رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۷ مرداد ۱۳۸۷

ناتنی - بخش چهارم

کفش‌ها و جوراب‌هامان را درآورديم. پاچه‌های شلوارم را بالا زدم. مانتوش را کمی بالا داد. پاهامان را انداختيم توی آب. آفتاب بی‌جانِ صبح، روی امواج زاينده‌رود خواب‌اش برده بود. زهرا انگار نه انگار که همه‌ی شب را بيدار مانده. چقدر اين آب، آدم را سرحال می‌آوَرَد! دوگوشه‌ی روسری‌ را از روی شانه‌اش برداشت.
دو طرف روسری از دو طرف دست‌هاش آويزان شد. دکمه‌ی بالايی مانتو را باز کرد. سفيدی چال سينه‌اش پيدا شد. دستم را دور کمرش گرفتم. صورت‌ام را کنار صورت‌اش بُردم. بوی صبح می‌داد. کف پای چپ‌اش را گذاشت روی پای راست من. آب ميان پوست ما می‌دويد. شن رودخانه زير پام را غلغلک می‌داد. بدن‌ام داغ شد. حرارت از روی لب‌هام بالا می‌زد. نسيمی خنک می‌وزيد. نگاه‌ام کرد. چقدر دوست داشتم می‌توانست روسری‌اش را بردارد؛ باد موهاش را پرچم کند روی رودخانه؛ موهاش به صورت‌ام بخورد و عطرش هوای صبح را غافلگير کند. سرم را بردم زير روسری‌اش. لب‌ام را روی گردن‌اش گذاشتم. خشک شده بود.

دست‌ام را روی پهلوش می‌کشيدم. خنديد. فؤاد! مواظب باش. گشتی‌های اين اطراف بيکار نيستند. هميشه دنبال شکارند. صدای موجِ رودخانه ناگهان توی گوش‌ام ريخت. آفتاب داشت سايه‌ی سی‌و‌سه پُل را کوتاه‌تر می‌کرد. سينه‌ی‌ زهرا روشن‌تر شد. دست‌ام را از آن طرف کمرش بيرون کشيدم. دست‌اش را گرفتم. نرم و ظريف بود. به پُل خيره شد. می‌دانی چرا آدم‌های قديم، بناها و ساختمان‌ها را اين قدر محکم و بادوام می‌ساختند، ولی آدم‌های امروزه هرچه می‌سازند، شکننده و موقتی است؟

برای اين که آدم‌های امروزی ديگر توَهُّم ندارند. توهم نداشتن آدم را خودخواه می‌کند. وادارش می‌کند که فقط به خودش و به لحظه‌ی حال‌اش فکر کند و باکي‌اش نباشد که فردا چه خواهد شد. پشيمان که نيستی بچه را رها کردی؟ سرش را برگرداند طرف من. لب‌هاش را درهم برد. نمی‌خواستم با توهُّم زندگی کنم، حتا اگر زندگی‌ام دود شود. رنج شايد، دست‌کم، اين فايده را داشته باشد که آدم را از شرّ ملالت نجات می‌دهد. بيرون ايستادم. خورشيد مغز سرم را نشانه گرفته بود که از در دادگاه بيرون آمد. نه اندوهی در چهره‌اش بود و نه خشمی. مُصمَّم قدم برمی‌داشت. هيچ فايده‌ای ندارد. نه آن‌ها من را باور می‌کنند و نه من آن‌ها را. پس چرا فرياد نمی‌زد؟ دست‌کم گريه نمی‌کرد؟

می‌دانستم درون‌اش آشوب است. می‌خواست به روی من نياورد؟ جلوتر از من راه افتاد. جوری از هياهوی اطراف دادگاه دور می‌شد که فکر می‌کنم اگر از سربازها واهمه نداشت دست مرا مثل طفل دبستانی می‌گرفت و می‌کشيد تا لحظه‌ای توقف نکنم. باورم نمی‌شد. هيچ چيز باورکردنی نبود. صدای چرخ ماشين‌ها که آب چاله‌‌ها را به اطراف می‌پاشيد بيدارم کرد. انتظار ماسيده‌ی صبح را پشت پنجره‌ی اتاق می‌ديدم. صورت‌اش در بالش سفيد فرورفته بود. بارانِ سياه آمده بود روی چشم‌هاش. کريستيانا کاغذهاش را دسته کرد و توی کيف‌اش گذاشت.

