت نوشتهای، با نی فاق دار که لای انگشتها خوب جا نمیافتاد، یا بیهوا دایرهای مرکب میانداخت وسط سطر و کارَت را ضایع میکرد، اما باز مینوشتی: هرکس آن کند که نشاید، آن بیند که نباید! پس به تو چه آیزنه خانم! زن پدر! خواهر ناتنی! فضول جهنمی؟ حالا خوبست که با او نسبتی نداری! نه سببی نه نسبی!» اما گرهای سرنوشتی انگار، یا تو گفتی نقطهای تقدیری در کار است که نه درکش میکنی، نه میتوانی ترکش کنی! خودت هم میدانی این دیگر گرفتاری لجّه و بیقاعدهای است که: نزدیک است به فریاد، جاربزنم: نمیدانم، گیجم و این گیجی ویرانگر، به اختیار من نشت نکرده در من، که به اختیار من رهایم کند! من سر میکوبم به سنگ و میگویم: تقدیری است! هزارمرتبه هم میگویم تقدیری است. آن وقت تو، نمیدانم ازاین کَل کَل چه طرفی بستهای؟» درباد میایستم، صدای خیزابها، درساحل خلوت، با غرّهی ابرهای دور، میآمیزد و ناگهانی دریایی آب، بر سرم ریخته میشود، اگر سر تکان ندهم و موهای آشفتهام، به چرخهای این سو، و چرخهای آن سو، پردهی کلفت آب را جر ندهد، خفه میشوم، پس میچرخانم سر را و میگذارم موهای بلند و رهایم کار خود را به انجام برسانند. خیسم حالا و بلوز و دامنم، مثل سفره ماهی گرم تازه صید شدهای، بر تنم، نفسهای آخر را میکشد و هراسم بیشتر میشود، تو گویی قراراست سفره ماهی، بر این تن سودایی بمیرد و بعد، خود این تن سودایی نفس آخر را بکشد، ماهی برخاک بمیرد و زن نیز – که من باشم – تا تاییدی باشد برمرگ وسعت یافته. نگاه میاندازم به دریا ، که هوفهاش، غرّهی آسمان را میخورد و نگاه میکنم به گسترهی سیاه کیپ افتاده بر دریا، که دم به دم انبوهتر، سیاهتر، وسیعتر و فراگیرتر میشود و از همه سمتی وسعت میگیرد. حتی تکههای مجزا، پهن میشوند و میچسبند به ابر وسیع و سیاه میانی – ابر؟ میگویم ابر چون واژهی دیگری نمییابم [دمب مارمولک را جدا کنی، خود دمب، زندگی تازهاش را میآغازد، هر چند کوتاه باشد و نیز خود مارمولک، ازهمان لحظهی جدا گشتن دمب، رویش دم تازه را حس میکند و میداند به زودی صاحب دم جدیدی خواهد بود، بیخیال دم کنده شده!] و مَثَل آمیب گویا تر است. به لحظهای آمیب، ازمیان نیم گردد. مپندار، اینک به دو نیمه آمیب میاندیشی هر نیمه خود آمیبی است کامل و اینک تو به دو آمیب باید که بیندیشی و بزودی زود، چهار آمیب و شانزده آمیب و اینک جهانِ تو را آمیبها گرفتهاند، تا زیر اندام لزج آن همه آمیب از نفس نیفتادهای به چیزی دیگر بیندیش که زایش آنها، تصاعدی و سریع و آمیب وار نباشد. خیس وسرمازده، میدوم تا مُتل کوچک و جمع و جور این بندر پرت بیاسکله و گمنام. نمیدانم باران خیسم کرده یا خیزابهها که سبعانه، بالا میگرفتند و شلال میشدند و بر من آوار میشدند. آسمان را سیاههی وسیع زاینده، گرفته، اگر قصد فتح دریا و زمین را داشته باشد چه؟ راه فراری میماند برای من که حتی نمیتوانم بگویم باران خیسم کرده یا موجهای مهاجم بر ساحل؟ این وقت سال، دریا خلوت است. این بندر متروک حتی فصل دریا هم چندان شلوغ نمیشود. میدانم میتوانم اتاقی در تنها مُتل اینجا داشته باشم. خیس تر از پیش ، میرسم به مُتل (یعنی توی راه، توی باران میدویدهام وحالیام نبوده؟) حالا که آهسته راه میافتم تا از لابی بگذرم، میدانم دایرهای آب به جا میگذارم. همانطور که ایستاده بودم دم در سالن، حس میکردم تنم آب میشود و چکه چکه زیر پایم جمع میشود. خودم را به شکل مَرزق[۱] که دیدم، خندهام گرفت و آهسته راه افتادم. میخزم برابر دریچهی باز، بالای دریچه چیزی نوشتهاند. تاریک روشن فضا نمیگذارد خوب ببینم. لابد پذیرشی، چیزی در همین مقولهها باید باشد. از دریچه، تو را نگاه میکنم، کم نوری ازسالن. ناگاه، هراسم بیشتر میشود. حسی غریب، تن یخ زدهام را به رعشه میآورد. دیوارها در سایهها خزیدهاند و تو گویی، چشمهایی نامحرم از همه طرف خیرهاند به من. فکر برگشتن به سرم میزند. اما برگردم وسط تاریکی؟ زیر آسمانی که چنان از سیاهی سنگین شده که فشارش را بر شانههام، لحظههای آخر، حس کرده بودم: مرد، بر زمانه نفرین کرد و ایستاد و چشم بست، تا ریزش قطرههای دوش را باران بینگارد. اما گرمای مطبوع آب دوش نمیگذاشت لطافت باران را به یاد آرد! زیرلب ژوکید: «لعنت بدین زمانهی ناجنس دون پرور! اگر زندگی آدمی، سگانه نمیشد، چه اجبار که نیم شب برای طهارت به گرمابه بیاید؟ اینگونه، در تنهایی و بیهم زبانی! روز باشد، کلی حرف و حدیث و قصه، از این و آن خواهی شنید!»: به لحظهی ورود، وقتی خواست تن به آب گرم خزینه بسپارد، دیده بود غیر از خود او، سه نفر بیشتر در حمام نیست. از آن سه تن نیز، یکی، کنار دیوار خوابیده بود و خرناس میکشید. داشتند. همهی دوشها آب داشتند. هم حرف مرد را شنید، هم دوش را که باز کرد فهمید که دوشها آب دارند. ناگاه مرد قدم زننده را کنار خود دید. جا خورد: - «چطور؟ به یک چشم به هم زدن هم نه، کمتر! یعنی پردرآورد؟» دست میگذارم روی زنگ رومیزی و باز چشم میبندم. حس میکنم در معرض خطری جدی هستم. صدای زنگ، خودم را کلافه میکند اما دست بر نمیدارم، صدای رعد، بدون روشنایی برق، در زمینهی توفانی پر و مهاجم میریزد حالا. وقتی میشنوم - «چیه؟ چه خبره خانم جان؟ کسی دنبالتان کرده؟» خم میشوم و میافتم در خلاء، در تاریکی، سقوط میکنم و تن و جانم چرخه زنان میرود پایین، تو گویی دستگاهی بسیار قوی و مکنده، اجزاء تنم را، یکی یکی قطع میکند و میمکد تا در انتهای چاه تاریک، از اجزاء شرحه شرحهام دوباره تنی بسازد کم جان و بیتوان، که هنوز از وحشت میلرزد. پانوشتها: ۱- مرزق به لهجهی جنوبی (دزفول و اهواز) نودان است. |