رادیو زمانه
>
خارج از سیاست
>
رمانِ ناتنی
>
ناتنی - بخش ششم
|
ناتنی - بخش ششم
اتاق زير نور چراغ خواب نفس نفس ميزد. عينکام را از روي ميز برداشتم. امروز چند شنبه است؟ يکي از کتابهاي وِرَن را از زير ميزِ تخت بيرون کشيدم. ورق زدم. در زدند. سطرهای کتاب جُنبيدند. حروفِ لاتين مثل ماهيِ افتاده روي ساحل، پَر پَر ميزدند. ضربههاي در که شديدتر شد، ماهيها تندتر بالا و پايين جهيدند. حرکتشان منظمتر شد. روي دُمشان ايستادند. بالاتنهشان داشت تغيير ميکرد. شکل انساني ميگرفت. شبيه زن ميشد. موهاشان اين طرف و آن طرف شانه، پريشان و آشفته، در رفت و آمد بود. ميرقصيدند. برهنهی برهنه بودند. رقصشان شتاب گرفت. يک حلقه بودند. دور خود، روی خاک ميچرخيدند. ضربه محکمتر شد. باز هم محکمتر. زنها ايستادند. دستهاشان را به علامت پايان رقص بالا بردند. بوي دريا ميآمد از زير بغلهاشان. يکباره فروريختند. مثل شنهاي ساعتِ شني ريختند روي زمين. حروفِ کتاب خيس شده بود. ضربههاي دست، پشتِ درِ اتاق را رها نميکرد. کتاب را همينطور که باز بود، روي ميز گذاشتم.
آرام در را باز کردم. جز سکوتی تنها در راهروِ دراز هتل، چيزی يا کسی نبود. سرم را به چارچوب در تکيه دادم. هنوز خواب بودم؟ سرم ترگونه بود از باران. رُب دوشامبرِ تنام تب داشت. در را نيمهباز گذاشتم. شير آب را که باز کردم، سرمايی دلپذير روی پوست دستهام روان شد. در آينه چشمهام خون بود. از کمد، لباسام را درآوردم. پاهام توی کفش نمیرفت، از بس پف کرده و آماسيده بود. کريستيانا به رو خوابيده بود؛ گويي تخت را بغل کرده. پاهاش را که از زانو به پايين عريان افتاده بود، بوسيدم. نور ايفل لحظهای از روی پاش گذشت.
پتو را رويش کشيدم. شب توی پنجره جاافتاده بود. نورافکن ايفل، ظلمت شب را تاريکتر نشان میداد. نورافکن میچرخيد. از جلو صورت من رد شد. ناگهان مسير نور در امتداد نگاه من ايستاد. انگار در آن دورها چيزی پيدا کرده؛ مثل آدمی که در بيابانی سرگردان مانده و با چراغ نيمسوزی که دارد، زور میزند چيزی را در آن انتهای مبهم ببيند. آن دورها شبيه پاريس نيست. پنجرهی خانههاش پشت نردههای آهنی، نگاه آدم را مشبک نمیکند. خانههاش همه يک طبقه دارند يا دو طبقه. نورافکن، ارتفاعِ کوتاه شهر را نشان میداد که زير گنبد و منارهای خميده بود. بلندی ديوارها زياد نيست. آدم در خيابان که راه میرود حس نمیکند اينجا شهر است. شبيه صحراست، صحرايی پر از ديوار. دستام را به ديوار آسانسور تکيه دادم.
حرکت آسانسور گيجی را نرم نرمک از سرم بيرون میکرد. چشمهام هنوز با نور اُخت نشده بود. درِ آسانسور باز شد. جز دو نفر پشت بار هتل، کسی در لابی نبود. روی يکی از مبلها روبهروی در ورودی هتل نشستم. مجلهی مادام فيگارو، همانطور، روی ميز افتاده بود. ديگر حوصلهی برداشتن و ورق زدناش را نداشتم. پاشدم تا از بار چيزی برای نوشيدن بگيرم. انگشتهام، با کرختی، فنجان قهوه را گرفت. از سمت بار برگشتم تا سرجام بنشينم که ديدم گوشهی لابی زنی نشسته. بیآن که لحظهای فکر کنم، سمت او رفتم.
روي مبل لم داده بود. دود سيگار نازکِ سبزي از گوشهی لبهاش توي هوا موج ميزد و معلق ميماند. وای! خودش بود. همان زنی که غروب همينجا ديدم. رعشهی دستهام، قهوه را لرزاند. از ترس آنکه نريزد، زود روی ميز گذاشتماش. سرم را بالا گرفتم. شب به خير!
