دکتر گلاس ـ بخش شانزدهم
جهان میسوزد!
یلمار سودربری برگردان: سعید مقدم
۸ اوت
طبقِ معمول، میروم شنا و اسبسواری. صبحها، بیماران را میپذیرم یا به عیادتشان میروم. باز شب فرامیرسد و من خستهام.
بُرجِ آجری کلیسا در پرتوِ خورشیدِ غروب، از همیشه سرختر بهنظر میرسد. سبزی درختان، درست هماکنون، چهقدر پُررنگ و باشکوه است و فضای آبیرنگِ پشتِ آنها چهقدر عمیق است!
امشب، شبِ شنبه است و بچههای کوچکِ فقیر و بیچاره در جادۀ شنی، دارند لیلی بازی میکنند. مردی یک لا پیراهن بر تن، پشتِ پنجرۀ گشودهای نشسته و فلوت میزند؛ قطعهای است کوتاه از کاوالریا روستیکانا. عجیب است! موسیقی چهطور همهگیر میشود! کمتر از ده سال پیش، این ملودی از آشفتگی سربرآوَرد و یک روز غروب، شاید غروبی مثلِ حالا، به کالبدِ موسیقیدانی ایتالیایی خزید.
این ملودی روحِ او را بارور ساخت و ملودیها و آهنگهای دیگری به بار آورد و او با نظم بخشیدن به آنها، در مدتی کوتاه، موسیقیدانی شد با شهرتی جهانی و این امر برایش زندگی جدید، شادیها و غمهای جدید و ثروت بههمراه آوَرد؛ ثروتی که او سرِ میزهای قمارِ مونتکارو، به باد داد.
بهاین نحو، موسیقی مثلِ نوعی بیماری واگیر در سراسرِ جهان گسترده میشود و آنچه را باید انجام دهد، از خوب و بد، انجام میدهد. چهرهها را گُلگون و چشمها را درخشان میکند. خیلِ بیشماری آن را تحسین میکنند و دوست میدارند و در وجودِ برخی دیگر، عمدتاً آنان که ابتدا بیش از همه آن را دوست میداشتند، صرفاً بیزاری و ملال برمیانگیزد.
در گوشِ کسانی که شب نمیتوانند بخوابند، بیرحمانه و لجوجانه، زنگ میزند و بازرگانی را که با تُروشرویی و حسرت دراز کشیده و به فکر فرورفته، چون ارزشِ سهامی که هفتۀ پیش فروخته حالا افزایش یافته، به خشم میآوَرَد و موجبِ اذیّت و آزارِ متفکری میشود که میکوشد افکارش را برای تنظیمِ قانونِ جدیدی جمع و جور کند یا در فضای خالی مغزِ ابلهی پرسه میزند.
و شاید بیش از همه، حالِ کسی را بههم میزند که آن را «خلق کرده» و موجبِ آزارش میشود. حال آنکه شبهای پیاپی، در تفریحگاههای جهان، بهخاطرِ همین ملودی موردِ تشویق و تمجید قرار میگیرد.
مردی که نشسته آنجا، با احساس در فلوتش میدَمَد.
***
۹ اوت
خواستن یعنی قادر به انتخاب بودن. آه که انتخابکردن چهقدر دشوار است! قادر به انتخاب بودن یعنی توانایی داشتن برای صرفنظر کردن از چیزی. آه، صرفنظر کردن چهقدر دشوار است!
شاهزادۀ کوچکی میخواست برود گردش. از او پرسیدند: «والاحضرت مایلند اسبسواری بفرمایند یا قایقرانی؟» پاسخ داد: «میخواهم بروم اسبسواری و قایقرانی بکنم.»
ما میخواهیم همهچیز داشته باشیم. میخواهیم همهچیز بشویم. میخواهیم همۀ شادیها و خوشیها را داشته باشیم. میخواهیم عمقِ هر رنج و حرمانی را درک کنیم. میخواهیم دلهُره و هیجانِ عمل را احساس کنیم و آرامشِ کنارِگودنشین را هم داشته باشیم؛ هم سکوتِ بیابان را میخواهیم، هم غوغای بازارِ شهر را. میخواهیم در آنِ واحد، اندیشۀ فرد و صدای جمع باشیم. میخواهیم هم ملودی باشیم، هم آکورد. در آنِ واحد! چهطور چنین چیزی ممکن است؟
«میخواهم بروم اسبسواری و قایقرانی بکنم.»
***
۱۰ اوت
ساعتِ بدونِ عقربه یکنواختی و خلائی دارد که چهرۀ مُرده را بهخاطر میآوَرَد. نشستهام و به چنین ساعتی نگاه میکنم. در حقیقت، اصلاً ساعت نیست، بلکه قابِ خالی ساعتی است با صفحهای قدیمی و زیبا.
همین چند لحظه پیش که در این غروبِ گرم و طلاییرنگ (واقعاً غروبِ عجیبی است! همیشه تصور میکردم پایانِ روز در بیابان، چنین منظرهای دارد.)، داشتم برمیگشتم خانه، آن را پشتِ ویترینِ مغازۀ ساعتسازِ گوژپشتی در همین خیابان دیدم...
رفتم تو مغازه و از ساعتساز که یک بار ساعتم را تعمیر کرده بود، پرسیدم: «این چهجور ساعتی است که عقربه ندارد؟» با لبخندِ گوژپشتیِ تصنعیاش، قابِ نقرهای قدیمی زیبا را نشانم داد.