بسته به خواننده، باورپذيري شخصيت فرق مي‌کند. اين تجربه‌هاي خواننده است که مي‌گويد چه چيز واقعيت دارد. پس نويسنده چه مي‌کند؟ فقط مي‌نويسد. چقدر دوست داشتم بنويسم. آن موقع‌ها فکر مي‌کردم هر کس کتاب مي‌نويسد، لابد بايد نويسنده باشد. دوازده سالم بود که به مدرسه‌ی علميه‌ی کرماني‌ها مي‌رفتم، در کوچه پس‌کوچه‌هاي بازار قم. صبح‌ها درس حاشيه‌ی ملاعبدالله در منطق را مي‌خوانديم؛ پيش آقاي پرنده‌غيبي. کلاس ما در زيرزمين آن بنای کهنه بود. زيرزمين با سقف گنبدي و ديوارهای آجري‌اش هر روز دل‌گيرانه به درس منطق گوش مي‌داد. روي زمين، گرد استاد، می‌نشستيم.

گاهي تکه‌اي ريز از گچ‌هايي که لاي درز آجرهاي سقف خشکيده بود، کَنده مي‌شد و روي سر ما جان مي‌داد. کوچک‌ترين شاگرد کلاس بودم. يک روز وسطِ درس، توجه‌ام به کتابي جلب شد که جلو يکي از طلبه‌ها بود. با حرکت سر از او خواستم تا کتاب را بردارم. گزيده‌ی شعر معاصر ايران. همين طور ورق مي‌زدم که رسيدم به شعرهاي يدالله رؤيايي. طلبه‌ی کنار من، زير چشم مرا مي‌پاييد. وقتي ديد با تعجب به صفحه‌ی شعر رؤيايي نگاه می‌کنم، لبخندي زد. دهان‌اش را کنار گوش‌ام رساند. تا به حال شعري از رؤيايي خوانده‌اي؟

با اشاره‌ی سر گفتم نه. بخوان. استاد در حال توضيح منطق موجهات بود و درگير سالبه‌ی کليه و موجبه‌ی جزييه. لاي سطور کم‌کلمه‌ی شعر رؤيايي گم شدم. شکل اين صفحات از بيخ برام عجيب بود. مثلاً حاشيه‌ی ملاعبدالله را که باز مي‌کردي هر صفحه‌اش اين قدر کلمه داشت که بايد آن را يک ساعت مي‌خواندي. وسط صفحه، متن بود و بالا و پايين و چپ و راست هم حاشيه. تازه اسمِ متنِ کتاب حاشيه بود. حواشي، حاشيه‌اي بر متن نبودند، حاشيه‌اي بر حاشيه بودند. اما اين کتابِ شعر فرق داشت؛ همه‌اش متن بود. هر صفحه‌اش، چند کلمه‌اي بيش نبود که بر زمينه‌اي سفيد مي‌نشست.

نمي‌دانم چرا آن صفحه‌هاي پرکلمه‌ی پر‌حاشيه را مي‌فهميدم، ولي نگاه‌ام روي اين چند کلمه‌ی صفحه‌ی شعر سکته کرده بود. جاي مادرم خالي بود که ببيند حالا از خواندن کتاب‌هاي غيرطلبگي سرم گيج مي‌رود. کلاس که تمام شد، طلبه پرسيد چقدر با شعر آشنايي؟ هنوز به مدرسه نرفته بودم. پدرم از توي اتاق مطالعه صِدام کرد. کتاب ضخيمي را از روي ميز کوچک‌اش برداشت. روی جلد زرد رنگ آن، عکس مردی بود با عمامه‌ای کوچک و ريشی تُنُک، چشم‌هايی ريز و چهره‌ای استخوانی.