دست راستاش روي پشتي مبل بود و تناش را به سمت ديگر ميکشيد. لابي، نيمهتاريک نيمهروشن بود. پيرهن مشکي بيآستين بلندي پوشيده بود که از کنار دو طرف، چاک بلندي ميخورد. شانههاي سفيدش از لابهلاي موهاي بلوندش پيدا بود. شب به خير!
قبلاش سرم از خواب به منگی میزد، حالا از فرطِ بيداری مغزم کار نمیکرد. بفرماييد بنشينيد آقا. در چهرهی جواناش اطميناني بود که مرا خلع سلاح ميکرد. حس کردم چارهاي جز پيروي از حرفاش ندارم. نزديکاش نشستم. صورتاش پُر و گونههاش برجسته بود. ابروها در فاصلهی بلندي با چشمها انگار هميشه به چيزي اشاره ميکرد. بينياش صاف و نوک آن مُدَوَّر و رو به بالا بود. لبهاش فربه و لب بالا در فاصلهاي کمتر با بيني، برگشته به نظر ميآمد. دندانها درشتيشان را با فروتني نشان ميدادند. گردناش مثل گردن اسب، تن و سر را با شکوه جلوه میداد. و شانهها پهن. پاها کشيده، روي هم افتاده بود. ترديدی زبانام را شُل کرد.
من فؤاد هستم. دستام را به سويش دراز کردم. من هم ژنوويو هستم. انگشتهای نرم و کشيدهاش را لای دستِ يخ و خشکزدهام گذاشت. ژنوويو؟ من پزشک زايمان هستم در مونترال. با امانوئل آمديم تعطيلات را در پاريس بگذرانيم. شما چه کار ميکنيد؟
خم شد تا سيگار را در زيرسيگاری بتکاند. بوی عطری ملايم زير پَرّههای بينیام نشست. تکيه داد به مبل. من سر مبل نشسته بودم. من در مدرسهی علوم سياسي لندن درس ميدهم و در انتشارات هندرسون عضو هيأت علمي هستم. لای کلمههايی که از دهنام بيرون میآمد، هوا و سکوت مینشست.
براي ديدن دوست دخترم آمدهام. فنجان قهوهای جلوش روي ميز بود. ساکت شد. عجلهاي براي حرف زدن نداشت. اما من نميتوانستم سکوت کنم. فکر ميکنم شما را يک جوري ميشناسم. بدون اين که سرش را از روبه رو برگرداند، چشمهاش را به سمت من برگرداند.
از کجا؟ ما که با هم آشنايي قبلي نداريم. آدمها هميشه قبل از آنکه چيزي را بشناسند، يک چيزهايي درباره آن ميدانند. وقتي قيافهتان را ديدم، شبيه کسي بوديد که قبلاً من او را ديدهام، اما يادم نميآيد. اسم قهرمان داستانی که امشب کريستيانا خواند هم ژنوويو بود. آرام پُکي به سيگار زد.
به خاطر همين بود که غروب وقتی وارد هتل شديم، به من خيره شده بوديد؟ حس کردم در رستوران هم حواستان پی من است. ناراحت میشديد از اينکه نگاهتان ميکردم؟ برگشت نگاهام کرد. اصلاً. نگاهتان، مال يک آدم آبستن بود. مگر مردها هم آبستن ميشوند؟ فکر ميکردم مردها بايد موجودات رقتانگيزي باشند، چون ستروناند. چقدر دختر زهرا را دوست داشتم.
چقدر دوست داشتم زهرا را نگاه کنم که با شکمي برآمده، آرام آرام قدم برميدارد. فکر ميکردم زنهاي حامله انسانهايی مضاعفاند. دوست داشتم حس يک زن حامله را درک کنم. چيزي زنده در درونام وُول بخورد، صداي قلب مرا بشنود. با قلبام با او حرف بزنم؛ با درونيترين وسيلهاي که دارم. وقتي شنيدم يک بار در دوران حاملهگي از شوهرش کتک خورده، رگهام سيم برق شد و به تمام بدنام شعله پاشيد. زهرا عکس يک زن لخت را میکشد. توي اتاق خواباش میگذارد. روياش ملافهاي میاندازد. بعد از مدتي احمد آن را میبيند. اول از ترس يا عصبانيت فرياد میکشد. بعد چاقوي آشپزخانه را برمیدارد و و بدن لخت زن را پاره پاره میکند. چارچوب بوم را با دستهاش میشکند. میاندازد زير پاش و آن را خُرد میکند. زهرا دانشگاه بوده.