روی آن، حسابی کار شده بود. آن را در حراجی خریده بود. چرخدندۀ ساعت خراب بود و بیمصرف. قصد داشت چرخدندۀ نوی برایش بگذارَد. قالب را همانطورکه بود خریدم. قصد دارم چند تا از قرصهایم را توی آن جابدهم و مثلِ ساعتم بگذارمش توی جیبِ سمتِ راستِ جلیقهام. این فقط شکلِ جدیدی است از همان ایدۀ دِموستِن که زهر در قلم کرده بود. زیرِ آفتاب هیچ چیز تازه نیست.
*
حالا دیگر شب فرارسیده. بازهم ستارهای از لابهلای شاخ و برگِ درختِ تنومندِ شاهبلوط، چشمک میزند. احساس میکنم امشب میتوانم خوب بخوابم.
سرم آرام است و در آن غوغایی برپا نیست. با اینهمه، برایم دشوار است از درخت و ستاره دور شوم. شب... چه واژۀ زیبایی! سلتهای باستان میگفتند، شب از روز قدمتِ بیشتری دارد. آنان معتقد بودند روزِ کوتاه و زودگذر از شبِ بیپایان زاده شده است.
شبِ عظیم... شبِ بیپایان...
البته این چیزی نیست جز شیوهای سخنگفتن... شب چیست؟ آنچه ما شب مینامیم چیست؟ سایۀ نازکِ مخروطیشکلی از سیّارهمان؛ مخروطِ کوچکی از تاریکی میانِ دریایی از نور. و دریایی از نور چیست؟ جرقهای در فضا، تشعشعی ناچیز پیرامونِ ستارهای کوچک به نامِ خورشید.
آه، این چه مرضِ وحشتناکی است که افتاده به جانِ بشر و او را مجبور میکند پیوسته بپرسد: «این چیست؟» این چگونه خشمی بود که بشر را از محفلِ خانوادگی مخلوقاتِ روی زمین، از میانِ خزندگان، دوندگان، جهندگان و پرندگان، بهضربِ شلاق، بیرون راند تا زندگی خود را از بالا، از بیرون، با چشمانِ سردِ بیگانه بنگرد و دریابد چهقدر کوچک است و بیارزش؟ کجا میرویم؟ عاقبتِ آن چیست؟
به صدای زنی فکر میکنم که در خوابم، نالهکنان، فریاد میکشید. هنوز صدایش توی گوشم میپیچد؛ صدای بُغضآلودِ پیرزنی که فریاد میزد: «جهان میسوزد!»
جهان میسوزد!
به دنیایت، از دیدگاهِ خودت بنگر، نه از نقطهای در فضا. آن را خاضعانه با معیارِ خودت بسنج؛ بر پایۀ موقعیّت و وضعیّت، یعنی موقعیّت و وضعیّتِ انسانِ ساکنِ زمین. در آن صورت، خواهی دید که زمین بهاندازۀ کافی بزرگ است و زندگی پیشامدی است مهم و شب بیپایان است و ژرف.
▪ ▪ ▪
پانوشتها:1- Cavalleria Rusticana نام اپرایی است نوشته پیترو ماسکاگنی Pietro Mascagni (1945-1863) آهنگساز ایتالیایی. وی با ساختن این اپرا به شهرت جهانی رسید." 2- Demostenes دموستن (322- 384 پیش از میلاد) حقوقدان و دولتمرد مهم یونان. وی پربارترین سالهای زندگی خود را وقف ایستادگی در برابر سلطۀ مقدونیه کرد و کوشید تا سرافرازی را به آتن بازگرداند و همشهریانش را در برابر فیلیپ دوم مقدونی پادشاه مقدونیه متحد کند. ولی در این راه ناکام ماند و فیلیپ همه دولتشهرهای یونانی را تحت سلطۀ خود درآورد. با مرگ فیلیپ، دموستن کوشید تا آتنیان را بر مقدونیه بشوراند، ولی این شورش با واکنش اسکندر کبیر فرزند و جانشین فیلیپ همراه بود. پس از اسکندر، جانشین او آنتیپاتر با شورشی همانند شورشهای پیشین دموستن روبروشد و سپاهیانش را برای سرکوب آن گسیلداشت و اینبار دموستن دست به خودکشی زد 3- اشاره است به تورات، کتاب جامعه 1:9. آنچه بوده است همان است که خواهد بود و آنچه شده است همان است که خواهد شد و زیر آفتاب هیچ چیز تازه نیست. 4- سلتها: در حدود سال ۷۰۰ قبل از میلاد، گروهی از قبایل، به نام سلتها، در اروپای مرکزی ساکن شدند. تا پیش از سال ۵۰۰ قبل از میلاد، آنها که کشاورزی می کردند، در سراسر اروپای مرکزی و شمالی پراکنده شده بودند. سلتها زبان نوشتاری نداشتند و قوانین، تشریفات مذهبی و داستانهای خود را به طور شفاهی به دیگران منتقل می کردند.
بخشهای پیشین
|
نظرهای خوانندگان
چه میشود گفت؟ همه چیز را خودش با معنی شب و گذاشتن ساعت بی عقربه در جیب طرف راست جلیقه گفته!
-- بدون نام ، Aug 8, 2008 در ساعت 03:00 PMسپاسگزار
بخش هفتم رمان ناتنی برای من قابل دسترس نیست لطفا آنرا در یک آدرس دیگر بگذارید
-- کوروش ، Aug 10, 2008 در ساعت 03:00 PM. . . . . . . .
زمانه ـ این بخش از آن رمان مشکل عدم دسترسی ندارد. دوباره امتحان کنید.
. . .