رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۸ مرداد ۱۳۸۷

ناتنی-بخش هفتم

وقتي به مادرم گفتم احمد آدم مي‌کشد، من نمي‌توانم با يک آدم‌کُش زندگي کنم، سرم داد ‌کشيد که اگر مي‌کشد، دشمنان اسلام را مي‌کشد. آخر مادر، دشمنان اسلام هم آدم‌اند. آن‌ها هم مادراني دارند که برایشان گريه مي‌کنند. خدا مرگ‌ام بدهد! تو که زده‌اي زير همه چيز. خجالت نمي‌کشي؟ توي دادگاه قاضي ‌گفت خانم! شما بهتر است برگرديد سر خانه و زندگي‌تان. دست از وساوس شيطاني برداريد. شما بچه داريد. فکر آينده‌ی او باشيد. خوب نيست بچه‌ی شما بزرگ که شد از بُردنِ اسمِ مادر عارش بيايد. احمد حاضر نبود طلاق بدهد. يک روز که نبودم، همه رنگ‌ها و بوم‌ها را از خانه بيرون برده بود، نمي‌دانم کجا. احمد! اگر تابلوها را برنگرداني، اگر نگذاري نقاشي بکشم، يک روز هم اين جا نمي‌مانم. بچه را برمي‌دارم و مي‌روم.
کجا مي‌روي بدبخت؟ خانه مادرت؟ با آن خانواده که سر يک قراني ارثِ پدرت مي‌خواستند همديگر را تکه و پاره کنند؟ فکر مي‌کني خواهر بيوه را تحمل مي‌کنند؟ خانواده‌ی من هر چه باشند، سگ‌شان شَرَف دارد به تو که دوست‌هات را گذاشتي سينه‌ی ديوار، توي چشم‌‌هاشان نگاه کردي و گلوله را توي مغزشان خالي کردي. توي چشم‌هام نگاه کرد. پرت‌ام کرد سينه‌ی ديوار. اگر پات را از اين خانه بيرون بگذاري يک گلوله هم حرام تو مي‌کنم. بهتر از اين است که توي اين خانه بمانم و هر شب دست‌هاي مرتعش تو را ببينم که خودت جر‌أت نداري نگاه‌شان کني. بهتر از اين است که نقاشي‌هام آواره‌ی خاکروبه‌ها شوند.

ببين! من اگر کسي را کشتم روي وظيفه‌ی شرعي بوده و روي همين وظيفه‌ی شرعي هم به تو مي‌گويم حق نداري ديگر نقاشي کني. پات را هم از اين خانه بيرون نمي‌گذاري تا گيس‌هات مثل دندان‌هات سفيد شود. از توي آشپزخانه داد زدم زهرا قند کجاست؟ تمام شده. يادم رفته بخرم.

توي يخچال گشتم و چند تکه گز گير آوردم. دستم از آردِ گزها سفيد شده بود. چقدر اين‌جا همه چيز سفيد بود. هيچ رنگ ديگري ديده نمي‌شد. انگار داشتم به جاي عدسیِ چشم‌ها با سفيدیِ چشم‌هام مي‌ديدم. چهره‌ی آدم‌ها هم حتا سفيد بود. رنگ نازلي پريده بود. آمده‌اند اين جا و گفته‌اند تو ديگر نمي‌تواني درس بدهي. گفته‌اند اگر بگذاريم ادامه بدهي، مؤسسه را مي‌بندند. چاره‌اي نيست. غصه نخور! برات تدريس خصوصي راه مي‌اندازم. آخرش که چی نازلی؟ نفرين‌شدگیِ ما درمان ندارد. تازه متوجه شدم که پاشده و دست‌هاش را در بغل‌اش فروکرده؛ گويا سردش است و دارد دور من قدم مي‌زند. خسته شديد؟

به هيچ وجه. فکر مي‌کنيد کريستيانا بيدار شده باشد؟ نمي‌دانم. شما هم بايد برويد. شايد امانوئل... مهم نيست. امانوئل به شب‌گردی‌‌هاي من عادت دارد. راستي شما هم شب‌گردی داريد؟ چه جور! زندگي من يک شب‌گردیِ طولاني بوده. نمي‌دانيد ژنوويو! وقتي قم بودم مي‌دانستم در کشورهايي که نزديک قطب شمال هستند، شش ماه شب است و شش ماه روز. اما من اين را آن‌جا تجربه کردم؛ فصل تابستان که آفتابِ روزهاي بلندش، پوست زمين را پُر از تَرَک و تاوَل مي‌کند.

