دکتر گلاس ـ بخش چهاردهم (قسمت اول)
دوشیزگانی سزاوار مردانی شایسته
یلمار سودربری برگردان: سعید مقدم
۲ اوت
ماه میدرخشد. همۀ پنجرهها باز است. در اتاقِ کارم، چراغ میسوزد. آن را گذاشتهام روی میز تحریرم تا از وزشِ نسیمِ شامگاهی که آرام میوزد و پرده را همچون بادبان به حرکت وامیدارد، در اَمان باشد.
توی اتاق قدم میزنم و گاهگاه میایستم کنارِ میز تحریر و باشتاب چند خطی مینویسم.
مدتی طولانی ایستادم جلوِ یکی از پنجرههای اتاقِ نشیمن و بیرون را نگاه کردم و به صداهای عجیب و غریبِ شب گوش دادم. اما امشب، آن پایین، زیرِ درختانِ تاریک، سکوت حُکمفرماست. فقط زنی تنها نشسته روی نیمکتی. خیلی وقت است نشسته آنجا.
و ماه میدرخشد.
***
بعدازظهر که آمدم خانه، دیدم کتابی روی میزم گذاشته شده. وقتی بازش کردم، کارتِ ویزیتی به اسمِ «اِوا مِرتِنس» از لایش افتاد. یادم است چند روز پیش، دربارۀ این کتاب صحبت کرد و من همینطوری گفتم: «کتابِ جالبی است.» این حرف را بهخاطرِ رعایتِ احترام زدم؛ وانگهی، برای آنکه چیزی را که برای او جالب است با بینزاکتی، بیاهمیت نشمرده باشم. از آن پس، به آن فکر نکرده بودم. اما معلوم میشود او در فکرش بوده.
خیلی احمقانه است اگر تصور کنم او کمی به من علاقه دارد؟ از چهرهاش میتوانم بخوانم که عاشق است. اما شاید عاشقِ مردِ دیگری است؟ در این صورت، چگونه میتواند اینهمه به من علاقه داشته باشد؟
چشمانی پاک، روشن و آبی و موی پُرپشتِ قهوهای دارد. بینیاش چندان خوشفُرم نیست و لب و دهانش... لب و دهانش را بهخاطر نمیآورم. آه، لبهایش قرمز و دهانش کمی بزرگ است. انسان لب و دهانی را خوب میشناسد که آن را بوسیده باشد، یا آرزوی بوسیدنش را داشته باشد.
من چنین لب و دهانی را میشناسم.
نشستهام و به این کارتِ ویزیتِ کوچک و ساده و اسمی نگاه میکنم که با حروفِ لیتوگرافیِ کمرنگ رویِ آن نوشته شده. اما از این اسم چیزِ بیشتری میبینم، نوعی نوشته که فقط تحتِ تأثیرِ گرمایِ فراوان، قابلِ رؤیت میشود. نمیدانم من چنین گرمایی را دارم یا نه، اما میتوانم آن نوشتۀ نامرئی را بخوانم: «مرا ببوس! همسرم باش و به من فرزند بده. بگذار عاشق باشم. در آرزوی آنم که بتوانم عشق بورزم.»
«اینجا دوشیزگانِ بسیاری هستند که مردی تنشان را لمس نکرده است. این دوشیزگان در بسترِ تنهایی، کامیاب نمیشوند. آنان سزاوارِ مردانی شایستهاند.»
این مضمونِ تقریبی گفتهای است از زرتُشت؛ زرتُشتِ واقعی و باستانی، نه آن جوانکِ شلاق بهدست. آیا من مردِ شایستهای هستم؟ آیا میتوانم برای او، شوهرِ شایستهای باشم؟
نمیدانم در ذهنِ خود، چه تصویری از من ساخته است. او مرا نمیشناسد. در ذهنِ سادۀ او که فقط اندیشههای دوستانه و پُرمحبت نسبت به نزدیکانش و نیز شاید کمی اندیشههای بیارزش جاگرفته، تصویری از من شکل پذیرفته که دارای برخی خصوصیّتهایِ ظاهریِ من است.
بهنظر میرسد این تصویر را خوشایند یافته و خدا میداند چرا... شاید بیشتر بهخاطرِ اینکه من ازدواج نکردهام. اما اگر واقعاً مرا میشناخت، مثلاً بهطورِ اتفاقی، با آنچه من شبها، رویِ این تکّهکاغذها مینویسم روبرو میشد چه؟
خُب، فکر میکنم در آن صورت، در راهی که من در آن قدم میگذاشتم، هرگز گام نمیگذاشت. فکر میکنم شکافِ روحی میانِ ما کمی بیش از اندازه زیاد است. اما از کجا معلوم؟
اگر قرار است آدم ازدواج کند، شاید خوشبختتر خواهد بود اگر تفاوت بههمین اندازه زیاد باشد. اگر این شکاف کمتر بود، وسوسه میشدم برای پُر کردنِ آن تلاش کنم. و چنین کوششی هرگز به نتیجه نمیرسید.
زنی که نزدش بتوانم خودم را بهطورِ کامل آشکار کنم، وجود ندارد! با اینهمه، نمیشود در حاشیه زندگی کنم و هرگز به او امکان ندهم که دریابد کی و چیام. آیا کسی میتواند با زنی چنین رفتار کند؟ بگذارم کسی را در آغوش بگیرد که میپندارد منم... آیا انسان حق دارد چنین کند؟
بله، البته که انسان حق دارد! مطمئناً این همان چیزی است که همواره در واقعیت رُخ میدهد. ما همدیگر را خیلی کم میشناسیم. ما شبحی را در آغوش میکشیم و به رؤیایی عشق میورزیم. و راستی، من از او چه میدانم؟
اما من تنهایم و ماه میدرخشد و وجودم را اشتیاق به زن پُر کرده است. ممکن بود وسوسه شوم و بروم طرفِ پنجره و آن زنی را که تنها نشسته روی نیمکت و منتظرِ کسی است، صدا کنم بیاید بالا. شرابِ شیرین، براندی و آبجو و غذای خوب دارم و تختخواب هم مهیّاست. چنین بهشتی را در خواب هم نمیبیند!
***
نشستهام و به حرفِ چند شب پیشِ مارکل دربارۀ خودم و خوشبختی فکر میکنم. هر لحظه میتوانم وسوسه شوم ازدواج کنم و مثلِ چلچله شاد باشم؛ فقط برای آنکه کُفرِ مارکل را درآورم.
▪ ▪ ▪
پانوشت: ۱ - اشارهای است به فردریش نیچه (۱۹۰۰ـ ۱۸۴۴) فیلسوف ِ آلمانی و جملهای از او در کتابِ معروفش چنین گفت زرتُشت: «به سراغِ زنان میروی؟ تازیانه را فراموش مکن!»
|
نظرهای خوانندگان
ضمن تشکر از مترجم و ویراستار محترم این کتاب و سایت شما جهت معرفی آن, آیا امکان دریافت کل کتاب بصورت فایل پی دی اف وجود دارد؟
-- احسان ، Aug 2, 2008 در ساعت 12:40 PM. . . . . . . . .
زمانه ـ با سپاس از شما. رمان دکتر گلاس در این فرمت وجود ندارد، ولی به زودی کتاب آن چاپ و منتشر خواهد شد.
. . . . .