از اول هم موافق نبوده زهرا نقاشي بخواند. دوستاناش گفته بودند بچه مسلمانها بايد به هنر مسلّح شوند تا اسلام و انقلاب را با زبان هنر به جهان معرفي کنند. خودش رياضي خوانده بود. اما مدرکاش در سپاه خيلي به دردش نميخورد. از تحصيلاش پشيمان بود. با اين حال، به خاطر همين مدرکاش بود که فرمانده گردانش کرده بودند و به او آقاي مهندس ميگفتند. زهرا گفته بود عکس اين و آن را کشيدن که هنر نيست. نقاشي با عکاسي فرق ميکند. تا وارد خانه میشود، يک سيلي به استقبالاش میآيد و صورتاش را سرخ میکند.
اين بود هنر؟ ميخواستي بروي دانشگاه، نقاشي بخواني که خانه را پُر کني از عکس جندهها؟ زهرا دستاش را روي صورتاش ميمالد. دستام را روي صورتام ماليدم. شما هميشه اين قدر مضطربايد؟ من سالها در پاريس زندگي کردهام. اما اين سفر خيلي عجيب است. شما حق داريد. آبستن هستيد. تا نزاييد حالتان خوب نميشود. وقتي نگاه ميکرديد چشمهاتان مثل زنهاي پا به ماه بود.
کلافه شده بودم. چه ميگفت ژنوويو؟ درد داريد؟ بیحوصله نگاهاش کردم. درد که دارم. حالا از آبستني است به قول شما يا هر چيز ديگر، ولي ميدانم که درد دارم. بگوييد چه جور دردي؟ از کي شروع شده؟ از کي شروع شد؟ از خيلي وقت پيش. خيلي سال پيش. شايد وقتي چهارده سالام بود.
صبحها ميرفتم سر درس. فقه و اصول ميخواندم. بعد از ظهر به آن طرف حالام ديگر ميشد. توي کتابخانهی مرعشي نجفي صد سال تنهايي مارکز را ميخواندم. نصف چراغها را که خاموش کردند، کتاب لمعه را بستم. در عين آنکه مواظب بودم صد سال تنهايي از لاي آن نيفتد، دادماش به اسدالله. بار اولي نبود که در فاصلهی کتابخانه و خانه، نزديک بود زير ماشين بروم. ميترسيدم. از آن شبحهاي مردهاي ميترسيدم که شبيه رُمان پِدرو پارامو اطرافام ميلوليدند. از اين هزارتويي که بيهوده در آن گرفتار بودم، از اينکه يک روز از خواب بيدار شوم و ببينم سوسک شدهام، از اينکه اگر مادرم مُرد و نخواهم توي تشييع جنازهاش غمگين باشم، از اينکه مبادا در انتظار چيزي هستم که هرگز به وقوع نميپيوندد يا کسي که هرگز نميآيد. همه چيز برايم جسميت پيدا کرده بود. جهان را مايعي داغ زير پوستام حس ميکردم. ترس در کالبدي فرورفته بود و هميشه کنار من، دنبال من، بالاسر من و زير پاي من حضور داشت. ستارهها روي آسمان، دوربينهايی مخفي بودند که زاغ سياهام را چوب ميزدند. نور نميدادند. دلهره ميپاشيدند.
شب که خانه رسيدم، به اتاق مطالعه رفتم و در را بستم و باز خواندم. حروف نوشتهها جوهر اشياء را تغيير ميداد. ميان اين کلمهها و اشياي اطرافام فاصله، نزديک بود. وقتي ميخواندم آرام ميگرفتم، اما پوستام میشکافت وقتي کلمات به روح اشياء نفوذ ميکرد. جهان را ترسناک ميکرد. به مرزي تحملناپذير ميرساند. ميخواندم. آرام ميشدم و مشوش ميشدم و در ميان اين آرامش و تشويش، روحام در آب و آتش کژ و مژ ميشد. بيست و يکم تيرماه بود.
نزديک صبح وحشتزده از خواب بيدار شدم. انگار از يک توفان برميگشتم. موهام خزهی لجنگرفته شده بود. عرق مثل گدازههاي آهن، بدنام را ميافروخت. بيدرنگ پريدم توي حياط. همين طور ميچرخيدم و دور باغچه ميگشتم که پدرم را ديدم. فکر ميکنم آمده بود وضو بگيرد و نماز بخواند. تا مرا ديد گوشهی راست دهاناش کج شد. زير نور مهتابیِ حياط ايستاد. با نگاهي آفتابخورده و صدايي گرفته، آمرانه، گفت محتلم شدهاي؟
محتلم شدهام؟ فوري نگاه انداختم به شلوارم. يک دايرهی بزرگ وسطِ شلوارم خيس بود. فکر کردم دارم کابوس ميبينم. سرِ جام ايستادم، بلکه از خواب بپرم. اما خواب نبودم. هيچ موقع اينقدر بيدار نبودم. پدرم که ميدانست من درس احتلام، غسل و اين جور چيزها را بارها در مدرسهی علميه خواندهام، فقط گفت برو غسل کن و نمازت را بخوان. ولی من دوست نداشتم بروم غسل کنم و نماز بخوانم. نميخواستم زير هيچ سقفي بروم. دوست داشتم بنشينم روي پلهی حياط، آسمان را نگاه کنم؛ صبح را ببينم؛ دميدنِ خورشيد را روي تنِ کاجهاي بلند خانهی همسايه با کلاغهاي پُر شرّ و شورش تماشا کنم. پدرم ميخواست مرا از همهی اينها پنهان کند. ميخواست احتلام مرا از همهی کاجها و کلاغها بپوشاند. به آنها وانمود کند امشب هيچ اتفاقي نيفتاده؛ شبي است مثل شبهاي ديگر. اما اين شبي نبود مثل شبهاي ديگر. با همه فرق داشت.