يک روز واقعاً آفتاب را نديدم. روشني را حس نکردم. به طلبه‌هايي که در قم خانه داشتند، حجره نمي‌‌دادند. هجده سال‌‌ام بود. پدرم مرا درحال خواندن کتاب‌هاي انگليسي ديد و فهميد که پنهاني دارم درس‌هاي دبيرستان را امتحان مي‌دهم. گفت بايد استکان‌ات را آب بکشيم. تو ديگر نجس شده‌ای. ديگر آدم نمي‌شوی. از خانه من برو بيرون. از خانه بيرون آمدم.

به باقر تلفن زدم. من آشنا دارم. برو مدرسه‌ی قديري. به آقاي جاويدي بگو به تو حجره بدهد. شب، وانت،‌ کتاب‌ها را آورد دمِ در مدرسه. چند طلبه ايستاده بودند. سلام که کردم، با تعجب به وانت نگاه کردند. کارتون‌ها را پايين مي‌گذاشتم که يکي‌شان آمد جلو. آقا کمک کنم. يکي دو نفر ديگر هم آمدند. وقتي در حجره کارتون‌ها را باز مي‌کردم، طلبه‌ها دور آن‌ها جمع شده بودند و با کنج‌کاوي مي‌خواستند سر دربياورند که اين‌ها چيست. باور نمي‌کردند توي اين همه کارتون فقط کتاب باشد. يکي از آن‌ها که قد کوتاهي داشت و ريش‌هاش بيشتر و پرپشت‌تر از بقيه بود، طاقت نياورد. لاي يکي از کتاب‌ها را باز کرد. ورق زد. با لهجه‌ی کرماني گفت آقا شما طلبه هستيد؟ خودم را جمع و جور کردم. چطور مگر؟ آخر اين‌ها کتاب‌هاي طلبگي نيستند. حتماً دانشجو هستيد؟ نه. طلبه هستم. کتاب‌هاي طلبگي در آن يکي کارتون است. عقل در تاريخِ هگل را دست‌پاچه از او گرفتم و نشستم روي زمين. شما چي؟ طلبه هنوز نگاهش روی کتاب مانده بود. من رسائل مکاسب مي‌خوانم. شما چي مي‌خوانيد؟ بوی پا و کفش می‌آمد. کفايه مي‌خوانم با خياراتِ مکاسب. درس آقاي پاياني مي‌روم. مجبور بودم تند تند توضيح دهم تا ترديدهاشان را بشويم. يکي رفت از حجره‌اش چند پياله چای آورد. پرسيد قبلاً کدام مدرسه بوديد؟

سئوال خطرناکي بود. نمي‌دانستم چه جواب بدهم. آخر، وسطِ سال که کسي حجره عوض نمي‌کند. اگر هم مي‌گفتم از خانه آمده‌ام کار خراب‌تر مي‌شد. زدم بيرون. کنار حوضِ مدرسه نشستم و آبي ريختم روي صورت‌ام. حضور آن چند طلبه در حجره نگران‌ام مي‌کرد. مي‌ترسيدم به کتاب‌ها دست بزنند. وارسی‌شان کنند. اين کتاب‌ها بلاي جان من بود. مثل جعبه‌ا‌ی اسرارآميز، هميشه مي‌توانست ترس و هوس و طمع مرا برانگيزد. مهتابيِ سه شاخه‌ی وسط حياط، نور سفيدي به فضاي مدرسه مي‌پاشيد. در محاصره‌ی حجره‌ها بودم. آجرهاي نظامي زيرِ پام برجسته شدند. سر درِ هر حجره، رویِ کاشي‌ها با خطِ نستعليق چيزي نوشته بود؛ بيشتر اسمِ بزرگ خاندان‌ها را. توي حجره‌ها خيلي‌هاشان از علما بودند. بعضي‌ها هم کراوات داشتند.

