رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۳ مرداد ۱۳۸۷
دکتر گلاس ـ بخش چهاردهم (قسمت دوم)

ماه قدیمی نشسته بر پشت پنجره

یلمار سودربری
برگردان: سعید مقدم

۳ اوت
آری، ماه بارِ دیگر در آسمان است.

ماه‌های زیادی را به‌خاطر سپرده‌ام. قدیمی‌ترین آن‌ها ماهی است که نشسته بود پشتِ پنجرۀ اتاق‌مان، در شب‌های زمستانی اوایلِ کودکی‌ام. همیشه ماه می‌نشست روی بامِ سفید.

یک بار، مادرم ترانۀ «تومتن»1 ویکتور ریدبری2را برای ما بچه‌ها، با صدای بلند خواند. من فوراً شناختمش. آن زمان هنوز هیچ‌یک از خصوصیّت‌هایی را که بعدها کسب کرد، نداشت؛ نه آرام و احساساتی بود، نه سرد و وحشت‌انگیز؛ فقط بزرگ بود و تابان. ماه به پنجره تعلق داشت و پنجره به اتاق.

ماه در خانۀ ما زندگی می‌کرد. بعدها، وقتی معلوم شد استعدادِ موسیقی دارم و مرا گذاشتند پیانو یاد بگیرم و آن‌قدر پیش رفتم که بتوانم برخی قطعه‌های شوپن را تا حدودی بنوازم، ماه برایم مفهومِ تازه‌ای پیدا کرد.

یادم می‌آید وقتی ده دوازده سالم بود، یک شب نمی‌توانستم بخوابم، چون نکتورن ۱۲ شوپن از ذهنم دور نمی‌شد و همچنین برای آن‌که ماه می‌درخشید. آن هنگام، در روستا بودیم.

تازه رفته بودیم آن‌جا و اتاقی که من در آن می‌خوابیدم، هنوز پرده نداشت. نورِ سفید و نیرومندِ ماه می‌تابید تو اتاق و تمامِ تختم را فرامی‌گرفت. نشستم روی تخت و آواز خواندم. آن ملودی بی‌کلام و باشکوه را که نمی‌توانستم از ذهنم دور کنم، باید می‌خواندم.

ملودی و مهتاب درهم آمیخته بودند و در هر دوِ آن‌ها، نویدِ شگرفی نهفته بود که روزی سرنوشتم را رقم می‌زد؛ نویدی که نمی‌دانستم چیست؛ نوعی خوشبختی نامقدس یا گونه‌ای شوربختی ارزشمندتر از تمامِ خوشبختی‌های جهان؛ سوزان، دلنشین و عظیم که در انتظارم نشسته بود. آن‌قدر خواندم تا آنکه پدرم آمد و پرخاش‌کنان فریاد زد: «بگیر بخواب!»

این ماه، ماه شوپن بود. این ماه همان ماهی بود که بعدها، وقتی آلیس در شب‌های ماهِ اوت آواز می‌خواند، بر فرازِ آب، با نورِ لرزان می‌سوخت. من عاشقِ آلیس بودم.

پس از آن، ماهِ اوپسالا یادم می‌آید. هرگز ماهی این‌قدر سرد، با چهره‌ای این‌همه بیگانه، ندیده‌ام. آب و هوای اوپسالا با استکهلم کاملاً فرق دارد؛ آب و هوای اوپسالا خشک‌تر و شفاف‌تر است.

شبی زمستانی، در خیابان‌هایی که خانه‌های خاکستری و سایه‌های سیاه‌شان را برفِ سفید پوشانده بود، با دوستی بزرگ‌تر از خودم، قدم می‌زدم. دربارۀ فلسفه صحبت می‌کردیم. من که هفده سالم بود، چندان اعتقادی به خدا نداشتم، اما از داروین هم بیزار بودم، چون به‌نظرم می‌رسید همه‌چیز را بی‌معنی، احمقانه و حقیر می‌کند.

از زیرِ طاقِ کوتاه تاریکی گذشتیم، از چند پله رفتیم بالا و ایستادیم کنارِ دیوارِ کلیسای جامع. داربستِ ساختمان شبیهِ اسکلتِ هیولای عجیبی شده بود که از اعماقِ قشرهایِ مُردۀ زمین سر برآورده باشد.

دوستم دربارۀ خویشاوندی ما با اقوامِ حیوانی‌مان صحبت می‌کرد. با لهجۀ دهاتی‌اش، با صدای خشن و بی‌فرهنگش، چنان استدلال می‌کرد و فریاد می‌کشید که طنینِ صدایش در میانِ دیوارها می‌پیچید.