از امروز نيم ساعت با هم گلستان سعدی مي‌خوانيم. سال پيش، خودش به من الفباي فارسي ياد داد. کتاب نصاب الصبيان را هم برام خواند. وادارم کرد همه شعرهاش را حفظ کنم. موقع هفت سنگ بازي با بچه‌ها، وقتي مي‌خواستم سنگ‌ها را نشانه بگيرم، براي اين که حواس‌ام را متمرکز کنم، بلند بلند مي‌خواندم:

به بحر تقارب، تَقَرُّب نماي

بدين وزن، ميزانِ طبع آزمای

فَعولن فَعولن فَعولن فَعول

شبيه شخصيت کارتون‌ها، چشم بچه‌ها مثل فنر، بيرون مي‌زد. يکي از آن‌ها که پدرش آخوند بود گفت بچه‌ها فؤاد تقلب مي‌کند. وِرد مي‌خواند. ديگران حتا نمي‌دانستند ورد يعني چه. بازي‌ام خوب شده بود. خوب حواس‌ات را جمع کن. اگر گلستان سعدي را ياد بگيري، از همه بچه‌هاي هم‌سن و سال‌ات جلوتري.

هر حکايت را که مي‌خواند، اول معناي آن را مي‌گفت. بعد نتيجه‌ی اخلاقی مي‌گرفت. اما بعضي داستان‌ها را درست توضيح نمي‌داد. رسيد به جدال سعدی با مدعی:

گر بي‌هنر به مال کند فخر بر حکيم

کون خرش شمار و گر گاو عنبر است

هم خنده‌اش گرفت و هم گوشه‌ی راست دهان‌اش کج شد. امروز ديگر بس است. کتاب را بست. اين کتاب را از کجا خريدي؟ امانت است. باقر صداش را پايين آورد. اگر از اين جور کتاب‌ها مي‌خواهي در کتاب‌فروشي‌هاي اين‌جا خيلي نگرد.

وقتي مي‌گفتند کتاب‌فروشي، ياد کتاب‌فروشي بصيرتي يا اسماعيلي مي‌افتادم که فقط کتاب‌هاي عربي حوزه را مي‌فروختند. نوترين کتاب‌ها‌شان، افست کتاب‌هاي چاپ بيروت بود. بصيرتي با آن کلاهِ نجفي‌اش فارسي را سخت حرف مي‌زد. اسماعيلي هم تکيه کلام‌اش يا رحمان بود. تقريراتِ درسِ خارج خيلي از مُدَرِّس‌هاي فقه و اصول را چاپ مي‌کرد. پس چه کار مي‌شود کرد؟ بايد بروي کتاب‌‌خانه‌ی مرعشي نجفي عضو شوي. البته بايد آشنا داشته باشي تا اين جور کتاب‌ها را به تو بدهند. خواندن‌اش هم بي‌دردسر نيست. اگر بخواهي يادت مي‌دهم.

کارتِ عضويت گرفتم. حالا از کجا بايد شروع کنم؟ به نظر من اول بوف کور را بخوان. صادق هدايت را مي‌شناسي؟ همان نويسنده‌اي است که پاريس رفت و آن‌جا خودکشي کرد؟ کتاب لمُعه را سفارش بده تا به تو بگويم. کتاب لمُعه را گرفتم؛ قطعِ رحلي و سنگين و جلدِ پوستی قرمز. کنار راهرو رسيديم. آن مرد را پشتِ پيش‌خوان مي‌بيني؟ کتاب‌دار اين‌جاست. اسمش اسدالله است. به او گفته‌ام چه جور کتاب‌هايي مي‌خواهي. حالا بگير، اين هم بوف کور. بگذارش لاي لمعه و برو آن پشت بنشين. لمعه را باز کن و بوف کور را همان لاي کتاب بخوان. مبادا آن را بيرون بياوري!