عکسِ بالاسرِ قبرهاي حياط، آدم را بيشتر مي‌ترساند. قيافه‌شان شبيه مُرده‌ها بود؛ با آن‌که لابُد عکس را وقتي گرفته بودند که هنوز زنده بودند. هميشه پدرم مي‌گفت سنگ قبر را نخوان. کراهت دارد. حافظه‌ی آدم را ضعيف مي‌کند. زيرچشمي مي‌خواندم؛ حتا وقتي پدرم نگاه نمي‌کرد. اين بار با مادرم رفته بوديم. نشست سر قبر يکي از دوستان پدرم که زمان انقلاب کشته شد. فاتحه مي‌خواند. ايستاده بودم. فکر مي‌کردم چرا اين سنگِ قبرها هم‌اندازه نيستند و اين‌قدر نامنظم کنار هم چيده شده‌اند؛ يکي بالا و يکي پايين. شايد اين به اندازه و حجم مرده‌ها بسته‌گي داشته باشد. اما نه. بيشترِ قبرها طول کمي داشتند. مرده‌ها نمي‌توانستند اين اندازه قدکوتاه باشند. ولي اين آدم‌هاي زير سنگِ قبرهاي برجسته‌ که از سطح خاک بيرون زده‌اند، احتمالاً مرده‌هاي چاق‌تري بودند.

ناگهان ديدم سنگ قبرها دارند به هم تنه مي‌زنند. همه بالا و پايين مي‌روند. مرده‌ها به سنگ‌ها فشار مي‌آوردند. تقلا مي‌کردند آن را از روي خود بردارند. جيغ مادرم مرا به خود آورد. فؤاد! بيا دارد زلزله مي‌شود! چند زن ديگر هم آن اطراف فرياد کشيدند. تا آمدم حرکتي کنم، خودش را به من رساند. دست‌‌ام را کشيد و بناي دويدن گذاشت. من خيلي از اين کار خوش‌ام نيامد. مي‌خواستم بايستم مرده‌ها بيايند بيرون. ببينم‌شان. مخصوصاً آن مرده‌هاي شيک‌تر را. از اين‌جور آدم‌ها توي شهر کم‌تر ديده مي‌‌شد. هيچ کس کراوات نمي‌زد. مادرم همين طور جنازه‌ی مرا مي‌کشيد. سنگ‌ها تکان تکان مي‌خوردند. بيشتر جيغ ‌کشيد. وسط‌هاي قبرستان دست‌ام را رها کرد و تندتر دويد.

گم شد. سنگ‌ها آرام گرفتند. داشتند خودشان را از نو جاسازي مي‌کردند. دوباره جاخوش مي‌کردند. کسي از قبر بيرون نيامد. تنها بودم. رسيدم به ديوار قبرستان. پای ديوار دريچه‌ی کوچکي بود؛ به اندازه‌اي که پسربچه هفت ساله‌اي مثل من بتواند توش برود. سرم را فروبردم. پله‌ها تاريک بود. پايين رفتم. شبيه آب‌انبار خانه‌هاي قديمي قم، هزارپله بود. خسته شدم. روي يکي از پله‌ها نشستم. روبه‌رو، چشم‌هایِ يک نفر برق زد. چشم‌ام به تاريکي عادت کرد. بيشتر ديدم. همسايه‌ی ما بود.

عصرها جلو خانه‌اش را آب‌پاشي مي‌کرد. صندلي مي‌گذاشت و ساعت‌ها ساکت روی‌‌اش مي‌نشست. مادرم می‌گفت از وقتي پسرش را کشتند، لال شده. با صدايي که گويي در حمام مي‌پيچيد، پرسيد براي چه اين‌جا آمده‌اي؟ خوب، در باز بود. ولي اگر برگردي معلوم نيست در باز مانده باشد. زود برگشتم بالا.

خيلي خسته‌ام. اگر اجازه بدهيد مي‌خواهم بخوابم. طلبه‌ها با قيافه‌هاي عُنُق از جا بلند شدند. خواب‌ام نمي‌بُرد. پاشدم کتاب‌ها را مرتب کردم تا لااقل وسط اتاق خالي شود. ديوانه شده‌اي؟ چرا دور خودت مي‌چرخي؟ ملافه را انداخت روي تشک. آب مي‌خوري؟ نشستم کنار متکا و تکيه دادم به ديوار. زهرا کنارم نشست. دست‌ام را گرفت و روي زانوش که در بغل بود، گذاشت. هُرم نفس نفس زدن سينه‌هاش، پشت دست‌ام را داغ مي‌کرد. پارچه‌ی حرير لباس خواب‌اش، دست‌ام را با خود مي‌لغزاند. با هم ليز مي‌خوردند. دورش چرخيدم.