من آن شب بالغ شدم. کنار سفرهی صبحانه نشستم. مادرم مثل اينکه بو برده بود. بيگانه شدم. چشمام به سفره دوخته بود. سفره از بس شسته شده بود، گلهاش طراوتی نداشت. تو که گل و بوته نمیکشيدی؟ زهرا خنديد. هان؟ اين را میگويی؟ مجبور شدم بکشم. در آتُليهی دانشگاه، داشتم روی تابلوی خودم کار میکردم که يکی از همکلاسیهام آمد کنارم. زود بساطات را جمع کن. از حراست دانشگاه دارند میآيند اين جا برای بازديد.
زهرا وقتی حرف میزد، همهی من در چشمهاش قد میکشيد. صورتاش باز میشد. تابلويی که از ترس حراست زير يک بوم سفيد مخفی کرد، نگرانی نداشت. مسألهی اصلی، ودکايی بود که توی بطری پلاستيکی آبليمو میريخت و روزهايی که کار آتُليه داشت، همراهاش میبرد دانشگاه. در خانه هيچ وقت مشروب نمیخورد. طی مدتی که مردهای حراست با ميهمانهاشان سالن را تکه تکه گز میکردند، سرش خوش بوده. فقط اين قدر حواس براياش مانده بود که به جای تابلوی خودش، شروع کند به کشيدن عکس منظرهای با گلهای درشت. شادیِ نقل اين ماجرا، اثر معجونی را که در خونش بود، بيشتر میکرد. خندههاش تبخير همان معجون بود.
زهرا! هميشه آدم شانس نمیآورد. آخر کار دست خودت میدهی. چرا بيخودی خطر میکنی؟ سرِ سنگيناش را انداخت روی سينهام. زباناش از تهنشين شدنِ مستی خسته بود. نمیتوانم بدون خطر کردن، نقاشی بکشم. با حس خطر، سرانگشتهام اوج میگيرند. از گذشته و حال کنده میشوم. خطرجويی، دشمن حافظه است. راستي ساعت چند است؟ دو و نيم. دوستتان خوابيده؟ بله. البته نميدانم کريستيانا چرا آنقدر عميق خواباش برده. هميشه اينجور مواقع تا صبح بيدار ميمانديم. شايد هم تا حالا بيدار شده باشد.
شما از حرفهاي من چيزي سر درميآوريد؟ چرا نبايد سر دربياورم؟ من هم صد سال تنهايي مارکز را خواندهام. فکر ميکنم اين کتاب ميشد خيلي جاهاي ديگر هم نوشته شود. دوست داشتم بپرسد اهل کجايي و اين آدمها و مکانهايي که از آن حرف ميزني کجاياند. براش مهم بود؟ اصلاً چرا بايد اين حرفها را براي ژنوويو ميزدم؟
من عادت نداشتم سينه چاک کنم و مردههاش را بيرون بريزم. سرآسيمه از جام پاشدم. ببخشيد. ميترسم کريستيانا تا به حال بيدار شده باشد. اگر مرا در اتاق نبيند نگران ميشود. نگاه خونسردي به ميز انداخت. قهوهتان را نخورديد. از رودربايستي روي لبه مبل نشستم و يک هورت قهوه را بالا دادم. تلخِ تلخ بود.
تو چهجور چايات را بيشکر ميخوري؟ زهرا با همان لبخند هميشهگي نشسته بود کنار ديوار و بَرام حرف ميزد. ميداني! تابلوِ آخري را که کشيدم، استادم گفت داري کارَت را روي ابعاد کوچک خفه ميکني. خوب راست ميگويد. چرا روي بوم بزرگتر کار نميکني؟ بوم بزرگ چشم را تنبل ميکند. بومِ کوچک همان زندگي است. مگر ما همه چيز را به دقت و اندازهاي که هست ميبينيم؟
|