باقر خودش با کتاب رسائل رفت سمتي ديگر. کنار من آخوند پيري نشست. چند تا از اين کتاب‌هاي رحلي باز کرد. سرش را از يکي به ديگري مي‌دواند. با ترس و لرز کتاب لمعه را باز کردم. پهلوم را به ديوار تکيه دادم. در زندگي زخم‌هايي هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا مي‌خورد و مي‌تراشد. دو ساعت در کتاب‌خانه نشستم. بيش‌تر از اين جمله نتوانستم بخوانم. از کتاب‌خانه که بيرون آمدم، نور آفتاب زد توي چشم‌هام. عينک‌ام را با سر انگشت‌ام بالاتر دادم. قابِ فلزي داغ شده بود. با يک چاقوي گداخته روي گردن همه‌ی آدم‌هايي که توي خيابان بودند، تکه تکه زخم‌هايي زده بودند؛ شکل حرف L. از تک تک اِل‌ها خون جاري بود. خون‌ها زود تبخير مي‌شد و دوباره مي‌جوشيد. هوا از بخارِ خون غليظ شده بود. قطره‌هاي خون روي شيشه‌ی عينک من مي‌نشستند. نمي‌توانستم جايي را ببينم.

به ديوار دکاني تکيه دادم. درست معلوم نبود چه مغازه‌ای است. شيشه‌ی ويترين کدر بود. پشت آن دو سه سماور قديمي گذاشته بودند با چند جفت کفش چرمي. از شيشه‌ی در که نگاه کردم، پيرمردي را ديدم که با چکش روي چيزي مي‌کوبد. باقر روبه‌روی من ايستاد. اين پيرمرد را مي‌بيني؟ به عقلِ جن هم قد نمي‌دهد که در اين مغازه چه مي‌کند. شغل حقيقي‌اش ارزيابي است. ارزيابي چي؟ به صورت‌ها نمره مي‌دهد. يعني چي؟ پسرها را پيش او مي‌آورند و او نگاه‌شان مي‌کند و چهره و اندام‌شان را قيمت مي‌گذارد. پيرمرد با چکش مي‌کوبيد. خودش هم هيچ وقت ازدواج نکرده. سال‌ها از جلو اين مغازه رد شده بودم. هيچ وقت به ذهن‌ام نرسيده بود که ممکن است چنين جايي بازارِ بورس بچه‌بازها باشد. عامری، چهارده پانزده سال داشت. گوشه‌ی حجره نشسته بود. گريه مي‌کرد. دنبال‌اش رفته بودم تا ببينم چرا دو روزي است درس نمي‌آيد.

کنارش نشستم. اتفاقي افتاده؟ روي هر کدام از گونه‌هاش شيار سفيدي به سمت دهان کشيده شده بود. زانوها را بيشتر به سينه‌ فشرد. آقاي فؤاد! چيزي نيست. لهجه‌ی روستاييِ کرماني داشت. سرش را لاي دست‌ام گرفتم. هق هق‌اش توي گلو بي‌تابي مي‌کرد. انگشتِ اشاره را روي بيني گذاشتم. نايِ حرف زدن نداشت و من مي‌ترسيدم دهان باز کند. گيج‌گاهم را به سفتيِ ديوار آجري حجره فشار دادم.

کتاب‌ها روي طاقچه ريخته بود. زير کتاب‌ها سفره‌ی پلاستيکي انداخته بودند تا گچي نشوند. رطوبت، کتاب‌هايِ جلدکاغذي را تاب داده بود. با دست، نم‌هاي صورت‌اش را گرفتم. درِ حجره را باز کردم هوا عوض شود. بيرون هوايي نبود.