اتاق از جا کنده شد. ميان زمين و آسمان ماند. روي من مي‌رقصيد. سرش را به هر سو مي‌چرخاند. بدن‌ام را با گردش‌اش مي‌ساييد. دست‌هام روي تن‌اش سرگردان بود. در درون‌اش شکفتم. بالا رفتم. باز شدم. چشم‌هاش وحشت‌خانه‌ي هوس شد. گيسوان‌اش، شاخه‌هاي بيدي بود که با تندباد نفس‌هام پريشان مي‌شد. اتاق را تاريک مي‌کرد. اتاق روشن شد. آهي خسته و لذيذ کشيد.

کنارم گسترده شد. پاي راست‌اش را روي پاي چپ‌ام انداخت. هر دو به پشتِ پاها خيره شديم. زهرا! مي‌بيني؟ همين خال درشت و سياه روي پاي چپ من، روي پاي راست تو هم هست. خنديد. پشت پاها را به هم نزديک‌تر کرديم. شبيه يک جفت چشم شده‌اند. کاش با اين‌ها هم مي‌شد جهان را ديد. دست‌اش را گرفتم. چقدر با بدن‌ات آشتي هستي! زن‌ها مي‌توانند اندام خود را تنانه‌تر بفهمند. بيشتر از مردها از بدن‌شان پرستاري مي‌کنند. نگران آن هستند. به آن مي‌رسند. همين است که در پيش‌گذاشتن تن‌شان براي ديگري وسواس بيشتري به خرج مي‌دهند. ديرتر هم به ارگاسم می‌رسند.

از کدام زن‌ها حرف مي‌زني؟ همه زن‌ها آن‌طور هم که تو فکر می‌کنی نيستند. پا شد. پيرهن خواب‌اش را تن کرد. تو را به خدا فردا نرو قم. خدا از لاي بندکشي آجر ديوارهاي قم بيرون مي‌تراويد. پنج ماهي مي‌شد که از پنجره‌ی اين حجره، انتظار غروب آفتاب را مي‌کشيدم. يک روز صدام کردند. تلفن، شما را مي‌خواهد. تلفن توي اتاق خادم مدرسه بود. شما نمي‌توانيد اين جا بمانيد.

خادم نشست روي زمين. يک پاش را زانو کرد و دست‌اش را روي آن گذاشت. زُل زد به صورت من. همه‌ی غبار قدمت مدرسه روي چهره‌اش نشست. آن همه چروک، زيرِ پلک و بالاي گونه‌اش و تارهاي سفيد مويي که سرش را رج زده بود، نگران‌ام مي‌کرد.

من که بر خلاف مقررات مدرسه عمل نکرده‌ام. نه، شما خودتان هم مي‌دانيد که زِيِّ طلبگي نداريد. آقای جاويدی با چشم‌هايی پُرِخشم، لبخند می‌زد. بچه‌ها می‌گفتند زمان شاه، افسر نيروی هوايی بوده. عمامه‌اش را هم مثل کلاه افسرها می‌بست؛ کوچک و سفت. زِیِّ طلبگی يعنی چه؟ شب‌ها تا ديروقت بيدار مي‌مانيد. در نماز جماعت صبح مدرسه شرکت نمي‌کنيد. رفت و آمدهاي مشکوک داريد. ريش‌تان هم هميشه کوتاه است. دو سه روز در هفته هم نيستيد. معلوم نيست کجا مي‌رويد.

آقا اين‌جا خانه امام زمان است. آداب دارد. براي ما هم مسئوليت دارد. نمي‌توانيم کسي را در ميان طلبه‌ها راه بدهيم که حجره‌اش پر از شُبَهات است. به علاوه، شما جاي زيادي را در حجره گرفته‌ايد. اين قدر کتاب داريد که طلبه‌ی ديگري را نمي‌توانيم در حجره جا بدهيم. همه‌ی حجره‌ها سه نفر و چهار نفر هستند. هيچ جور نمي‌شد با آقاي جاويدي کنار آمد. مثل اين‌که از سفرهاي تهران من هم بو بُرده بودند. هفته‌اي دو روز مي‌رفتم کلاس‌هاي انجمن فلسفه يا دانشگاه شهيد بهشتي. با آن‌که دانشجو نبودم، مُنظّم شرکت مي‌کردم. باشد، مي‌روم. فقط چند روزي فرصت بدهيد جايي پيدا کنم. گشتن در قم فايده نداشت. هيچ مدرسه‌اي بي‌دردسر نبود. باقر گفت برو تهران. توي مدرسه‌هاي آن‌جا بگرد، ببين جايي پيدا مي‌کني. هنوز سحر نشده بود که سوار اتوبوس شدم.