من در جوابش چیزِ زیادی نمی‌گفتم، اما با خودم فکر می‌کردم: «تو اشتباه می‌کنی، اما من هنوز آن‌قدر مطالعه و تعمق نکرده‌ام که بتوانم نظراتت را رد کنم. صبر کن، فقط یک سال صبر کن... آن‌گاه با تو به همین نقطه خواهم آمد، زیرِ نورِ ماه، درست مثلِ همین الان، و به‌ت ثابت خواهم کرد که چه‌قدر اشتباه می‌کنی و چه‌قدر احمقی. چون آن‌چه می‌گویی به‌هیچ‌وجه نمی‌تواند درست باشد، نباید درست باشد. اگر درست است، پس دیگر نمی‌خواهم کاری به کارِ هیچ‌چیز داشته باشم. دیگر با این دنیا کاری ندارم.»

اما رفیقم همچنان حرف می‌زد و جُزوۀ آلمانی کوچکی را که در دست داشت و گویا استدلال‌هایش را از آن گرفته بود، تکان می‌داد. ناگهان ایستاد و زیرِ نورِ ماه، جزوه را در صفحه‌ای که تصویرهایی توضیحی داشت، باز کرد و داد به من.

نورِ ماه آن‌قدر قوی بود که من هم می‌توانستم تصویرها را ببینم و هم نوشتۀ پایینِ آن‌ها را بخوانم. تصویرِ سه جمجمه دیده می‌شد که تقریباً شبیهِ هم بودند: جمجمۀ یک اوران‌اوتان، جمجمۀ یک بومی استرالیایی و جمجمۀ امانوئل کانت.

جزوه را بانفرت پرت کردم. رفیقم عصبانی شد و به من حمله کرد. زیرِ نورِ ماه، باهم گلاویز شدیم و کتک‌کاری کردیم. او از من قوی‌تر بود و مرا زیرِ خود نگه‌داشت و صورتم را به‌شیوۀ بچه‌مدرسه‌ای‌ها، توی برف شُست.

یک سال گذشت و سال‌های دیگر هم آمدند و رفتند، اما من هرگز خودم را برای مقابله با او برابر نیافتم. این کاری بود که احساس کردم بهتر است فراموشش کنم و با آن‌که نمی‌دانم در این دنیا واقعاً چه‌کار دارم، هنوز در آن مانده‌ام و از آن پس، ماه‌های زیادی دیده‌ام: ماهی آرام و احساساتی، در میانِ غوشه‌های نقره‌ای‌رنگِ کنارِ دریاچه... ماهی که از میانِ مِهِ رویِ دریا، به‌سرعت می‌گذشت... ماهِ عاشقان که به پنجرۀ باغِ گرِتچِن3 و ایوانِ ژولیت می‌تابید...

روزی، دختری که دیگر چندان جوان نبود و خیلی دوست داشت ازدواج کند، به من گفت که هرگاه تابشِ ماه را روی کلبۀ کوچکی در جنگل می‌بیند، نمی‌تواند از گریستن خودداری کند...

شاعری می‌گوید، ماه سودایی، احساساتی و پُراشتیاق است. شاعری دیگر می‌کوشد برای پرتوهای نورِ ماه، مضمونی اخلاقی ـ مذهبی بیابد و آن‌ها را به رشته‌هایی تشبیه می‌کند که مُردگانِ گرانقدر می‌بافند تا ارواحِ سرگردان را به بند کشند...

ماه برای جوان‌ها، نویدِ تمامِ آن چیزهای شگرفی است که انتظارشان را می‌کشند و برای پیران، یادآورِ تمامِ آن‌چه خُرد و تکّه‌تکّه شده و نشانِ پوچ بودنِ این نوید است.


نورِ ماه چیست؟

انعکاسِ نورِ خورشید. نوری ضعیف و تقلبی.

***

ماهی که اکنون از پشتِ برجِ کلیسا بیرون می‌خزد، چهره‌ای بدشگون دارد. به‌نظرم می‌رسد خطوطِ سیمایش با رنجی بی‌نام و نشان، بدشکل، هرزه و هراسناک شده است. ای بی‌چاره! چرا آن‌جا نشسته‌ای؟ آیا به‌جُرمِ تقلب محکوم شده‌ای؟ نورِ خورشید را قلب کرده‌ای؟ این در حقیقت، جُرمِ کوچکی نیست. انسان آیا می‌تواند مطمئن باشد که خودش هرگز مرتکبِ آن نمی‌شود؟

▪ ▪ ▪

Share/Save/Bookmark

پانوشت‌ها:

1- Tomten تومتن موجودی افسانه‌ای است در فرهنگ‌ مردم اروپای شمالی. تومتن مردم را در برابر بلاها حفظ می‌کرد و برای آنها شادی و خوشی به ارمغان می‌آورد. در نیمۀ دوم قرن نوزدهم، تومتن بیشتر به‌صورت بابانوئل کریسمس درآمد. ریدبری شعر بلند مشهوری با همین عنوان سروده است که در آن می‌گوید "در شب سرد نیمۀ زمستان، زیر نور ماه، تنها تومتن بیدار است."
2- Viktor Rydberg (۱۸۹۵ -۱۸۲۸) شاعر، نویسنده و تاریخ‌نگار فرهنگ سوئدی.
3- Gretchen


بخش‌های پیشین