هر روز بعد از ظهر با باقر مي‌رفتيم کتاب‌خانه‌ی مرعشي نجفي. بيشتر کتاب‌هايي که مي‌گرفتيم، باقر مي‌گفت مي‌داني که چاپ اين، الان ممنوع است. هيچ جا گير نمي‌آيد. از کتاب‌خانه‌هاي ديگر هم جمع کرده‌اند. خيلي‌هاش را سوزانده‌اند. بعد از مدتي، باقر گفت خودش هم شعر مي‌گويد. گاهي برام مي‌خواند. يک بار شعرش را نشان‌ام داد که در مجله‌اي در تهران چاپ شده بود. باقر! ما خيلي آدم‌هاي بدبختي هستيم. در قم نه سينما مي‌توانيم برويم، نه تئاتر، نه کنسرت موسيقي، نه گالري نقاشي. هوس هر چيزي بکنيم مي‌رويم و لاي کتاب‌هاي قرن سوم و چهارم، کتابي مي‌گذاريم و کنار آخوندي مي‌نشينيم و درباره هوس‌هامان مي‌خوانيم.

داشتم در انتظار گودو ساموئل بِکِت را مي‌خواندم. ناگهان باقر غيب‌اش زد. از هر کس سراغ گرفتم، خبري نداشت. بعد از دو ماه تلفن زد. وقتي ديدم‌اش، صورت‌‌اش کبود و چروکيده بود. با وحشت پرسيدم چي شده؟ شب مرا گرفتند. به شدت کتکم زدند. بردندم در يک ساختمان. چشم‌هام را باز کردند. راهرويي بود بيست متري با عرض يک متر، بدون پنجره. دو ماه آن‌جا بودم. هرچه فرياد می‌کشيدم، کسي جوابم را نمي‌داد. گاهي فقط صداي فرياد و ناله مي‌شنيدم. از بس داد زده بودم، صِدام برگشته بود.

بعد از دو ماه، چند نفر آمدند و به جانم افتادند. آخر چرا مي‌زنيد؟ از من چه مي‌خواهيد؟ اشتباه گرفته‌ايد. گه مي‌خوري نانِ امام زمان را بخوري و توي مجله‌اي که يک مشت لامذهبِ مادرجنده درمي‌آورند کار کني. گفتند از اين به بعد يا زنده مي‌ماني يا شعر چاپ مي‌کني. نمي‌دانم چه جوري فهميده بودند شعر مي‌گويد. شعرهاش را با اسم مستعار امضا مي‌کرد. برای چی فؤاد امضا می‌کنی؟

زهرا تابلو را از روی پاش زمين گذاشت. لب پايين‌اش را گاز گرفت. برای اين‌که اگر کسی از نقاشی خوش‌اش نيامد و خواست به نقاش فحش بدهد، بداند کی سزاوار فحش است. ‌بی‌انصاف! اگر کسی به من فحش بدهد، چی نصيب تو می‌شود؟ خنده روی سينه‌اش ريسه رفت. تو فکر می‌کنی من برای چی نقاشی می‌کشم؟

يک روز که خانه نبودم، آمده بود روی صفحه‌ی اول همه کتاب‌ها اسم خودش را نوشته بود. روی بعضی از کتاب‌ها هم با خط دلبرانه‌ای قلمی کرده بود: تقديم به فؤاد، از طرف زهرا! و بعد يک تاريخ مشعشعی پايين‌اش زده بود؛ مثلاً به مناسبت بيست و دو بهمن، روز پيروزی انقلاب اسلامی. از ترس اين‌که سر و کله‌ی من زود پيدا شود، به سرعت رفته بود تا هرچه می‌خواهم در تنهايی عصبانی شوم. حالا مي‌خواهي چه کار کني؟ مي‌روم انزلي، پيش خانواده‌ام. ديگر اين‌جا نمي‌مانم. ديگر اين‌جا برنمي‌گردم.