آقاي مجتهدي به مخده تکيه داد. دست‌هاش را روي شکم‌ حلقه کرد. من بيماري کُليه دارم، قم نمي‌توانم زندگي کنم. دکترها گفته‌اند آبِ قم نمک و املاح دارد. پس اين همه مجتهد و فقيه که در قم زندگي مي‌کنند، لابد نَعُوذُ بِالله آدم نيستند. طلبه نيستيد آقا که اين بهانه‌ها را مي‌آوريد. ما وقتي نجف بوديم جز درس خواندن هيچ فکر و ذکري نداشتيم. وقتي از مدرسه مجتهدي بيرون آمدم، ماشين شورلت زردي دمِ در ايستاده بود. راننده درش را باز کرد. پشت سرم آقاي مجتهدي آمد سوار شد. ظهر بود. فکر مي‌کنم مي‌رفت مسجد براي امامت جماعت. طلبه‌هاي مدرسه‌ی مروي کنار پله‌هاي حجره‌ها ايستاده بودند. همه‌شان عبايي روي دوش داشتند. نشستم روي يکي از پله‌ها. کسي حواس‌اش به من نبود. يکي از طلبه‌ها داشت با دوتاي ديگر حرف مي‌زد. وقتي ميخِ اسلام را در سرزمين کفر کوبيدم، پرسيدم صيغه مي‌شوي؟ شَتَرق خواباند توي گوش‌ام. ديگر پيش او نمي‌روم.

خنده‌‌ی طلبه‌ها در سرم پيچيد. گويي روي طبل حلبي مي‌کوبيدند. پاشدم. چه‌طور مي‌توانم آقاي کافي را ببينم؟ امروز مدرسه نمي‌آيند. چه کارشان داريد؟ مي‌خواهم ببينم‌شان. کجا نماز مي‌خوانند؟ نماز مغرب و عشا را مي‌روند مسجد بلوار معين. حالا چه‌قدر مانده تا نماز؟ شب و روز را گم کرده بودم. هيچ کدام‌شان جواب ندادند. از من دور شدند. رفتم مدرسه‌ی چيذر، تجريش. ساختمان‌اش از همه مدرسه‌هاي قبلي نوتر بود. مرد جوانی دم در راهم را بست. می‌خواستم با رييس مدرسه حرف بزنم. استخاره داريد؟ نه. مسأله‌ی شرعی می‌خواهيد بپرسيد؟ می‌خواهم درباره‌ی حجره گرفتن با ايشان صجبت کنم. آقا شما را می‌شناسند؟

تلفن‌اش زنگ زد. همين‌جا بايستيد برمی‌گردم. تا برگشت به سمتِ اتاقکِِ آهنیِ دمِ در، رفتم توی مدرسه. وارد حياط که شدم کنار راه‌پله روی تابلويی نوشته بود دفتر مدرسه. بالا رفتم. در حجره‌ی اول سيدی جوان نشسته بود با ريشی حنايی و گيسوانی بلند که از زير عمامه‌اش بيرون زده بود. با نوکِ انگشت به شيشه ضربه زدم. سر تکان داد. بوی عود فضای حجره را گرفته بود. پيراهنِ عربی سراسر سفيدی بر تن داشت. قرآن رحلی بزرگی کنارش بود. تسبيحی درشت روی قرآن افتاده بود. بالای سرش قاب بزرگی بود. تلک الجنةُ الَّتی نورث من عبادنا مَن کانَ تَقيّاً. خط ثُلثِ حُجَّتِ کشفی. نه آقا. ما براي شما جا نداريم. طلبه‌هاي اين جا درس مي‌خوانند. مگر من مي‌خواهم مُعلّق بزنم؟ با ‌چشم‌هاش غريد. اين‌جا فقط تا رسائل مکاسب درس مي‌دهيم. بعد طلبه‌ها را براي خواندن کفايه و خارج مي‌فرستيم قم. آن وقت شما مي‌گوييد از قم آمده‌ايد و کفايه مي‌خوانيد و مي‌خواهيد در تهران زندگي کنيد؟

Share/Save/Bookmark