باقر از انزلي زنگ زد. طور خاصي مي‌خنديد. تصور اين خنده‌ها روي صورتِ پرخط و چروک‌اش نگرانم مي‌کرد. با کمک بابام يک کتاب‌فروشي زده‌ام. ناشران تهراني هم کمکم مي‌کنند. دارم اين جا حال مي‌کنم پسر! فقط دلم تنگِ کتاب‌خانه‌ی مرعشي نجفي مي‌شود. وقتي رفتيم سر گورش، خيلي توقف نکردم. تنها رفتم بالاي يک بلندي. روي خاک نشستم. مادرش خاک را مشت مي‌کرد و روي سر مي‌پاشيد. تا چهار روز هيچ نخوردم. بعد از اين‌که کتاب‌فروشي را آتش زدند، حسابي توي قرض رفت. يک جاي ديگر لوازم التحريري زد. توي همان لوازم التحريري، شعرهاش را روي زمين پهن کرد. روي همه مرکب ريخت. روي زمين هم مرکب ريخت. ديوارها را هم با جوهر خودنويس سياه کرد.

بدن‌اش را هم سياه کرد. بعد هم داري برپا کرد و بدن سياه‌اش را از زمين بالا برد. تا آن موقع انزلي نرفته بودم. رفتيم مرداب انزلي را ببينيم، حال و هوامان عوض شود. لجن تا بالاي زانوهام را گرفت. خيلي ترسيدم. داشتم همين طور فرومي‌رفتم. کتاب‌ها را با يک دست بالا گرفتم. مواظب عينک‌ام بودم که نيفتد. اگر مي‌افتاد ديگر هيچ چيز نمي‌ديدم؛ گرچه آن‌چه بود ديدني هم نبود.

قلب‌ام داشت مي‌ترکيد. با دست ديگر هرچه اين طرف و آن طرف ‌ماليدم، جاي سفتي پيدا نکردم. راستي راستي داشتم به اعماق کشيده مي‌شدم. چشم‌هام سياهي رفت. ديگر عينک هم فايده نداشت. پاهام سفت چسبيده بود به لجن‌ها. هرچه تقلا مي‌زدم، تکاني نمي‌خورد. در همين حيص و بيص، پای چپ‌ام روي سنگي آن زيرها قرار گرفت. ديگر فرونمي‌رفتم، اما بوي گند لجن سرم را پر کرده بود. سفيدیِ پيرهن‌ام هم ديگر معلوم نبود. فهميدم بايد آرام باشم و هدف‌مند دست و پا بزنم، وگرنه ممکن است وضع از اين هم بدتر شود. آهسته آهسته عقب برگشتم. از قعر گودال اصلي کم کم دور شدم. رسيدم به سطحي بلندتر. يک دستم را انداختم روي زمين. خودم را کشيدم روي خشکي.

آفتابِ تابستان، بي‌دريغ، زمين را مي‌سوزاند. لايه‌ی رويیِ مرداب خشک بود و تفاوت‌اش با زمينِ سفت معلوم نبود. مرداب، بودن‌اش را به لطف آفتاب پوشانده بود. هنوز در فکر آن مدرسه‌ی زِهوار دررفته‌ی غمگين بودم. کتاب‌ها لاي دست‌هام خيس بودند. مثلاً فکر کرده بودم دارم ميان‌بُر مي‌زنم. مدرسه آن طرفِ رودخانه بود و خانه‌ی ما اين طرف. رودخانه آن‌قدر پهن بود که به بياباني کوچک مي‌مانست. بيشتر اوقاتِ سال آبي به خود نمي‌ديد. زمستان هم هوا خشک بود و اگر اندک باران و برفي مي‌آورد، تابستانِ زودرس و آفتابِ بي‌رحمش مجالِ ماندن نمي‌داد. گفتم به جاي آن‌که کلي راه بروم تا به پُل برسم، از وسطِ رودخانه بروم. اين کار را تا آن موقع نکرده بودم. آخرين بارم هم شد. از بس که مي‌خواستم زود برسم خانه و صورتم را در تاريکي پتو بپيچم.

امتحانِ مسخره‌اي بود. بعد از چهارسال درس طلبگي خواندن، تازه بايد مي‌رفتم با اکابر که اکثرشان کمک راننده و شاگردِ تراشکار و نانوا بودند، امتحان اول راهنمايي مي‌دادم. کاش فقط همين بود. وقتي به پدرم گفتم مي‌خواهم بروم مدرسه‌ی عادي و درس‌ام را ادامه بدهم، کشيده‌اي توي گوش‌ام خواباند. همين طور که زمين‌گير شده بودم، فرياد مي‌کشيد. دست‌هاش مي‌لرزيد. گوشه‌ی سمت راستِ دهانش حسابي کج شد. پشت به آينه‌ی قدي کمدِ ديواري ايستاد. خودم را توي آينه مي‌ديدم.

از خانه‌ی امام زمان مي‌خواهي کجا بروي بدبخت؟ کسي که به امام صادق پشت کند، خير نمي‌بيند. خاک بر سر! غيظ و بغض توي گلوش هلهله مي‌کرد. نانِ امام زمان را مي‌خوري، کفران نعمت مي‌کني؟ من مي‌خواستم تو فقيه بشوي. مرجعِ تقليد بزرگي بشوي. لياقت‌اش را نداري. من جواب خدا را چه بدهم؟ دوستانم چه مي‌گويند؟ پسر! همه غبطه‌ی درس‌خواندن تو را مي‌خورند. مي‌خواهي مثل بچه مُزَلّف‌ها دانشگاه بروي که چه بشود؟ اين همه دکتر و مهندس مثل کود شيميايي توي مملکت ريخته.

خشم‌اش ننشست. شروع کرد به پهلوهام لگد زدن. افاقه نکرد. چشم‌هام را محکم بسته بودم که ناگهان افتادنِ حجم سنگيني را روي شکم وسينه‌ام حس کردم. وقتي چشم‌هام باز شد، مشت مادرم را ديدم که پُرِ چادر بود. از سفيدي در و ديوار و تخت و لباس آدم‌ها فهميدم در بيمارستان هستم. مادرم با دکتر صحبت مي‌کرد. خانم اين چه جور دعوايي بوده که بچه را به کشتن داده؟ آقاي دکتر! اين پسره همه‌اش با برادرش دعوا مي‌کند. خيره‌سري مي‌کند. حريف‌شان نمي‌شوم. مادرم حريف دکتر هم نمي‌شد که باور کند. از بيمارستان که آمديم، پدرم صِدام کرد. لب‌هاش هنوز مي‌لرزيد. اما انگار نه ديگر از خشم، از يک درماندگي مبهم.

در محاصره‌ی قفسه‌‌های کتاب بودم. خانه‌ی که ما پر است از کتاب‌هاي جورواجور. من هم که مثل آخوندهای ديگر آدم بسته‌اي نيستم. درس‌هاي دانشگاه چيزي نيست که لازم باشد، آدم دانشگاه برود. اگر کسي درس‌هاي حوزه را بخواند، خودش مي‌تواند آن‌ها را مطالعه کند. به کوفته‌گي شکم وسينه‌ام فکر مي‌کردم.

نگاه‌ام افتاد به کتاب روح القوانينِ مُنتسکيو که درست پشت سر پدرم روي قفسه نشسته بود. هنوز که خواندن و نوشتن نمي‌دانستم، از اين کتاب خوش‌ام مي‌آمد. گُندگي آن را دوست داشتم. وقتي پدرم نبود، مي‌آمدم و به سختي از قفسه‌ی آهني درش مي‌آوردم. روي زمين پهن مي‌کردم. ورق می‌زدم. بعد که رفتم حوزه، اوائل تعجب مي‌کردم از اين که چرا اسم نويسنده‌ی اين کتاب شبيه هيچ کدام از علما نيست. اول اسم علمايي که کتاب عربي مي‌نوشتند، دست‌کم، يک ميرزا يا شيخ بود.

Share/Save/Bookmark